ساعت کمی از بیست گذشته بود که جمع شعرا در حیاط سرسبز بیت رهبری جمع شده بودند. دیگر همه بهتجربه میدانستند که آقا قبل از مغرب میآیند. همه سرک میکشیدند آمدن ایشان را و طنین صلوات پایان این انتظار بود. رهبر انقلاب آمدند تا جلوی صفهای نماز که دیگر به هم ریخته بود و نسبتش با جماعت مثل کانون بود به آیینهای مقعر، شعرا هلال شدند گرد کانون. آقا با یک نفر همان جلو دست دادند و بلند گفتند: «به نیابت از همه» و بعد نشستند. جمع هم خندیدند و نشستند؛ نشستن که نه، نیمخیز، آماده بودند به اشارهای بریزند دور آقا به گپ و گفتی و ارائهی کتابی.
این جلسه با همهی جلسات دیگر فرقهایی داشت؛ یکیاش اینکه هرکس میخواست با خودش میتوانست برای میزبان، کتاب و دفتر و... بیاورد!
طلبهی جوانی جلو آمد، دست آقا را بوسید و گفت: من به نیابت از بچههای شهرری آمدهام. ضمناً من پدر جانبازی دارم که خیلی دوست دارند شما را ... رهبر انقلاب رو کردند به کارکنان بیت و گفتند هماهنگ کنید در یکی از جلسات پدر ایشان بیاید.
شاعری از لرستان کتابی به آقا داد و گفت: سند درد و رنج آزادگان لرستان است. از ایشان خواست برای کتاب تقریظ بنویسند. آقا جواب دادند: نوشتن تقریظ دست خود آدم نیست. گاهی کتابی میخوانم و احساسم غلیان میکند چیزی به قلمم جاری میشود. نباید از کسی خواست تقریظ بنویسد یا او را تحت فشار گذاشت.
سمت راست آقا ازدحام شده بود.
قزوه ایستاده بود و هرکس را که پیش رهبر مینشست، معرفی میکرد. همه کت و شلوار پوشیده بودند. ازدحامشان و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که حسابی عرق کنند. یک نفر جلو آمد از میانسالگی گذشته، تمام سر و رویش عرق کرده بود. آقا گفتند: شما حسابی گرمتان شده. مرد اشارهای به ازدحام کرد. آقا نیمنگاهی کردند و بهتأسف سری تکان دادند.
یک نفر با ریش توپی نشست جلوی آقا و دو تا کتاب گرفت سمت ایشان. گفت: آقا من کتاب ندارم، تقلب کردم اینها را دست گرفتم خدمتتان برسم برای دستبوسی. آقا خندیدند و دستی کشیدند به صورت و ریشهای توپی.
روحانی افغانی جلو آمد. قزوه داشت معرفیاش میکرد که آقا گفتند: میشناسم ایشان را ... بعد رو کردند به روحانی افغان و گفتند: شما الان مشهد هستید یا افغانستان؟
از گوشهی حیاط پیرمردی سر و رو سفیدکرده با قدمهای لرزان جلو آمد. استاد حمید سبزواری بود. یک نفر دست او را گرفته بود. نزدیک آقا که رسید، از سمت چپ، از جلوی دوربینها جلو رفت، خلاف قاعدهی مجلس و آدمهای توی صف اعتراضی نکردند. آقا گل از گلشان شکفت: بهبه آقای حمید! دلمان تنگ شده برایتان، نمیبینیمتان. سبزواری آرام جواب داد: میبینید که، دلیلش کهولت است.
همان جلو جایی برای سبزواری درست کردند که بنشیند.
نویسندهی رمانی کتابش را داد به آقا و چیزهایی گفت. آقا کتاب را نگاه کردند و گفتند: «چه طرح جلد خوبی.» شاید طراح آن خوشحال بشود که طرح جلد آن کتاب زودتر از اسم و موضوعش نظر رهبر را جلب کرد. کمی بعدتر
صادق کرمیار –نویسندهی
نامیرا- هم آمد پیش آقا تا معلوم شود بعضی داستاننویسها هم بین شعرا آمدهاند. شاید هم حق داشته باشند. آنها هم دوست دارند از این جلسات با رهبر داشته باشند و البته کمتر از شعرا دارند.
