newspart/index2
سیره سیاسی اهل بیت علیهم السلام
طراحی این صفحه تغییر کرده است، برای ارجاع به صفحه‌ی قبلی اینجا کلیک کنید.
زندگی امام موسی‌بن جعفر(ع)؛تلاشی جهت تحقق اسلام ناب

این مقطع سی‌وپنج ساله (از 148 تا 183 هجری) یعنی دوران امامت حضرت ابی‌الحسن موسی‌بن جعفر(علیهماالسّلام) یکی از مهمترین مقاطع زندگینامه‌ی ائمه(علیهم‌السّلام) است. دو تن مقتدرترین سلاطین بنی عباس - منصور و هارون - و دو تن از جبّارترین آنان - مهدی و هادی - در آن حکومت می‌کردند. بسی از قیامها و شورشها و شورشگرها در خراسان، در افریقیه، در جزیره‌ی موصل، در دیلمان و جرجان، در شام، در نصیبین، در مصر، در آذربایجان و ارمنستان و در اقطاری دیگر، سرکوب و منقاد گردیده و در ناحیه‌ی شرق و غرب و شمال قلمرو وسیع اسلامی، فتوحات تازه و غنایم و اموال وافر، بر قدرت و استحکام تخت عباسیان افزوده بود.
جریانهای فکری و عقیدتی در این دوران، برخی به اوج رسیده و برخی زاده شده و فضای ذهنی را از تعارضات، انباشته و حربه‌یی در دست قدرتمداران و آفتی در هوشیاری اسلامی و سیاسی مردم گشته و میدان را بر عَلَم‌دارانِ صحنه‌ی معارف اصیل اسلامی و صاحبان دعوت علوی، تنگ و دشوار ساخته بود.
شعر و هنر، فقه و حدیث و حتّی زهد و ورع، در خدمت ارباب قدرت درآمده و مکمل ابزار زر و زور آنان گشته بود. در این دوران، دیگر نه مانند اواخر دوران بنی‌امیه و نه همچون دهساله‌ی اول دوران بنی‌عباس و نه شبیه دوران پس از مرگ هارون که در هر یک، حکومت مسلط وقت، به نحوی تهدید می‌شد؛ تهدیدی جدی دستگاه خلافت را نمی‌لرزاند و خلیفه را از جریان عمیق و مستمر دعوت اهل بیت (علیهم‌السّلام) غافل نمی‌ساخت.
در این دوران، تنها چیزی که می‌توانست مبارزه و حرکت فکری و سیاسی اهل بیت (علیهم‌السّلام) و یاران صدیق آنان را مجال رشد و استمرار بخشد، تلاش خستگی‌ناپذیر و جهاد خطیر آن بزرگواران بود و توسل به شیوه‌ی الهی «تقیه». و بدین ترتیب است که عظمت حیرت‌آور و دهشت‌انگیز جهاد حضرت‌موسی‌بن‌جعفر (علیه‌وعلی‌ابائه‌التحیّةوالسّلام) آشکار می‌گردد.
باید عرض کنم که کاوشگران تاریخ اسلام، آنگاه که به فحص و شرح زندگی امام موسی‌بن جعفر(علیهماالسّلام) پرداخته‌اند، سهم شایسته‌یی از توجه و تفطن را که باید به حادثه‌ی عظیم و بی‌نظیر «حبس طویل‌المدّة»ی این امام هُمام اختصاص می‌یافت، بدان اختصاص نداده و در نتیجه از جهاد خطیر آن بزرگوار غافل مانده‌اند.
در زندگینامه‌ی آن امام عالی‌مقام، سخن از حوادث گوناگون و بی‌ارتباط با یکدیگر و تأکید بر مقام علمی و معنوی و قدسی آن سلاله‌ی پیامبر (صلّی‌اللَّه‌علیه واله‌وسلّم) و نقل قضایای خاندان و اصحاب و شاگردان و مباحثات علمی و کلامی و امثال آن، بدون توجه به خط جهاد مستمری که همه‌ی عمر سی‌وپنج ساله‌ی امامت آن بزرگوار را فراگرفته بوده است، ناقص و ناتمام می‌ماند. تشریح و تبیین این خط است که همه‌ی اجزای این زندگی پرفیض را به یکدیگر مرتبط می‌سازد و تصویری واضح و متکامل و جهت‌دار که در آن هر پدیده‌یی و هر حادثه‌یی و هر حرکتی، دارای معنایی است، ارایه می‌کند.
چرا حضرت امام صادق(علیه‌السّلام) به «مفضّل» می‌فرماید: امر امامت این جوانک را فقط به اشخاص مورد وثوق بگو؟ و به «عبدالرحمن بن حجاج» به جای تصریح به کنایه می‌گوید: زره بر تن او راست آمده است؟ و به یاران نزدیک چون «صفوان جمّال» او را به علامت و نشانه معرفی می‌کند؟ و چرا بالاخره در وصیت‌نامه‌ی خود، نام فرزندش را به عنوان وصی پس از نام چهار تن دیگر می‌آورد که نخستین آنان «منصور عباسی» و سپس حاکم مدینه و سپس نام دو زن است؛ چنان‌که پس از ارتحال آن حضرت، جمعی از بزرگان شیعه نمی‌دانند جانشین آن بزرگوار، همین جوان بیست ساله است؟ چرا در گفتگو با هارون که به او خطاب می‌کند: «خلیفتان یجبی‌ الیهما الخراج»، زبان به سخن نرم و انکارآمیز می‌گشاید؛ اما ابتدائاً در خطاب به مرد زاهد نافذالکلمه‌یی به نام «حسن‌بن عبداللَّه» سخن را به معرفت امام می‌کشاند و آنگاه خود را امام مفترض‌الطّاعة، یعنی صاحب مقامی که آن روز خلیفه‌ی عباسی در آن متمکن بود، معرفی می‌کند؟
چرا به «علی‌بن‌یقطین» که صاحب‌منصب بلندپایه‌ی دستگاه هارون و از شیفتگان امام است، عملی تقیه آمیز را فرمان می‌دهد؛ اما «صفوان جمّال» را بر خدمت همان دستگاه شماتت می‌کند و او را به قطع رابطه با خلیفه فرا می‌خواند؟ چگونه و با چه وسیله‌یی آن همه پیوند و رابطه در قلمرو گسترده‌ی اسلام، میان دوستان و یاران خود پدید می‌آورد و شبکه‌یی که تا چین گسترده است، می‌سازد؟
چرا «منصور» و «مهدی» و «هارون» و «هادی»، هر کدام در برهه‌یی از دوران خود، کمر به قتل و حبس و تبعید او می‌بندند؟ و چرا چنان که از برخی روایات دانسته می‌شود، آن حضرت در برهه‌یی از دوران سی‌وپنج ساله، در اختفا بسر برده و در قرای شام یا مناطقی از طبرستان حضور یافته و از سوی خلیفه‌ی وقت، مورد تعقیب قرار گرفته و به یاران خود سفارش کرده که اگر خلیفه درباره‌ی من از شما پرسید، بگویید او را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم کجاست؟
چرا هارون در سفر حجی، آن حضرت را در حدّ اعلی‌ تجلیل می‌کند و در سفر دیگری دستور حبس و تبعید او را می‌دهد و چرا آن حضرت در اوایل خلافت هارون که وی روش ملایمت و گذشت در پیش گرفته و علویان را از حبسها آزاد کرده بود، تعریفی از فدک می‌کند که بر همه‌ی کشور وسیع اسلامی منطبق است؛ تا آن جا که خلیفه به آن حضرت به تعریض می‌گوید: پس برخیز و در جای من بنشین؟ و چرا رفتار همان خلیفه‌ی ملایم، پس از چند سال، چندان خشن می‌شود که آن حضرت را به زندانی سخت می‌افکند و پس از سالها حبس، حتّی تحمل وجود زندانی او را نیز بر خود دشوار می‌یابد و او را جنایتکارانه مسموم و شهید می‌کند؟
اینها و صدها حادثه‌ی توجه برانگیز و پرمعنی و در عین حال ظاهراً بی‌ارتباط و گاه متناقض با یکدیگر در زندگی موسی‌بن‌جعفر(علیهم‌السّلام) هنگامی معنی می‌شود و ربط می‌یابد که ما آن رشته‌ی مستمری را که از آغاز امامت آن بزرگوار تا لحظه‌ی شهادتش ادامه داشته، مشاهده کنیم. این رشته، همان خط جهاد و مبارزه‌ی ائمه(علیهم‌السّلام) است که در تمام دوران دویست‌وپنجاه ساله و در شکلهای گوناگون استمرار داشته و هدف از آن، اولاً تبیین اسلام ناب و تفسیر صحیح قرآن و ارایه‌ی تصویری روشن از معرفت اسلامی است و ثانیاً، تبیین مسأله‌ی امامت و حاکمیت سیاسی در جامعه‌ی اسلامی و ثالثاً، تلاش و کوشش برای تشکیل آن جامعه و تحقق بخشیدن به هدف پیامبر معظّم اسلام(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله) و همه‌ی پیامبران؛ یعنی اقامه‌ی قسط و عدل و زدودن انداداللَّه از صحنه‌ی حکومت و سپردن زمام اداره‌ی زندگی به خلفاءاللَّه و بندگان صالح خداوند.
امام موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السّلام) نیز همه‌ی زندگی خود را وقف این جهاد مقدس ساخته بود؛ درس و تعلیم و فقه و حدیث و تقیه و تربیتش در این جهت بود. البته، زمان او ویژگیهای خود را داشت؛ پس جهاد او نیز به تناسب زمان مختصاتی می‌یافت؛ عیناً مانند دیگر ائمه‌ی هشتگانه، از زمان امام سجاد(علیه‌السّلام) تا امام عسکری(علیه‌السّلام) که هر یک یا هر چند نفر، مختصاتی در زمان و به تبع آن، در جهادِ خود داشتند و مجموعاً زندگی آنان، دوره‌ی چهارم از زندگی دویست‌وپنجاه ساله را تشکیل می‌دهد که خود نیز به مرحله‌هایی تقسیم می‌گردد.
جای آن است که این بحث اساسی، از این دیدگاه مورد توجه فضلا و محققان قرار گیرد و در آیینه‌ی این دوران پرشکوه و این مجاهدت بی‌نظیر، راه کمال مسلمین و مخصوصاً پیروان و دوستداران اهل بیت پیامبر(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله) آشکار گردد. بی‌شک مجامعی از این قبیل، فرصتهای مغتنم و دیریابی را در اختیار پژوهندگان این حقیقت می‌گذارد.1368/07/26

لینک ثابت
حرکت سیاسی امام باقر علیه السلام

بزرگان علمای زمان، پیش امام باقر درس میخوانند و استفاده میکنند. شخصیّت معروفی مثل عکرمه شاگرد ابن‌عبّاس وقتی می‌آید خدمت امام باقر، برای اینکه از آن حضرت حدیث بشنود -شاید هم برای اینکه امتحانش بکند- دست و بالش میلرزد و در آغوش امام می‌افتد؛ بعد خودش تعجّب میکند، میگوید یا ابن رسول‌الله! من بزرگانی مثل ابن‌عبّاس را دیدم و از آنها حدیث شنیدم [امّا] هرگز این حالتی که در مقابل تو به من دست داد، برای من دست نداده بود؛ و ببینید امام باقر در جوابش چقدر صریح میگویند «وَیلَکَ یا عُبَیدَ اَهلِ الشّامِ! اِنَّکَ بَینَ یَدَیِ بُیُوتٍ اَذِنَ اللهُ اَن تُرفَعَ وَ یُذکَرَ فِیها اسمُه»؛(1) ای بنده‌ی کوچک شامیان! تو در مقابل عظمت معنویّت است که مجبوری این‌جور به خودت بلرزی. کسی مثل ابوحنیفه که از فقها و بزرگان زمان است، می‌آید خدمت امام باقر و از آن حضرت معارف و احکام دین را فرا میگیرد، و بسیاری از علمای دیگر جزو شاگردان امام باقر هستند وصیت علمی امام باقر در اکناف عالم میپیچید که به «باقرالعلوم» معروف میشود.
پس ببینید؛ وضع اجتماعی و وضع عاطفی مردم و احترامات آنها نسبت به ائمّه، زمان امام باقر فرق کرده، تفاوت کرده. به همین نسبت ما می‌بینیم که حرکت سیاسی امام باقر هم تندتر است؛ یعنی امام سجّاد در مقابله‌ی با عبدالملک، [به‌صورت] روبه‌رو، تندی و سخن درشت و سخنی که بتوانند آن را به‌عنوان یک قرینه‌ای بر مخالفت بگیرند، ندارد. عبدالملک به امام سجّاد نامه مینوشت درباره‌ی فلان موضوع، حضرت هم جواب او را میدادند؛ البتّه جواب پسر پیغمبر همیشه یک جواب محکم و متین و دندان‌شکن است، امّا در آن، به‌آن‌صورت تعرّض نیست؛ امّا در مورد امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) این‌جوری نیست؛ حرکت امام باقر آن‌چنان است که هشام‌بن‌عبدالملک احساس وحشت میکند و میبیند که باید آن حضرت را زیر نظر قرار بدهد و به شام میخواهد آن حضرت را ؛ البتّه امام سجّاد را هم در دوران امامتشان -بعد از آن دفعه‌ی اوّل- با غل و زنجیر و مانند اینها به شام برده‌اند، لکن وضع آنجا جور دیگری است و امام سجّاد با ملاحظه‌ی بیشتری همیشه برخورد میکردند، امّا در مورد امام باقر، ما لحن کلام را تندتر می‌بینیم. بنده چند روایت در [زمینه‌ی] مذاکرات حضرت باقر (علیه الصّلاة و السّلام) با اصحابشان دیدم که نشانه‌ی دعوت به حکومت و خلافت و امامت و حتّی نوید آینده در آنها مشاهده میشودکه ان‌شاءالله‌ چند نمونه‌اش را عرض میکنم.1365/04/28


1 )
مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج‏4، ص: 182؛
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏46، ص: 258

