[ بازگشت ]
|
[ چـاپ ]
مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1377/02/18 عنوان فیش :زمینههای فاجعه عاشورا در تحلیل دنیاطلبی خواص و عوام کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری, طلحه بن عبیدالله, ابو موسی اشعری, سعد بن ابی وقاص, عبد الله ابن مسعود, خلیفه سوم, اصحاب پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم, تاریخ حکومت خلفا, عمار, عوام و خواص, دنیاگرایی, تحلیل حادثه عاشورا, عمر بن سعد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, صراط مستقیم, نخبگان نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : چه شد که در این پنجاه سال [بعد از رحلت پیامبر]، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت[که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند]؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مىکنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود. ببینید، نکتهاى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم» - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند. کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند: یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند. یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد. من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه - هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مىکند که من همه آنها را کنار مىگذارم. وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمىخواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مىنویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمىتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مىکنم، از ابناثیر است. چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که مىکنم، مىبینم همه آن چهار چیز[ی که پیامبر جامعه را بر اساس آن خطوط ترسیم کرده بود] تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مىکنم که عین تاریخ است. «سعیدبن عاص» یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابىمعیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله »اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است. نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهاى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟ ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست! مثال سوم: «سعدبن ابىوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او از بیتالمال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمىدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابىوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم مىشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد! ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند. ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیهى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد. «سعدبنابىوقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مىبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید! یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مىکند. اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست. طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم. وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند! این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند. و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد! شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت، اینجاست. عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید - امتحان قیام ابىعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود! گفتند به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مىآید. مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از فرماندهان سپاه - 1370/06/27 عنوان فیش :فضای غبارآلود و ضعف تحلیل سیاسی در دوران حکومت پنج ساله امیرالمومنین(ع) کلیدواژه(ها) : بصیرت, تبیین, عمار, قدرت تحلیل سیاسی, دوران امیرالمؤمنین (علیه السلام), جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السلام), جنگ صفین, عبد الله ابن مسعود, ربیع بن خثیم, جنگهای پیامبر اسلام (صلیآلله علیه و اله و سلم), حکومت امیرالمومنین (علیه السلام), امتزاج حق و باطل, سپاه پاسداران انقلاب اسلامی, نمایندگی ولی فقیه در سپاه, حضور سیاسی در صحنهی انقلاب, سپاه و سیاست, تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیهالسلام, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, نمایندگی ولی فقیه در سپاه, رشد سیاسی, جناحهای سیاسی, سپاه و سیاست, تاریخ فعالیتها و مسئولیتهای آیت الله خامنه ای بعد, تاریخ رهبری امام خمینی(ره) بعد از انقلاب اسلامی نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : من به برادران عزیز دفاتر نمایندگی[ولی فقیه در سپاه] و بخصوص بخش عقیدتی، سیاسی عرض میکنم که تحلیل سیاسی به شکل صحیح و پرورانندهی ذهن، چیز بسیار مهمی است؛ ذهن باید پرورانده بشود. دوران دشوار هر انقلابی، آن دورانی است که حق و باطل در آن ممزوج بشود. ببینید امیر المؤمنین از این مینالد: «و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه». در دوران پیامبر، اینطوری نبود. در دوران پیامبر، صفوف، صفوف صریح و روشنی بود. آن طرف، کفار و مشرکان و اهل مکه بودند؛ کسانی بودند که یکییکی مهاجرین از اینها خاطره داشتند: او من را در فلان تاریخ زد، او من را زندانی کرد، او اموال من را غارت کرد؛ بنابراین شبههیی نبود. یهود بودند؛ توطئهگرانی که همهی اهل مدینه از مهاجر و انصار با توطئههای آنها آشنا بودند. جنگ بنی قریظه اتفاق افتاد، پیامبر دستور داد عدهی کثیری آدم را سر بریدند؛ خم به ابروی کسی نیامد و هیچکس نگفت چرا؛ چون صحنه، صحنهی روشنی بود؛ غباری در صحنه نبود. اینطور جایی، جنگ آسان است؛ حفظ ایمان هم آسان است. اما در دوران امیر المؤمنین، چه کسانی در مقابل علی (ع) قرار گرفتند؟ خیال میکنید شوخی است؟ خیال میکنید آسان بود که «عبد الله بن مسعود»، صحابی به این بزرگی بنا به نقل عدهیی جزو پابندهای به ولایت امیر المؤمنین نماند و جزو منحرفان به حساب آمد؟ همین «ربیع بن خثیم» و آنهایی که در جنگ صفین آمدند گفتند ما از این قتال ناراحتیم، اجازه بده به مرزها برویم و در جنگ وارد نشویم، در روایت دارد که «من اصحاب عبد الله بن مسعود»! اینجاست که قضیه سخت است. وقتی غبار غلیظتر میگردد، میشود دوران امام حسن؛ و شما میبینید که چه اتفاقی افتاد. باز در دوران امیر المؤمنین، قدری غبار رقیقتر بود؛ کسانی مثل عمار یاسر آن افشاگر بزرگ دستگاه امیر المؤمنین بودند. هرجا حادثهیی اتفاق میافتاد، عمار یاسر و بزرگانی از صحابهی پیامبر بودند که میرفتند حرف میزدند، توجیه میکردند و لااقل برای عدهیی غبارها زدوده میشد؛ اما در دوران امام حسن، همان هم نبود. در دوران شبهه و در دوران جنگ با کافر غیر صریح، جنگ با کسانی که میتوانند شعارها را بر هدفهای خودشان منطبق کنند، بسیار بسیار دشوار است؛ باید هوشیار بود. البته بحمد اللّه ما هنوز در چنان دورانی نیستیم. هنوز صفوف روشن است؛ هنوز خیلی از اصول و حقایق، واضح و نمایان است؛ اما مطمئن نباشید که همیشه اینگونه خواهد بود. شما باید آگاه باشید. شما باید چشم بصیرت داشته باشید. شما باید بدانید بازویتان در اختیار خداست یا نه. این، بصیرت میخواهد؛ این را دست کم نگیرید. من یک وقت در دوران زندگی تقریباً پنجسالهی حکومت امیرالمؤمنین(علیه الصّلاةوالسّلام) و آنچه که پیش آمد، مطالعات وسیعی داشتم. آنچه من توانستم به عنوان جمعبندی به دست بیاورم، این است که «تحلیل سیاسی» ضعیف بود. البته در درجهی بعد، عوامل دیگری هم بود؛ اما مهمترین مسأله این بود. والّا خیلی از مردم هنوز مؤمن بودند؛ اما مؤمنانه در پای هودج امالمؤمنین در مقابل علی(علیهالسّلام) جنگیدند و کشته شدند! بنابراین، تحلیل غلط بود. موضع خود را شناختن و در آن قرار گرفتن، هوشیاری سیاسی، شم سیاسی و قدرت تحلیل سیاسی - البته به دور از ورود در دستهبندیهای سیاسی - خودش یکی از آن خطوط ظریفی است که من در پیام هم به شما عرض کردم؛ امام هم که مکرر در مکرر فرموده بودند. البته یک عده خوششان نمیآمد: نه، چرا در کارهای سیاسی دخالت نکنند؟! همان وقت من یادم هست که بعد از گذشت چند ماه از فرمایش امام، یک حادثهی انتخاباتی در پیش بود و زیدی به یکی از شهرها رفته بود - که نمیگویم کجا، چون نمیخواهم نزدیک بشوم - و سخنرانی کرده بود. آن وقتها نوارش را آوردند و من گوش کردم. او میگفت: نه آقا، چرا میگویید سپاه در سیاست دخالت نکند؟ باید بکند؛ از شماها چه کسی بهتر؟(!) ببینید، اینها حرفهای خوشایند و دلنشینی است که این جوان مبارزِ پُر از خون انقلابی، به هیجان بیاید: بله، چه کسی از ما بهتر؟ امام این موضوع را صریحاً گفته بودند؛ اما اینها بین آگاهی سیاسی و حضور سیاسی در صحنهی انقلاب - که این خوب است - و بین دخالت در معارضات سیاسی و جناحبندیهای سیاسی و به نفع یکی و به ضرر دیگری کار کردن - که این همان چیز بد و بسیار خطرناکی است که امام هیأتی را مأمور کردند و گفتند ببینید چه کسی اینطوری است، از سپاه بیرونش کنید - خلط میکردند. توجه داشته باشید که انگیزههای سیاسی و جناحی نباید بتواند از یک مجموعهی سالم، خالص و کارآمد مثل سپاه - که ذخیرهیی است برای روزی که انقلاب از آن استفاده بکند - بهره ببرد. این ذخیره بایستی سربهمهر بماند، تا در جای خودش مصرف بشود. مربوط به :بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم - 1370/01/26 عنوان فیش :قاطعیت و صلابت امیرالمؤمنین(ع) در راه حق کلیدواژه(ها) : حضرت علی (علیهالسلام), جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السلام), قاسطین, ناکثین, مارقین, خوارج, عمار, عبد الله ابن مسعود, ربیع بن خثیم, ابن ملجم, قاطعیت امیر المومنین(علیه السلام), تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیهالسلام نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : این خصوصیت [قاطعیت و صلابت در راه حق]، اگر نگوییم مهمترین، حداقل بارزترین خصوصیت زندگی امیرالمؤمنین است. آن چیزی که اول از این دستگاه حکومت مشاهده میشود، این است که امیرالمؤمنین بعد از تشخیص حق، هیچ چیزی نمیتواند جلوی راه حق او را بگیرد. پیامبر دربارهی او فرموده است: «خشن فی ذاتاللَّه». امیرالمؤمنین از جملهی کسانی است که در راه خدا، هیچکس و هیچ چیزی نمیتواند جلوی او را بگیرد و مانع او بشود؛ آنچه را که تشخیص داد، بدون هیچگونه مبالاتی عمل میکند. اگر به سرتاسر زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، این خصوصیت را مشاهده میکنید؛ قاطعیت و صلابت. از اولِ نشستن بر مسند حکومت، امیرالمؤمنین این قاطعیت و صلابت را نشان میدهد. یعنی حکومت وقتی که به نام خدا و برای خدا و برای اجرای احکام الهی است، باید تحت تأثیر هیچ ملاحظهیی که مخالف با حق باشد، قرار نگیرد. این، آن منطقی است که امیرالمؤمنین دنبال میکرد. اگر دشمنان علیبنابیطالب(علیهالسّلام) را مشاهده کنید، میبینید که این قاطعیت چهقدر مهم است. امیرالمؤمنین با سه گروه روبهرو شد: قاسطین، ناکثین و مارقین؛ آن کسانی که ظلم کردند، آن کسانی که بیعت را شکستند، آن کسانی که از دین خارج شدند. یک دسته، آن دستهی اهل شام بودند؛ یعنی اصحاب معاویه و عمروعاص، که بعضی از اینها سابقهی اسلام نسبتاً طولانی هم داشتند، و بعضی هم جدیدالاسلام بودند؛ یعنی دو، سه سال از زمان پیامبر را به مسلمانی گذرانده بودند و چیزی از آن زمان را درک نکرده بودند؛ عمدهی دوران اسلامشان، متعلق به بعد از زمان پیامبر بود. بعضیها هم بودند که در همان جناح شام، جزو اصحاب پیامبر محسوب میشدند. اینها قدرتی بودند که از لحاظ سیاسی قوی، از لحاظ مالی قوی، از لحاظ مانورهای حکومتی قوی، با امکانات فراوان، در مقابل امیرالمؤمنین قرار داشتند. امیرالمؤمنین، هیچ ملاحظهیی در برابر آنها نکرد. البته این نبود که آن حضرت، حاکم شام را فقط فاسق بداند و با او مبارزه کند؛ چون در میان حکام امیرالمؤمنین، همه که عادل نبودند. وقتی که علیبنابیطالب به حکومت رسید، اینها حاکم بودند، همه هم بودند؛ اینها که عادل نبودند. عدالت، شرط فرمانداری و استانداری امیرالمؤمنین نبود؛ آدمهای ضعیفالایمانی هم در میانشان وجود داشتند. زیادبنابیه، ظاهراً از قبل از زمان امیرالمؤمنین، در همین فارس و کرمان و این مناطق حاکم بود؛ زمان امیرالمؤمنین هم حاکم بود؛ امام حسن هم که به خلافت رسیدند، باز حاکم بود؛ البته بعد هم به معاویه ملحق شد. بنابراین، مسأله، مسألهی ظلم بود؛ مسألهی تغییر روش خط اسلامی و تغییر جهتدادن به زندگی مسلمین بود. این بود که امیرالمؤمنین ایستادگی کرد و تحت تأثیر هیچ ملاحظهیی قرار نگرفت. از آن مشکلتر، اصحاب جمل بودند که عایشهی امالمؤمنین، با آن احترامی که بین مسلمین دارد، جزو اینهاست. طلحه و زبیر نیز، دو نفر از اقدمین مسلمانان، از صحابیهای بزرگ پیامبر، از دوستان خود امیرالمؤمنین و بعضاً خویشاوند - زبیر، پسر عمهی امیرالمؤمنین و پیامبر بود - اینها همه یک طرف مجتمع بودند، و علی(علیهالسّلام) یک طرف دیگر. او تکلیفش را تشخیص داد و قاطع حرکت کرد. من وقتی در مقیاس زمان خودمان مقایسه میکنم، میبینم که زندگی امام بزرگوارمان(رضواناللَّهتعالیعلیه)، عکس و تصویری از همان زندگی است. روشها، منطبق با همان روشهای امیرالمؤمنین؛ قاطع و بیملاحظه. امیرالمؤمنین، مرد سنگدلی نبود. رحیمتر از او، دلنازکتر از او، گریهکنندهتر از او - اما در مقابل ضعفا، در مقابل کسانی که حق آنها تضییع میشود - چه کسی بود؟ اما آنجایی که حق تهدید میشود، امیرالمؤمنین صلابتی از خودش نشان میدهد که نظیرش را در طول تاریخ اسلام نمیشود پیدا کرد. وضع امیرالمؤمنین، حقیقتاً هم خیلی مشکل بوده است. زمان پیامبر، جنگها، صفکشیها و جناحبندیها، جناحبندیهای واضحی بود؛ کفر بود و ایمان، شرک بود و توحید. شرک واضح بود، منافقانی هم که بودند، منافقان شناختهشدهیی بودند، پیامبر منافقان خودش را هم میشناخت؛ منافقانی که در مدینه بودند، منافقانی که از مدینه فرار کردند و به طرف مکه رفتند؛ «فمالکم فیالمنافقین فئتین واللَّه ارکسهم بما کسبوا». انواع و اقسام منافقان در زمان پیامبر بودند؛ منافقانی که تا اشتباهی میکردند، دربارهشان آیهیی نازل میشد و حقایق روشن میگردید؛ پیامبر بیان میکرد، همه میفهمیدند؛ اشتباهی در کار نمیماند. اما در زمان امیرالمؤمنین، بزرگترین مشکل، وجود یک جناح علیالظاهر مسلمان، با همهی شعارهای اسلامی، اما در اساسیترین مسألهی دین منحرف بود؛ یعنی همان کسانی که مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. اساسیترین مسألهی دین، مسألهی ولایت است؛ چون ولایت، نشانه و سایهی توحید است. ولایت، یعنی حکومت؛ چیزی است که در جامعهی اسلامی متعلق به خداست، و از خدای متعال به پیامبر، و از او به ولیّ مؤمنین میرسد. آنها در این نکته شک داشتند، دچار انحراف بودند و حقیقت را نمیفهمیدند؛ هرچند ممکن بود سجدههای طولانی هم بکنند! همان کسانی که در جنگ صفین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند به عنوان مرزبانی در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند، سجدههای طولانیِ یک شب یا ساعتهای متمادی میکردند؛ اما فایدهاش چه بود که انسان امیرالمؤمنین را نشناسد، خط صحیح را - که خط توحید و خط ولایت است - نفهمد و برود مشغول سجده بشود! این سجده چه ارزشی دارد؟ بعضی از روایات باب ولایت نشان میدهد که اینطور افرادی اگر همهی عمرشان را عبادت بکنند، اما ولیّ خدا را نشناسند، تا به دلالت او حرکت بکنند و مسیر را با انگشت اشارهی او معلوم نمایند، این چه فایدهیی دارد؟ «و لم یعرف ولایة ولیّاللَّه فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته». این، چه طور عبادتی است؟! امیرالمؤمنین با اینها درگیر بود. این جملهیی که امیرالمؤمنین فرمودند، چیز عجیبی است: «ایّهاالناس انّ احقّ النّاس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامراللَّه فیه فان شغب شاغب استعتب»؛ اگر کسی در مقابل این مسیر صحیحی که من در پیش گرفتهام، فتنهگری و آشوبگری بکند، نصیحتش میکنیم که برگردد؛ اما اگر ابا کرد، رویش شمشیر میکشیم؛ «فان ابی قوتل»(. اگر کسی از این طریق تخطی بکند، با شمشیر علوی مواجه میشود. در همین خطبه میفرماید: «الا وانّی اقاتل رجلین»؛ من با دو کس میجنگم: «رجلا ادّعی ما لیس له و اخر منع الّذی علیه»؛ یکی آن کسی که چیزی را که متعلق به او نیست - مالی را، مقامی را، حقی را که به او تعلق ندارد - بخواهد دست بیندازد و بگیرد؛ نفر دوم کسی است که حقی را که برگردن اوست و باید ادا بکند، ادا نکند. مثلاً باید به جهاد برود، اما نرود؛ باید ادای مال بکند، اما نکند؛ باید در اجتماع مسلمین شرکت کند، اما نکند. او قاطعانه این مطالب را میفرمود. «و قد فتح بابالحرب بینکم و بین اهلالقبلة و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر»؛ باب جنگ با اهل قبله بر روی شما باز شد. زمان پیامبر، چه موقع چنین چیزی بود؟ عمار یاسر در جنگ صفین ملتفت شد که در یک گوشهی لشکر همهمه است. خودش را رساند، دید یک نفر آمده وسوسه کرده که شما با چه کسانی دارید میجنگید؛ طرف مقابل شما مسلمانند و نماز میخوانند و جماعت دارند! یادتان است که در جنگ تحمیلی، وقتی بچههای ما میرفتند سنگرهای دشمن را میگرفتند و آنها را اسیر میکردند و به داخل سنگر میآوردند، وقتی جیبهایشان را میگشتند، مهر و تسبیح پیدا میکردند! آنها جوانان مسلمان شیعهی عراقی بودند که مهر و تسبیح در جیبشان بود؛ اما طاغوت و شیطان از آنها استفاده میکرد. این دست مسلمان تا وقتی ارزش دارد و دست مسلمان است، که به ارادهی خدا حرکت کند. اگر این دست به ارادهی شیطان حرکت کرد، همان دستی میشود که باید قطعش کرد. این را امیرالمؤمنین خوب تشخیص میداد. علیایّحال، این وسوسه را چند بار در لشکر صفین به وجود آوردند و هر دفعه هم به گمانم عمار بود که خودش را رساند و فتنه را افشا کرد. عمار جملهیی با این مضمون گفت که جنجال نکنید، حقیقت را بشناسید. این پرچمی که در مقابل شماست، من دیدم که به جنگ پیامبر آمد و زیر این پرچم، همان کسانی ایستاده بودند که الان ایستادهاند؛ و پرچمی را دیدم - اشاره به پرچم امیرالمؤمنین - که در مقابل آن پرچم بود و زیر آن پیامبر و همان کسانی که امروز ایستادهاند - یعنی امیرالمؤمنین - بودند؛ چرا اشتباه میکنید؟ چرا حقیقت را نمیشناسید؟ این، بصیرت عمار را نشان میدهد. بصیرت، چیز خیلی مهمی است. من در تاریخ هرچه نگاه کردم، این نقش را در عمار یاسر دیدم. مواردی را که عمار یاسر خودش را برای روشنگری رسانده بود، من در جایی یادداشت کردهام؛ اما دم دستم نبود که بخواهم پیدا کنم و در اینجا مطرح نمایم. خدای متعال، این مرد را از زمان پیامبر برای زمان امیرالمؤمنین ذخیره کرد، تا در این مدت به روشنگری و بیان حقایق بپردازد... من دربارهی این خوارج، خیلی حساسم. در سابق، روی تاریخ و زندگی اینها، خیلی هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه میکنند؛ اما اشتباه است. مسألهی خوارج، اصلاً اینطوری نیست. مقدسِ متحجرِ گوشهگیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمیکند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج میرفتند سر راه میگرفتند، میکشتند، میدریدند و میزدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. عدهیی از اصحاب عبداللَّهبنمسعود در جنگ گفتند: «لالک و لاعلیک». حالا خدا عالم است که آیا عبداللَّهبنمسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبداللَّهبنمسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبداللَّهبنمسعود، مقدسمآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو میآییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی - با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمیجنگیم؛ نه با تو میجنگیم، نه بر تو میجنگیم. حالا امیرالمؤمنین اینها را چهکار کند؟ آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عدهیی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیعبنخثیم - خواجه ربیع معروف مشهد - ظاهراً آنطور که نقل میکنند، جزو اینهاست. با مقدسمآبهای اینطوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمیکرد؛ رهایشان میکرد بروند. اینها مقدسمآب آنطوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگنظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند و میکشتند و مبارزه میکردند! البته رؤسایشان خود را عقب میکشیدند. اشعثبنقیسها و محمّدبناشعثها همیشه عقب جبههاند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کردهاند و شمشیر هم به دستشان دادهاند و میگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو میآیند، میزنند، میکشند و کشته میشوند؛ مثل ابنملجم. خیال نکنید که ابنملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثهی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج اینگونه بودند و تا بعد هم همینطور ماندند. در برخورد خوارج با خلفای بعد - مثل حجاجبنیوسف - جریانی را یادداشت کردهام که برایتان نقل میکنم. میدانید که حجاج آدم خیلی سختدل قسیالقلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلی عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهای این، روشهای پیشرفتهتری است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلی هم داشت، که حالاییها الحمدللَّه آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود. خطبههایی که حجاج در منبر میخوانده، جزو خطبههای فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان والتبیین» نقل میکند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهلبیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کردهیی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کردهیی؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این خارجی توجه کنید، طبیعت اینها معلوم میشود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را میفهمید، اما میخواست جواب ندهد. حجاج با همهی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ میکنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل اینکه بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ دربارهی امیرالمؤمنین عبدالملک چه میگویی؟ عبدالملک مروان خبیث؛ خلیفهی اموی. آن خارجی گفت: «لعنهاللَّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها اینطور خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: «القیاللَّه بعملی و تلقاه انت بدمی»؛ من خدا را با عملم ملاقات میکنم، تو خدا را با خون من ملاقات میکنی! ببینید، برخورد با اینگونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش میشوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش میشوند؛ کمااینکه در زمان امیرالمؤمنین(ع) شدند. طبق روایتی که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند میرفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمهشب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل». با لحن سوزناک و زیبایی، آیهی قرآن میخواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی میخواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست. حضرت جملهیی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت، تا اینکه جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربهدست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمیجنگم. عدهیی آمدند، اما حدود چهار هزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همهی اینها را از دم کشت. از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شدهها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشتهها راه میرفتند. اینها همینطور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند. حضرت میگفت اینها را برگردانید، بعضیها را میگفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف میزد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آنطور سوزناک میخواند و تو آرزو کردی که مویی از بدن او باشی! او آنطور سوزناک قرآن میخواند، اما با قرآن مجسم - امیرالمؤمنین - مبارزه میکند! آنوقت علیبنابیطالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشهکن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقی ماندند. اینطور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود. |