زمان قرار را نیمساعت به من اشتباه گفتهاند. یکربع هم خودم دیر کردهام. گوشی پشت سر هم زنگ میخورد. تیم رسانهای معطل مانده تا من برسم. توی گرما باسرعت خودم را میرسانم. بچهها به خونم تشنهاند. خدا را شکر که رمضان است و بچهها روزه!
دانشجوها دستهدسته ایستادهاند. صحبتهایشان مشخص است. همه دنبال کارت ورودند. یکعده منتظرند که دوستانشان کارت را برسانند. یکعده هم آمدهاند به امید خدا. احتمالا دارند فکر میکنند اینجا هم دانشگاه است که بدون کارت وارد شوند. لابد دارند نقشهها را بررسی میکنند؛ "یکی وارد شود، بعد کارت را بدهد به یک نفر که بیرون است. دهنفر برویم و نهتا کارت بدهیم. اوضاع را شلوغ کنیم که نفهمند بدون کارت رفتهایم." خودشان هم میدانند نشدنی است. اما جوان است و امیدش.
خیلی معطل نمیشویم؛ در حد آبزدن به صورت و خنکشدن. ساعت 4:30 است که وارد حسینیه میشویم. یکسوم حسینیه پر شده است. بخش خانمها جداست؛ یک سوم فضا.
چندساعت قبل از اذان مغرب و شروع برنامه.
اینهمه سال زود میآمدم حسینیه، بلکه جلو بنشینم. قسمت نشد. حالا امسال که دعوت میکنند جلوی حسینیه، خودم نه میگویم. میروم وسط جمعیت. جایی مینشینم که تسلط بیشتری داشته باشم و همه را با هم ببینم.
هیچکس تا حالا دانشجو به این منظمی ندیده. همه نشستهاند توی صف. کسی از جایش تکان نمیخورد، که اگر بخورد دیگر خبری از جایش نیست؛ باید برود آخر سالن. بگذریم از بعضی خانمها که اینجا هم ولکن نیستند. با این که خبری از سفره و سبزی نیست، گرد نشستهاند و دارند اختلاط میکنند.
هرچقدر اینجا آرام است، نیمه انتهایی حسینیه پر است از جنب و جوش. نیمهای که با پانل جدا شده.
چند سماور بزرگ که از همین الآن زیرش روشن است. کلی طشت بزرگ. سبدهای پر از قاشق و چنگال. به هر حال هزار تا میهمان است. از همین الآن باید مخلفات سفره را آماده کرد.
شدت گرما ارتباط مستقیم دارد با تعداد جمعیت و ارتباط معکوس با تعداد کولر. کولرها که انگار قرار نیست روشن شود. پس بهتر است خودمان را برای گرمای بیشتر آماده کنیم، چون جمعیت مرتب زیاد میشود.
دانشجوها دارند شعر مراسم را تمرین میکنند. برگه شعر بین حاضرین پخش میشود. کمکم شعر را یاد میگیرند. صدای همخوانی هم بلندتر شده. خانمها نمیخوانند.
شعر ساده هم نمیدهند که خواندنش راحت باشد. آدم را مجبور میکند موقع همخوانی، نگاهش به برگه باشد و حواسش به وزن شعر. پشت برگه را میخوانم. حفظ کردن این یکی راحتتر است: "لبیک یا خامنهای." اما عمل کردنش نه.
صدای فریاد بلند میشود. هر کس از یک طرف داد میزند. اگر دانشگاه خودمان بود، مطمئن میشدم دو گروه دانشجویی ریختهاند سر همدیگر. اما همه آرام نشستهاند و داد میزنند. علت؟ یک نفر از انتهای سالن به سمت صفهای جلویی میرود تا کنار دوستش بنشیند. بقیه هم فرصتی پیدا کردهاند برای شیطنت.
دانشجو را هر کارش کنی، آخرش دانشجوست.
چند نفر با لباس نظامی وارد میشوند. احتمالا دانشجوی یکی از دانشگاههای نظامی هستند. کار اینها سنگینتر است. هم افسر جنگ نرم اند و هم جنگ سخت.
یک حرف را چند بار باید زد تا عمل شود؟ رهبر بارها از یکدست بودن میهمانان چنین جمعهایی شکایت کرده. اما امسال هم همان آش است و همان کاسه. حداقل، تیپها که اینطور نشان میدهد. حرفهای حاضرین هم همین را تایید میکند: "نشسته بودم توی خونه. یک ساعت پیش بهم زنگ زدند گفتند زودباش بیا بیت. دیدار آقا."