أَبُو حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ فِي خَبَرٍ لَمَّا كَانَتِ السَّنَةُ الَّتِي حَجَّ فِيهَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ وَ لَقِيَهُ هِشَامُ بْنُ عَبْدِ الْمَلِكِ أَقْبَلَ النَّاسُ يَنْثَالُونَ عَلَيْهِ «1» فَقَالَ عِكْرِمَةُ مَنْ هَذَا عَلَيْهِ سِيمَاءُ زُهْرَةِ الْعِلْمِ لَأُجَرِّبَنَّهُ فَلَمَّا مَثُلَ بَيْنَ يَدَيْهِ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصُهُ وَ أُسْقِطَ فِي يَدِ أَبِي جَعْفَرٍ وَ قَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَقَدْ جَلَسْتُ مَجَالِسَ كَثِيرَةً بَيْنَ يَدَيِ ابْنِ عَبَّاسٍ وَ غَيْرِهِ فَمَا أَدْرَكَنِي مَا أَدْرَكَنِي آنِفاً فَقَالَ لَهُ أَبُو جَعْفَرٍ ع وَيْلَكَ يَا عُبَيْدَ أَهْلِ الشَّامِ إِنَّكَ بَيْنَ يَدَيِ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ.
ترجمه:
ابو حمزه ثمالى در ضمن خبرى گفت سالى كه حضرت باقر بمكه رفت و هشام بن عبد الملك نيز در مكه بود مردم پى در پى گرد امام مى‌آمدند و مسائل خود را مى‌پرسيدند عكرمه گفت اين كيست كه نور علم از جبينش تابان است بروم او را آزمايش كنم. گفت همين كه مقابلش ايستادم چنان لرزه اندامم را گرفت كه در مقابل او ناتوان شدم عرضكردم يا ابن رسول الله من در مقابل مردان بزرگى نشسته‌ام ابن عباس و ديگران را درك نموده‌ام ولى آنچه اكنون دچار شدم هيچ وقت برايم پيش نيامده امام باقر فرمود واى بر تو بنده‌ى شاميان! (انت بين يدى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه. )تو در مقابل شخصيتى قرار گرفته‌اى كه خداوند دستور احترام آنها را داده و رهنماى خلق و نماينده خدا است.
لینک ثابت
امید حکومت اهل بیت در زمان امام باقر علیه السلام

وایتی است که در بحار هست که نقل میکند منزل حضرت ابی‌جعفر، پُر از جمعیّت بود؛ پیرمردی آمد و تکیه داده بود به یک عصایی یا مانند آن؛ آمد و سلام کرد خدمت حضرت و اظهار علاقه کرد و اظهار محبّت کرد و بعد نشست پهلوی حضرت و گفت «فَوَ اللهِ اِنّی لَأُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم وَ وَ اللهِ مَا اُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم لِطَمَعٍ فی دُنیا وَ اِنّی لَاُبغِضُ عَدُوَّکُم وَ اَبرَأُ مِنهُ وَ وَ اللهِ ما اُبغِضُهُ وَ اَبرَأُ مِنهُ لِوَترٍ کانَ بَینی وَ بَینَهُ وَ اللهِ اِنّی لَاُحِلُّ حَلالَکُم وَ اُحَرِّمُ حَرامَکُم وَ اَنتَظِرُ اَمرَکُم فَهَل تَرجُو لی جَعَلَنِیَ اللهُ فِداک‌»؛ یعنی آیا امید داری که من ببینم آن روزگار شما را؟ چون منتظر امر شما هستم یعنی منتظر فرارسیدن دوران حکومت شما. امر -هذا الامر، امرکم- یعنی حکومت؛ در تعبیرات آن دوره، چه تعبیرات بین ائمّه و اصحاب ائمّه، چه مخالفینشان و دشمنانشان -مثلاً هارون اشاره میکند «و الله‌ لو تنازعت معی فی هذا الامر...»- یعنی خلافت، یعنی امامت؛ «اَمرَکُم» یعنی خلافتتان؛ بلاشک این تعبیر به این معنا است. می‌آید سؤال میکند که آیا امید دارید که من به آن روز برسم و آن روز را ببینم؛ فَقالَ اَبُو جَعفَرٍ علیه السّلام اِلَیَّ اِلَیَّ حَتّیٰ اَقعَدَهُ اِلیٰ جَنبِه»؛ او را نزدیک آوردند و نشاندند پهلوی خودشان؛ ثُمَّ قَالَ اَیُّهَا الشَّیخُ اِنَّ اَبی عَلیَّ بنَ الحُسَینِ علیه السّلام اَتاه رَجُلٌ فَسَاَلَهُ عَن مِثلِ الَّذی سَاَلتَنی عَنه؛ حضرت از قول امام سجّاد نقل میکنند و خب این را ما در روایات امام سجّاد پیدا نمیکنیم؛ یقیناً میشود فهمید که اگر امام سجّاد در یک جمع بزرگی این قضیّه را فرموده بودند، به گوش دیگران و ماها هم میرسید، امّا آن چیزی را که امام سجّاد به گمان زیاد سِرّاً فرمودند، اینجا امام باقر علناً میگویند. بعد، از قول پدرشان نقل میکنند که فرمود «اِن تَمُت تَرِد عَلیٰ رَسُولِ اللهِ وَ عَلیٰ عَلیٍّ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَینِ وَ عَلیٰ عَلیِّ بنِ الحُسَینِ وَ یَثلَجُ قَلبُکَ وَ یَبرُدُ فُؤادُکَ وَ تَقَرُّ عَینُکَ وَ تُستَقبَلُ بِالرَّوحِ وَ الرَّیحانِ مَعَ الکِرامِ الکاتِبین ... وَ اِن تَعِش تَریٰ ما یُقِرُّ اللهُ بِهِ عَینَکَ وَ تَکونُ مَعَنا فِی السَّنامِ الاَعلیٰ»؛(1) یعنی مأیوسش نمیکنند؛ میگویند اگر بمیری -چون پیر بوده- که خب با پیغمبر هستی و مانند اینها، اگر هم بمانی، با خود ما خواهی بود؛ یعنی یک چنین تعبیراتی در کلام امام باقر [هست].1365/04/28

1 )
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏8، ص: 76؛
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏46، ص: 361

عَنِ الْحَكَمِ بْنِ عُتَيْبَةَ قَالَ: بَيْنَا أَنَا مَعَ أَبِي جَعْفَرٍ ع وَ الْبَيْتُ غَاصٌّ بِأَهْلِهِ إِذْ أَقْبَلَ شَيْخٌ يَتَوَكَّأُ عَلَى عَنَزَةٍ لَهُ «1» حَتَّى وَقَفَ عَلَى بَابِ الْبَيْتِ فَقَالَ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ثُمَّ سَكَتَ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ثُمَّ أَقْبَلَ الشَّيْخُ بِوَجْهِهِ عَلَى أَهْلِ الْبَيْتِ وَ قَالَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ ثُمَّ سَكَتَ حَتَّى أَجَابَهُ الْقَوْمُ جَمِيعاً وَ رَدُّوا عَلَيْهِ السَّلَامَ ثُمَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ ع ثُمَّ قَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَدْنِنِي مِنْكَ جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ فَوَ اللَّهِ إِنِّي لَأُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ وَ وَ اللَّهِ مَا أُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ لِطَمَعٍ فِي دُنْيَا وَ [اللَّهِ‏] إِنِّي لَأُبْغِضُ عَدُوَّكُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ وَ وَ اللَّهِ مَا أُبْغِضُهُ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ لِوَتْرٍ كَانَ «2» بَيْنِي وَ بَيْنَهُ وَ اللَّهِ إِنِّي لَأُحِلُّ حَلَالَكُمْ وَ أُحَرِّمُ حَرَامَكُمْ وَ أَنْتَظِرُ أَمْرَكُمْ فَهَلْ تَرْجُو لِي جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع إِلَيَّ إِلَيَّ حَتَّى أَقْعَدَهُ إِلَى جَنْبِهِ ثُمَّ قَالَ أَيُّهَا الشَّيْخُ إِنَّ أَبِي عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع أَتَاهُ رَجُلٌ فَسَأَلَهُ عَنْ مِثْلِ الَّذِي سَأَلْتَنِي عَنْهُ فَقَالَ لَهُ أَبِي ع إِنْ تَمُتْ تَرِدُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عَلَى عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ يَثْلَجُ قَلْبُكَ وَ يَبْرُدُ فُؤَادُكَ وَ تَقَرُّ عَيْنُكَ وَ تُسْتَقْبَلُ بِالرَّوْحِ وَ الرَّيْحَانِ مَعَ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ لَوْ قَدْ بَلَغَتْ نَفْسُكَ هَاهُنَا وَ أَهْوَى بِيَدِهِ إِلَى حَلْقِهِ وَ إِنْ تَعِشْ تَرَى مَا يُقِرُّ اللَّهُ بِهِ عَيْنَكَ وَ تَكُونُ مَعَنَا فِي السَّنَامِ الْأَعْلَى فَقَالَ الشَّيْخُ كَيْفَ قُلْتَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ فَأَعَادَ عَلَيْهِ الْكَلَامَ فَقَالَ الشَّيْخُ اللَّهُ أَكْبَرُ يَا أَبَا جَعْفَرٍ إِنْ أَنَا مِتُّ أَرِدُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عَلَى عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَ
ترجمه:
حكم بن عتيبه مى‌گويد:در حالى كه در خدمت امام باقر عليه السّلام بودم و اطاق آكنده از جمعيّت بودناگاه پيرمردى كه بر عصاى پيكاندارى تكيه داشت،پيش آمد تا به در اطاق ايستاد و گفت:سلام بر تو اى فرزند رسول اللّٰه و رحمت و بركات الهى بر تو باد،و سپس خاموش شد.امام باقر عليه السّلام فرمود:و سلام بر تو و رحمت و بركات الهى نثارت.سپس پيرمرد به چهره رو به اهل بيت كرد و گفت:سلام بر شما،و سپس خاموش شد،و همگى سلامش را پاسخ گفتند. او سپس به چهره رو به امام باقر عليه السّلام كرد و گفت:اى فرزند رسول اللّٰه!مرا به خود نزديك كن خداوند مرا قربان تو گرداند.بخدا سوگند من شما را و كسانى را كه شما را دوست دارند دوست دارم،و بخدا سوگند من شما و هر كه شما را دوست دارد به خاطر دنيا دوست ندارم.همانا من دشمن شما را دشمن مى‌دارم و از او كناره مى‌گيرم،و بخدا سوگند به خاطر خونى كه ميان ما ريخته شده،او را دشمن نمى‌دارم و از او كناره نمى‌گيرم.بخدا سوگند،همانا من حلال،شما را حلال و حرام شما را حرام مى‌دانم و چشم براه امر شمايم، پس آيا براى من اميدى دارى،خداوند مرا قربان تو گرداند؟امام باقر عليه السّلام فرمود:نزد من بيا نزد من بيا،تا او را در كنارش نشاند و فرمود:اى پيرمرد!مردى نزد پدرم امام زين العابدين عليه السّلام آمد و به او همان را گفت كه تو به من،و پدرم به او فرمود:اگر بميرى بر رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهما السّلام وارد مى‌شوى و دلت خنك مى‌شود و درونت آرامش مى‌پذيرد و چشمت روشن مى‌شود و با كرام الكاتبين با روح و ريحان مورد استقبال قرار مى‌گيرى،اگر جانت به اين جا برسد-و با دست خود اشاره به گلويش كرد-و اگر هم زنده بمانى آن بينى كه چشمت را روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با ما باشى.پيرمرد گفت:چه گفتى يا امام‌؟حضرت عليه السّلام همان سخن را برايش باز گفت،و پيرمرد گفت:«اللّٰه اكبر»اگر بميرم به رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهم السّلام وارد مى‌شوم و چشمم روشن مى‌شود و دلم خنك‌تر مى‌گردد و درونم آرامش مى‌پذيرد و فرشته‌هاى كرام الكاتبين مرا با روح و ريحان استقبال مى‌كنند،اگر جانم بدين جا[گلو]رسد،و اگر هم زنده بمانم به چشم خويش آن بينم كه خدا بدان چشم مرا روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با شما باشيم‌؟!سپس آن پي
لینک ثابت
تعیین وقت حکومت اهل بیت علیهم السلام در روایت

آن مطلبی که میخواستم از زندگی امام باقر عرض بکنم این است که اوّلاً در یک روایت از امام باقر (علیه السّلام) تعیینِ وقت شده برای خروج و این چیز عجیبی است؛ حدیث در کافی است؛ عَن اَبی حَمزَةَ الثُّمالیِّ بِسَنَدٍ عالٍ، قالَ سَمِعتُ اَبا جَعفَرٍ عَلَیهِ السَّلامُ یَقولُ یا ثابِتُ اِنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالیٰ قَد کانَ وَقَّتَ هَذا الأَمرَ فِی السَّبعین‌؛ سال هفتاد قرار بوده حکومت الهی تشکیل بشود؛ فَلَمّا اَن قُتِلَ الحُسَینُ صَلَواتُ اللهِ عَلَیهِ اشتَدَّ غَضَبُ اللهِ تَعالَی عَلیٰ اَهلِ الاَرضِ فَاَخَّرَهُ اِلیٰ اَربَعینَ وَ مِائَةٍ فَحَدَّثناکُم فَاَذَعتُمُ الحَدیثَ فَکَشَفتُم قِناعَ السَّترِ وَ لَم یَجعَلِ اللهُ لَهُ بَعدَ ذٰلِکَ وَقتاً عِندَنا وَ یَمحُوا اللهُ ما یَشاءُ وَ یُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ الکِتاب؛ ابوحمزه میگوید: فَحَدَّثتُ بِذٰلِکَ اَبا عَبدِ‌اللهِ عَلَیهِ السَّلامُ فَقالَ قَد کانَ کَذٰلِک».(1)‌ سال ۱۴۰ دوران زندگی امام صادق است؛ این همان چیزی است که بنده قبل از آنکه این حدیث را هم ببینم، از روال زندگی ائمّه به نظرم میرسید که [تشکیل] حکومتی که امام سجّاد آن‌جور برایش کار میکند و امام باقر آن‌جور کار میکند، به دوران امام صادق می‌افتد؛ وفات امام صادق سال ۱۴۸ است و اینجا سال [تشکیل حکومت] ۱۴۰ تعین شده است؛ ۱۴۰ یعنى بعد از ۱۳۵ که بنده قبلاً عرض کردم که در ۱۳۵ منصور مى‌آید روى کار؛ اگر منصور روى کار نمى‌آمد، یا اگر حادثه‌ى بنى‌عبّاس پیش نمى‌آمد، تقدیر عادى الهى این بود که در سال ۱۴۰ باید حکومت الهى و حکومت اسلامى سر کار بیاید و ائمّه این‌جور داشتند کار میکردند؛ حالا، این بحث دیگرى است درباره‌ى اینکه این آینده مورد توقّع و انتظار ائمّه بوده، و بحث ندارم؛ این یک بحث جداگانه است و یکى از فصول جداگانه‌ى این بحث است که حالا نمیدانم بنده تا کِى حال پیدا خواهم کرد و شما چقدر حال پیدا خواهید کرد که گوش بکنید؛ اگر برسم، جزو یادداشتهایى است که همراهم آورده‌ام که جداگانه بحث میکنیم؛ الان صحبت من، سرِ وضع امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) است که ایشان در آن دوران، به این معنا تصریح میکنند و بیان میکنند که سال ۱۴۰ قرار بوده [حکومت تشکیل شود]، ما به شما گفتیم، شما افشا کردید، و خداى متعال تأخیر انداخته، به ما هم نگفته، ما هم به شما نمیگوییم. این یکى از خصوصیّات دوران امام باقر است.1365/04/28