یک نفر سلام کرد و دست آقا را گرفت و گفت: دستتان را بدهید؛ از طرف خیلیها مأموریت دارم ببوسمش! در خیلی از دیدارها وقتی کسی میخواهد دست آقا را ببوسد، ایشان دستشان را باظرافت کمی عقب میکشند. در همین جلسه هم دو سه نفری را دیدم که همینطور نتوانستند دست ایشان را ببوسند.
قزوه یک نفر را معرفی کرد: فلانی از شیراز. آن بندهخدا هم کتابهایش را داد و سلام کرد. آقا با لبخند گفتند: از معدن لب لعل و حُسن آمدید؟
یک شاعر همدانی نشست. سلام کرد و بعد از گفتن سلام، یک دوبیتی خواند: بیرقی دوختهام نذر اباالفضل کنم ...
زرنگی کرد. لابد میدانست موقع شعرخوانی نوبتی به او نمیرسد.
جوانی هم از آقا انگشترشان را خواست، آقا بهشوخی (شاید هم جدی) و خنده گفتند: اگر بخواهم به هرکسی که از من انگشتر میخواهد یکی بدهم، باید انگشترسازی بازکنم!
راستش قبلاً با خودم فکر میکردم روزی در موقعیتی یک قلم از ایشان یادگار بگیرم، اما حالا فکر میکنم خوب است آنهایی که رهبر انقلاب را دوست دارند، چشم از وسایل شخصی ایشان -چفیه و انگشتر و عبا- بپوشند.
جوان قدبلند بود و کمی سبزه. جلو آمد و بر خلاف همه که به احترام آقا روبوسی نمیکنند، صورت رهبر را بوسید. قزوه او را معرفی کرد: عزیز مهدی از هند. معلوم شد این خلاف عادت از یک غیر هموطن سر زده. آقا حال پدر عزیز را پرسیدند (که گویا سال گذشته در این محفل حاضر بوده) و جوان سلام پدرش را ابلاغ کرد.
از همه دلچسبتر این مجلس، مجتبی رحماندوست بود؛ یک دست و یک پایش سمتی میرود که جمعیت و ازدحام میکشد، یک دست و پای دیگرش که هنوز در ارادهاش مانده، میرود سمت آقا؛ دلش هم.
جوانی پاکتی دربسته داد و گفت: اگر میشود این نامه را شخصاً مفتوح کنید. آقا نامه را دادند دست یکی از همراهان و گفتند: این را خودم ببینم.
حرف چطور از دُرّ و صدف افتاد بین آقا و کسی، نمیدانم، اما متوجه شدم ایشان دارند توضیح میدهند: این اشتباه مصطلح شده که دُرّ از دل صدف برمیآید، دُر مال بیابانهای نجف است. داخل دل صدف، مروارید پیدا میشود.
یک نفر بلند اذان گفت و فهمیدیم زمان چه زود گذشته و در گرمای تابستانه این رمضان اولین روزی است که افطار انتظار ما را کشید نه ما انتظار افطار را. آقا تکبیر گفتند و شعرا قامت بستند: «الله اکبر». بعد از نماز اول آقا بلند شدند ایستادند. همه نشسته بودیم و فقط آقا و کاجهای حیاط ایستاده بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله. نماز دوم را هم خواندیم و دیگر بیشتر مهمانها مسیر و برنامه را بلد بودند. همه بلند شده بودیم و آماده رفتن سر سفره. ما ایستاده بودیم مثل کاجها و آقا نشسته بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله...
موقع بالارفتن از پلهها آقا به سبزواری گفتند: یک نفر باید شما را بغل کند تا کنار سفره. یکی دو نفر اعلام آمادگی کردند برای این کار. سبزواری چیزی گفت که نشنیدم. آقا به آن یکی دو نفر گفتند: خودش قبول نمیکند، حتی اگر شما آماده باشید. به هرحال بعضیها سبزواری را کمک میکردند. یکیشان میگفت: من دارم حمیدداری میکنم! با همین ترفند حمیدداری هم سر سفرهی افطار نشست؛ درست روبهروی آقا.
پیش از اینکه آقا بروند سرِ سفره، اول به خانمها سرزدند و سلام و علیک کردند. طبق معمول هم ابراز ارادت خانمها بهراه بود و البته گلهگزاری از اینکه کمتر از آقایان هستند و باید بیشتر به آنها توجه بشود در این جلسه و .... یکیشان کاغذی داد به آقا و گفت بعد از اینکه خواندید، پاره کنید بریزید دور! یکی دیگر هم چفیه را برای پسرش طلب کرد که البته آقا قبلاً آن را به دیگری داده بودند.
موقع رفتن برای همهشان دعای عافیت و عاقبتبخیری کردند.
این بار سر سفرهی افطار، از هر زمانی به آقا نزدیکتر بودم. خوب نگاه کردم ببینم جلوی ایشان چیزی هست که جلوی ما نباشد؛ برنج، مرغ، نان سنگک، پنیر، شکر، قند، خرما، حلوا، سبزی، چای، آب، نمک. نه! همه چیزمان سر سفره با ایشان یکی بود. آقا با یک دست، آرام و با طمأنینه غذا میخوردند. ما دو دستی و البته کمی باعجله. بعضی عجله میکردند تا قبل از بلندشدن ایشان خودشان را به هوای آزاد برسانند برای استنشاق هوای پردود! بعضی هم مثل من عجله میکردند، چون وسط غذاخوردن باید یادداشت هم مینوشتم. وزیر ارشاد اما طبق معمول آرام بود. شاید آرام از اینکه بار مسئولیت را تا چند روز دیگر زمین میگذارد.
خوراک آقا به نیمه نرسیده بود که اطرافیان باب حرفزدن را بازکردند. در این چند ساله ندیدهام رهبر انقلاب راحت غذایشان را بخورند.
بعد از غذا آقا بلند شدند و با خوشوبش از پلهها بالا رفتند. بین راه امیری اسفندقه و حمیدرضا برقعی را بوسیدند، همینطور جعفریان را. به شهرام شکیبا هم گفتند که برنامهاش را از تلویزیون گاهی میبینند. محسن مؤمنی را هم بالای پلهها دیدند: بهبه آقای مومنی! کجا بودید ندیدمتان؟ مؤمنی جواب داد: زیر سایهی شما بودیم همینجا.
قبل از اینکه آقا وارد جلسه بشوند، کسی را نشانشان دادند و گفتند پسر آقای سبزواری است. آقا صحبتهایی با او کردند و در آخر هم گفتند: «ما جلسات زیادی منزل جناب سبزواری رفتیم.»
بعد وارد جلسه شدند و شعرا برای بار دوم همه به احترام ایشان بلند شدند و صلوات فرستادند. با جاگیر شدن هرکسی روی صندلی خودش، قاری شروع کرد به تلاوت و مثل همهی جلسات دیگر، بعد از تلاوت مورد لطف رهبر قرار گرفت.
یا رب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا
از شراب معرفت چون خُم به جوش آور مرا
قزوه از آقا اجازه گرفت و با غزلی از مرحوم
قهرمان با این مطلع، جلسه را آغاز کرد. قزوه که میخواند، رهبر لابهلای شعر آرام میگفتند: خدا بیامرزد.
بعد قزوه یادی کرد از خلیل عمرانی، شاهرخ اورامی، حبیبالله معلمی و مرحوم
قهرمان که در یک سال گذشته از دنیا رفتند. همینطور از همهی گذشتگان دور و نزدیک. یاد کرد از احمد عزیزی و علی معلم که هر دو بیمار هستند. شروع جلسه را هم سپرد به
آقای سبزواری و شعرش که بزرگ جمع بود:
مگو که کشتی از این موج بر کران نرود
که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود
بعد از او،
گرمارودی دعوت شد به خواندن شعر. دکتر گرمارودی میخواست وقتش را به جوانها بدهد، ولی قزوه اصرار کرد و او هم قبل از اینکه یک غزل پنجبیتی در اقتفای رعدی آذرخشی بخواند، آشناییاش با رعدی در جلسات سهشنبهی امیری فیروزکوهی را یادآوری کرد. از رعدی گفت که قصیدهسرای معروفی است و بیتی از قصیدهی معروف او را که برای برادر کر و لالش گفته بود، خواند. آقا هم زیر لب با او میخواندند:
به نگاه تو ندانم که چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
گرمارودی گفت که رعدی یک غزل خیلی خوب دارد:
خوش است ناله نای و نوای زیر و بمی
دم خجسته و در صحبت خجسته دمی
و این غزل پنجبیتی به اقتفای آن غزل رعدی است:
منم که میرسدم نوبهنو زخویش غمی
ز دست خویش نیاسودهام به عمر دمی
...