میپرسد مراسم کی شروع میشود. لابد دیده در حال یادداشت کردنام، فکر کرده کارهای هستم. میگویم حدود پنج و نیم. پکر میشود. میگویم تازه با تو خوب حساب کردم، هر کس دیگری بود میگفتم شش. میرود توی فکر که یک ساعت و ربع دیگر باید چهکار کند.
یکی در کنارم و دیگری جلوی من نشستهاند. کمی تلاش میکنم تا بفهمم چرا حرفشان را نمیفهمم. عربی صحبت میکنند. اهل سوریهاند و دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی ایران. با این که فارسی را خوب حرف میزنند، نه در همخوانی شعر و نه در شعار دادن نمیتوانند همپای بقیه باشند.
دانشجوهایی که قرار است صحبت کنند، وارد میشوند و جلوی سن مینشینند. این چند دقیقه آخر را مشغول تمرین حرفهایشان هستند. سعی میکنند خودشان را آرام نشان دهند، اما اضطراب در صورت و رفتارشان موج میزند. احتمالا برای همین است که هرکسی یک علیالبدل دارد که اگر نتوانست صحبت کند، مراسم به هم نخورد.
ساعت 5 است. تازه نصف سالن پر شده. همه مشغول حرف زدن و ارائه تحلیلهای جامع در مورد مسائل روز دنیا هستند که صدای صلوات از صفهای جلو بلند میشود. همه میایستند. کسی به یاد شعر نیست، شعارها خودجوش است. به این یکی که میرسند، دیوارهای حسینیه هم میلرزد: "ای رهبر آزاده! آمادهایم آماده"
همخوانی شروع میشود. باز هم از سمت خانمها صدایی درنمیآید. برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. آنها مشغول گریه کردن هستند.
"میشویم عَمارت آقا." این را بلند میگویند. بخشی از شعر است و حرف دل حضار. هنوز یک سال از تعبیر افسر جنگ نرم و عمار به عنوان نمادش نگذشته، اما از آن حرفهایی بوده که دانشجوها خوب گرفتهاند. بعید است ولکنش هم باشند.
حالا همین افسران جنگ نرم، آمدهاند دیدار فرمانده کل قوا.
"ت ت ت ت". صدای تیراندازی نیست. همه دارند تاکید میکنند که حواسشان هست و اگر کسی حواسش نیست، حواسش را جمع کند.
شعر همخوانی، اشتباه تایپ و در نتیجه اشتباه هم تمرین شده بود. چند دقیقه قبل از ورود رهبر، مداح بلند داد میزند: "تو بند آخر، به جای روزهدارم، باید بگید روزهدارت." شعر تازه معنی پیدا کرده، اما فرصتی برای تمرین دوباره نیست. همخوانی شعر، با این تاکید همگانی روی "ت" به هم میریزد.
با زبان روزه و این موقع روز، صدا به این بلندی و رسایی هنری است برای خودش. "حجتالله جعفری" سنگ تمام میگذارد در قرائت قرآن.
مجری از رهبر میخواهد که شروعکننده مراسم باشند. رهبر خوشآمد میگوید و ابراز خوشحالی از این که اصطلاح افسر جنگ نرم بین دانشجویان جا افتاده. میگوید از ته دل به آن اعتقاد دارد. چشم افسران برق میزند از خوشحالی.
سالن هنوز پر نشده. چند روز پیش این سالن پر از کارگزاران نظام بود. یعنی دانشجویان از کارگزاران کمترند؟ دانشجویانی که قرار است پنجاه سال دیگر (که الآن 46 سالش مانده) ایران را مرجع علمی جهان کنند و فارسی را زبان علمی دنیا.
اولین نفر که حرفش تمام میشود، اجازه میگیرد برود پیش رهبر. همه روی پا نیمخیز میشوند. صدای صلوات بلند میشود وقتی دست رهبر را میبوسد. انگار همه در احساس "محمد مهدی مقامفر" شریک شدهاند.
خیلیها شاکیاند. از این که چرا نخبههای علمی در این جلسه آمدهاند. میگویند آنها که خودشان جلسه جدا دارند. این جلسه باید مخصوص تشکلها باشد. اما "
سید علی روحانی" نشان میدهد که دستکمی از نخبگان سیاسی و فرهنگی ندارد، وقتی خطاب به دشمنان میگوید: "اکنون دانشگاه میدان جنگ ماست، اما کاری نکنید که مانند پدارنمان لباس رزم بپوشیم." جمعیت نیمخیز میشود. "که آن وقت نه از تاک نشان ماند و نه از تاکنشان." صدای تکبیر بلند میشود.
