[ بازگشت ]
|
[ چـاپ ]
مربوط به :بیانات در خطبههای نماز جمعهی تهران - 1380/02/28 عنوان فیش :دشمنان اصلی جامعه اسلامی دوران پیامبر (ص) در مدینه کلیدواژه(ها) : دشمنان جامعه اسلامی عصر پیامبر اسلام (صلی الله علی, نظامسازی پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله, جنگ خندق, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر (ص), صلح حدیبیّه, یهودیان مدینه, عبدالله ابن ابی, منافقین مدینه, برخورد پیامبر (صلیالله علیه و آله) با دشمنان, مسجد ضرار, دشمن درونی, تزکیه نفس, انحراف جامعه اسلامی نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : پیغمبر نگاه میكند و میبیند پنج دشمن اصلی، این جامعهی[اسلامی] تازه متولّد شده,[درمدینه] را تهدید میكنند: یك دشمن، كوچك و كماهمیت است؛ اما درعینحال نباید از او غافل ماند. یك وقت ممكن است یك خطر بزرگ به وجود آورد. او كدام است؟ قبایل نیمهوحشی اطراف مدینه. به فاصلهی ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمهوحشیای وجود دارند كه تمام زندگی آنها عبارت از جنگ و خونریزی و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن است. پیغمبر اگر بخواهد در مدینه نظام اجتماعیِ سالم و مطمئن و آرامی به وجود آورد، باید حساب اینها را بكند. پیغمبر فكر اینها را كرد. در هر كدام از آنها اگر نشانهی صلاح و هدایت بود، با آنها پیمان بست؛ اول هم نگفت كه حتماً بیایید مسلمان شوید؛ نه، كافر و مشرك هم بودند؛ اما با اینها پیمان بست تا تعرّض نكنند. پیغمبر بر عهد و پیمانِ خودش، بسیار پا فشاری میكرد و پایدار بود؛ كه این را هم عرض خواهم كرد. آنهایی را كه شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر علاج كرد و خودش سراغ آنها رفت. این سریههایی كه شنیدهاید پیغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبیله فرستاد، بیست نفر را سراغ فلان قبیله، مربوط به اینهاست؛ كسانی كه خوی و طبیعت آنها آرامپذیر و هدایتپذیر و صلاحپذیر نیست و جز با خونریزی و استفادهی از قدرت نمیتوانند زندگی كنند. لذا پیغمبر سراغ آنها رفت و آنها را منكوب كرد و سر جای خودشان نشاند. دشمن دوم، مكه است كه یك مركزیّت است. درست است كه در مكه حكومتِ به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یك گروه اشرافِ متكبّرِ قدرتمندِ متنفّذ با هم بر مكه حكومت میكردند. اینها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل این مولود جدید، با یكدیگر همدست بودند. پیغمبر میدانست خطر عمده از ناحیهی آنهاست؛ همینطور هم در عمل اتّفاق افتاد. پیغمبر احساس كرد اگر بنشیند تا آنها سراغش بیایند، یقیناً آنها فرصت خواهند یافت؛ لذا سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مكه حركت نكرد. راه كاروانیِ آنها از نزدیكی مدینه عبور میكرد؛ پیغمبر تعرّض خودش را به آنها شروع كرد، كه جنگ بدر، مهمترینِ این تعرّضها در اوّلِ كار بود. پیغمبر تعرّض را شروع كرد؛ آنها هم با تعصّب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند. تقریباً چهار، پنج سال وضع اینگونه بود؛ یعنی پیغمبر آنها را به حال خودشان رها نمیكرد؛ آنها هم امیدوار بودند كه بتوانند این مولود جدید - یعنی نظام