1 )
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 368؛
مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج‏4، ص: 170

عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يَقُولُ يَا ثَابِتُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى قَدْ كَانَ وَقَّتَ هَذَا الْأَمْرَ فِي السَّبْعِينَ فَلَمَّا أَنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ تَعَالَى عَلَى أَهْلِ الْأَرْضِ فَأَخَّرَهُ إِلَى أَرْبَعِينَ وَ مِائَةٍ فَحَدَّثْنَاكُمْ فَأَذَعْتُمُ الْحَدِيثَ فَكَشَفْتُمْ قِنَاعَ السَّتْرِ وَ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ بَعْدَ ذَلِكَ وَقْتاً عِنْدَنَا وَ يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ قَالَ أَبُو حَمْزَةَ فَحَدَّثْتُ بِذَلِكَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ قَدْ كَانَ كَذَلِكَ.
ترجمه:
ابو حمزه ثمالى مى‌گويد:به محضر مبارك امام باقر عليه السّلام عرض كردم: على عليه السّلام مى‌فرمودند:«تا هفتاد سال به بلا مبتلا مى‌شوند»و باز مى‌فرمودند:«پس از بلا، رخا و آسايش است»،هفتاد سال گذشت ولى ما آسايش و راحتى را نديديم. امام باقر عليه السّلام به من فرمودند:اى ثابت! خداوند متعال مدّت اين امر را هفتاد سال قرار داد،ولى زمانى كه حسين عليه السّلام كشته شد،غضب خداوند بر اهل زمين شدت گرفت و آن امر را[كه راحتى پس از بلاست]يك‌صد و چهل سال به تأخير انداخت،و ما اين مطلب را به شما گفتيم و شما هم آن را افشا كرده و روانداز آن راز را برداشتيد، خداوند متعال آن را بازهم به تأخير انداخت و بعد از آن ديگر وقتى براى آن نزد ما قرار نداد و«خداوند آنچه را كه بخواهد از ميان مى‌برد و آنچه را كه بخواهد باقى مى‌گذارد و تمام اين حوادث در كتاب نزد خداست». ابو حمزه مى‌گويد:اين روايت را براى وجود مبارك امام صادق عليه السّلام عرض كردم، حضرت فرمودند:همين‌طور است.
لینک ثابت
ادامه مبارزه سیاسی امام باقر حتی پس از شهادتشان

بعد از آن هم که دوران زندگى این بزرگوار به پایان میرسد، ما مى‌بینیم که آن حضرت، حرکت مبارزى خودشان را با آن ماجراى منا [ادامه میدهند]؛ «تَندُبُنی عَن نَوادِبَ عَشرَ سِنِینَ بِمِنًى‌،(1) ده سال بایستى در منا بر امام باقر گریه بکنند؛ این ادامه‌ى همان مبارزه است. گریه بر امام باقر آن‌هم در منا، به چه منظورى است؟ در زندگى ائمّه (علیهم ‌السّلام)، آنجایى که گریه تحریض شده، بر امام حسین (علیه الصّلاة و السّلام) است که روایات متقنِ مسلّمِ قطعى دارد؛ چرا، حضرت رضا در هنگام حرکتشان [عدّه‌ای را] جمع کردند که بر ایشان گریه کنند که یک حرکت کاملاً سیاسى و جهت‌دار و معنى‌دارى بود [امّا] در مورد [گریه بر] شهادتشان جای دیگری بنده یادم نمی‌آید جز در مورد امام باقر (علیه السّلام) که حضرت وصیّت میکنند و هشتصد درهم از مال خودشان را میگذارند که این کار را در منا بکنند. منا با عرفات فرق دارد، با مشعر فرق دارد، با خود مکّه فرق دارد؛ مکّه شهر است و مردم متفرّقند و مشغول کارشانند؛ در عرفات یک صبح تا عصر بیشتر نیستند، صبح که مى‌آیند خسته‌اند و عصر هم با عجله دارند میروند که به جاهاى دیگر برسند؛ و در مشعر [فقط] چند ساعتى در شب هستند و یک گذرگاهى است در راه منا؛ امّا منا سه شبِ متوالى است؛ کسانى که در این سه شبانه‌روز ــ در آن زمان و با وسایل آن روز ــ بخواهند روزها خودشان را به مکّه برسانند و شب برگردند، کمند و آنجا میمانند؛ درحقیقت سه شبانه‌روز هزارها انسان آنجا هستند که از اکناف عالم اسلام آمده‌اند و انسان میبیند که جاى مناسبى است براى اینکه آنجا تبلیغات کند؛ هر حرفى که بخواهیم به دنیاى اسلام برسد، جایش آنجا است؛ با وضع آن روز که رادیو و تلویزیون و روزنامه و وسایل ارتباط‌جمعى نبوده. آنجا وقتى یک عدّه‌اى بر محمّدبن‌على از اولاد پیغمبر گریه میکنند، همه قاعدتاً سؤال خواهند کرد که چرا گریه میکنید؟ انسان که برای هر مرده‌اى گریه نمیکند، مگر به او ظلم شده بود؟ مگر کشته شده؟ چه کسی به او ظلم کرده؟ چرا به او ظلم کردند؟ و سؤالهاى فراوانى از این قبیل دنبالش مى‌آید؛ این همان حرکت سیاسى مبارزى بسیار دقیق و حساب‌شده است.1365/04/28

1 )
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏5، ص: 117؛ 
تهذيب الأحكام (تحقيق خرسان)، ج‏6، ص: 358؛
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏46، ص: 220

عَنْ يُونُسَ بْنِ يَعْقُوبَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قَالَ لِي أَبِي يَا جَعْفَرُ أَوْقِفْ لِي مِنْ مَالِي كَذَا وَ كَذَا لِنَوَادِبَ تَنْدُبُنِي عَشْرَ سِنِينَ بِمِنًى أَيَّامَ مِنًى‏
ترجمه:
يونس بن يعقوب گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: پدرم به من فرمود: اى جعفر! از مال من براى مقدارى وقف كن (نگه‌دار) كه تا ده سال در روزهاى منا (سه روز آخر حج) در سرزمين منا براى من سوگوارى (و بيان فضايل و مناقب) كند.
لینک ثابت
گفتگوی امام کاظم علیه السلام با راهب مسیحی

دنباله‌ی قضیّه و زندگی امام موسی‌بن‌جعفر، فوق‌العاده زندگی شورانگیزی است که به نظر بنده، اوج این حرکاتِ مبارزه، مال زمان موسی‌بن‌جعفر است و ما متأسّفانه از زندگی موسی‌بن‌جعفر یک گزارش درست‌وحسابی‌ای در دست نداریم؛ گاهی گوشه‌وکنار یک چیزهایی از زندگی آن حضرت پیدا میشود که آدم را مبهوت میکند.مدّتی امام موسی‌بن‌جعفر پیدا نبودند، یعنی هارون دنبالشان میگشته و حضرت را پیدا نمیکرده؛ کسانی را میبرده، شکنجه میکرده، که شما بگویید موسی‌بن‌جعفر کجا است. این یک چیز بی‌سابقه است. ابن‌شهرآشوب در مناقب، یک روایتی درباره‌ی موسی‌بن‌جعفر نقل میکند که ما درباره‌ی هیچ‌‌یک از ائمّه این را نداریم؛ موسی‌بن‌جعفر در یک مدّتی «دَخَلَ بَعضَ قُرَی الشَّامِ مُتَنَکِّراً هَارِبافَوَقَعَ فِی غَارٍ و فِیهِ رَاهِب‌»؛(1) بعد با آن راهب صحبت کردند و چیزهایی گفتند؛ اینها نشان‌دهنده‌ی یک جرقّه‌هایی است در زندگی موسی‌بن‌جعفر که آن‌وقت معنای آن زندانِ حبسِ ابدِ کذایی معلوم میشود، وَالّا هارون، اوّل که به خلافت رسید و به مدینه آمد، همان‌طور که شنیدید موسی‌بن‌جعفر را کاملاً نواخت و احترام کرد.1365/04/28

1 )
المناقب  ,  جلد۴  ,  صفحه۳۱۱ 
 بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام  ,  جلد۴۸  ,  صفحه۱۰۵

دَخَلَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ بَعْضَ قُرَى اَلشَّامِ مُتَنَكِّراً هَارِباً فَوَقَعَ فِي غَارٍ وَ فِيهِ رَاهِبٌ يَعِظُ فِي كُلِّ سَنَةٍ يَوْماً فَلَمَّا رَآهُ اَلرَّاهِبُ دَخَلَهُ مِنْهُ هَيْبَةٌ فَقَالَ يَا هَذَا أَنْتَ غَرِيبٌ قَالَ نَعَمْ قَالَ مِنَّا أَوْ عَلَيْنَا قَالَ لَسْتُ مِنْكُمْ قَالَ أَنْتَ مِنَ اَلْأُمَّةِ اَلْمَرْحُومَةِ قَالَ نَعَمْ قَالَ أَ فَمِنْ عُلَمَائِهِمْ أَنْتَ أَمْ مِنْ جُهَّالِهِمْ قَالَ لَسْتُ مِنْ جُهَّالِهِمْ فَقَالَ كَيْفَ طُوبَى أَصْلُهَا فِي دَارِ عِيسَى وَ عِنْدَكُمْ فِي دَارِ مُحَمَّدٍ وَ أَغْصَانُهَا فِي كُلِّ دَارٍ فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اَلشَّمْسُ قَدْ وَصَلَ ضَوْؤُهَا إِلَى كُلِّ مَكَانٍ وَ كُلِّ مَوْضِعٍ وَ هِيَ فِي اَلسَّمَاءِ قَالَ وَ فِي اَلْجَنَّةِ لاَ يَنْفَدُ طَعَامُهَا وَ إِنْ أَكَلُوا مِنْهُ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ شَيْءٌ قَالَ اَلسِّرَاجُ فِي اَلدُّنْيَا يُقْتَبَسُ مِنْهُ وَ لاَ يَنْقُصُ مِنْهُ شَيْءٌ قَالَ وَ فِي اَلْجَنَّةِ ظِلٌّ مَمْدُودٌ فَقَالَ اَلْوَقْتُ اَلَّذِي قَبْلَ طُلُوعِ اَلشَّمْسِ كُلُّهَا ظِلٌّ مَمْدُودٌ قَوْلُهُ: أَ لَمْ تَرَ إِلىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ اَلظِّلَّ قَالَ مَا يُؤْكَلُ وَ يُشْرَبُ فِي اَلْجَنَّةِ لاَ يَكُونُ بَوْلاً وَ لاَ غَائِطاً قَالَ اَلْجَنِينُ فِي بَطْنِ أُمِّهِ قَالَ أَهْلُ اَلْجَنَّةِ لَهُمْ خَدَمٌ يَأْتُونَهُمْ بِمَا أَرَادُوا بِلاَ أَمْرٍ فَقَالَ إِذَا اِحْتَاجَ اَلْإِنْسَانُ إِلَى شَيْءٍ عَرَفَتْ أَعْضَاؤُهُ ذَلِكَ وَ يَفْعَلُونَ بِمُرَادِهِ مِنْ غَيْرِ أَمْرٍ قَالَ مَفَاتِيحُ اَلْجَنَّةِ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ قَالَ مِفْتَاحُ اَلْجَنَّةِ لِسَانُ اَلْعَبْدِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ قَالَ صَدَقْتَ وَ أَسْلَمَ وَ اَلْجَمَاعَةَ مَعَهُ .
ترجمه:
موسى بن جعفر عليه السّلام بطور ناشناس وارد يكى از دهات شام شد از حكومت وقت گريزان بود رسيد بدر غارى كه در آنجا راهى بود هر سال يك روز پيروان خود را موعظه ميكرد.همين كه چشم راهب بموسى بن جعفر عليه السّلام افتاد هيبتى از آن آقا بر دل او وارد شد عرض كرد:شما غريب هستيد فرمود:آرى. عرضكرد:از ملت ما هستيد يا از غير ما فرمود از شما نيستم پرسيد تو از امت مرحومه(امت محمّد)هستى فرمود:بلى.عرض كرد از نادانان آنهائى يا از دانشمندانشان فرمود:از نادانان نيستم‌؟ گفت:چطور مى‌شود كه درخت طوبى ريشه‌اش در خانه على است و بعقيده شما در خانه حضرت محمّد است و شاخه‌هاى آن در تمام خانه‌ها هست.فرمود:مانند خورشيد است كه نورش همه جا هست و تمام مكانها را فرا ميگيرد با اينكه خودش در آسمان است.گفت:چطور مى‌شود كه ميوه‌ها و غذاهاى بهشتى هر چه بخورند نه تمام مى‌شود و نه كم ميگردد؟ فرمود:مانند چراغ است كه هر چه از آن چراغ‌هاى ديگر را روشن كنند نور آن كم نمى‌شود.عرضكرد:در بهشت سايه‌اى گسترده هست‌؟فرمود:قبل از طلوع آفتاب تمام بهشت در سايه‌اى گسترده است اين آيه قرآن اشاره بآن است: « أَ لَمْ‌ تَرَ إِلىٰ‌ رَبِّكَ‌ كَيْفَ‌ مَدَّ اَلظِّلَّ‌ ». گفت:چه ميخورند در بهشت كه نه ادرار ميكنند و نه غائط‍‌ مينمايند. فرمود:بچه در رحم مادر چگونه تغذيه مى‌شود كه نه بول ميكند و نه غائط‍‌. عرضكرد:اهل بهشت خدمتكارانى دارند كه براى آنها هر چه ميل داشته باشند مى‌آورند بدون اينكه بايشان دستورى بدهد؟فرمود:هر وقت انسان احتياج بچيزى پيدا كند اعضاء او متوجه ميشوند و طبق خواستۀ او عمل مى‌كنند بدون اينكه به آنها امرى كند.عرضكرد كليد بهشت از طلا است يا نقره فرمود: كليد بهشت زبان انسان است كه ميگويد:« لا اله الا اللّٰه. »گفت:صحيح ميفرمائيد مسلمان شد با تمام همراهانش.
لینک ثابت
روایات «الائمّة نور الله‌» نشانه ای از حرکت مبارزاتی اهل بیت علیهم السلام