چند کلامی با رهبر حرف میزند و صدای آفرین آفرین رهبر از میکروفن پخش میشود. میخواهد برگردد که رهبر صدایش میکند و چیزی میگوید. احتمالا صحبت از نقشه علمیای است که گفت تدوین کردهاند. رهبر در بین سخنرانی هم از او میخواهد که نقشه را به دفتر ارتباطات مردمی بدهد تا پیگیری شود.
دیگر خبری از لرزش اولیه صدایش نیست. خیلی کوبنده حرف میزند این "
رامین محمدی". به خصوص وقتی از برخورد با مفاسد اقتصادی میگوید و جمعیت با تکبیری همراهیاش میکنند.
بخشهایی از نوشتههایش را که فرصت گفتن نبود، میدهد دست رهبر و میگوید مسوولین جرات نمیکنند وارد دانشگاه شوند. رهبر جواب میدهد: "بنویسید، رسیدگی می شود."
خوشحال پایین میآید و مینشیند در صف اول، درست روبروی جایگاه رهبر. لابد دارد به نامهای که میخواهد بنویسد فکر میکند.
اولین خانم میرود پشت سن. صدای صلوات خانمها بلند میشود. بدون چادر است؛ با مانتو. نکاتی از وضعیت علمی کشور میگوید، پیشنهاداتی میدهد و تمام. مجری تشکر میکند از "فرحناز فهیمیپور" که وقت را رعایت کرده است.
به جنبش عدالتخواه، با آن همه سروصدا، نمیخورد که دبیرش اینقدر با آرامش صحبت کند. اما دست همین "مسعود براتی" هم میلرزد وقتی میخواهد نوشتههایش را به رهبری بدهد. درست مثل قبلیها. این را از دور هم میشود تشخیص داد، از لرزش کاغذها.
ساعت 6 است و حالا دیگر سالن پر شده. خیالم راحت میشود که حداقل به اندازه کارگزاران نظام، دانشجوی نخبه داریم.
رهبر اسمش را میپرسد و او خودش را دوباره معرفی میکند: "ماجده محمدی". موقع معرفیاش توسط مجری، رهبر مشغول صحبت با نفر قبلی بود؛ حواسش حتی به اسم افراد هم هست...
خودش از بقیه که احتمالا شایستگی بیشتری از او برای صحبت داشتهاند عذرخواهی میکند. به این میگویند نخبه علمی- اخلاقی.
هوا گرمتر و گرمتر میشود. هرکس به طریقی خودش را باد میزند. حتی شده با کاغذهای کوچک شعر همخوانی. بهخصوص خانمها. همه برنامهها همین است. معلوم نیست این حسینیه کولر ندارد یا کولرهایش درست کار نمیکند؟! کمکم صدای خمیازهها هم بلند میشود.
خیلی از دانشجوها ناراحتاند از سخنرانیاش. میگویند انجمن اسلامی دانشگاه تهران از سردمداران آشوبهای سال گذشته در دانشگاهها بوده است. حالا دبیرش برای بازسازی چهره انجمن. اما "محیالدین فاضلیان" رهبری را سنگ صبور امت مینامد و چراغ فروزان ملت. شاید صحبتهایش به مذاق عدهای تند باشد، ولی این همان چیزی است که رهبر قبلا از مسوولین خواسته بود: "همه طیفها در جلسه باشند."
"فاطمه فیاض" از سن بالا نمیرود، از همان پایین، کمی با رهبر صحبت میکند. چفیه رهبر را که میگیرد، صدای صلوات بلند میشود. خانمها سنگ تمام میگذارند. برمیگردد. لبخند موفقیتآمیزی میزند. فکر کنم چشمش به چشمان حسرتبار دانشجویان میافتد که چند قدم آخر را میدود. مبادا کسی چفیه را بگیرد.
همیشه فکر میکردیم باید زود آمد، امروز میبینم که اگر دیر برسی هم بد نیست. سالن پر شده و افراد جدید را به جلوی سالن هدایت میکنند. از جمعیت هم میخواهند که جمعتر بنشینند. با این همه نخبه، باید به فکر جلسه چند سال بعد کارگزاران نظام بود. فکر نمیکنم این حسینیه جواب بدهد.
"آقای خامنهای! سلام. می خواهیم برای یک بار هم که شده همان گونه که میخواهید صدایتان کنیم. همان گونه که در نجواهای شبانهمان حضورتان را تا ظهور طلب میکنیم." رهبر با لبخندی جوابش را میدهند. اما "محمد افکانه" که این جملهها را از نامه هفت سال پیش انجمنهای اسلامی برداشته، حواسش نیست که چند ثانیه قبل که رهبر مشغول صحبت با نفر قبلی بود، گفتهبود: "حضرت آقا! اجازه میفرمائید؟"
"چه کنیم که دلمان از دست چپ و راست رئیسجمهور خون است." رهبر لبخند میزند. جمعیت با صدای بلند میخندد. صدای "احسنت" از هرگوشه بلند میشود. دیگر کسی خمیازه نمیکشد. افکانه با آرامش ادامه میدهد. حتما حرفهای بعدیاش مهمتر است.
