آیت الله سید جواد خامنهای / پدر رهبر انقلاب
آقا بزرگ حکیم, میرزا مهدی حکیم مشهدی, شیخ اسد الله یزدی, آیت الله سید جواد خامنهای, میرزا حبیب خراسانی, حاج فاضل سبزواری, علامه طباطبایی, اسفار اربعه, شفاء
همین مشهدی كه شما مثال زدید و تعجب میكنید كه مشهد طالب و مایل مسائل حِكمی و فلسفی است، خب این مشهد یك روزی در كشور ما كانون حكمت بوده است. یعنی حكمای بزرگی در این شهر حضور داشتند؛ مثل مرحوم آقا بزرگ حكیم، پسرش آقا میرزا مهدی حكیم، یا مثل مرحوم شیخ اسدالله یزدی كه عارف بود؛ اینها همه در مشهد بودند، مال دورهی قبل از دورهی اساتید ما هستند. یعنی پدر من، هم پیش مرحوم آقا بزرگ درس خوانده بود، هم پیش مرحوم آ شیخ اسدالله یزدی. طبقهی قبل از ما و اساتید ما، اینها را درك كرده بودند قبل از اینها، مرحوم آ میرزا حبیب - عارف و حكیم - در مشهد بوده. یا مرحوم حاج فاضل سبزواریالاصلِ سَرخَروی در مشهد در عین حال كه ملّا و مدرّس فقه و اصول بود، لیكن اهل حكمت بود. بنابراین مشهد مركزِ اینجوری بوده. خب، دقت نكردند، توجه نكردند، یكباره از بین رفت؛ مشهد تبدیل شد به یك مركز ضد حكمت. یعنی توجه نكنید، اینجوری میشود.
به نظر من هنر بزرگ مرحوم علامهی طباطبائی (رضوان الله تعالی علیه) این بود كه پافشاری كرد و كار خود را در شرائط مختلف ادامه داد. حتّی طبق آن نقلهائی كه ما شنیدیم - گرچه آن وقت هم بنده به ذهنم بود، منتها دقیق یادم نیست - هنگامی كه ایشان «اسفار» را تعطیل كردند، همان جا در همان مسجد سلماسی «شفاء» را شروع كردند. خب، این یعنی استقامت. پس كار اول شما این است.1391/11/23
لینک ثابت
خصوصیات پدر ومادر حضرت آیت الله خامنه ای
ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم؛ یعنى پدرم از خانمى، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگرى - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچههاى این خانم دوم، پنج نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومى بودم. البته در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمى مىشوم؛ اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خیلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلى خوبى بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس که مىگویم، نه به معناى علمى و اینها، به معناى مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
ما وقتى بچه بودیم، همه مىنشستیم و مادرم قرآن مىخواند؛ خیلى هم قرآن را شیرین و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایى را که در مورد زندگى پیامبران است، مىگفت. من خودم اوّلین بار، زندگى حضرت موسى، زندگى حضرت ابراهیم و بعضى پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآن که مىخواند، به آیاتى که نام پیامبران در آن است مىرسید، بنا مىکرد به شرح دادن.
بعضى از شعرهاى حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگى - یادم است، از شعرهایى است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
***
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
غرض؛ خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه مادران - دوست مىداشت و رعایت آنها را مىکرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم که خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساکت، آرام و کم حرف مىنمود؛ که این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنه تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان ترکى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل کوچکى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر مىگذاشت.1376/11/14
لینک ثابت
شروع درس طلبگى رهبری از کلاس پنجم دبستان
اینکه درآینده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب کنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود که پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنى هیچ بىعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را که رضاخان به زور مىگوید، بپوشیم. مىدانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشیدند. او اجبار کرد که بایستى اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمىداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.
معلّمى داشتیم که خودش طلبه بود و سالهاى پنجم یا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال - معلم کلاس ما بود. او پیشنهاد کرد که به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد. مىدید که من و یکى، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.
«جامعالمقّدمات» اوّلین کتابى است که طلبهها مىخواندند، - هنوز هم معمول است - و مجموعهاى از جزوات، یعنى چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدّت و با جدّیت و علاقه دنبال کردم.
من بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم؛ یعنى دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مىخواندم. درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم؛ یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه شوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، بههیچوجه مانع از کارهاى کودکانه آن زمان نبود؛ یعنى هم عمامه سرمان مىگذاشتیم، هم وقتى مىخواستیم بازى کنیم، عمامه را در خانه مىگذاشتیم، به کوچه مىآمدیم و با همان قبا مىدویدیم و بازى مىکردیم - کارهایى که بچهها مىکنند - وقتى مىخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان مىگذاشتیم و عبا را به دوش مىانداختیم و با همان وضع و حال و چهره کودکانه به مدرسه مىرفتیم و مىآمدیم.1376/11/14
لینک ثابت