یکی از مسائل، ادّعای امامت و دعوت به امامت است که این هرجا در زندگی ائمّه هست، نشانه‌ی حرکت مبارزی است که این فصل مفصّلی است؛ آن‌وقت، روایات «الائمّة نور الله‌»(1) در کافی و روایت امام رضا در آن فرمایش مفصّل(2) و آن نامه‌ی حضرت رضا ظاهراً به فضل‌بن‌سهل یا به دیگری از آن بحثهای بسیار مفصّل است. [پس] یکی مسئله‌ی امامت.1365/04/28

1 )
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 194

َ عَنْ أَبِي خَالِدٍ الْكَابُلِيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا «2» فَقَالَ يَا أَبَا خَالِدٍ النُّورُ وَ اللَّهِ- الْأَئِمَّةُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ ص إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ هُمْ وَ اللَّهِ نُورُ اللَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ وَ هُمْ وَ اللَّهِ نُورُ اللَّهِ فِي السَّمَاوَاتِ وَ فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهِ يَا أَبَا خَالِدٍ لَنُورُ الْإِمَامِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ أَنْوَرُ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ بِالنَّهَارِ وَ هُمْ وَ اللَّهِ يُنَوِّرُونَ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ وَ يَحْجُبُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُورَهُمْ عَمَّنْ يَشَاءُ فَتُظْلِمُ قُلُوبُهُمْ وَ اللَّهِ يَا أَبَا خَالِدٍ لَا يُحِبُّنَا عَبْدٌ وَ يَتَوَلَّانَا حَتَّى يُطَهِّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ وَ لَا يُطَهِّرُ اللَّهُ قَلْبَ عَبْدٍ حَتَّى يُسَلِّمَ لَنَا وَ يَكُونَ سِلْماً لَنَا فَإِذَا كَانَ سِلْماً لَنَا سَلَّمَهُ اللَّهُ مِنْ شَدِيدِ الْحِسَابِ وَ آمَنَهُ مِنْ فَزَعِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ الْأَكْبَرِ.
ترجمه:
ابو خالد كابلى گويد از امام باقر (عليه السّلام) پرسيدم تفسير قول خداى عز و جل را(8 سوره 64) «بخدا و رسولش و نورى كه فرستاده‌ايم ايمان آوريد» فرمود: اى ابا خالد بخدا سوگند كه مقصود از نور ائمه از آل محمد (صلّى الله عليه و آله) باشند تا روز قيامت، بخدا كه ايشانند همان نور خدا كه فرو فرستاده، بخدا كه ايشانند نور خدا در آسمانها و زمين، بخدا اى ابا خالد، نور امام در دل مؤمنين از نور خورشيد تابان در روز، روشن‌تر است، بخدا كه ائمه دلهاى مؤمنين را منور سازند و خدا از هر كس خواهد نور ايشان را پنهان دارد، پس دل آنها تاريك گردد، بخدا اى ابا خالد بنده‌اى ما را دوست ندارد و از ما پيروى نكند تا اينكه خدا قلبش را پاكيزه كرده باشد و خدا قلب بنده‌اى را پاكيزه نكند تا اينكه با ما خالص شده باشد و آشتى كرده باشد (يك رنگ شده باشد و سازگار) و چون با ما سازش كرد خدا از حساب سخت نگاهش دارد و از هراس بزرگ روز قيامت ايمنش سازد.
2 )
الکافي  ,  جلد۱  ,  صفحه۱۹۸

عَنْ عَبْدِ اَلْعَزِيزِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ: كُنَّا مَعَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بِمَرْوَ فَاجْتَمَعْنَا فِي اَلْجَامِعِ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ فِي بَدْءِ مَقْدَمِنَا فَأَدَارُوا أَمْرَ اَلْإِمَامَةِ وَ ذَكَرُوا كَثْرَةَ اِخْتِلاَفِ اَلنَّاسِ فِيهَا فَدَخَلْتُ عَلَى سَيِّدِي عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَأَعْلَمْتُهُ خَوْضَ اَلنَّاسِ فِيهِ فَتَبَسَّمَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ثُمَّ قَالَ يَا عَبْدَ اَلْعَزِيزِ جَهِلَ اَلْقَوْمُ وَ خُدِعُوا عَنْ آرَائِهِمْ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَقْبِضْ نَبِيَّهُ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَتَّى أَكْمَلَ لَهُ اَلدِّينَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْهِ اَلْقُرْآنَ فِيهِ تِبْيَانُ كُلِّ شَيْءٍ بَيَّنَ فِيهِ اَلْحَلاَلَ وَ اَلْحَرَامَ وَ اَلْحُدُودَ وَ اَلْأَحْكَامَ وَ جَمِيعَ مَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ اَلنَّاسُ كَمَلاً فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ: «مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْءٍ » وَ أَنْزَلَ فِي حَجَّةِ اَلْوَدَاعِ وَ هِيَ آخِرُ عُمُرِهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً » وَ أَمْرُ اَلْإِمَامَةِ مِنْ تَمَامِ اَلدِّينِ وَ لَمْ يَمْضِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَتَّى بَيَّنَ لِأُمَّتِهِ مَعَالِمَ دِينِهِمْ وَ أَوْضَحَ لَهُمْ سَبِيلَهُمْ وَ تَرَكَهُمْ عَلَى قَصْدِ سَبِيلِ اَلْحَقِّ وَ أَقَامَ لَهُمْ عَلِيّاً عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَلَماً وَ إِمَاماً وَ مَا تَرَكَ لَهُمْ شَيْئاً يَحْتَاجُ إِلَيْهِ اَلْأُمَّةُ إِلاَّ بَيَّنَهُ فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يُكْمِلْ دِينَهُ فَقَدْ رَدَّ كِتَابَ اَللَّهِ وَ مَنْ رَدَّ كِتَابَ اَللَّهِ فَهُوَ كَافِرٌ بِهِ هَلْ يَعْرِفُونَ قَدْرَ اَلْإِمَامَةِ وَ مَحَلَّهَا مِنَ اَلْأُمَّةِ فَيَجُوزَ فِيهَا اِخْتِيَارُهُمْ إِنَّ اَلْإِمَامَةَ أَجَلُّ قَدْراً وَ أَعْظَمُ شَأْناً وَ أَعْلَى مَكَاناً وَ أَمْنَعُ جَانِباً وَ أَبْعَدُ غَوْراً مِنْ أَنْ يَبْلُغَهَا اَلنَّاسُ بِعُقُولِهِمْ أَوْ يَنَالُوهَا بِآرَائِهِمْ أَوْ يُقِيمُوا إِمَاماً بِاخْتِيَارِهِمْ إِنَّ اَلْإِمَامَةَ خَصَّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهَا إِبْرَاهِيمَ اَلْخَلِيلَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بَعْدَ اَل
ترجمه:
عبد العزيز بن مسلم گويد:ما در ايام على بن موسى الرضا(عليه السّلام)در مرو بوديم،در آغاز ورود خود،روز جمعه در مسجد جامع گرد آمديم و در موضوع امر امامت كه مورد اختلاف فراوان مردم بود گفتگو كرديم و من شرفياب حضور سيد خود امام رضا(عليه السّلام)شدم و بررسيهاى مردم را در امر امامت به عرض او رسانيدم،تبسمى كرد و فرمود:اى عبد العزيز،اين مردم نادانند و از رأى و دين خود فريب خورده‌اند،به راستى خدا عز و جل جانپيغمبر خود را نگرفت تا دين را براى او كامل كرد و قرآنى به او فرستاد كه شرح هر چيز در آن است،حلال و حرام و حدود و احكام و آنچه مردم بدان نياز دارند همه را در آن بيان كرده و فرموده(38 سوره انعام):«ما در اين كتاب چيزى را فرو گذار نكرديم» در سفر حجة الوداع كه آخر عمر پيغمبر بود نازل فرمود(3 سوره مائده):«امروز دين را براى شما كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را براى شما پسنديدم،تا دين شما باشد»امر امامت از(كمال دين خ ل)تمام نعمت است. پيغمبر از دنيا نرفت تا براى مردم همۀ معالم دين آنها را بيان كرد و راه آنان را بر ايشان روشن ساخت و آنها را بر جادۀ حق واداشت و على(عليه السّلام)را براى آنها رهبر و پيشوا ساخت و از چيزى كه مورد نياز امت باشد صرف نظر نكرد تا آن را بيان نمود،هر كه گمان برد كه خدا دينش را كامل نكرده كتاب خدا را رد كرده است و هر كه كتاب خدا را رد كند كافر است بدان،آيا مى‌دانند قدر و موقعيت امامت را در ميان امت تا اختيار و انتخاب آنان در آن روا باشد،به راستى امامت اندازه‌اى فراتر و مقامى والاتر و موقعى بالاتر و آستانى منيع‌تر و عمقى فروتر از آن دارد كه مردم با عقل خود بدان رسند يا با رأى و نظر خود آن را درك كنند يا به انتخاب خود امامى بگمارند. امامت مقامى است كه حضرت ابراهيم(عليه السّلام)پس از آنكه مقام نبوت و خلت را پا بر جا كرد بدان رسيد،اين امامت سومين درجه و فضيلتى بود كه خدايش بدان مشرف كرد و نامش را بوسيلۀ آن بلند نمود و فرمود(124 سوره بقره):«بدرستى كه من تو را براى مردم امام نمودم»خليل از شادمانى بدان عرض كرد:«و از ذريه و نژاد من هم»؟خدا تبارك و تعالى فرمود:«عهد و فرمان من بدست ظالمان نخواهد رسيد»اين آيه امامت هر ظالمى را تا روز قيامت باطل كرد و آن را مخصوص برگزيدگان پاك ساخت. سپس خداى عز و جل او را گرامى داشت و امامت را در ذريه و نژاد برگزيده او ن
لینک ثابت
برداشت خلفا از زندگی ائمه علیهم السلام

شما می‌بینید که از زمان عبدالملک تا زمان متوکّل، همیشه یک‌جور برداشت از زندگی ائمّه بوده؛ خب، این را باید دنبال‌گیری کرد و نمیشود سهل‌انگاری کرد؛ چرا اینها از زندگی ائمّه این‌جور برداشت میکردند؟ مثلاً نسبت به موسی‌بن‌جعفر [گفته شد] «خلیفتان یجبی الیهما الخراج؟»،(1) یا مثلاً درباره‌ی امام علیّ‌بن‌موسیٰ: هَذَا عَلِیٌّ ابنُهُ قَد قَعَدَ وَ ادَّعیٰ الاَمرَ لِنَفسِه‌؛(2) و یا درباره‌ی ائمّه‌ی دیگر؛ این داعیه‌ای که خلفا و دوستان خلفا از زندگی ائمّه برداشت میکردند، قابل توجّه است و یکی از آن نقاط مهم هست که روایاتی را بنده اینجا ذکر کرده‌ام.1365/04/28

1 )
عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏1، ص: 81
 بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۲۵


ترجمه:
2 )
عيون أخبار الرضا عليه السلام  ,  جلد۲  ,  صفحه۲۲۶ 
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏49، ص: 113

عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى قَالَ: لَمَّا مَضَى أَبُو اَلْحَسَنِ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ وَ تَكَلَّمَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ خِفْنَا عَلَيْهِ مِنْ ذَلِكَ فَقُلْتُ لَهُ إِنَّكَ قَدْ أَظْهَرْتَ أَمْراً عَظِيماً وَ إِنَّا نَخَافُ مِنْ هَذَا اَلطَّاغِي فَقَالَ لِيَجْهَدْ جَهْدَهُ فَلاَ سَبِيلَ لَهُ عَلَيَّ قَالَ صَفْوَانُ فَأَخْبَرَنَا اَلثِّقَةُ أَنَّ يَحْيَى بْنَ خَالِدٍ قَالَ لِلطَّاغِي هَذَا عَلِيٌّ اِبْنُهُ قَدْ قَعَدَ وَ اِدَّعَى اَلْأَمْرَ لِنَفْسِهِ فَقَالَ مَا يَكْفِينَا مَا صَنَعْنَا بِأَبِيهِ تُرِيدُ أَنْ نَقْتُلَهُمْ جَمِيعاً وَ لَقَدْ كَانَتِ اَلْبَرَامِكَةُ مُبْغِضِينَ عَلَى بَيْتِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مُظْهِرِينَ لَهُمُ اَلْعَدَاوَةَ .
ترجمه:
از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت:چون موسى بن جعفر عليه السّلام درگذشت و امام رضا عليه السّلام در امر امامت سخن گفت،از اين جهت بر او ترسيديم و به حضرت گفتم:شما امرى عظيم ظاهر كردى و ما مى‌ترسيم بر تو از اين طاغى،فرمود:هر كارى مى‌تواند انجام دهد،كه او را بر من راهى نيست.صفوان گويد:شخصى ثقه به من گفت: يحيى بن خالد به آن طاغى گفت:اين على پسر موسى است كه به جاى او نشسته و اين امر را براى خود ادّعا مى‌كند،گفت:بهره‌اى نيست ما را از آن‌چه با پدرش كرديم،مى‌خواهى همه را بكشيم.برمكيان دشمن خاندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند و آن را ظاهر مى‌كردند.
لینک ثابت
اصرار خلفا بر نسبت دادن امامت به خودشان

اصرار خلفا بخصوص خلفای بنی‌عبّاس، بر اینکه امامت را به خودشان نسبت بدهند -البتّه خلفای بنی‌امیّه هم این اصرار را داشتند- و حسّاسیّت شیعه، که نگذارند. کثیّرِ شاعر که از شعرای بزرگ طراز اوّل آن دوره‌ی اوّل است، یعنی در ردیف فرزدق و جریر و نصیب و مانند اینها، شیعه است، از شعرای بزرگ هم هست؛ ایشان وقتی خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند که «امتَدَحتَ عَبدَ المَلِک‌؟»(1)، شنیدم مدح عبدالملک را کردی؟ کثیّر دستپاچه شد، گفت «یا بن رسول الله‌ انّی مَا قُلتُ لَهُ یَا اِمَامَ الهُدَی»؛ من «امام الهدی» یا «خلیفة رسول‌الله‌» را به او نگفتم؛ بل قُلْتُ یَا أَسَدُ وَ الْأَسَدُ کَلْبٌ وَ یَا شَمْسُ وَ الشَّمْسُ جَمَادٌ وَ...»، و بنا کرد توجیه کردن؛ حضرت خندیدند؛ اشاره کردند به کُمیت، آن‌وقت کمیت بلند شد آن قصیده‌ی هاشمیّه را خواند:
مَن لِقَلبٍ مُتَیَّمٍ مُستَهَامٍ
غَیرُ مَا صَبوَةٍ وَ لَا اَحلَام

‌تا میرسد به اینجا که
ساسة لا کمن یری رعیة النّا
س سواء و رعیة الانعام

یعنی ائمّه نسبت به اینکه عبدالملک مدح بشود حسّاس بودند، امّا شاگردان ائمّه و دوستان، مثل کثیّر، حسّاسیّت‌شان روی امام‌الهدی بود، میگفتند ما که به او «امام‌الهدی» نگفتیم.