رهبر انقلاب پس از شعر گرماوردی فرمودند: «مرحوم رعدی چندتا مثنوی عالی هم دارد. سفرنامه است در واقع. مدتی در اتیوپی بوده و اینها را به شعر درآورده و چاپ شده است.»
جلسه با مدیریت قزوه باسرعت و شتابان پیش میرفت. دلیلش هم این بود که هر شاعری دوست داشت در این جلسه شعر بخواند و تعداد زیاد شعرا این مجال را نمیداد. به هرحال، جلسه بیهیچ حاشیهای ادامه یافت.
کیومرث عباسی قصری -از قصرشیرین- شعر خواند:
نه شهر دارد نه کوه و صحرا
توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر
به کوه و صحرا زنند خارا
شعر این مرد موسپیدکرده، زیبا و دلنشین بود. آقا بعد از تحسین او رو به قزوه کردند و گفتند: از ایشان مثل اینکه شعر نشنیده بودیم؟
بعد،
غلامرضا شکوهی -از مشهد- شعر خواند که آقا بعد از شعر او بالبخند گفتند: شعر طعم مشهد میداد.
علی انسانی هم از وقت خودش به نفع جوانها گذشت.
مثل سال گذشته، از افغانستان و تاجیکستان و هند چند نفری مهمان این سفرهی شعر پارسی بودند. از بین آنها
مبشّر از افغانستان اولین شعر را خواند دربارهی بهار.
عزیز مهدی -جوان هندی- قبل از شعرخوانی سلام کرد و سلام همهی مقلدان آقا در هندوستان را ابلاغ کرد. آقا هم فرمودند «علیکم و علیهم السّلام». بعد غزلی خواند:
بوی نارنج آمد از آرامگاه پیر ما
شد دعای صبحگاهی نالهی شبگیر ما
آقا بعد از شعر او گفتند: به غیر زبان مادری شعرگفتن خیلی کار مهمی است، آن هم به این روانی و به این صافی. یعنی هیچ مشکلی از لحاظ زبانی واقعاً نداشت شعر شما. موفق باشید.
قزوه خطاب به رهبر انقلاب گفت: حاجآقا علاوه بر ایشان، تعدادی از جوانهای هم سن و سال ایشان -که اکثراً هم دکترای زبان و ادبیات فارسی هستند، در همین سن شعر میگویند. مثل مهدی باقر، نقی عباس کیفی و چند نفر از هندوها ... آقا هم خطاب به عزیز مهدی گفتند: «خدا انشاءالله همهتان را حفظ کند. سلام ما را به همهی دوستان برسونید.»
رستم وهابنیا از تاجیکستان هم با معرفی قزوه شعر خواند. بعد از خواندن مورد تشویق رهبر و حضار قرار گرفت. آقا گفتند: خیلی خوب، غزل شُستهرفتهی مضموندارِ متعهدِ خوبی بود. خیلی خوب! بهره بردیم. انشاءلله موفق باشید.
فرید (قادر طهماسبی) شاعر بعدی، تنها روشندل جمع هم بود. به سنت چند سال گذشته، قبل از شعرخواندن کمی گلایهی نرم کرد و بعد شعرش را خواند.
قزوه
کاظمی را معرفی کرد برای خواندن. کاظمی گفت وقتش را بدهد به یک جوان افغان. آقا گفت: کاظمی خودش جوان است، بفرمایید. او هم گوش کرد و شعر قویای خواند دربارهی قلمرو پارهپارهشدهی جغرافیای زبان فارسی:
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
...
شعر کاظمی دربارهی جداشدن سرزمینهای اسلامی و فارسی به کوشش بیگانگان بود و رهبر انقلاب حسابی آفرین گفتند و ادامه دادند: آن چیزی که احیاناً بیشترین امید به آن هست که این مقصود را برآورده کند، همین کاری است که الان شما دارید میکنید. یعنی گفتن! گفتن ... پراکندن این فکر؛ آن هم در قالب ابیات زیبا و سخن استوار فارسی. آفرین.
کاظمی ادب کرده بود و شعر را نوشته بود تا بدهد به آقا که با اصرار ایشان خواند. میخواست دیگران از وقت جلسه استفادهی بیشتر ببرند. در مجلس شعر شعرای آیینی، قبلاً توجه و علاقهی آقا به کاظمی را دیده بودم.
