1402/10/23
روایتی از دیدار مردم قم با رهبر انقلاب
دخترکان کاپشن صورتی
معصومه صفاییراد
در صف انتظار برای ورود به حسینیه هستیم که چشمم به چشمانش می
افتد؛ دختر کاپشن صورتی. نگاه به صورت مادرش میکنم که ببینم خودش می
داند چقدر نمادین توی این مراسم حضور پیدا کرده یا نه؟ ولی دلم نمیآید حرفی از دخترک کرمانی به او بزنم. دخترک شیشه
ی شربت گلابش را میمکد و راضی است.
توی سرمای دم صبح بخار چای و عطر کیک یزدی وسوسه برانگیز است. انتخاب خوبی است. به نظر میرسد همه مثل من صبح زود شال و کلاه کردهاند و فرصت نشده یک لقمه صبحانه دهانشان بگذارند. ایستگاه چای و کیک یزدی را به دو رد میکنم. مثل همه
ی کسانی که ذوق دارند زودتر برسند. انگار بُعد آینده نگری
ام از کار افتاده و گرسنگی را جدی نمی
گیرم. من البته چندساعتی از همشهریهایم جلوترم. قدر فاصله قم- تهران. قرارشان برای حرکت دسته جمعی با اتوبوسها چهار صبح مصلی و نیروگاه و پردیسان بوده و از سه بیدارند. من از ساعت شش بیدارم و هفت به خیابان فلسطین رسیدهام.
به حسینیه که می
رسم اول از همه، چشمم زیلوهای بافت میبد یزد را می
گیرد و در دم عاشق می
شوم. عاشق لوزی
های آبی زیلو. زیلوها از پس عبور ندادن سرمای زمین برنمی
آیند و چه بهتر. اینجا کسی دنبال گرما نیست. هیجان توی دل آدم
ها گرما شده و خودشان را باد هم می
زنند. هرکس دنبال این است که جلوتر بنشیند. که بهتر ببیند، بهتر بشنود و بهتر حس کند. زنی جوان که چفیه به سر دارد، رو به آنکه مویی سپیدتر کرده می
گوید:
آقا که بیان همه
ی این نشستن
ها به هم می
خوره
عکس شهدای نوزدهم دی سال پنجاه و شش قم را به دیوار زدهاند. پای دخترک کاپشن صورتی و گوشواره قلبی به حسینیه امام خمینی(ره) هم باز شده. تابلوی بزرگی از او خوابیده لای گل
های پرپر جلوی مراسم قرار گرفته. حسن روح الامین امروز اینجا نقاشی
اش از ریحانه
ی کرمانی را رونمایی کرده. با خودم فکر میکنم کجا خانواده سلطانی نژاد فکرش را می
کرد نقش دخترکشان به صحنه
ی اول حسینیه
ی امام خمینی(ره) برسد؟!
انتظار، سخت
ترین کار عالم است مخصوصا وقتی که بچه
ها در آن شریک باشند. ما وقتی توی خانه مهمان داشته باشیم از قبل به بچه
ها نمی
گوییم. می
گذاریم شب شود و مهمانها بیایند و خودشان ببینند. اگر بگوییم، از اول صبح که از خواب بیدار می
شوند هرچنددقیقه یکبار می
پرسند: چرا هنوز نیامده؟ پس کی می
آید؟ چقدر مانده تا بیاید؟ ساعت چند است؟ پسربچه
ای با صدای بلند از جمعیت صلوات طلب می
کند و جمع لحن بچه گانهی صدایش با حرفهای بزرگ بزرگی که میزند، جمعیت را به شور می
آورد.
دخترک کاپشن صورتی بعدی که می
بینم هشت ماهه است و اسمش مبارکه. لباس صورتی وجه مشترک همه
ی دختر بچه
هاست. زن
ها به مادرش سفارش می
کنند نزدیک در ورودی ننشیند که سرما به دخترک نرسد. ریحانه
ی پنج ساله پشت چادر مادرش قایم می
شود و دزدکی نگاهم می
کند و می
خندد. تازه کلاس ژیمناستیک اسم نوشته و این اولین چیزی است که برای همه تعریف میکند.
همه، همه چیزشان را دم در تحویل دادهاند و دست خالی آمدهاند داخل. چند روز پیش سالگرد درگذشت آیتالله مصباح بود و سالگرد شهادت حاج قاسم هم که در تقویم دلهای ملت ماندگار است. همین همزمانی باعث شده چندنفری عکس معروف بوسه
ی حاج قاسم بر پیشانی آیتالله مصباح را سر دست گرفتهاند. طبقه
ی بالای حسینیه هم پر شده از اهالی قم. طبقه بالایی
ها دلشان نمی
آید بنشینند. این همه راه را نیامدهاند که از پرده و تابش ویدیو پروژکتور آقا را ببینند. یکی
شان چفیه بزرگی دست گرفته که چشمم را می
گیرد.
«دوستت دارم ای تمام وصیت حاج قاسم»
خودکار من بیشتر از خودم اطرافیانم را به هیجان می
اندازد. قرار است یادداشتی برای خودم بنویسم ولی یکی
یکی کف دست
های سفید جلویم صف می
بندند تا برایشان چیزی بنویسم.
بنویس لبیک. بزرگ بنویس
برای دو نفر لبیک می
نویسم و بلند می
شوم که نظم جلسه را به هم نزنم که سه تا دختر بچه صدایم می
کنند.
خاله توروخدا واسه ما هم بنویس.
کف دست
هایشان کوچک است و خواستههایشان بزرگ.
بنویسین جانم فدای رهبر
آخه جا نمیشه. دستتون کوچیکه
خانم پشت سری
شان می
گوید جمله را تقطیع کن و بین سه نفرشان پخش کن.
جانم
فدای
رهبر
زن
های دیگر هم خجالتشان را کنار می
گذارند و دستشان را می
آورند جلو.
عمودی بنویس جانم آقا
رهبرم سیدعلی
لبیک یا رهبر
....
حسابی شلوغش کردهام. دخترها خوشحال ریزریز می
خندند و کف دست
هایشان را به هم می
چسبانند و بالا می
گیرند. عکاس را صدا می
زنم تا از ذوقشان عکس بگیرد.
رهبرم سرورم.
این یکی نمی
دانم چرا توی ذهنم شکل نمی
گیرد. سرورم را با ث مینویسم و وسط راه که می
فهمم از خجالت آب می
شوم. خیر سرم نویسندهام!
بعضی
ها از شدت هیجان دست
هایشان خیس عرق شده و خودکار روی پوستشان رنگ نمی
دهد. چندلحظه وقت می
گیرند تا نفس عمیق بکشند و آرام شوند.
بنویس جانم فدایت قربانت
حساب اینکه چندتا مینویسم از دستم در رفته. چندان خوش خط نیستم برای این شغل ولی گویا روزی امروز من در حسینیه امام خمینی(ره) مکتوب کردن احساسات مردم است. اصلاً مگر برای همین نیامده بودم؟!
حسن شالبافان که از مداحان معروف قم است پشت بلندگو رفته و شعر جمعی را تمرین میکند و از مردم خواهش می
کند بنشینند و از آن صلوات
هایی که تا به حال برای هیچکس نفرستادهاند بفرستند. نصف جمعیت سر پا شده. انگار که دم
دم
های حضور آقاست و کسی دلش به نشستن نیست. اسم باجک و فیضیه و حرم توی شعر جمعی لبخند به لبم می
آورد.
شهر قم و خاک محترمش
دختر موسی و آن حرمش
عطر خدا دارد تا به ابد
باجک و فیضیه و اِرَمَش
آدم دلش نشانه
های آشنا طلب می
کند. شعر که تمام میشود، جمعیت حیدر حیدر صدا میزنند. زنی با روسری زیر چانه سنجاق زدهاش نفس زنان تازه از راه می
رسد و می
پرسد آقا کجاست؟ از جایی که نصیبش شده راضی نیست. ستون
های حسینیه مزاحمند. هیچ کس حاضر نیست پشت ستون بنشیند. به گمانم گوش
های هیچ ستونی در عالم این همه ناراحتی و گله نشنیده بابت حضورش. ای کاش حسینیه امام خمینی(ره) ستون نداشت!
دوست لبنانی که دم در دیده بودمش تازه داخل شده. سی سالی را قم زندگی کرده و آخر هم در دیدار مردم قم با آقا قسمتش شده اینجا بیاید. با التماس خودش را به صف
های جلو رسانده و از وقتی که نشسته چشم دوخته به صندلی خالی آقا و گوله گوله اشک می
ریزد.
بالاخره انتظارها به سر می
رسد. جلوی پایم خالی می
شود و موج جمعیت که جلو می
روند تازه می
فهمم چه شده. همانطور بود که زن جوان چفیه به سر می
گفت. هیچ جا و ترتیبی سر جایش نمی
ماند.
جمعیتی که به تمرین
ها دل نمی
دادند سرود جمعی را ولی جلوی آقا خوب می
خوانند. من هم می
خوانم. کاغذی دست به دست دستم رسیده و با مادر مطهره
ی هشت ماهه
ی صورتی پوش باهم می
خوانیم و بعدش دخترک نرمنرم کاغذمان را در دهان میگذارد و می
خورد. او هم به شیوهی خودش شعر را میخواند! یکی نوزاد با چفیه قنداق پیچ شده
اش را سر دست گرفته و آن یکی عکس دوپسر شهید چهارده و پانزده ساله
اش را.
آقا صحبتهایشان را شروع میکنند و از اهمیت حضور مردم می
گویند که معجزه می
کند. که خودشان توی صحنه باشند و به این و آن اتکا نکنند. صدای بچه
ها ریزریز از جاهای مختلف حسینیه می
آید. پدر و مادرها سختشان می
شود ولی کسی کاری به کارشان ندارد و مثل خیلی از جمعها نمیگویند چرا با بچه آمدی؟ مثل اینکه نوه
ای توی خانه
ی پدربزرگش سروصدایی کند. مگر سال چهل و دو امام نگفته بودند سربازهای من توی قنداق هستند؟ این
ها هم سربازهای آینده اند و باید از همین الان حضور داشته باشند.
آقا از حادثه
ی تروریستی کرمان که می
گویند جمعیت خون خونشان را میخورد.
گذر زمان را نفهمیدم. دوباره جلوی پایم خالی میشود، اما اینبار برای وداع دوباره اشکها و لبخندها راه میافتد و کمکم راه خروج از جلسه را نشانمان میدهند. هیچ کس عجلهای برای رفتن ندارد. من هنوز چشمم دنبال بچههاست. دنبال ریحانه و زهرا و مطهره و مبارکه و حدیثه. دخترکان کاپشن صورتی که سرنوشت ملتی را تغییر میدهند.