[البتّه] او هم میخواست «امام الهدی» بگویند؛ در زمان بنی‌عبّاس، این بیشتر بود. مروان‌بن‌ابی‌حفصه‌ی امویِ خبیث از شعرای مدّاح و وابسته و مزدورِ هم بنی‌امیّه و هم بنی‌عبّاس بود و عجیب این بود که زمان بنی‌امیّه شاعر دربار بود، بعد که بنی عبّاس آمدند سر کار، باز شد شاعر دربار، چون شاعر بسیار بزرگی بود و با پول میخریدندش؛ این مدح بنی‌عبّاس را که میگفت، اکتفا به این نمیکرد که از کرمشان و خصالشان بگوید، [بلکه] آنها را نسبت میداد به پیغمبر؛ یکی از شعرهای او این است:
اَنّیٰ یَکون و لیس ذاکَ بِکَائنٍ
لِبَنِی البناتِ وراثةُ الاعمام

میگوید چطور چنین چیزی میشود که دخترزادگان، ارث عمو را ببرند؟ خب عموی پیغمبر، عبّاس، ارث دارد، و چرا دخترزاده‌ها که اولاد فاطمه هستند، میخواهند ارث او را ببرند؟ ببینید! دعوا سر خلافت است؛ یک جنگ حقیقی فرهنگی است، جنگ سیاسی است. در مقابلش فوراً شاعر طائیِ شیعیِ معروف -ظاهراً جعفر‌بن‌عفّان طائی- جواب میدهد میگوید:
لِمَ لا یکون وَ انّ ذاک لکائن
لبنِی البناتِ وِراثةُ الاَعمام
للبنتِ نِصفٌ کاملٌ مِن مالِه
و العمُّ مَتروکٌ بِغیر سهام‌‌

جواب میدهد، میگوید خب دختر نصف مال پدر را میبرد، عمو از مال آن انسانی که دختر دارد، چه میبرد؟ پس شما ارثی ندارید که او را طلب میکنید؛ ببینید! بین شعرا دعوای فرهنگی است، دعوای سیاسی است؛ این حسّاسیّت روی داعیه‌های ائمّه است که این هم قابل توجّه است.1365/04/28


1 )
مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج‏4، ص: 207
 الأمالی (للمرتضی)  ,  جلد۱  ,  صفحه۲۸۷

قَالَ لِكُثَيِّرٍ امْتَدَحْتَ عَبْدَ الْمَلِكِ فَقَالَ مَا قُلْتُ لَهُ يَا إِمَامَ الْهُدَى وَ إِنَّمَا قُلْتُ ييَا أَسَدُ وَ الْأَسَدُ كَلْبٌ وَ يَا شَمْسُ وَ الشَّمْسُ جَمَادٌ وَ يَا بَحْرُ وَ الْبَحْرُ مَوَاتٍ وَ يَا حَيِّةُ وَ الْحَيَّةُ دُوَيْبَّةٌ مُنْتِنَةٌ وَ يَا جَبَلُ وَ إِنَّمَا هُوَ حَجَرٌ أَصَمُّ قَالَ فَتَبَسَّمَ ع وَ أَنْشَأَ الْكُمَيْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ‏ مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ غَيْرُ مَا صَبْوَةٍ وَ لَا أَحْلَامٍ «1» فَلَمَّا بَلَغَ إِلَى قَوْلِهِ‏ أَخْلَصَ اللَّهُ لِي هَوَايَ فَمَا أُغْرِقُ نَزْعاً وَ لَا تَطِيشُ سِهَامِي «2» فَقَالَ ع‏ أُغْرِقُ نَزْعاً وَ مَا تَطِيشُ سِهَامِي‏ فَقَالَ يَا مَوْلَايَ أَنْتَ أَشْعَرُ مِنِّي فِي هَذَا الْمَعْنَى.
ترجمه:
لینک ثابت
تایید و حمایت بعضی از قیامهای مسلحانه علیه حکومت طاغوت توسط ائمه

تأیید و حمایت از حرکات خونین، یکی از بحثهای زندگی ائمّه است که حاکی از همین جهت‌گیری مبارزه است، [مانند] اظهارات امام صادق درباره‌ی مُعلّی‌بن‌خُنَیس، وقتی کشته میشد: لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن دَاوُدَ بنِ عَلی»؛(1) یا اظهارات در باب زید و در باب حسین‌بن‌علیِ شهید فخ. من روایت عجیبی را در نورالثّقلین دیدم که کسی نقل میکند از علی‌بن‌عُقبه یا عَقَبه «عَن اَبیهِ قالَ دَخَلتُ اَنَا وَ المُعَلّیٰ عَلیٰ اَبی عَبدِ اللهِ علیه السّلام»‌، [بر امام صادق (علیه السّلام)] وارد شدیم؛ حضرت بی‌مقدّمه شروع کردند و این را گفتند: اِبشِروا! اَنتُم عَلیٰ اِحدَی الحُسنَیَینِ شَفَی اللهُ صُدورَکُم وَ اَذهَبَ غَیظَ قُلوبِکُم وَ اَنالَکُم مِن عَدوِّکُم وَ هُوَ قَولُ اللهِ «وَ یَشفِ صُدورَ قَومٍ مُؤمِنین»(2)‌ و اِن مَضَیتُم قَبلَ اَن یَرَوا ذٰلِکَ مَضَیتُم عَلیٰ دینِ اللهِ الَّذی رَضِیَهُ لِنَبیِّهِ وَ لِعَلی».(3) نمیگوید که قضیّه چه بوده امّا شما ببینید قضیّه چه میتوانسته باشد؛ معلّی‌بن‌خنیس که بعد هم کشته میشود، معلّی‌بن‌خنیس که «و کان بابه معلّی بن خنیس»، باب امام صادق است -که خود این باب هم یک باب واسعی است که بابهای ائمّه چه کسانی بودند و غالباً هم کشته شدند: یحیی‌بن‌امّ‌طویل به شهادت رسید، معلّی‌بن‌خنیس همین‌طور- معلّی‌بن‌خنیس با یک نفر دیگر، بر امام صادق وارد میشوند؛ امام صادق بی‌مقدّمه میگویند که الحمدلله خدا غیظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پیروز کرد، بر یکی از احدی‌الحسینین وارد شدید؛ اگر چنانچه این هم نمیشد و رفته بودید، باز بر دین خدا رفته بودید؛ پیدا است که یک حرکت حاد کرده بودند و آمده بودند و حضرت خداقوّتی به آنها میداده؛ و همین‌طور روایات دیگری در باب تأیید حرکات خونین هست.1365/04/28

1 )
الخرائج و الجرائح، ج‏2، ص: 648
 بحار الأنوار  ,  جلد۴۷  ,  صفحه۱۰۹

أَنَّ أَبَا بَصِيرٍ قَالَ : قَالَ لِيَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اُكْتُمْ عَلَيَّ مَا أَقُولُ لَكَ فِي اَلْمُعَلَّى بْنِ خُنَيْسٍ قُلْتُ أَفْعَلُ قَالَ أَمَا إِنَّهُ مَا كَانَ يَنَالُ دَرَجَتَهُ إِلاَّ بِمَا يَنَالُ مِنْهُ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ قُلْتُ وَ مَا اَلَّذِي يُصِيبُهُ مِنْ دَاوُدَ بْنِ عَلِيٍّ قَالَ يَدْعُو بِهِ فَيَضْرِبُ عُنُقَهُ وَ يَصْلِبُهُ قُلْتُ مَتَى ذَلِكَ قَالَ مِنْ قَابِلٍ فَلَمَّا كَانَ مِنْ قَابِلٍ وُلِّيَ دَاوُدُ اَلْمَدِينَةَ فَقَصَدَ قَتْلَ اَلْمُعَلَّى فَدَعَاهُ وَ سَأَلَهُ عَنْ أَصْحَابِ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ سَأَلَهُ أَنْ يَكْتُبَهُمْ لَهُ فَقَالَ مَا أَعْرِفُ مِنْ أَصْحَابِهِ أَحَداً وَ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ أَخْتَلِفُ فِي حَوَائِجِهِ قَالَ تَكْتُمُنِي أَمَا إِنَّكَ إِنْ كَتَمْتَنِي قَتَلْتُكَ فَقَالَ لَهُ اَلْمُعَلَّى أَ بِالْقَتْلِ تُهَدِّدُنِي وَ اَللَّهِ لَوْ كَانُوا تَحْتَ قَدَمِي مَا رَفَعْتُ قَدَمِي عَنْهُمْ لَكَ فَقَتَلَهُ وَ صَلَبَهُ كَمَا قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ .
ترجمه:
ابو بصير مى‌گويد: امام صادق-عليه السّلام-به من فرمود: آنچه در مورد معلّى بن خنيس به تو مى‌گويم، پوشيده‌دار. من هم گفتم: همين كار را انجام مى‌دهم. فرمود: او به درجه و مقام خودش نمى‌رسد مگر با آن كارى كه داود بن على با او مى‌كند. پرسيدم: داود بن على با او چه خواهد كرد؟ فرمود: او را مى‌خواند و گردنش را مى‌زند و به دارش مى‌كشد. گفتم: چه وقت اين كار انجام خواهد گرفت‌؟ فرمود: سال آينده.سال آينده كه شد «داود» والى مدينه گشت و معلّى را كشت؛ ابتدا او را خواند و از ياران امام صادق-عليه السّلام-از او پرسيد و خواست كه نام تمام آنان را بنويسد. معلّى گفت: من هيچ يك از اصحاب او را نمى‌شناسم و من (فقط‍‌) دنبال نيازهاى او مى‌رفتم. داود گفت: كتمان مى‌كنى. اگر كتمان بكنى تو را خواهم كشت. معلّى گفت: آيا با كشته شدن مرا مى‌ترسانى‌؟ به خدا سوگند! اگر مرگ زير پاهايم بود، پا از آن بر نمى‌داشتم. پس او را كشت و به دارش زد، همان طور كه امام صادق-عليه السّلام-فرموده بود .
2 ) سوره مبارکه التوبة آیه 14
قاتِلوهُم يُعَذِّبهُمُ اللَّهُ بِأَيديكُم وَيُخزِهِم وَيَنصُركُم عَلَيهِم وَيَشفِ صُدورَ قَومٍ مُؤمِنينَ
ترجمه:
با آنها پیکار کنید، که خداوند آنان را به دست شما مجازات می‌کند؛ و آنان را رسوا می‌سازد؛ و سینه گروهی از مؤمنان را شفا می‌بخشد (؛ و بر قلب آنها مرهم می‌نهد)
3 )
المحاسن  ,  جلد۱  ,  صفحه۱۶۹ 
تفسير العياشي، ج‏2، ص: 79
تفسير نور الثقلين، ج‏2، ص: 190
بحار الأنوار  ,  جلد۶۵  ,  صفحه۸۵

تفسير العياشي عَنْ عَلِيِّ بْنِ عُقْبَةَ عَنْ أَبِيهِ قَالَ: دَخَلْتُ أَنَا وَ الْمُعَلَّى عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ أَبْشِرُوا إِنَّكُمْ عَلَى إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ مِنَ اللَّهِ أَمَا إِنَّكُمْ إِنْ بَقِيتُمْ حَتَّى تَرَوْا مَا تَمُدُّونَ إِلَيْهِ رِقَابَكُمْ شَفَى اللَّهُ صُدُورَكُمْ وَ أَذْهَبَ غَيْظَ قُلُوبِكُمْ وَ أَدَالَكُمْ عَلَى عَدُوِّكُمْ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ- «6» وَ إِنْ مَضَيْتُمْ قَبْلَ أَنْ تَرَوْا ذَلِكَ مَضَيْتُمْ عَلَى دِينِ اللَّهِ الَّذِي رَضِيَهُ لِنَبِيِّهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلَامُ وَ لِعَلِيٍّ ع
ترجمه:
لینک ثابت
حد و مرز فدک در بیان امام کاظم علیه السلام

یک مسئله از آن عناوینی که باید تعقیب بشود، داعیه‌هایی است که حاکی از استراتژی امامت است. انسان گاهی یک داعیه‌هایی در زندگی ائمّه میبیند که اینها عادی نیست، حاکی از استراتژی خاصّی است که آن همین استراتژی امامت است؛ مثلاً چند نمونه‌اش را در همین صحبتهایی که میکردیم، در مورد امام باقر عرض کردم. یکی آن مسئله‌ی فدک است که هارون یک‌وقتی برای اینکه قال قضیّه‌ی بنی‌هاشم و ادّعاهایشان را بکَند، به موسی‌بن‌جعفر گفت که «حدّ فَدَکاً حَتّی اَرُدَّها اِلَیک‌»، محدودش کن، مشخّصش کن تا فدک را به تو برگردانم؛ حضرت اوّل امتناع میکنند، بعد میگویند: « لَا آخُذُها اِلّا بِحُدُودِها»(1)، حدود اصلی‌اش را اگر بدهی میگیرم؛ بعد او میگوید که بسیار خب، حدودش را مشخّص کن؛ آن‌وقت خیلی جالب است، حضرت حدود برایش معیّن میکنند؛ حدودش این است: اَمّا الحَدُّ الاَوَّلُ فَعَدَن‌؛ یک حدّ فدک، عدن است؛ حالا اینها نشسته‌اند در مدینه یا در بغداد و دارند با هم صحبت میکنند؛ یکی‌اش عدن، منتهاالیه جزیرةالعرب؛ فَتَغَیَّرَ وَجهُ الرَّشِید؛[هارون] رنگش متغیّر شد؛ وَ قالَ اِیها، قالَ وَ الحَدُّ الثّانی سَمَرقَندُ؛ حدّ دوّمِ فدک، سمرقند است؛ فَاربَدّ وَجهُه؛ رنگش تیره شد؛ وَ الحَدُّ الثّالِثُ اِفرِیقِیَّة؛ حدّ سوّم، تونس است؛ فَاسوَدَّ وَجهُه؛ صورت هارون الرّشید سیاه شد؛ وَ قالَ هِیه؛ عجب! چه حرفی! قالَ وَ الرّابِعُ سیفُ البَحرِ مِمّا یَلی الجُزُرَ وَ اَرمِینِیَة؛حاشیه‌ی دریاها و آن جزیره‌ها و مثلاً ارمینیه؛ حالا ارمنستان [است] یا هر جا؛ مثلاً آن منتهاالیهِ دریای مدیترانه و آنجاها؛ قالَ الرَّشِیدُ فَلَم یَبقَ لَنا شَی‌ء؛ پس برای ما چه ماند؟ فَتَحَوَّل اِلیٰ مَجلِسی؛ بلند شو بیا سر جای من بنشین؛ قالَ مُوسیٰ علیه السّلام قَد اَعلَمتُکَ اَنَّنی اِن حَدَدتُها لَم تَرُدَّها؛ گفتم که اگر محدودش بکنم، تو آن را برنمیگردانی؛ فَعِندَ ذٰلِکَ عَزَمَ عَلیٰ قَتلِه؛(1)‌ اینجا که شد، عازم شد که موسی‌بن‌جعفر را بکُشد؛ این داعیه‌ی موسی‌بن‌جعفر و از این قبیل داعیه‌ها در زندگی موسی‌بن‌جعفر، امام صادق و امام هشتم وجود دارد که آن هم یک بحث قابل توجّه است.1365/04/28