اسلامی - را كه از آن احساس خطر میكردند، ریشه كن كنند. جنگ اُحد و جنگهای متعدّد دیگری كه اتّفاق افتاد، در همین زمینه بود. آخرین جنگی كه آنها سراغ پیغمبر آمدند، جنگ خندق - یكی از آن جنگهای بسیار مهم - بود. همهی نیرویشان را جمع كردند و از دیگران هم كمك گرفتند و گفتند میرویم پیغمبر و دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر از یاران نزدیك او را قتل عام میكنیم؛ مدینه را هم غارت میكنیم و آسوده برمیگردیم؛ دیگر هیچ اثری از اینها نخواهد ماند. قبل از آنكه اینها به مدینه برسند، پیغمبر اكرم از قضایا مطّلع شد و آن خندق معروف را كَند. یك طرف مدینه قابل نفوذ بود؛ لذا در آنجا خندقی تقریباً به عرض چهل متر كَندند. ماه رمضان بود. طبق بعضی از روایات، هوا بسیار سرد بود؛ آن سال بارندگی هم نشده بود و مردم درآمدی نداشتند؛ لذا مشكلات فراوانی وجود داشت. سختتر از همه، پیغمبر كار كرد. در كندن خندق، هرجا دید كسی خسته شده و گیر كرده و نمیتواند پیش برود، پیغمبر میرفت كلنگ را از او میگرفت و بنا میكرد به كار كردن؛ یعنی فقط با دستور حضور نداشت؛ با تنِ خود در وسط جمعیت حضور داشت. كفّار، مقابل خندق آمدند، اما دیدند نمیتوانند؛ لذا شكسته و مفتضح و مأیوس و ناكام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ این آخرین حملهی قریش مكه به ماست. از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما به طرف مكه و به سراغ آنها میرویم. سال بعد از آن، پیغمبر گفت ما میخواهیم به زیارت عمره بیاییم. ماجرای حدیبیّه- كه یكی از ماجراهای بسیار پُرمغز و پُرمعناست - در این زمان اتّفاق افتاد. پیغمبر به قصد عمره به طرف مكه حركت كرد. آنها دیدند در ماه حرام - كه ماه جنگ نیست و آنها هم به ماه حرام احترام میگذاشتند - پیغمبر به طرف مكه میآید. چه كار كنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؟ با این موفّقیت، چه كار خواهند كرد و چطور میتوانند در مقابل او بایستند؟ آیا در ماه حرام بروند با او جنگ كنند؟ چگونه جنگ كنند؟ بالاخره تصمیم گرفتند و گفتند میرویم و نمیگذاریم او به مكه بیاید؛ و اگر بهانهای پیدا كردیم، قتلعامشان میكنیم. پیغمبر با عالیترین تدبیر، كاری كرد كه آنها نشستند و با او قرارداد امضاء كردند تا برگردد؛ اما سال بعد بیاید و عمره بجا آورد و در سرتاسر منطقه هم برای تبلیغات پیغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خدای متعال در قرآن میفرماید: «انّا فتحنا لك فتحا مبینا»؛ ما برای تو فتح مبینی ایجاد كردیم. اگر كسانی به مَراجع صحیح و محكم تاریخ، مراجعه كنند، خواهند دید كه ماجرای حدیبیّه چقدر عجیب است. سال بعد پیغمبر به عمره رفت و علیرغم آنها، شوكت آن بزرگوار روزبهروز زیاد شد. سال بعدش - یعنی سال هشتم - كه كفّار نقض عهد كرده بودند، پیغمبر رفت و مكه را فتح كرد، كه فتحی عظیم و حاكی از تسلّط و اقتدار آن حضرت بود. بنابراین پیغمبر با این دشمن هم مدبّرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگی و بدون حتّی یك قدم عقبنشینی برخورد كرد و روزبهروز و لحظهبهلحظه به طرف جلو پیش رفت. دشمن سوم، یهودیها بودند؛ یعنی بیگانگانِ نامطمئنی كه علیالعجاله حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگی كنند؛ اما دست از موذیگری و اخلالگری و تخریب برنمیداشتند. اگر نگاه كنید، بخش مهمی از سورهی بقره و بعضی از سورههای دیگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزهی فرهنگی پیغمبر با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگی بودند؛ آگاهیهایی داشتند؛ روی ذهنهای مردم ضعیفالایمان اثرِ زیاد میگذاشتند؛ توطئه میكردند؛ مردم را ناامید میكردند و به جان هم میانداختند. اینها دشمن سازمانیافتهای بودند. پیغمبر تا آنجایی كه میتوانست، با اینها مدارا كرد؛ اما بعد كه دید اینها مدارابردار نیستند، مجازاتشان كرد. پیغمبر، بیخود و بدون مقدّمه هم سراغ اینها نرفت؛ هر كدام از این سه قبیله عملی انجام دادند و پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات كرد. اوّل، بنیقینقاع بودند كه به پیغمبر خیانت كردند؛ پیغمبر سراغشان رفت و فرمود باید از آنجا بروید؛ اینها را كوچ داد و از آن منطقه بیرون كرد و تمام امكاناتشان برای مسلمانها ماند. دستهی دوم، بنینضیر بودند. اینها هم خیانت كردند - كه داستان خیانتهایشان مهم است - لذا پیغمبر فرمود مقداری از وسایلتان را بردارید و بروید؛ اینها هم مجبور شدند و رفتند. دستهی سوم بنیقریظه بودند كه پیغمبر امان و اجازهشان داد تا بمانند؛ اینها را بیرون نكرد؛ با اینها پیمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلاتشان وارد مدینه شود؛ اما اینها ناجوانمردی كردند و با دشمن پیمان بستند تا در كنار آنها به پیغمبر حمله كنند! یعنی نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، بلكه در آن حالی كه پیغمبر یك قسمت مدینه را - كه قابل نفوذ بود - خندق حفر كرده بود و محلات اینها در طرف دیگری بود كه باید مانع از این میشدند كه دشمن از آنجا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاكره و گفتگو كردند تا دشمن و آنها - مشتركاً - از آنجا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند! پیغمبر در اثنای توطئهی اینها، ماجرا را فهمید. محاصرهی مدینه، قریب یك ماه طول كشیده بود؛ در اواسط این یك ماه بود كه اینها این خیانت را كردند. پیغمبر مطّلع شد كه اینها چنین تصمیمی گرفتهاند. با یك تدبیر بسیار هوشیارانه، كاری كرد كه بین اینها و قریش به هم خورد - كه ماجرایش را در تاریخ نوشتهاند - كاری كرد كه اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یكی از آن حیلههای جنگیِ سیاسیِ بسیار زیبای پیغمبر همینجا بود؛ یعنی اینها را علیالعجاله متوقف كرد تا نتوانند لطمه بزنند. بعد كه قریش و همپیمانانشان شكست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مكه رفتند، پیغمبر به مدینه برگشت. همان روزی كه برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوِ قلعههای بنیقریظه میخوانیم؛ راه بیفتیم به آنجا برویم؛ یعنی حتّی یك شب هم معطل نكرد؛ رفت و آنها را محاصره كرد. بیستوپنج روز بین اینها محاصره و درگیری بود؛ بعد پیغمبر همهی مردان جنگی اینها را به قتل رساند؛ چون خیانتشان بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها اینگونه برخورد كرد؛ یعنی دشمنیِ یهود را - عمدتاً در قضیهی بنیقریظه، قبلش در قضیهی بنینضیر، بعدش در