"رئیسجمهور بداند که مردم با کسی عقد اخوت نبستهاند و تا زمانی پشتیبان شما هستند که در راه امام و رهبری باشید." جمعیت تکبیر میفرستد. از همان تکبیرهای 29 خرداد 88.
یک تکبیر دیگر هم از حضار گرفت. وقتی که خطاب به برخی مسوولین گفت که دانشجو با تهدید و توهین دست از حقیقت برنمیدارد: "چه خیال باطلی! ما تا آخر ایستادهایم"
خیلیها را سر وجد آورد وقتی با رهبر تجدید میثاق کرد: "مشتاق بذل جانیم؛ سر ما و فرمان شما"
خیلیها را به اشتباه انداخت، وقتی چفیهاش را به رهبر داد تا تبرکش کند.
بر خلاف خیلیها رفتار کرد، وقتی از رهبر اجازه خواست که به جای دریافت هدیه، انگشتری را به رهبر هدیه کند.
اما احتمالا دل رهبر را وقتی خیلی شاد کرد که پلاک گردنش را به رهبر داد تا تبرکش کند. پلاکی که رویش حک شدهبود: "افسر جوان جنگ نرم." پلاکی که رهبر بوسید.
از "امام خامنهای" اجازه میگیرد که "پسرخاله" شود، خودمانی باشد و سخنانش را از روی متن نخواند. "سعید ناطقی" گزارشی میدهد از عملکرد ارگانش. وقتی علت را میپرسم میگوید بناداشت به جای "غرزدن و باید و نباید کردن"، از آنچه کردهاند و خواهند کرد بگوید. جلسهی دانشجویی است دیگر.
کم نمیآورد وقتی با "نچنچ" جمعیت مواجه میشود. میگوید میداند همه خستهاند و اگر زودتر حرفش را تمام کند، رحمت میفرستند بر روح خودش و پدر و مادر و جد و آبائش. "محمد رضا یزدانی" از طرح ضیافت اندیشه میگوید و این که نهاد رهبری در دانشگاهها مجبور شده سازمان اداریاش را با فضای دانشجویی همآهنگ کند. میگوید کسی با دروس معارف دانشگاه دیندار نمیشود و باید از الگوی این طرح بهره برد.
جمعیت که صلوات دوم را نصفه نیمه میفرستد برای ختم صحبتهایش، باز کم نمیآورد و میگوید: "صلوات بفرستید"
حرفهایش را با درخواست تشکیل جلسه مخصوص فعالین فرهنگی پایان میدهد. و با یک شعر، تقاضای لحظه شیرین صحبت با رهبر را میکند:
من از خرما به سلمان دادن این قوم دانستم
که بعد از چندصد سال عاشقی، یک لحظه شیرین است
ساعت نزدیک هفت است. کمکم خستگی خودش را نشان میدهد. یکی جابجا میشود. یکی پایش را دراز میکند. و یکی مدل نشستناش را عوض میکند. این یکی هم آهی میکشد و بلند با خودش حرف میزند: "یعنی آقا همه سوالا رو جواب میده.".
ساعت هشت است و پایان برنامه. خیالش راحت میشود که: "آقا همه سوالا رو جواب میده."
سلام مناطق محروم را میرساند. همانهایی که خیلیها به گمشدنشان در صدا و سیما اعتراض میکنند. "مجتبی کشوری" گروههای جهادی را افسر جوان جهادگر مینامد. از 1000 گروه جهادی در 31 استان خبر میدهد. احتمالا اهل کرج باشد که به این سرعت استان البرز را جمع زده با سایر استانها. به این هم راضی نیست. میگوید اردوهای جهادی باید جهانی شود.
هنوز سخنرانان تمام نشدهاند که جمعیت با صلواتی خواهان پایان سخنرانیهاست. ساعت از 7 گذشته و چیزی به اذان نمانده. کسی دلش نمیخواهد مثل دیدار هنرمندان، حرفهای رهبر ناگفته بماند. مجری هم کمک میکند.
این صلوات بلند هیچ ربطی به خمیازههای چند دقیقه پیش ندارد. همه دو زانو مینشینند، کمرشان را صاف میکنند و گردنشان را افراشته. بلکه چند سانتیمتری افزایش ارتفاع پیدا کنند. که یکی از عقب تذکر میدهد: "برادر لطفا بشین".
قسمت دوم را از اینجا بخوانید.