1 )
مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب)، ج‏4، ص: 320
                        بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏48، ص: 144

أَنَّ هَارُونَ اَلرَّشِيدَ كَانَ يَقُولُ لِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ خُذْ فَدَكاً حَتَّى أَرُدَّهَا إِلَيْكَ فَيَأْبَى حَتَّى أَلَحَّ عَلَيْهِ فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ لاَ آخُذُهَا إِلاَّ بِحُدُودِهَا قَالَ وَ مَا حُدُودُهَا قَالَ إِنْ حَدَّدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا قَالَ بِحَقِّ جَدِّكَ إِلاَّ فَعَلْتُ قَالَ أَمَّا اَلْحَدُّ اَلْأَوَّلُ فَعَدَنُ فَتَغَيَّرَ وَجْهُ اَلرَّشِيدِ وَ قَالَ إِيهاً قَالَ وَ اَلْحَدُّ اَلثَّانِي سَمَرْقَنْدُ فَارْبَدَّ وَجْهُهُ قَالَ وَ اَلْحَدُّ اَلثَّالِثُ إِفْرِيقِيَةُ فَاسْوَدَّ وَجْهُهُ وَ قَالَ هِيهِ قَالَ وَ اَلرَّابِعُ سِيفُ اَلْبَحْرِ مِمَّا يَلِي اَلْجُزُرَ وَ إِرْمِينِيَةُ قَالَ اَلرَّشِيدُ فَلَمْ يَبْقَ لَنَا شَيْءٌ فَتَحَوَّلَ إِلَى مَجْلِسِي قَالَ مُوسَى قَدْ أَعْلَمْتُكَ أَنَّنِي إِنْ حَدَّدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا فَعِنْدَ ذَلِكَ عَزَمَ عَلَى قَتْلِهِ .
ترجمه:
در كتاب خلفاء است كه هارون الرشيد بموسى عليه السّلام بن جعفر پيشنهاد كرد كه فدك را پس بگيرد.امام عليه السّلام امتناع ميورزيد تا اصرار زياد كرده فرمود: من فدك را نمى‌گيرم مگر تمام آن را با مرزى كه معين ميكنم بدهى.گفت:حدود فدك كجا است.فرمود:اگر حدود آن را معين كنم نخواهى داد. گفت:ترا قسم ميدهم بحق جدت كه حدود آن را معين كنى.فرمود:حد اول آن عدن،چهره رشيد درهم كشيده شد گفت بگو فرمود:حد دوم سمرقند رنگ صورت رشيد برگشت فرمود حد سوم افريقا است چهره رشيد سياه شد باز گفت:حد ديگر را بگو فرمود:حد چهارم سيف البحر است كه هم مرز با جزائر و ارمنيه است. هارون گفت:ديگر براى ما چيزى باقى نماند پس بيا جاى من بنشين.حضرت موسى بن جعفر فرمود:من گفتم اگر مرز آن را تعيين كنم نخواهى داد.از آن موقع تصميم كشتن موسى بن جعفر عليه السّلام را گرفت.
لینک ثابت
بغض خلفا نسبت به ائمه فقط از حسادت نبوده است

یک فصل دیگر این است که آیا علّت اینکه ائمّه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ این یک سؤالی است. یک عدّه‌ای خیال میکنند که ائمّه چون محسود خلفا بودند، از این جهت بود که اینها را میکشتند؛ بنده این را قبول ندارم. قبول دارم که ائمّه محسود بودند؛ [در مورد] آن آیه‌ی شریفه‌ی «اَم یَحسُدونَ النّاسَ عَلی ما ءاتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِه»،(1) حضرت میفرماید که «نَحنُ المَحسودون»؛(2) ائمّه محسودند امّا حسد کِی ممکن است منشأ یک‌چنین آثاری بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقوایشان بود؟ خب، عالم و متّقی خیلی بودند؛ در همان زمان ائمّه، کسانی از علما معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند و خلفا هم میرفتند سراغ اینها و گریه میکردند. منصور گفت که
کلّکم یمشی روید
کلّکم یطلب صید
غیر عمرو بن عبید
عمروبن‌عبید را دیگر استثنا کرد؛ البتّه بنده در زندگی عمروبن‌عبید دیدم نخیر، ایشان هم جزو همان مستثنی‌منه است، «یطلب صید» و مانند اینها است.حالا از این قبیل زیاد بودند. آن کسانی که علمشان زیاد بود، تقوایشان هم زیاد بود، وجهه‌یِ در مردم هم داشتند مثل ابویوسف قاضی، مثل ابوحنیفه، مثل حسن بصری، مثل سفیان ثوری و از این قبیل رجالِ معروف به علم و تقوا و ورع که محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند امّا مدّعی خلیفه نبودند، خلیفه هیچ کار به کار اینها نداشت؛ حسد نسبت به اینها وجود نداشت؛ حسد مال آن کسی است که ادّعایی دارد؛ [نسبت به] آن که ادّعایی ندارد چه حسدی [هست]؟ و آن ادّعا چیست؟ بنابراین حسد کافی نیست. این هم یک بحث است که بد نیست مورد توجّه قرار بگیرد.1365/04/28


1 )
بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج‏1، ص: 35
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 186

عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع فِي قَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى‏ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ قَالَ نَحْنُ الْمَحْسُودُونَ.
ترجمه:
1 ) سوره مبارکه النساء آیه 54
أَم يَحسُدونَ النّاسَ عَلىٰ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ ۖ فَقَد آتَينا آلَ إِبراهيمَ الكِتابَ وَالحِكمَةَ وَآتَيناهُم مُلكًا عَظيمًا
ترجمه:
یا اینکه نسبت به مردم [= پیامبر و خاندانش‌]، و بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشیده، حسد می‌ورزند؟ ما به آل ابراهیم، (که یهود از خاندان او هستند نیز،) کتاب و حکمت دادیم؛ و حکومت عظیمی در اختیار آنها [= پیامبران بنی اسرائیل‌] قرار دادیم.
لینک ثابت
تندی اصحاب ائمه با حکومتهای طاغوت خلفا

یکی دیگر از عناوین، آن اصحاب ائمّه که تندی کردند، [است]. بین صحابه‌ی ائمّه کسانی هستند مثل یحیی‌بن‌امّ‌طویل که اینها حرکات تندی داشتند و آشکارا بدگویی میکردند. یحیی‌بن‌امّ طویل میرفت در مسجد مدینه، رو میکرد به مردم و میگفت: اِنّا بُرَاؤُا مِنکُم وَ مِمّا تَعبُدونَ مِن دونِ اللهِ کَفَرنا بِکُم وَ بَدا بَینَنا وَ بَینَکُمُ العَداوَةُ وَ البَغضاّْء؛(1) حرف ابراهیم به کفّار را یحیی‌بن‌امّ‌طویل به مسلمانهای آن زمان میگفت؛ یا می‌آمد در کناسه‌ی کوفه، به شیعیان خطاب میکرد و حرفهایی میزد. معلّی‌بن‌خنیس وقتی ایّام عید، مردم برای نماز به صحرا میرفتند، با لباس ژولیده و سر و روی ژولیده می‌آمد در بیابان، بعد اشک میریخت، فریاد میکشید و میگفت: اللهمّ انّ هذا مقام اولیائک؛ این جایگاهی که اینها غصب کردند، جای اولیای تو است؛ فریاد میکشید و علناً میگفت. این هم قابل تحقیق و بررسی است که اینها چرا [این کار را میکردند]. حالا ما می‌بینیم متأسّفانه آن‌چنان بمباردمان تبلیغاتی کرده‌اند معلّی‌بن‌خنیس را، این یار دیرین امام صادق و شهید بین یدی ولیّ الله‌ را که حضرت به‌خاطر او با داودبن‌علی قطع [رابطه] کردند و لعن کردند داودبن‌علی را، و داودبن‌علی به‌خاطر قتل معلّی کشته شد و حضرت فرمودند: معلّی لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن داوُدَ بنِ عَلی‌»؛(2) حالا آمدند این آدم را به‌عنوان اینکه راوی درست‌وحسابی‌ای نیست، متّهم کرده‌اند و بنده دست همان خباثت بنی‌عبّاس را در این‌گونه کارها میبینم که چهره‌های برجسته‌ی تشیّع را این‌جور از دُور خارج کنند؛ این هم یک موضوع است که قابل بحث است.1365/04/28

1 )
الخرائج و الجرائح، ج‏2، ص: 647
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏47، ص: 109

عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: قَالَ الصَّادِقُ ع اكْتُمْ عَلَيَّ مَا أَقُولُ لَكَ فِي الْمُعَلَّى بْنِ خُنَيْسٍ قُلْتُ أَفْعَلُ قَالَ أَمَا إِنَّهُ مَا كَانَ يَنَالُ دَرَجَتَهُ إِلَّا بِمَا يَنَالُ مِنْ دَاوُدَ بْنِ عَلِيٍّ قُلْتُ وَ مَا الَّذِي يُصِيبُهُ مِنْ دَاوُدَ بْنِ عَلِيٍّ قَالَ يَدْعُو بِهِ فَيَضْرِبُ‏ عُنُقَهُ وَ يَصْلِبُهُ قُلْتُ مَتَى ذَلِكَ قَالَ مِنْ قَابِلٍ فَلَمَّا كَانَ مِنْ قَابِلٍ وُلِّيَ دَاوُدُ الْمَدِينَةَ فَقَصَدَ قَتْلَ الْمُعَلَّى فَدَعَاهُ وَ سَأَلَهُ عَنْ أَصْحَابِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع وَ سَأَلَهُ أَنْ يَكْتُبَهُمْ لَهُ فَقَالَ مَا أَعْرِفُ مِنْ أَصْحَابِهِ أَحَداً وَ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ أَخْتَلِفُ فِي حَوَائِجِهِ قَالَ تَكْتُمُنِي أَمَا إِنَّكَ إِنْ كَتَمْتَنِي قَتَلْتُكَ فَقَالَ لَهُ الْمُعَلَّى أَ بِالْقَتْلِ تُهَدِّدُنِي لَوْ كَانُوا تَحْتَ قَدَمِي مَا رَفَعْتُ قَدَمِي فَقَتَلَهُ وَ صَلَبَهُ كَمَا قَالَ
ترجمه:
ابو بصير گفت حضرت صادق فرمود هر چه بتو در باره معلى بن خنيس ميگويم پنهان داشته باش.عرضكردم بسيار خوب.فرمود بآن مقامى كه داود نخواهد رسيد مگر اينكه مبتلا بشكنجه داود بن على شود عرضكردم داود بن على با او چه خواهد كرد. فرمود گردنش را ميزند و بدار مى‌آويزد عرض كردم چه وقت فرمود سال ديگر.سال بعد داود بن على فرماندار مدينه شد تصميم كشتن معلى را گرفت او را خواست و از نام اصحاب حضرت صادق از او جويا شد،گفت اسامى آنها را بنويس.معلى گفت يك نفر را هم نمى‌شناختم من براى انجام كارهاى امام خدمت ايشان رفت و آمد ميكنم.داود گفت از من پنهان ميكنى ترا خواهم كشت!!معلى گفت مرا از كشته شدن ميترسانى اگر اصحاب امام زير پايم باشند پا را برنميدارم تا آنها را ببينى داود معلى را كشت و بدار آويخت همان طور كه حضرت صادق فرموده بود.
1 ) سوره مبارکه الممتحنة آیه 4
قَد كانَت لَكُم أُسوَةٌ حَسَنَةٌ في إِبراهيمَ وَالَّذينَ مَعَهُ إِذ قالوا لِقَومِهِم إِنّا بُرَآءُ مِنكُم وَمِمّا تَعبُدونَ مِن دونِ اللَّهِ كَفَرنا بِكُم وَبَدا بَينَنا وَبَينَكُمُ العَداوَةُ وَالبَغضاءُ أَبَدًا حَتّىٰ تُؤمِنوا بِاللَّهِ وَحدَهُ إِلّا قَولَ إِبراهيمَ لِأَبيهِ لَأَستَغفِرَنَّ لَكَ وَما أَملِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِن شَيءٍ ۖ رَبَّنا عَلَيكَ تَوَكَّلنا وَإِلَيكَ أَنَبنا وَإِلَيكَ المَصيرُ
ترجمه:
برای شما سرمشق خوبی در زندگی ابراهیم و کسانی که با او بودند وجود داشت، در آن هنگامی که به قوم (مشرک) خود گفتند: «ما از شما و آنچه غیر از خدا می‌پرستید بیزاریم؛ ما نسبت به شما کافریم؛ و میان ما و شما عداوت و دشمنی همیشگی آشکار شده است؛ تا آن زمان که به خدای یگانه ایمان بیاورید! -جز آن سخن ابراهیم که به پدرش [= عمویش آزر] گفت (و وعده داد) که برای تو آمرزش طلب می‌کنم، و در عین حال در برابر خداوند برای تو مالک چیزی نیستم (و اختیاری ندارم)!- پروردگارا! ما بر تو توکّل کردیم و به سوی تو بازگشتیم، و همه فرجامها بسوی تو است!
لینک ثابت
وجوب تقیه توسط شیعیان زمان ائمه علیهم السلام