کاظم نظریبقا غزلی آذری خواند. آقا بعد از شعر او آفرین گفتند و ادامه دادند: خدا انشاءالله به شما توفیق بدهد. آللاه کمک اِلَسین. قزوه بالبخند گفت: ترکیش سخت بود! و آقا هم فرمودند: بله، خیلی سخت بود.
حافظ ایمانی از خراسان،
امیر سیاهپوش از لرستان و
علی عباسی از تهران هم شعر خواندند تا نوبت به خانمها برسد.
سارا ساداتباختر از کاشان اولین نفر از خانمها بود که غزلش را خواند. بعد از او
فاطمه سلیمانپور از قم توسط قزوه معرفی شد. قزوه گفت دکتر شفیعی کدکنی از شعرهای خانمی جوان تعریف کرده بود که آن شاعر همین خانم سلیمانپور هستند. او هم شعرش را اینطور شروع کرد:
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری
حمیدهسادات غفوریان از مشهد شعری بلند و حماسی خواند. آقا در پایان شعر او گفت: چه پرحماسه و پرشور بود. الفاظ هم خیلی خوب بود.
حسنا محمدزاده هم که برندهی جایزهی قلم زرین بود، شعر حماسی دیگری خواند. آقا از شعرهای حماسی این دو نفر از خانمها خوششان آمد: چه خانمها پرحماسه شدهاند!
ندا هدایتی از شیراز معرفی شد برای شعر خواندن. هدایتی با بیماریای هم دست به گریبان بود که آثارش در راهرفتن و حتی صدای او نمایان بود. به درخواست قزوه جمع برای سلامتیاش صلواتی فرستادند.
وقتی آقا بعد از افطار از حیاط به سمت محل جلسه میرفتند، این خانم هدایتی پایین پلهها ایستاده بود به کمک کسی و وقتی آقا را دید، منقلب شد و گفت که باورش نمیشود در محضر ایشان است و از آرزوهایش همین بوده؛ دیدن آقا.
خانم هدایتی بعد از خواندن شعرش خواست یک شعر عاشورایی هم بخواند، ولی قزوه مخالفت کرد. آقا گفتند: آن شعر را بدهید من میبینم.
آخرین خانمی که شعر خواند،
زهرا حسینزاده از افغانستان بود. آقا بعد از غزل او، از شعر جوانهای افغان و شکوفاییشان تمجید کردند و گفتند «افغانستان ماشاءالله حسابی شکوفا دارد میشود از لحاظ ادب. اگرچه از قبل هم تا آنجایی که ما آشنا بودیم، شعرای بزرگی در افغانستان بودند و ما بعضیشان را دیده بودیم، بحمدالله امروز هم معلوم میشود جوانها مشغولند. خدا خیرتان بدهد. انشاءالله موفق باشید.»
محمدرضا عبدالملکیان وقتش را به جوانترها داد.
اصغر عظیمیمهر -شاعر جوان کرمانشاهی- قصیدهای دربارهی پیامبر صلّیاللهعلیهواله خواند و بعد از او هم
محمدحسین مهدویانی قصیدهای خواند در بهانهی پاسخ به فیلم توهینآمیز دربارهی پیامبر صلّیاللهعلیهواله. رهبر انقلاب هم آفرین گفتند و فرمودند: «قصیدهی هم پرمغز و هم استوار و قوی».
پدرام پاکآیین شعری دربارهی جناب مالک اشتر خواند و
قادر طراوتپور -شاعر یاسوجی- قصیدهای را به حضرت زهرا سلاماللهعلیها تقدیم کرد. که حضرت آقا بعد از آن گفتند: خیلی خوب؛ قصیدهی مفصل و مطنطن و خوشلفظ و خوشمضمونی بود.
در ادامه،
خلیل ذکاوت از لامرد فارس غزلی خواند که آقا با توجه به مضمون غزل او گفتند:
تو هم در آینه حیرانِ حسن خویشتنی
زمانهایست که هرکس به خود گرفتار است
مهدی مظاهری در غزلی که خواند، در مصرعی از آقا با عنوان «یار خراسانی» یاد کرد.
همین موقعها بود که قزوه گفت: آقای کیاسری و میرشکاک -که چندباره از جلسه بیرون رفته و برگشته بود- آمدند و چون جلو جا نبود، عقب مجلس نشستند و از کیاسری خواست که جلو بیاید تا نوبت شعرخوانیاش برسد. آقا هم که متوجه حضور میرشکاک شدند، گفتند: «میرشکاک را بگو که بیاید.» بعد هم گفتند: یک جایی باز کنید بیاید جلو بنشیند.
وقتی نوبت شعرخوانی
غلامعلی مهدیخانی (با تخلص مجرد) از شیراز شد، گفت: دو غزل دارم؛ یکی دربارهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها و یکی عاشقانه، کدام را بخوانم؟ آقا گفتند: «عاشقانه بخوان.» و او خواند:
به باغِمان دم اردیبهشت جان بدهد
اگر خزان به درختانمان امان بدهد
محمد مرادی و
کیاسری هم شعر خواندند. امسال شعرها خوب بود. شعرا میخواندند و آقا هم آفرین و احسنتی میگفتند. بهانهای پیش نمیآمد برای حرفی حاشیهای. تا اینکه آقا گفتند
امیری اسفندقه شعر نخوانده. اسفندقه قطعه و غزلی زیبا برای استاد
قهرمان خواند که بیت به بیت مورد تشویق رهبر و حضار قرار میگرفت. در یکی از بیتهای غزل اسفندقه خواند:
برگشتهای دوباره به پنجاهسالگی
هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان
آقا گفتند: «البته ایشان گوش نکرد!» و همه خندیدند.
بیت دیگری هم در شعر او بود که خیلی جدی از طرف حضار مورد توجه و تشویق قرار گرفت:
از شاعر بزرگ، پر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
آخرسر آقا گفتند: آقای امیری رفتهرفته بهتر از پیش میشود. به قول شاعر «تا تو نکوتر میشوی من مبتلاتر میشوم». بعد هم یادی از مرحوم
قهرمان کردند و سوابق زیادی که با او داشتند و گفتند: در زمان ما فکر نمیکنم کسی در غزل به پای مرحوم
قهرمان میرسید.
قزوه در پایان جلسه گفت: یک شاعر جدید در میان مقامات ظهور کرده؛
آقای دکتر حسینی وزیر ارشاد هم میخواهد شعر بخواند. همهی جمع تعجب کردند. رندی از بین جمع آرام گفت: غزل خداحافظی میخواهد بخواند! حسینی شعری دربارهی همین جلسه خواند:
چو ماه چهاردهی به نیمه ماه
گرفتهام من از این شب به صدق گواه
دراز باد شب بیدلان در این محفل
دروغ باد اگر صبح صادق است پگاه
بعد از وزیر هم
دکتر حداد غزلی خواند تا جلسه از سمت شعرا با این بیت قزوه تمام شود که: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
آقا طبق معمول، بعد از شعرخوانی شعرا، چند دقیقهای صحبت کردند. اول گفتند: «دیگر دیروقت شده و از وقت خواب من هم مبالغی گذشته.» ساعت را نگاه کردم. کمی از یازدهونیم گذشته بود. این نکتهای که ایشان دربارهی ساعت خوابشان گفتند، برای کسانی که اهل درآوردن
سبک زندگی هستند، شاید جالب باشد.
صحبتهای رهبر انقلاب به صورت کامل منتشر شده است.
[صوت | بیانات | مرور | روزنگار] تأکید آن صحبت هم روی اندیشه و حکمت شاعر در کنار بهرسمیتشناختن احساسات و دلتنگیهای او است.
صحبتهای ایشان که تمام شد، شعرا دوباره جمع شدند دورشان و همپای ایشان که میرفتند سمت در، میآمدند و حرفی میزدند و نکتهای میگفتند. برقعی شعری به ایشان داد. امیری اسفندقه کتابی داد. بعضی جلو آمدند به دستبوسی و بعضی به خداحافظی. وقتی رهبر تشریف بردند، هنوز دقایقی به نیمهشب مانده بود و با حساب سرانگشتی حدود ۴ ساعت این محفل طول کشیده بود.
شعرا اما هیچکدام خسته به نظر نمیرسیدند. بیشترشان خندان بودند. غیر از یکی دو نفر که به قزوه اعتراضاتی داشتند. بعضی تازه فرصت دیدن همدیگر را پیدا کرده بودند و اینچنین یک شب شعر رمضانی دیگر شاعران ایران به پایان رسید.