قضیهی یهودیان خیبر - اینگونه با تدبیر و قدرت و پیگیری و همراه با اخلاق والای انسانی از سر مسلمانها رفع كرد. در هیچكدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نكرد؛ حتّی دشمنان اسلام هم این را قبول دارند كه پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدی نكرد؛ آنها بودند كه نقض عهد كردند. دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ كسانی كه به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگنظر و آمادهی همكاری با دشمن، منتها سازماننیافته. فرق اینها با یهود این بود. پیغمبر با دشمن سازمانیافتهای كه آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار میكند و به آنها امان نمیدهد؛ اما دشمنی را كه سازمانیافته نیست و لجاجتها و دشمنیها و خباثتهای فردی دارد و بیایمان است، تحمّل میكند. عبداللَّهبنابیّ، یكی از دشمنترین دشمنان پیغمبر بود. تقریباً تا سال آخر زندگی پیغمبر، این شخص زنده بود؛ اما پیغمبر با او رفتار بدی نكرد. درعینحال كه همه میدانستند او منافق است؛ ولی با او مماشات كرد؛ مثل بقیهی مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بیتالمال داد، امنیتش را حفظ كرد، حرمتش را رعایت كرد. با اینكه آنها این همه بدجنسی و خباثت میكردند؛ كه باز در سورهی بقره، فصلی مربوط به همین منافقین است. وقتی كه جمعی از این منافقین كارهای سازمانیافته كردند، پیغمبر به سراغشان رفت. در قضیهی مسجد ضرار، اینها رفتند مركزی درست كردند؛ با خارج از نظام اسلامی - یعنی با كسی كه در منطقهی روم بود؛ مثل ابوعامر راهب - ارتباط برقرار كردند و مقدّمهسازی كردند تا از روم علیه پیغمبر لشكر بكشند. در اینجا پیغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدی را كه ساخته بودند، ویران كرد و سوزاند. فرمود این مسجد، مسجد نیست؛ اینجا محلّ توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است. یا آنجایی كه یك دسته از همین منافقین، كفر خودشان را ظاهر كردند و از مدینه رفتند و در جایی لشكری درست كردند؛ پیغمبر با اینها مبارزه كرد و فرمود اگر نزدیك بیایند، به سراغشان میرویم و با آنها میجنگیم؛ با اینكه منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آنها كاری نداشت. بنابراین با دستهی سوم، برخورد سازمانیافتهی قاطع؛ اما با دستهی چهارم، برخورد همراه با ملایمت داشت؛ چون اینها سازمانیافته نبودند و خطرشان، خطر فردی بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم اینها را شرمنده میكرد. و اما دشمن پنجم. دشمن پنجم عبارت بود از دشمنی كه در درون هر یك از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت. خطرناكتر از همهی دشمنها هم همین است. این دشمن در درون ما هم وجود دارد: تمایلات نفسانی، خودخواهیها، میل به انحراف، میل به گمراهی و لغزشهایی كه زمینهی آن را خود انسان فراهم میكند. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه كرد؛ منتها مبارزهی با این دشمن، به وسیلهی شمشیر نیست؛ به وسیلهی تربیت و تزكیه و تعلیم و هشدار دادن است. لذا وقتی كه مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پیغمبر فرمود شما از جهاد كوچكتر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگتر شوید. عجب! یا رسولاللَّه! جهاد بزرگتر چیست؟ ما این جهاد با این عظمت و با این زحمت را انجام دادیم؛ مگر بزرگتر از این هم جهادی وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان. اگر قرآن میفرماید: «الّذین فی قلوبهم مرض»، اینها منافقین نیستند؛ البته عدهای از منافقین هم جزو «الّذین فی قلوبهم مرض»اند، اما هر كسی كه «الّذین فی قلوبهم مرض» است - یعنی در دل، بیماری دارد - جزو منافقین نیست؛ گاهی مؤمن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنی چه؟ یعنی ضعفهای اخلاقی، شخصیتی، هوسرانی و میل به خودخواهیهای گوناگون؛ كه اگر جلویش را نگیری و خودت با آنها مبارزه نكنی، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوك خواهد كرد. وقتی ایمان را از تو گرفت، دل تو بیایمان و ظاهر تو باایمان است؛ آن وقت اسم چنین كسی منافق است. اگر خدای نكرده دل من و شما از ایمان تهی شد، در حالی كه ظاهرمان، ظاهرِ ایمانی است؛ پابندیها و دلبستگیهای اعتقادی و ایمانی را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرفهای ایمانی را میزند كه قبلاً میزد؛ این میشود نفاق؛ این هم خطرناك است. قرآن میفرماید: «ثمّ كان عاقبة الّذین اسائوا السوأی ان كذّبوا بایات اللَّه»؛ آن كسانی كه كار بد كردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تكذیب آیات الهی. در جای دیگر میفرماید: آن كسانی كه به این وظیفهی بزرگ - انفاق در راه خدا - عمل نكردند، «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛چون با خدا خلف وعده كردند، در دلشان نفاق به وجود آمد. خطر بزرگ برای جامعهی اسلامی این است؛ هرجا هم كه شما در تاریخ میبینید جامعهی اسلامی منحرف شده، از اینجا منحرف شده است. ممكن است دشمن خارجی بیاید، سركوب كند، شكست دهد و تار و مار كند؛ اما نمیتواند نابود كند بالاخره ایمان میماند و در جایی سر بلند میكند و سبز میشود. اما آنجایی كه این لشكرِ دشمن درونی به انسان حمله كرد و درون انسان را تهی و خالی نمود، راه منحرف خواهد شد. هرجا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه كرد. مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1374/03/19 عنوان فیش :مقابله با انحرافات بزرگ جامعه اسلامی؛ علت قیام امام حسین (ع) کلیدواژه(ها) : انحراف جامعه اسلامی, انحراف حاکمان, حادثه عاشورا, تحلیل حادثه عاشورا, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تحلیل حادثه عاشورا, یزیدبن معاویه, قیام امام حسین(علیه السلام), حادثه عاشورا, تاثیر حادثه عاشورا بر انقلاب اسلامی, معارف حسینی, اهداف قیام امام حسین(علیه السلام), تحلیل حادثه عاشورا نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : دو نوع انحراف داریم. یك وقت مردم فاسد میشوند - خیلی وقتها چنین چیزی پیش میآید - اما احكام اسلامی از بین نمیرود؛ لیكن یك وقت مردم كه فاسد میشوند، حكومتها هم فاسد میشوند، علما و گویندگان دین هم فاسد میشوند! از آدمهای فاسد، اصلاً دین صحیح صادر نمیشود. قرآن و حقایق را تحریف میكنند؛ خوبها را بد، بدها را خوب، منكر را معروف و معروف را منكر میكنند! خطّی را كه اسلام - مثلاً - به این سمت كشیده است، صدوهشتاد درجه به سمت دیگر عوض میكنند! اگر جامعه و نظام اسلامی به چنین چیزی دچار شد، تكلیف چیست؟ البته پیغمبر فرموده بود كه تكلیف چیست؛ قرآن هم فرموده است: «من یرتد منكم عن دینه فسوف یأتی اللَّه بقوم یحبّهم و یحبّونه»تا آخر - و آیات زیاد و روایات فراوان دیگر و همین روایتی كه از قول امام حسین برایتان نقل میكنم. امام حسین علیهالسّلام، این روایت پیغمبر را برای مردم خواند. پیغمبر فرموده بود؛ اما آیا پیغمبر میتوانست به این حكم الهی عمل كند؟ نه؛ چون این حكم الهی وقتی قابل عمل است كه جامعه منحرف شده باشد. اگر جامعه، منحرف شد، باید كاری كرد. خدا حكمی در اینجا دارد. در جوامعی كه انحراف به حدّی پیش میآید كه خطر انحراف اصل اسلام است، خدا تكلیفی دارد. خدا انسان را در هیچ قضیهای بیتكلیف نمیگذارد. پیغمبر، این تكلیف را فرموده است - قرآن و حدیث گفتهاند - اما پیغمبر كه نمیتواند به این تكلیف عمل كند. چرا نمیتواند؟ چون این تكلیف را آن وقتی میشود عمل كرد كه جامعه، منحرف شده باشد. جامعه در زمان پیغمبر و زمان امیرالمؤمنین كه، به آن شكل منحرف نشده است. در زمان امام حسن كه معاویه در رأس حكومت است، اگرچه خیلی از نشانههای آن انحراف، پدید آمده است، اما هنوز به آن حدّی نرسیده است كه خوف تبدیل كلّی اسلام وجود داشته باشد. شاید بشود گفت در برههای از زمان، چنین وضعیتی هم پیش آمد؛ اما در آن وقت، فرصتی نبود كه این كار انجام گیرد - موقعیت مناسبی نبود - این حكمی كه جزو مجموعهی احكام اسلامی است، اهمیّتش از خود حكومت كمتر نیست؛ چون حكومت، یعنی ادارهی جامعه. اگر جامعه بتدریج از خط، خارج و خراب و فاسد شد و حكم خدا تبدیل شد؛ اگر ما آن حكم تغییر وضع و تجدید حیات - یا به تعبیر امروزِ انقلاب، اگر آن حكم انقلاب - را نداشته باشیم، این حكومت به چه دردی میخورد؟ پس اهمیت آن حكمی كه مربوط به برگرداندن جامعهی منحرف به خطّ اصلی است، از اهمیت خود حكمِ حكومت كمتر نیست. شاید بشود گفت كه اهمیتش از جهاد با كفّار بیشتر است. شاید بشود گفت اهمیتش از امر به معروف و نهی از منكر معمولی در یك جامعهی اسلامی بیشتر است. حتّی شاید بشود گفت اهمیت این حكم از عبادات بزرگ الهی و از حج بیشتر است. چرا؟ به خاطر اینكه در حقیقت این حكم، تضمین كنندهی زنده شدن اسلام است؛ بعد از آنكه مُشرف به مردن است، یا مرده و از بین رفته است. خوب؛ چه كسی باید این حكم را انجام دهد؟ چه كسی باید این تكلیف را به جا بیاورد؟ یكی از جانشینان پیغمبر، وقتی در زمانی واقع شود كه آن انحراف، به وجود آمده است. البته به شرط اینكه موقعیت مناسب باشد؛ چون خدای متعال، به چیزی كه فایده ندارد تكلیف نكرده است. اگر موقعیت مناسب نباشد، هر كاری بكنند، فایدهای ندارد و اثر نمیبخشد. باید موقعیت مناسب باشد. البته موقعیت مناسب بودن هم معنای دیگری دارد؛ نه اینكه بگوییم چون خطر دارد، پس موقعیت مناسب نیست؛ مراد این نیست. باید موقعیت مناسب باشد؛ یعنی انسان بداند این كار را كه كرد، نتیجهای بر آن مترتّب میشود؛ یعنی ابلاغ پیام به مردم خواهد شد، مردم خواهند فهمید و در اشتباه نخواهند ماند. این، آن تكلیفی است كه باید یك نفر انجام میداد. در زمان امام حسین علیهالسّلام، هم آن انحراف به وجود آمده، هم آن فرصت پیدا شده است. پس امام حسین باید قیام كند؛ زیرا انحراف پیدا شده است. برای اینكه بعد از معاویه كسی به حكومت رسیده است كه حتّی ظواهر اسلام را هم رعایت نمیكند! شُرب خَمر و كارهای خلاف میكند. تعرّضات و فسادهای جنسی را واضح انجام میدهد. علیه قرآن حرف میزند. علناً شعر برخلاف قرآن و بر رّد دین میگوید و علناً مخالف با اسلام است! منتها چون اسمش رئیس مسلمانهاست، نمیخواهد اسم اسلام را براندازد. او عامل به اسلام، علاقهمند و دلسوز به اسلام نیست؛ بلكه با عمل خود، مثل چشمهای كه از آن مرتب آب گندیده تراوش میكند و بیرون میریزد و همهی دامنه را پر میكند، از وجود او آب گندیده میریزد و همهی جامعهی اسلامی را پر خواهد كرد! حاكم فاسد، این گونه است دیگر؛ چون حاكم، در رأس قلّه است و آنچه از او تراوش كند، در همانجا نمیماند - برخلاف مردم عادّی - بلكه میریزد و همهی قلّه را فرا میگیرد! مردم عادّی، هركدام جای خودشان را دارند. البته هر كس كه بالاتر است؛ هر كس كه موقعیت بالاتری در جامعه دارد، فساد و ضررش بیشتر است. فساد آدمهای عادّی، ممكن است برای خودشان، یا برای عدّهای دور و برشان باشد؛ اما آن كسی كه در رأس قرار گرفته است، اگر فاسد شد، فساد او میریزد و همهی فضا را پر میكند؛ همچنان كه اگر صالح شد، صلاح او میریزد و همهی دامنه را فرا میگیرد. چنین كسی با آن فساد، بعد از معاویه، خلیفهی مسلمین شده است! خلیفهی پیغمبر! از این انحراف بالاتر؟! زمینه هم آماده است. زمینه آماده است، یعنی چه؟ یعنی خطر نیست. چرا؛ خطر كه هست. مگر ممكن است كسی كه در رأس قدرت است، در مقابل انسانهای معارض، برای آنها خطر نیافریند؟ جنگ است دیگر. شما میخواهی او را از تخت قدرت پایین بكشی و او بنشیند تماشا كند! بدیهی است كه او هم به شما ضربه میزند. پس خطر هست. اینكه میگوییم موقعیت مناسب است، یعنی فضای جامعهی اسلامی، طوری است كه ممكن است پیام امام حسین به گوش انسانها در همان زمان و در طول تاریخ برسد. اگر در زمان معاویه، امام حسین میخواست قیام كند، پیام او دفن میشد. این به خاطر وضع حكومت در زمان معاویه است. سیاستها به گونهای بود كه مردم نمیتوانستند حقّانیت سخن حق را بشنوند. لذا همین بزرگوار، ده سال در زمان خلافت معاویه، امام بود، ولی چیزی نگفت؛ كاری، اقدامی و قیامی نكرد؛ چون موقعیت آنجا مناسب نبود. قبلش هم امام حسن علیهالسّلام بود. ایشان هم قیام نكرد؛ چون موقعیت مناسب نبود. نه اینكه امام حسین و امام حسن، اهل این كار نبودند. امام حسن و امام حسین، فرقی ندارند. امام حسین و امام سجّاد، فرقی ندارند. امام حسین و امام علی النقی و امام حسن عسكری علیهمالسّلام فرقی ندارند. البته وقتی كه این بزرگوار، این مجاهدت را كرده است، مقامش بالاتر از كسانی است كه نكردند؛ اما اینها از لحاظ مقام امامت یكسانند. برای هر یك از آن بزرگواران هم كه پیش میآمد، همین كار را میكردند و به همین مقام میرسیدند. خوب؛ امام حسین هم در مقابل چنین انحرافی قرار گرفته است. پس باید آن تكلیف را انجام دهد. موقعیت هم مناسب است؛ پس دیگر عذری وجود ندارد. لذا عبداللَّهبنجعفر و محمدبنحنفیه و عبداللَّهبنعباس - اینها كه عامی نبودند، همه دینشناس، آدمهای عارف، عالم و چیز فهم بودند - وقتی به حضرت میگفتند كه «آقا! خطر دارد، نروید» میخواستند بگویند وقتی خطری در سر راه تكلیف است، تكلیف، برداشته است. آنها نمیفهمیدند كه این تكلیف، تكلیفی نیست كه با خطر برداشته شود. این تكلیف، همیشه خطر دارد. آیا ممكن است انسان، علیه قدرتی آنچنان مقتدر - به حسب ظاهر - قیام كند و خطر نداشته باشد؟! مگر چنین چیزی میشود؟! این تكلیف، همیشه خطر دارد. همان تكلیفی كه امام بزرگوار انجام داد. به امام هم میگفتند «آقا! شما كه با شاه درافتادهاید، خطر دارد.» امام نمیدانست خطر دارد؟! امام نمیدانست كه دستگاه امنیتی رژیم پهلوی، انسان را میگیرد، میكشد، شكنجه میكند، دوستان انسان را میكشد و تبعید میكند؟! امام اینها را نمیدانست؟! كاری كه در زمان امام حسین انجام گرفت، نسخهی كوچكش هم در زمان امام ما انجام گرفت؛ منتها آنجا به نتیجهی شهادت رسید، اینجا به نتیجهی حكومت. این همان است؛ فرقی نمیكند. هدف امام حسین با هدف امام بزرگوار ما یكی بود. این مطلب، اساس معارف حسین است. معارف حسینی، بخش عظیمی از معارف شیعه است. این پایهی مهمی است و خود یكی از پایههای اسلام است. پس هدف، عبارت شد از بازگرداندن جامعهی اسلامی به خطّ صحیح. چه زمانی؟ آن وقتی كه راه، عوضی شده است و جهالت و ظلم و استبداد و خیانتِ كسانی، مسلمین را منحرف كرده و زمینه و شرایط هم آماده است. البته دوران تاریخ، اوقات مختلفی است. گاهی شرایط آماده است و گاهی آماده نیست. زمان امام حسین آماده بود، زمان ما هم آماده بود. امام همان كار را كرد. هدف یكی بود. منتها وقتی انسان به دنبال این هدف راه میافتد و میخواهد علیه حكومت و مركز باطل قیام كند، برای اینكه اسلام و جامعه و نظام اسلامی را به مركز صحیح خود برگرداند، یك وقت است كه وقتی قیام كرد، به حكومت میرسد؛ این یك شكل آن است - در زمان ما بحمداللَّه اینطور شد - یك وقت است كه این قیام، به حكومت نمیرسد؛ به شهادت میرسد. آیا در این صورت، واجب نیست؟ چرا؛ به شهادت هم برسد واجب است. آیا در این صورتی كه به شهادت برسد، دیگر قیام فایدهای ندارد؟ چرا؛ هیچ فرقی نمیكند. این قیام و این حركت، در هر دو صورت فایده دارد - چه به شهادت برسد، چه به حكومت - منتها هركدام، یك نوع فایده دارد. باید انجام داد؛ باید حركت كرد. این، آن كاری بود كه امام حسین انجام داد. منتها امام حسین آن كسی بود كه برای اوّلین بار این حركت را انجام داد. قبل از او انجام نشده بود؛ چون قبل از او - در زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین - چنین زمینه و انحرافی به وجود نیامده بود، یا اگر هم در مواردی انحرافی بود، زمینهی مناسب و مقتضی نبود. زمان امام حسین، هر دو وجود داشت. در باب نهضت امام حسین، این اصلِ قضیه است. پس میتوانیم اینطور جمعبندی كنیم، بگوییم: امام حسین قیام كرد تا آن واجب بزرگی را كه عبارت از تجدید بنای نظام و جامعهی اسلامی، یا قیام در مقابل انحرافات بزرگ در جامعهی اسلامی است، انجام دهد. این از طریق قیام و از طریق امر به معروف و نهی از منكر است؛ بلكه خودش یك مصداق بزرگِ امر به معروف و نهی از منكر است. البته این كار، گاهی به نتیجهی حكومت میرسد؛ امام حسین برای این آماده بود. گاهی هم به نتیجهی شهادت میرسد؛ برای این هم آماده بود. |