و بالاخره مسئله‌ی تقیّه که آن‌وقت تقیّه در این چهارچوب معنا میدهد؛ تقیّه یعنی همین که امام سجّاد و امام باقر و امام صادق و بقیّه‌ی ائمّه، این کارهایی را که گفتم بکنند و نگذارند این پوشش و حفاظ از روی کارها برداشته بشود و اگر کسی هم تندی میکند، به او بگویند تندی نکن. در آن روایت، حضرت میفرماید: که لَیسَ مِنِ احتِمالِ اَمرِنا التَّصدِیقُ لَه؛ این‌جور نیست که کسی که حامل امر ما است و ولایت ما را قبول دارد، فقط همین که ما را تصدیق بکند، کافی باشد؛ نه، بلکه «مِنِ احتِمَالِ اَمرِنا سِترُهُ وَ صِیانَتُه»؛(1) امر ما را باید مکتوم بدارید، نباید به کسی بگویید. بعد حضرت میگویند «هٰذا اَبوحَنیفَةَ لَهُ اَصحابٌ وَ هٰذا الحَسَنُ البَصریُّ لَهُ اَصحاب»؛ کسی به کار اینها، کاری ندارد؛ من هم خب فرزند پیغمبر هستم، زیر پوشش قرآن و حدیث و معارف میتوانستم اصحابی داشته باشم و کسی به کار من کار نداشته باشد؛ شماها میروید به اینجا و آنجا و میگویید و کتمان اسرار مرا نمیکنید و این‌قدر برای ما مشکل درست میکنید؛ این فرمایش امام صادق است، که این هم یک بحث دیگر است، و بحث تقیّه هم بحث مفصّلی است.1365/04/28

1 )
الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 222
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏2، ص: 78

عَنْ عَبْدِ الْأَعْلَى قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنِ احْتِمَالِ أَمْرِنَا التَّصْدِيقُ لَهُ وَ الْقَبُولُ فَقَطْ مِنِ احْتِمَال‏ أَمْرِنَا سَتْرُهُ وَ صِيَانَتُهُ مِنْ غَيْرِ أَهْلِهِ فَأَقْرِئْهُمُ السَّلَامَ وَ قُلْ لَهُمْ رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً اجْتَرَّ مَوَدَّةَ النَّاسِ إِلَى نَفْسِهِ «1» حَدِّثُوهُمْ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ اسْتُرُوا عَنْهُمْ مَا يُنْكِرُونَ ثُمَّ قَالَ وَ اللَّهِ مَا النَّاصِبُ لَنَا حَرْباً بِأَشَدَّ عَلَيْنَا مَئُونَةً مِنَ النَّاطِقِ عَلَيْنَا بِمَا نَكْرَهُ فَإِذَا عَرَفْتُمْ مِنْ عَبْدٍ إِذَاعَةً فَامْشُوا إِلَيْهِ وَ رُدُّوهُ عَنْهَا فَإِنْ قَبِلَ مِنْكُمْ وَ إِلَّا فَتَحَمَّلُوا عَلَيْهِ بِمَنْ يَثْقُلُ عَلَيْهِ وَ يَسْمَعُ مِنْهُ فَإِنَّ الرَّجُلَ مِنْكُمْ يَطْلُبُ الْحَاجَةَ فَيَلْطُفُ فِيهَا حَتَّى تُقْضَى لَهُ فَالْطُفُوا فِي حَاجَتِي كَمَا تَلْطُفُونَ فِي حَوَائِجِكُمْ فَإِنْ هُوَ قَبِلَ مِنْكُمْ وَ إِلَّا فَادْفِنُوا كَلَامَهُ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ وَ لَا تَقُولُوا إِنَّهُ يَقُولُ وَ يَقُولُ فَإِنَّ ذَلِكَ يُحْمَلُ عَلَيَّ وَ عَلَيْكُمْ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ كُنْتُمْ تَقُولُونَ مَا أَقُولُ لَأَقْرَرْتُ أَنَّكُمْ أَصْحَابِي هَذَا أَبُو حَنِيفَةَ لَهُ أَصْحَابٌ وَ هَذَا الْحَسَنُ الْبَصْرِيُّ لَهُ أَصْحَابٌ وَ أَنَا امْرُؤٌ مِنْ قُرَيْشٍ قَدْ وَلَدَنِي رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَلِمْتُ كِتَابَ اللَّهِ وَ فِيهِ تِبْيَانُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ بَدْءِ الْخَلْقِ وَ أَمْرِ السَّمَاءِ وَ أَمْرِ الْأَرْضِ وَ أَمْرِ الْأَوَّلِينَ وَ أَمْرِ الْآخِرِينَ وَ أَمْرِ مَا كَانَ وَ أَمْرِ مَا يَكُونُ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى ذَلِكَ نُصْبَ عَيْنِي.
ترجمه:
عبد الاعلى گفت:از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم ميفرمود از شرايط‍‌ تشيع و ارادت بما خانواده فقط‍‌ اين نيست كه تصديق بامامت كنيد و آن را قبول نمائيد.بلكه يكى از شرائط‍‌ آن مخفى نگاهداشتن و حفظ‍‌ كردن است از نااهلان. سلام مرا به آنها برسان بگو خدا رحمت كند بنده‌اى را كه محبت مردم را نسبت بخود جلب كند.هر چه مورد قبول آنها است بايشان بگويند و آنچه منكرند از آنها مخفى نمايند.سپس فرمود:بخدا قسم دشمن ما كه با ما سر جنگ دارد بر ايمان دشوارتر نيست از دوستى كه از طرف ما صحبت‌هائى ميكند كه ما خوش نداريم هر وقت كسى را ديديد كه اسرار ما را فاش ميكند پيش او برويد و از اين كار او را منصرف كنيد.اگر قبول كرد بهتر و گر نه كسى را بفرستيد كه حرف او را گوش مى‌كند. شما اگر حاجتى داشته باشيد براى بر آورده شدن آن هر نوع وسيله‌اى كه ممكن باشد بكار ميبريد،در مورد حاجت من نيز مضايقه نكنيد همان طورى كه براى خود ميكنيد اگر آن شخص قبول كرد از شما بهتر و گر نه سخن او را زير پاى خود مخفى كنيد و اين طرف و آن طرف نگوئيد فلانى اين طور ميگويد اين كار او را بر من و شما جرى مى‌كند.بخدا قسم اگر آنچه ميگويم انجام دهيد گواهى ميكنم كه شما اصحاب من هستيد.ابو حنيفه اصحاب دارد حسن بصرى اصحاب دارد من نيز مردى از قريشم كه جدم پيامبر اكرم است عالم بكتاب خدا هستم كه در آن بيان هر چيزى هست ابتداى آفرينش و امر آسمان و زمين و امر پيشينيان و آيندگان و آنچه بوده و خواهد آمد اكنون در مقابل چشم من است گوئى آنها را تماشا مى‌كنم.
لینک ثابت
مانع نبودن علم الهی ائمه (علیهم السّلام) از مبارزات سیاسی آنان

ائمه (علیهم السّلام) حداقل از دوران امام حسن مجتبی به بعد، یک حرکت زیر زمینی همه جانبه‌ی سیاسی و انقلابی را به قصد قبضه کردن حکومت شروع کرده بودند. هیچ شکی باقی نمیماند برای کاوشگر زندگی ائمه که ائمه (علیهم السّلام) این حرکت را داشتند. آنی که من عرض میکنم، ناشناخته است. این نکته‌ی قضیه است که متأسفانه در کتابهائی که در زندگی ائمه نوشته شده، درباره‌ی زندگی امام صادق، در زندگی موسی‌بن جعفر، در زندگی بسیار از ائمه‌ی دیگر، این نکته معرفی نشده است. اینی که ائمه (علیهم السّلام) یک حرکت سیاسی تشکیلاتی وسیع و گسترده را انجام میدادند، با اینکه این همه شواهد وجود دارد، این ناگفته مانده و ذکر نشده و این مشکل عمده‌ی فهم زندگی ائمه (علیهم السّلام) است. حقیقت این است که ائمه این کار را شروع کردند. البته شواهد خیلی زیادی هست. ممکن است بعضی اشکال کنند که ائمه (علیهم السّلام) چطور برای قبضه کردن حکومت مبارزه میکردند، در حالی که با علم الهی خودشان میدانستند که به حکومت نخواهند رسید؟ خب معلوم است دیگر، زندگی ائمه (علیهم السّلام) نشان داد که اینها نتوانستند به حکومت دست پیدا کنند و جامعه‌ی اسلامی را و نظام اسلامی را آنطوری که میلشان بود و وظیفه‌شان بود، آن را تشکیل بدهند. چطور ائمه با اینکه این را میدانستند و به الهام الهی از آن واقف بودند، این کار را انجام دادند؟ ممکن است این به ذهن بعضی برسد. در جواب این فکر باید بگویم دانستن اینکه به هدف نخواهند رسید، مانع از انجام وظیفه نمیشود. در زندگی پیغمبر شما نگاه کنید: پیغمبر اکرم میدانستند در جنگ احد شکست خواهند خورد. پیغمبر اکرم میدانستند آنهائی که در شکاف کوه نشاندند، آنها نخواهند نشست و به طمع غنیمت پایین خواهند آمد. پیغمبر آن روزی که به طائف رفت تا بنی‌ثقیف را هدایت کند و از شر مکی‌ها به طائفی‌ها پناه برد، میدانست که طائفی‌ها با پاره سنگ از او استقبال میکنند. اینقدر سنگ به او میزنند که ساق مبارکش خونی میشود و مجبور میشود برگردد؛ ائمه (علیهم السّلام) همه‌ی اینها را میدانستند. آن کسی که علم ائمه (علیهم السّلام) و علم معصومین را میخواهد دلیل بگیرد بر اینکه اینها مبارزه‌ی سیاسی نمیکردند، با علم پیغمبر چه میکند، که پیغمبر اکرم همه‌ی اینها را میدانست. امیرالمؤمنین میدانست که در بیست و یکم ماه رمضان به شهادت خواهد رسید، اما در عین با اینکه میدانست، اندکی قبل از ماه رمضان یک اردوگاه وسیعی درست کرد در بیرون کوفه برای اینکه به ادامه‌ی جنگ خود با معاویه بپردازد. اگر دانستن امیرالمؤمنین موجب میشود که او برطبق روال عادی و معمولی عمل نکند، چرا این اردوگاه را درست کرد، چرا این لشکرکشی را کرد؟ مردم را برد بیرون کوفه منتظر نگه داشت، چرا؟ چه فایده‌ای داشت؟ اینکه ائمه میدانستند که به حکومت نمیرسند، نباید موجب آن بشود که تلاش خودشان را نکنند. باید تلاش بکنند، مبارزه بکنند. آنجوری عمل کنند؛ مثل آن کسی که نمیداند، مثل آن کسی که اطلاع ندارد چه پیش خواهد آمد. تمام آن کارهائی را که یک آدمی که نمیداند چه پیش خواهد آمد، ائمه (علیهم السّلام) باید انجام بدهند. علاوه‌ی براین در باب آنچه مقدر است و در تقدیر الهی است، حرفهای زیادی هست، که پروردگار عالم یک چیزهائی را تقدیر میکند و بعد بر اثر مصالحی آنها را عوض میکند، که در باب زندگی امام صادق (علیه السّلام) بنده این حدیث را گمان میکنم یا در اینجا یا در جای دیگری گفته باشم که یک حدیثی است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) فرمود که خداوند این امر را برای سال هفتاد معین کرده بود؛ یعنی قرار بود که حکومت اسلامی در سال هفتاد هجری به وسیله‌ی ائمه (علیهم السّلام) انجام بگیرد. »فلمّا قتل الحسین اشتدّ غضب اللَّه علی اهل الارض»، وقتی که واقعه‌ی کربلا پیش آمد و حادثه‌ی فجیع عاشورا پیش آمد، این مطلب تأخیر افتاد برای سال 140؛ سال 140 یعنی درست در اوج تلاش تبلیغاتی امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). آنجا هم باز یک حوادثی پیش آمد که این تقدیر الهی را به عقب انداخت که تو خود این روایت هست که شماها افشا کردید، شما شیعیانی که دور و بر ما هستید گفتید مطلب را، کتمان نکردید، این بود که مطلب باز تأخیر افتاد؛ باز تأخیر افتاد. بنابراین همان طور که ملاحظه میکنید، هیچ اشکالی ندارد که خدای متعال یک مقصودی را تقدیر فرموده باشد برای یک زمان معینی، بعد به خاطر پیش آمدن یک حوادثی آن را عقب بیندازد. پس تلاش ائمه برای گرفتن حکومت و ایجاد رژیم اسلامی و حاکمیت اسلامی یک تلاشی است که با دانستن آنها حقایق را و آینده را، هیچ منافاتی ندارد. خب پس این را به طور خلاصه همه‌ی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همه‌یشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه‌ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت.1364/01/23
لینک ثابت
تحلیل زندگی مبارزاتی حضرت موسی بن جعفر(ع)

