رهبر انقلاب در دیدار خود با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی بر ضرورت تدوین مبانی علمی، فلسفی و معرفتی تحول علوم انسانی تأکید داشتند. با حجتالاسلام والمسلمین دکتر عبدالحسین خسروپناه، رئیس مؤسسهی پژوهشی حکمت و فلسفهی ایران این موضوع را به بحث گذاشتیم:
دربارهی موضوع تحول در علوم انسانی بحثهای مختلفی صورت گرفته است. در بین متفکران و صاحبنظران هم اختلافهایی از حیث روشی و محتوایی وجود دارد. از نظر شما برای تحول در علوم انسانی در ابتدا از کدام حوزه باید شروع کرد؟
در ابتدا باید بدانیم که اصل تحول در علوم از جمله علوم انسانی یک امر بدیهی و ضروری است که در همه جای دنیا اتفاق میافتد و نظرات مختلف، دیدگاههای مختلف و روششناسیهای متنوع در علوم انسانی شکل پیدا میکند. لذا فکر میکنم هر کسی که اصل تحول علوم انسانی را منکر شود، خلاف بداهت سخن گفته است.
اما اینکه چه قسمتها و بخشهایی باید تحول پیدا کند، یعنی متعلَق تحول کدامها است، عرصههای مختلفی برای تحول در علوم انسانی وجود دارد. برای مثال یک بخشی از آن مسائل مربوط به ساحت «بهینهسازی علوم انسانی» است. مثلاً فرض کنید در بخش سرفصلهای دروس، رشتهها و گرایشهای دروس علوم انسانی، در بخش پایاننامهها و مجلات تخصصی، حتی مدیریت و ساختار مدیریتی علوم انسانی و امثالهم نیاز به تحول وجود دارد.
برخی مطرح میکنند که علوم انسانی ارتباط چندانی با مبانی معرفتی و هستیشناختی ندارد. بنابراین همهی فرهنگها میتوانند از آن استفاده کنند. این حرف کاملاً اشتباه است و اصلاً تاریخ علوم انسانی این حرف را رد میکند. انسان مطلوب سوسیالیسم، متفاوت است با لیبرالیسم. انسان اقتصادی فریدمن با انسان اقتصادی مارکس متفاوت است. همینطور، جامعهی مطلوب ماکس وبر متفاوت است از جامعهی مطلوب دورکیم؛ چون مبانیشان تفاوت دارد.
اما تحول اساسیتر در حوزهی علم، دانش و معرفت در علوم انسانی است که هم در بخش نظریههای علوم انسانی نیاز است که تحول صورت بگیرد، هم در بخش مبانی و مبادی و هم در بخش روششناسی. یعنی در هر سه ساحت نیاز به تحول داریم. البته بعد از ظهور شخصیت بزرگی چون علامه طباطبایی که توانست حکمت متعالیهی ملاصدرا را مقداری کاربردیتر کند و بعد هم امتداد این جریان تحت عنوان «فلسفهی نوصدرایی» توسط شاگردان علامه و بعدتر توسط شاگردان شاگردان علامه، تا اندازهی زیادی در حوزهی مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی و انسانشناختی، کارهای خوب و عمیق و گستردهای انجام شده است که دانشمندان علوم انسانی اسلامی میتوانند از آنها برای تحول در این علوم استفاده کنند. به همین علت، در حال حاضر فکر میکنم بیش از همه باید در حوزهی روششناسی تحول علوم انسانی کار شود. متأسفانه در این زمینه کمتر کار صورت گرفته است.
آیا غرب هم در سیر تحول علوم انسانیاش در ۴۰۰ سال اخیر وقتی دورهی جدید خود را آغاز کرد، از تحول و تغییر در مبانی معرفتی علوم انسانی شروع کرد یا از حوزههای دیگر؟
زمینهی تمدن غرب جدید از ترجمهی آثار متفکران دوران اسلامی از قرن یازدهم میلادی شروع شد. بعد از آن تحولاتی در دنیای غرب صورت گرفت و در قرن ۱۶، نوعی از عقلانیت پیدا شد به نام «عقلانیت سوبژکتیویته» یا اصالت «فاعلِ شناسا» که در مقابل فیدئیسم و ایمانگرایی قرار گرفت. بعدتر در قرن هفدهم این عقلانیت بر حوزههای مختلف علم تأثیر گذاشت. اما مهمترین موضوع آن بود که «فلسفه» و «علم» با یکدیگر پیش رفتند. یعنی داد و ستدی بین مباحث فلسفی و مباحث علمی صورت گرفت. مثلاً گالیله، نیوتن و فرانسیس بیکن، لاکاتوش و تعدادی دیگر از متفکران بین قرون شانزدهم تا نوزدهم میلادی توانستند تحولات گستردهای را در حوزهی علمی رقم بزنند. در حوزهی فلسفه هم کسانی مثل دکارت، اسپینوزا، مالبرانش و لایب نیتس به عنوان «عقلگرایان»، هابز، بارکلی، جان لاک و دیوید هیوم بهعنوان «تجربهگرایان» و کانت و شوپنهاور و هگل بهعنوان پیروان فلسفهی استعلایی ظهور پیدا کردند. به دیگر سخن، تجربهگرایی از انگلستان، عقلگرایی از فرانسه و فلسفهی استعلایی از آلمان ظهور پیدا کرد و اینها به رشد و پیشرفت یکدیگر کمک کردند. از دل اینها بود که فلسفههای معاصرتری چون پوزیتیویسم و اگزیستانسیالیسم شکل گرفت.
جستار: بیانات رهبر انقلاب
درباره تحول در علوم انسانی
بنابراین از قرن هفدهم به بعد بین علم و فلسفه داد و ستدی متقابل و همیشگی وجود داشته است. یعنی مبانی و روششناسی بر علم تأثیر گذاشت و موجب پیشرفت علم شد. بعد علم دوباره به پرسشهای فلسفی جدیدی پرداخته و مجدداً فلسفه نیز ناچار شده متناسب با تغییرات علمی، تغییر و تحولی در خود ایجاد کند. خلاصه اینکه یک دور هرمنوتیکی بین فلسفه و علوم وجود داشته است. اما قبلتر از همهی اینها آن عقلانیت سوبژکتیویتیسم شکل گرفت. از همین حیث، من معتقدم در اینجا هم ما نیاز داریم که در ابتدا یک «عقلانیت اسلامی» طرح شود و بر مباحث فلسفی و علمی تأثیر بگذارد و موجب یک داد و ستد دائمی بین فلسفه و علم شود. پس از آن به تعبیر حضرت آیتالله خامنهای، فلسفه باید امتداد سیاسی و اجتماعی پیدا کند و از دل فلسفهی مطلق، فلسفههای مضاف شکل بگیرد و سپس به مباحث معرفتی و روششناسی علوم از جمله علوم انسانی پرداخته شود.
رهبر انقلاب در دیدار با شورای عالی انقلاب فرهنگی بر ضرورت تدوین مبانی علمی، فلسفی و معرفتی علوم انسانی تأکید داشتند. به نظر شما دلیل این ضرورت چیست؟
برای اینکه در علوم انسانی این مبانی هستند که در نظریهها «معانی» میسازند. بنابراین در اینجا با مبانی علوم طبیعی تفاوت وجود دارد. در علوم طبیعی مبانی میتوانند تغییر پیدا کنند، در حالی که نظریه تغییری پیدا نکند. چون این مبانی در علوم طبیعی چندان معانیساز نیستند و صرفاً نگرشها و رویکردهای دانشمندان علوم طبیعی را تغییر میدهند. مثلاً «طبیعتشناسی» تبدیل میشود به «خلقتشناسی» و به طبیعت نگاه توحیدی پیدا میکنند که البته خیلی هم مهم است. ولی مبانی علوم انسانی معانیساز هستند. یعنی معانی نظریهها را تغییر میدهند. لذا باید مبانی علمی، فلسفی و معرفتی علوم انسانی تغییر پیدا کند و اسلامی شود تا بعد از آن به تغییر نظریهها بپردازیم. البته میشود تغییرات در مبانی مورد نظر رهبر انقلاب را مقداری عامتر نگاه کرد و به حوزهی مباحث روششناسی هم تسری داد.
از قرن هفدهم به بعد بین علم و فلسفه داد و ستدی متقابل و همیشگی وجود داشته است. یعنی مبانی و روششناسی بر علم تأثیر گذاشت و موجب پیشرفت علم شد. بعد علم دوباره به پرسشهای فلسفی جدیدی پرداخت و مجدداً فلسفه ناچار شد متناسب با تغییرات علمی، تحولی در خود ایجاد کند. ما هم نیاز داریم که در ابتدا یک «عقلانیت اسلامی» طرح شود و بر مباحث فلسفی و علمی تأثیر بگذارد و موجب یک داد و ستد دائمی بین فلسفه و علم شود.
برخی این شبهه را مطرح میکنند که اساساً نظریههای علوم انسانی و اجتماعی جهانشمول هستند و ارتباط چندانی با مبانی معرفتی و هستیشناختی ندارند. بنابراین همهی کشورها و همهی فرهنگها میتوانند از آن استفاده کنند. این گزاره تا چه اندازه درست است؟
این حرف کاملاً اشتباه است و اصلاً تاریخ علوم انسانی نیز این حرف را رد میکند. حتی هیچ یک از دانشمندان علوم انسانی غربی هم این نظر را قبول ندارد. البته ممکن است بخشی از گزارههای فلسفی جنبهی جهانشمولی داشته باشند، اما در حوزهی نظریههای علوم انسانی چنین موضوعی اشتباه است. علتش هم این است که علوم رفتاری- اجتماعی سه کار مهم انجام میدهند: توصیف انسان مطلوب، توصیف انسان محقق و نقد تغییر انسان مطلوب و محقق. در هر سهی اینها نیز موضوع جهانشمولی اثباتناپذیر است. برای مثال آنجا که انسان مطلوب (حالا میتوان به جای انسان، رفتار، سازمان، نهاد یا هر موضوع دیگر اجتماعی قرار داد) را توصیف میکند، خب همهی اینها مبتنی بر نظامهای فلسفی و مکاتب اجتماعی خاصی شکل گرفته است. انسان مطلوب یا سازمان مطلوب کسی که مکتب سوسیالیسم را پذیرفته، متفاوت است با آن کسی که مکتب لیبرالیسم را پذیرفته. انسان اقتصادی هایک و فریدمن با انسان اقتصادی مارکس و لنین متفاوت است. همینطور، جامعهی مطلوب ماکس وبر متفاوت است از جامعهی مطلوب دورکیم؛ چون مکاتبشان و مبانیشان تفاوت دارد.
از حیث انسان محقق نیز باز هم این موضوع صدق میکند. فرض کنید شما دارید پدیدهای مثل خودکشی، طلاق، ازدواج، اعتیاد، اشتغال، یا بیکاری را مثلاً در جامعهی آلمان ۵۰ سال پیش مطالعه میکنید؛ آیا پاسخهایی که به سؤال خودکشی و اعتیاد و طلاق و ازدواج و غیره در جامعهی آلمان آن زمان وجود داشته با پاسخهای کنونی یکی است؟ قطعاً یکی نیست و تغییر پیدا میکند. حال چه برسد به اینکه بخواهیم این نظریهی توصیف انسان محقق را به جوامع دیگر از جمله جوامع اسلامی و جامعهی ایران تطبیق دهیم. اصلاً قابل تطبیق نیست.
همینطور وقتی میخواهیم به نقد جامعهی محقق بپردازیم نیز این موضوع به همین نحو صادق است. واضح است که جامعهی اسلامی دارای یک سری ارزشها و هنجارهایی است که در جوامع مارکسیستی یا لیبرالیستی وجود ندارد. بنابراین روشن است که نمیتوان از تئوریها و نظریههای عام و جهانشمول سخن گفت.
در آمریکا حدود ۴ هزار قطب علمی وجود دارد که فقط ۲۵۰۰ قطب آن در حوزهی علوم انسانی هستند. قطعاً دولتها در حوزهی علم، هدفگذاری میکنند؛ این قطعاً لازم است اما کافی نیست. من معتقد به یک داد و ستد بین سیاستگذاران علم که مسئولان و مدیران کلان هستند با اساتید و نهادهای علمی و دانشگاهی هستم تا اینها با کمک هم بتوانند زمینهساز تحول در علوم انسانی شوند.
به نظر شما تحول در علوم انسانی آیا یک حرکت از بالا به پایین است؟ یعنی در ابتدا باید نهادها و سازمانهای دولتی و حکومتی به این مسأله ورود پیدا کنند یا بالعکس، حرکتی از پایین به بالا است و اساتید و دانشجویان و امثالهم باید آغازگر آن باشند؟
این دو باید توأمان با هم باشد و نمیتوان گفت کدام مقدم است و کدام مؤخر. کدام نظام اجتماعی و دولتی را سراغ دارید که نسبت به علم در کشور خودش حساس نباشد و برای آن دست به سیاستگذاری نزند؟ همهی کشورها نسبت به سیاستگذاری در حوزهی علم حساساند. در آمریکا حدود ۴ هزار قطب علمی وجود دارد که فقط ۲۵۰۰ قطب آن در حوزهی علوم انسانی هستند. قطعاً دولتها و حکومتها در حوزهی علم، سیاستگذاری و هدفگذاری میکنند، جهت میدهند و سندنویسی میکنند؛ اینها قطعاً لازم است اما کافی نیست. یعنی حتماً باید از گروهها و انجمنهای علمی، فرهنگستانهای علوم، گروههای علمی، دانشکدهها و پژوهشکدههای مختلف نیز استفاده کرد تا این فرایند تبدیل به یک جنبش و حرکت علمی جامع و همهجانبه شود. بنابراین من معتقد به یک داد و ستد بین سیاستگذاران علم (مخصوصاً علوم انسانی) که مسئولان و مدیران کلان هستند با اساتید و نهادهای علمی و دانشگاهی هستم تا اینها با کمک هم بتوانند زمینهساز تحول در علوم انسانی شوند.
در حوزهی تولید نظریههای عمومی در علوم انسانی و اجتماعی در چه وضعیتی به سر میبریم؟
به نظرم در حوزههای نظریههای «علم دینی»، «مبانی علم دینی» و «روششناسی علم دینی» تحقیقات خیلی خوبی صورت گرفته و اتفاقاً نظریههای خوبی هم بیان شده است؛ اما باید فضایی به وجود بیاید که همهی متخصصان علوم رفتاری- اجتماعی نیز با این نظریهها آشنا شوند و مبتنی بر آن دست به نظریهپردازی بزنند.
من به نظرم اساتید علوم رفتاری- اجتماعی اطلاع کافی از کارهایی که در این حوزه شده است ندارند. چند وقت پیش برای سخنرانی در جمعی از اساتید علوم انسانی به دانشگاه بوشهر دعوت شده بودم. آنها اطلاع چندانی از کارهایی که شده است نداشتند. استاد اقتصادی به من میگفت در حوزهی اقتصاد، فقط شهید صدر کارهایی در اقتصادنا انجام داده و بعد از آن هیچ کاری نشده است. به او گفتم که شما این چند کتاب را دیدهاید و این اساتید را میشناسید؟ گفت نه نمیشناسم، و بعد وقتی برای او از کارهای انجام شده در حوزهی اقتصاد اسلامی گفتم تعجب کرد. متأسفانه محققین ما این همه کار و فعالیتهای علمی در حوزهی علوم انسانی انجام دادهاند، اما این فعالیتها خیلی کم معرفی شده است و بعد ما خیال میکنیم هیچ کاری صورت نگرفته و هیچ تحقیقی انجام نشده است.