همه‌ی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همه‌یشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه‌ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. این تلاش سیاسی مثل همه‌ی تلاشهائی است که آن کسانی که میخواهند یک نظامی را تشکیل بدهند، انجام میدهند و این کار را ائمه (علیهم السّلام) هم میکردند و امام موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) هم این کار را شروع کرد از سال 148، یعنی سال وفات امام صادق (علیه‌الصّلاةوالسّلام) و ادامه پیدا کرد تا سال 183، یعنی سال وفات موسی‌بن جعفر؛ سی و پنج سال تلاش موسی‌بن جعفر ادامه پیدا کرد؛ این به طور خلاصه.
و اما زندگی موسی‌بن جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است. اولاً در زندگی خصوصی موسی‌بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی‌بن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسی‌بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزی‌ای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی‌بن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی‌بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی‌بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق»؛شمشیری را آویختند، معلق کرده‌اند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانه‌ی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانه‌های یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان میدهد هدف این است؛ میخواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل، و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم. اما دشمنان حضرت هم این را حدس میزدند. اولاً زندگی موسی‌بن جعفر یعنی امامت موسی‌بن جعفر در سخت‌ترین دورانها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختی دوران موسی‌بن جعفر نبود. موسی‌بن جعفر در سال 148 به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). سال 148 اینجوری است اوضاع که بنی‌عباس بعد از درگیری‌های اول، بعد از اختلافات داخلی، بعد از آن جنگهائی که بین خود بنی‌عباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردن‌کشان بزرگی که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنی‌الحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهیم بن عبداللَّه بن الحسن و بقیه‌ی اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنی‌عباس بودند، فارغ شدند و همه‌ی اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیاری از سران و گردن‌کشان را بنی‌عباس کشتند که در آن مخزن و انباری که بعد از مرگ منصور عباسی باز شد، معلوم شد که تعداد زیادی از شخصیتها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائی گذاشته بود که اسکلتهای آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنی‌الحسن و بنی‌هاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانی که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهای سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همه‌ی اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضای زندگی سیاسی بنی‌عباس هیچ غباری دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطی که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطه‌ی ظاهری زندگی میکند، نوبت به خلافت موسی‌بن جعفر (علیه‌الصّلاةوالسّلام) رسید که یک جوانی است تازه سال و با آن همه مراقب، به طوری که کسانی که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کی باید مراجعه کرد، با زحمت میتوانند راه پیدا کنند و موسی‌بن جعفر را پیدا کنند و موسی‌بن جعفر به آنها توصیه میکند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید. در یک چنین شرایطی، موسی‌بن جعفر به امامت میرسد و مبارزه را شروع میکند. حالا اگر شما سئوال کنید که خب موسی‌بن جعفر وقتی به امامت رسید چه جوری مبارزه را شروع کرد، چه کار کرد، کی‌ها را جمع کرد، کجاها رفت، در این سی‌وپنج سال چه حوادثی برای موسی‌بن جعفر پیش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنی ندارم و این همان چیزی است که یکی از غصه‌های آدمی است که در زندگی صدر اسلام تحقیق میکند، هیچی نداریم. یک زندگی مرتب و مدوّنی از این دوران سی‌وپنج ساله در اختیار هیچ کس نیست. اینکه عرض میکنم کتاب نوشته نشده، کار تحقیقاتی انجام نگرفته و باید بشود، به خاطر همین است. یک چیزهای پراکنده‌ای هست که از مجموع اینها میتوان چیزهای زیادی فهمید. یکی‌اش این است که چهار خلیفه در دوران امامت موسی‌بن جعفر در این سی‌وپنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی‌بن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدی هادی عباسی است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی‌بن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنی تبعید کرد، احضار اجباری کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائی که عرض میکنم، بعضی از آن حوادث است. وقتی انسان نگاه میکند زندگی موسی‌بن جعفر را، می‌بیند که از این حوادث زیاد است - مدتی در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آنطور که در روایات به دست می‌آید، حضرت را در محذورات فراوانی قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطه‌ای در عراق به نام «ابجر» که مدتی در آنجا حضرت تبعید بوده، راوی میگوید من خدمت موسی‌بن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدی عباسی حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوی میگوید من در «فی المقدمة الاولی»؛ در دفعه‌ی اولی که حضرت را میبردند بغداد - معلوم میشود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال میدهم دوبار، سه بار در زمان مهدی حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتی کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمیگردم و در این سفر اینها نمیتوانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدی. در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکی از فقهای دوروبر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار میدهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهای مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندی‌بن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سی‌وپنج سال، سی‌وچهار سال که موسی‌بن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفای زمان موسی‌بن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند. مهدی عباسی پسر منصور، اولی که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبی بدهی که موسی‌بن جعفر را از بین ببری، نابود کنی؛ احساس میکرد که خطر عمده از طرف موسی‌بن جعفر است. هادی عباسی همان طوری که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتی شعری سرود،گفت: گذشت آنوقتی که نسبت به بنی‌هاشم ما سهل‌انگاری میکردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسی را باقی نگذارم و موسی‌بن جعفر اول کسی خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را میخواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد. ببینید چه زندگی پرماجرائی زندگی موسی‌بن جعفر است. علاوه بر اینها یک نکات بسیار ریز و روشن نشده‌ای در زندگی موسی‌بن جعفر است. موسی‌بن جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی میکرده است. اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفه‌ی وقت افراد را میخواست، از آنها تحقیق میکرد که موسی‌بن جعفر را شما ندیدید؟ نمیدانید کجاست؟ و آنها اظهار میکردند که نه؛ حتی یکی از افراد را آنطور که در روایت هست، موسی‌بن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدی موسی‌بن جعفر را، بکلی منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همین‌جور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند برای اینکه از او بپرسند موسی‌بن جعفر کجاست. شما ببینید زندگی یک انسان اینجوری، زندگی کیست. یک آدمی که فقط مسئله میگوید، معارف اسلامی بیان میکند، هیچ کاری به کار حکومت ندارد، مبارزه‌ی سیاسی نمیکند، که زیر چنین فشارهائی قرار نمیگیرد. حتی در یک روایتی من دیدم که موسی‌بن جعفر (علیه‌السّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام میگشته: «وقع موسی‌بن جعفر فی بعض قری الشّام هاربا متنکرا فوقع فی غار» که توی حدیث هست، روایت هست، که موسی‌بن جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاه‌های حاکم وقت و مورد تجسس جاسوسها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غاری میرسند و در آن غار وارد میشوند و یک فرد نصرانی در آنجاست، حضرت با او بحث میکنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانی صحبت میکنند و نصرانی را مسلمان میکند. زندگی پرماجرای موسی‌بن جعفر یک چنین زندگی است که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است. ما امروز نگاه میکنیم موسی‌بن جعفر، خیال میکنیم یک آقای مظلوم بی‌سروصدای سربه زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزه‌ی طولانی، یک مبارزه‌ی تشکیلاتی، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود. موسی‌بن جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند. آنوقتی که پسر برادر ناخلف موسی‌بن جعفر که جزو افراد وابسته‌ی به دستگاه بود، درباره‌ی موسی‌بن جعفر با هارون حرف میزد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعه‌ی اسلامی و مردم به تو خراج میدهند، مالیات میدهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی توئی، یکی موسی‌بن جعفر. به تو هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند؛ به موسی‌بن جعفر هم مردم مالیات میدهند، پول میدهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت میگفت؛ او میخواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی‌بن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباطها در حدی نبود که موسی‌بن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزه‌ی مسلحانه‌ی آشکاری دست بزند که خود این یک بحث مفصلی دارد که جایش در بحث در زندگی امام صادق (علیه‌السّلام) است، که اگر یک وقتی فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگی امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه (علیهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (علیه السّلام) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکی از بحثهای شنیدنی و بسیار مهم زندگی ائمه است؛ این وضع زندگی موسی‌بن جعفر بود.
تا نوبت به هارون الرشید میرسد. وقتی نوبت به هارون‌الرشید رسید، اوقاتی است که اگر چه در جامعه‌ی اسلامی دستگاه خلافت معارضی ندارد و تقریباً بی‌دردسر و بی‌دغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگی موسی‌بن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جوری است که علاج این مطلب برای آنها اینقدر هم آسان نیست. و هارون یک خلیفه‌ی سیاستمدار و بسیار با ذکاوتی بود. یکی از کارهائی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال میدهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین میگوید هارون‌الرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسی‌بن جعفر را ببیند چه جور موجودی است. ببیند این شخصیتی که این همه درباره‌ی او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتی است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که از آن ملاقاتهای فوق‌العاده مهم و حساس است. یکی در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسی‌بن جعفر با هارون برخورد میکند و یک مذاکرات تندی بین آنها رد و بدل میشود و موسی‌بن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران میشکند؛ او آنجا موسی‌بن جعفر را نمیشناسد. بعد که می‌آید مدینه، چند ملاقات با موسی‌بن جعفر دارد که اینها ملاقاتهای مهمی است. البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتی همین ملاقاتها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادی خواهد گرفت. من همین قدر اشاره میکنم برای اینکه کسانی که اهل مطالعه‌اند، اهل تحقیقند و علاقه‌مند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند. از جمله اینکه حالا در این ملاقاتها هارون‌الرشید تمام آن کارهائی را که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام میدهد: تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همه‌ی اینها را انجام میدهد. یکی از حرفهائی که آنجا با موسی‌بن جعفر میزند، این است که میگوید شما بنی‌هاشم از فدک محروم شدید، آل‌علی. فدک را از شماها گرفتند، حالا من میخواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبی است که میخواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسی که حق از دست رفته‌ی آل محمّد را میخواهد به آنها برگرداند، چهره‌ای برای خودش درست کند. حضرت میگوید بسیار خب، حالا میخواهی فدک را به بدهی، من حدود فدک را برای تو معین میکنم. بنا میکنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودی که امام موسی‌بن جعفر برای فدک معین میکنند، تمام کشور اسلامی آن روز را در بر میگیرد؛ فدک یعنی این. یعنی اینکه تو خیال کنی که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این ساده‌لوحانه است. مسئله‌ی ما آن روز هم مسئله‌ی چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئله‌ی خلافت پیغمبر بود؛ مسئله‌ی حکومت اسلامی بود. منتها آن روز آن چیزی که فکر میشد ما را از این حق بکلی محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشاری میکردیم. امروز آن چیزی که در مقابل ما تو غصب کردی، باغستان فدک نیست که ارزشی ندارد. آنچه که تو غصب کردی، جامعه‌ی اسلامی است، کشور اسلامی است. حدود چهارگانه‌ای را ذکر میکند موسی‌بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام)، میگوید این فدک است. یا اللَّه، حالا اگر میخواهی بدهی، این را بده. یعنی صریحاً مسئله‌ی داعیه‌ی حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسی‌بن جعفر مطرح میکند. آنوقتی که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - میخواست در مقابل مسلمانهائی که دارند زیارت خلیفه را تماشا میکنند، یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، میرود نزدیک، وقتی میخواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، میگوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمیگوید: «یا رسول اللَّه»، ای پسر عمو سلام بر تو. یعنی من پسر عموی پیغمبر هستم. موسی‌بن جعفر بلافاصله می‌آیند در مقابل ضریح می‌ایستند، میگویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو ای پدر. یعنی اگر پسر عموی تو است، پدر من است. درست آن شیوه‌ی تزویر او را در همان مجلس از بین میبرد. مردمی که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس میکردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسی‌بن جعفر است. یک مردی از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصی سوار بر یک درازگوشی آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتی سوار شده باشد که حاکی باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان میکنم - و او وارد شد. پرسید این کی بود که وقتی آمد اینطور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسی‌بن جعفر است. تا گفتند موسی‌بن جعفر است، گفت ای وای از حماقت این قوم - یعنی بنی‌عباس - کسی را که مرگ آنها را میخواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، اینجور احترام میکنند؟ میدانستند. خطر موسی‌بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه‌ی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقه‌مندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بی‌محابا حرف میزند و مطلب میگوید. یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی‌بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا بود که موسی‌بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه‌دار نشود و نفهمند که موسی‌بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی‌بن جعفر را به کجا بردند. و موسی‌بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیه‌السّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی‌بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سخت‌ترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانی بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سخت‌ترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمیشکستند خودشان، بلکه دشمنشان را میشکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمیگرفتند، بلکه زندان‌بانها را تحت تأثیر قرار میدادند و این همان کاری بود که موسی‌بن جعفر کرد که در این‌باره داستانهای زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالبترین آنها این است که سندی‌بن شاهک معروف که شما میدانید که یک زندان‌بان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنی‌عباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندانبان موسی‌بن جعفر بود و موسی‌بن جعفر را در خانه‌ی خودش در یک زیرزمین بسیار سختی زندانی کرده بود. خانواده‌ی سندی بن شاهک گاهی اوقات از یک روزنه‌ای زندان را نگاه میکردند، وضع زندگی موسی‌بن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقه‌مندی به اهل بیت در خانواده‌ی سندی بن شاهک پاشیده شد، یکی از فرزندان سندی‌بن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندی‌بن شاهک یکی از اولاد سندی بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کرده‌اند؛ اسمش کشاجم السندی است. این وضع زندگی موسی‌بن جعفر است که در زندان، موسی‌بن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکا به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد.
این را بدانید که استقامت ائمه‌ی ما در مقابل آن جریانهای فساد موجب این شد که امروز ما میتوانیم اسلام حقیقی را پیدا کنیم. امروز نسلهای مسلمان و نسلهای بشری میتوانند چیزی به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در کتب پیدا کنند، اعم از کتب شیعه و حتی در کتب اهل تسنن. اگر این حرکت مبارزه‌جویانه‌ی سرسخت ائمه (علیهم السّلام) در طول این دویست و پنجاه سال نبود، بدانید که قلم به مزدها و زبان به مزدهای دوران بنی‌امیه و بنی‌عباس اسلام را تدریجاً آنقدر عوض میکردند و میکردند که بعد از گذشتن یک دو قرن از اسلام هیچ چی باقی نمیماند؛ یا قرآنی نمیماند، یا قرآن تحریف شده‌ای میماند. این پرچمهای سرافراز، این مشعله‌های نورافشان، این مناره‌های بلند بود که در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افکن کرد که تحریف کنندگان و کسانی که مایل بودند در محیط تاریک حقایق را قلب کنند، آن تاریکی را نتوانستند به دست بیاورند. شاگردان ائمه (علیهم السّلام) از همه‌ی فرقه‌های اسلامی بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از کسانی که به آرمان تشیع - یعنی به امامت شیعی - اعتقاد نداشتند، کسان زیادی بودند که شاگردان ائمه بودند؛ تفسیر و قرآن و حدیث و سنت پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومتها بود که تا امروز نگه داشت.
بالاخره موسی‌بن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکی از تلخی‌های تاریخ زندگی ائمه همین شهادت موسی‌بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند؛ در روزهای آخر سندی‌بن شاهک عده‌ای از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگی‌اش خوب است، مشکلی ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولی شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانه‌ی خرما و در زیربارسنگین غل و زنجیری که برگردن و بر دست و پای امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید. البته باز هم میترسیدند، از جنازه‌ی امام موسی‌بن جعفر هم می‌ترسیدند، از قبر موسی‌بن جعفر هم میترسیدند. این بود که وقتی که جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار میدادند به عنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرفها را میگفتند تا اینکه شخصیت موسی‌بن جعفر را تحت‌الشعاع قرار بدهند؛ آنقدر جوّ بغداد برای دستگاه جوّ نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمان‌بن جعفر باشد - سلیمان‌بن جعفربن منصور عباسی، یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنی‌عباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازه‌ی موسی‌بن جعفر را آورد؛ کفن قیمتی برجنازه‌ی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائی که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسی‌بن جعفر در نزدیکی بغداد، دفن کردند و موسی‌بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.1364/01/23

لینک ثابت
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی