1391/10/17
گفتاری دربارهی علوم انسانی
برچسب زدن ایجاد مقاومت میکند
چندی پیش اقتراحی علمی را دربارهی وضعیت علوم انسانی در کشور منتشر کردیم. دکتر رضا پورحسین، دانشیار و عضو هیأت علمی دانشکدهی روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران یکی از سه استاد و کارشناسی بود که به ارائهی نظرات خود پرداخت. متن زیر حاصل گفتوگوی ما با دکتر پورحسین است که بخشی از آن در اقتراح علمی استفاده شده بود.
استقرار روحیهی علمی در کشور
بدون تردید تولیدکنندهی گفتمان علمی انقلاب اسلامی در دو دههی اخیر رهبر انقلاب هستند. ایشان علاوه بر اینکه مطرحکننده و شتابدهندهی حرکت علمی کشور بودند، همچنین اجازه ندادند که این حرکت دچار روزمرگی شود. یادم میآید که ایشان در سال ۱۳۷۰ بهصورت هفتگی با گروههای مختلف رادیویی دیدار داشتند. یک روز سهشنبهای هم برای دیدار گروه دانش رادیو در نظر گرفته شده بود. من به عنوان مدیر این گروه با چند نفر از دستاندرکاران برنامههای دانش خدمت ایشان رسیدیم. من گزارشی از اقدامات و برنامهها ارائه دادم که ایشان با نگاه کارشناسی در مورد جزئیات برنامهها اظهارنظر کردند و از ما خواستند که برای استقرار و افزایش روحیهی علمی در جامعه برنامهریزی کنیم. ایشان فرمودند: «وقتی کسی روح علمی پیدا کرد، خواهد فهمید که در این حیات و در این آفرینش، قوانین و ترتیب و نظمی هست، که اگر ما آن نظم و ترتیب را پیدا بکنیم، کار زندگی خود و مجموعهمان بهتر پیش خواهد رفت.» صحبت ایشان مربوط به چند کار رادیویی مشخص بود. برنامههای «گفتوگو»، «جهان دانش» و «علم و زندگی». اما توجه به روحیهی علمگرایی در اوایل دههی ۷۰ نشان میدهد که ایشان حرکت علمی را یک حرکت اصلی میدانستند.
نقطه عزیمت کجاست؟
متراکمسازی حرکت علمی کشور توسط رهبر انقلاب ادامه پیدا کرد تا اینکه ایشان اخیراً مفهوم تمدن نوین اسلامی را مطرح کردند و اشاره کردند که این تمدن به دو بال برای پیشرفت احتیاج دارد. یک بال که جنبهی ابزاری دارد و بال دیگر که جنبهی محتوایی و اساسی دارد. در بعد ابزاری ما کارهای خوبی کردیم و توفیقات زیادی داشتیم اما در بعد محتوایی دچار مشکلات و مسائلی هستیم. من فکر میکنم آن بخش ابزاری که ما توفیقات زیادی در آن کسب کردیم، همان علوم پایه، علوم مهندسی و پزشکی است. وقتی رهبر انقلاب میفرمایند ما در بعد محتوایی مثل بعد ابزاری توفیق نداشتیم، به شکل غیرمستقیم میخواهند بفرمایند علوم اجتماعی و علوم انسانی در کشور ما علیل است. یعنی سهمی که علومی مثل فیزیک و پزشکی در باروری علوم ابزاری ایفا کردند، علوم انسانی در بعد محتوایی ایفا نکرده است. ما باید به چرایی این رویداد پی ببریم.
یک دلیل این است که رشد علوم انسانی، نسبت به رشد علوم پایه سختتر است؛ چراکه رشد علوم پایه در لابراتوارها و به روش تجربی صورت میگیرد اما رشد علوم انسانی علاوه بر جهد و کوشش به زیربناهای دیگری هم احتیاج دارد. دلیل دوم این است که ما مرجعیت علمی را در این حوزه از علم از دست دادهایم. باید بپذیریم که مرجعیت علوم انسانی هر کشوری باید در همان کشور باشد. به عبارت دیگر در مسئلهی علوم انسانی باید این دغدغه را داشته باشیم که بر اساس شناختشناسی جلو برویم و مایههای اصلی علوم انسانی را برای خود تعریف کنیم. مثلاً چرا ما فلسفهی مضاف بومی از جمله فلسفهی روانشناسی، فلسفهی تعلیم و تربیت و فلسفهی جامعهشناسی نداریم؟ کسانی که میخواهند در حوزهی علوم انسانی کاری کنند، نمیدانند نقطهی عزیمت کجاست. فکر میکنند «تکثیر علمی» نقطهی عزیمت است! در حالی که تکثیر علمی در علوم انسانی یعنی توجه به مرجعیت علمی دیگران. مثل اینکه شما فکر کنید هرچه مقالهی آی.اس.آی بنویسید علم و به تبع آن جامعهی شما رشد میکند، در حالی که این طور نیست. بنده اسم این کار را تکثیر علم میگذارم. تکثیر علم یعنی کپی کردن علم. شما میتوانید یک یا دو مقاله داشته باشید که آی.اس.آی هم چاپ نکند ولی چون در یک پارادایم مرجعیت بومی نوشته شده، منشأ تحول در جامعهی شما باشد.
رشد علوم انسانی با علوم پایه مقایسهشدنی نیست
ما در دههی اخیر در علم شیمی پیشرفت زیادی داشتیم اما میدان عمل ما در شیمی محدود است. مادهی یک با مادهی دو، مادهی دو با مادهی سه ترکیب میشود و یک مادهی جدید میسازد و بر اساس آن یک مقاله نوشته میشود. موضوع، یک بافت یا یک مولکول است؛ کاملاً علمی و جزئی و مشخص. اما وقتی وارد مطالعات انسانی میشوید میدان خیلی وسیع است. برای یک مطالعهی انسانی باید به متن جامعه بیایید، هزاران نفر را انتخاب کنید و نظرسنجی آماری را روی این افراد اجرا کنید، با آنها مصاحبه کنید و کدگذاری کنید. بعد اگر همهی این مراحل را هم کاملاً درست انجام دادید، نتایج به دست آمده قابل تطابق بر همهی این جامعه نیست. ضمن اینکه بسیاری از اعمال و رفتارهای انسانی به نحوی که در علوم پایه سنجیده میشود، قابل بررسی نیست. پس نباید میزان مقالات در علوم پایه و علوم انسانی را با هم مقایسه کرد. این قیاس اشتباه است زیرا یک مقالهی درست در علوم انسانی میتواند مسیر یک جامعه را تغییر دهد.
امروز این دغدغه در هر دو حوزه وجود دارد. هم در علوم پایه و هم در علوم انسانی. واقعاً همه میخواهند کاری بکنند. اما علوم پایه یک همت تجربی لازم دارد، در حالی که علوم انسانی، علاوه بر این همت، به اعتقاد به «علوم انسانی بومی» هم نیازمند است. در علوم پایه لازم نیست به «شیمی بومی» فکر کنیم -اگرچه شیمی متأثر از مسائل و نیازهای روز خودمان میشود «شیمی بومی»- اما «روانشناسی بومی» علمی با خاستگاه انسانشناسی الهی است. فلسفهی این روانشناسی مبتنی بر فلسفهی اسلامی است. حال بر مبنای فلسفهی روانشناسی و بر مبنای انسانشناسی دینی، انسان تعریف میشود. در مرحلهی بعد فرایندهای روانی این انسان مورد مطالعه قرار میگیرد.
اما سؤال اصلی این است که چرا این نگاه جریان پیدا نمیکند؟ این نگاه وجود دارد، حتی محتوا هم وجود دارد، اما مکانیسمها طراحی نشده است. یعنی بین آن روانشناسی که در کتابها نوشتهاند با انسانشناسی الهی یک حلقهی واسطه باید وجود داشته باشد و آن «فلسفهی روانشناسی» است. اما امروز روانشناسی ما رنگ ترجمه به خود گرفته و هر روز تکثیر علمی میشود و مبتنی و ناظر به فرهنگ و جامعهی ما و ناظر به انسان ترازِ ایران نیست. اگر ما مکانیسم نداشته باشیم بهترین محتواها را هم نمیتوانیم جاری کنیم. مثلاً در رسانه اگر بهترین محتوا را در مسیر قالبها و ساختارهای هنری نیاوریم، پیام انتقال مییابد، اما نفوذ پیدا نمیکند و در نتیجه موجب تغییر نگرش یا تغییر رفتار نمیشود. همین که رهبر انقلاب استناد تولید علم به آی.اس.آی را مورد انتقاد قرار دادند و فرمودند که آی.اس.آی جهان اسلام درست بشود، یک مکانیسم ایجاد شد. به واسطهی این مکانیسم بسیاری از محتواها جاری شد. وقتی در کنار آن ساختار قبلی، ساختار جدیدی ایجاد شد، محتوای درست هم جاری میشود.
عنوان «اسلامی» علوم انسانی را بومی نمیکند
در علوم انسانی سرفصلها به اصطلاح اسلامی شده است! مثلاً به سرفصلهای جدید روانشناسی، لفظ اسلامی اضافه شده. در حالی که در این سرفصلها چیزی به عنوان فلسفهی روانشناسی وجود ندارد. اینکه چرا انسان اینگونه دیده میشود؟ و اینکه چگونه باید به انسان نگریست؟ از این سرفصلها خبری نیست. ما به انسانشناسی الهی و حتی شناختشناسی، پیش از تدریس دروس دیگر احتیاج داریم. باید ابتدا انسان را بر اساس همان انسانشناسی الهی تعریف کنیم و سپس وارد مراحل بعدی بشویم. امروز در روانشناسی گفته میشود که انسان در حالی زاده میشود که واجد هیچ ویژگی و خصلتی نیست! اما این باور خلاف فطرت ما است. ما میگوییم انسان زاده میشود در حالی که دارای فطرتی الهی است. خداگراست و زیبایی را دوست دارد. انسان دارای فطرت آفریده میشود و تحت پرورش قرار میگیرد، اما همهچیز انسان اکتسابی نیست. نگاه اول به انسان که او را در بدو تولد خالی از هر ویژگی میپندارد و نگاه دوم که انسان را در حین تولد دارای فطرت میداند دو نوع روانشناسی را تولید میکند.
هراس از علوم انسانی بومی!
عدهای فکر میکنند منظور از «علوم انسانی اسلامی» علوم غیرعلمی است! حال آنکه «علوم انسانی بومی» در همهجای دنیا رایج است و مخصوص کشور ایران نیست. در قلب غرب هم به علوم انسانی بومی معتقدند. همین که در علوم روانشناسی میآیند مطالعات بین فرهنگی انجام میدهند، یعنی میخواهند کار بومی داشته باشند. اما در کشور ما عدهای میترسند که ما یک بازنگری در علوم انسانی داشته باشیم.
راه میانبُر برای رسیدن به علوم انسانی بومی، نظریهپردازی است. شما یک علم روانشناسی دارید که جزئینگر است و تحت نگاه حاکم پوزیتیویستی است. اگر این روانشناسی را دستکاری کنید، شاید به یک محصول خوبی تبدیل نشود، اما وقتی در کنار این روانشناسی یک جمع نظریهپرداز وارد بشوند و تئوریپردازی کنند -که البته کار سادهای نیست- این تئوری جای خود را باز خواهد کرد. همانطور که یک تئوری جدید در جامعهشناسی و روانشناسی، تئوریهای قبلی را کنار میزند و جای خود را باز میکند. ما باید تئوریهایی طراحی کنیم که تئوریهای غربی را کنار بزنند. اگر به قبلیها رنگ و لعاب بدهیم یک نوع التقاط ایجاد میکند. مثل حرکتی که اول انقلاب ایجاد شد و عدهای از اهل فکر مسلمان میخواستند تئوری فروید را «قرآنیزه» کنند. این عین التقاط است. دلیلش هم اشتباه بودن اصل مکانیسم آن است. بعد از مشخص شدن فلسفه، باید شروع به گزارهنویسی تحقیق و مقاله نوشتن و تئوریپردازی کنیم. ممکن است از دل این حرکت، یک نظریه نیز درست بشود.
تعجیل در بومیسازی نتیجه عکس میدهد
تعجیل در انجام کارها یکی از ویژگیهای انسان است. چرا انسان در شکم مادر ۹ ماه باید بماند؟ خداوند نمیتوانست یکی دو روزه انسان را به دنیا هدیه کند؟ چرا اینقدر رشد انسان آرام است؟ این رشد تدریجی نشانهی چیست؟ حکمت این تدریجی بودن آن است که هرجا «انسان» موضوع است، اگر در تربیت و یاددهی به او تعجیل کنیم، نتیجهی عکس میگیریم. چون انسان موجودی است پیچیده ولی قابل شناسایی. قاعدتاً باید تمام زوایای این انسان را بشناسیم. بدن و کالبد انسان قابل دیدن است. اما به لحاظ روحی و روانی نمیتوانیم انسان را تجزیه کنیم. انسان یک کل منسجم توحیدیافته است. پس فهم زوایای وجودی چنین انسانی کار آسانی نیست و نیاز به زمان دارد. اما متأسفانه ما یک اشتباه استراتژیک داریم و آن هم مقایسهی میزان موفقیت علوم انسانی با علوم پایه در بعد زمان است. این اشتباه ماست. در علوم پایه انسان «موضوع» نیست. موضوع شیء و مادهای است که تجزیهپذیر است و این تجزیه به دفعات قابل مشاهده است. ولی تکثیر مغزافزاری انسان را نمیتوانید متوجه بشوید. باید اجازه بدهیم علوم انسانی پارادایم خود را داشته باشد. اگر آن نگاه و این دغدغه را ایجاد بکنیم، خود به خود و با گذشت زمان خاص خود به نتیجه خواهیم رسید.
این راه، رهروانش را پیدا میکند
علت عدم پذیرش حرکت در این پارادایم علوم انسانی از سوی بخشی از طیف دانشگاهی ما فصلبندی است. اگر علم را به علوم بومی و غیربومی تقسیم نکنیم، آنها این پارادایم را میپذیرند. به نظر من باید ایجابی کار کنیم. به همین دلیل پیشنهاد میکنم که ما از برچسب استفاده نکنیم، چون برچسب زدن باعث ایجاد مقاومت در افراد میشود. راه میانبُر این است که ما نظریهپردازی کنیم و روی گروههای علمی سرمایهگذاری جدی داشته باشیم. گروههایی که مبانی دینی را خوب بدانند و البته در آن علم هم متخصص باشند و بدون اینکه تابلویی داشته باشند، تولید علم کنند. برای این کار لازم است تا در یک فضای کاملاً آرام و عادی افرادی را انتخاب کنیم و مراکز پژوهشی کوچکی ایجاد کنیم تا حلقهها و گروههای بحث و گفتوگو تشکیل بشود. در این صورت، این راه، رهروانش را پیدا میکند.
استقرار روحیهی علمی در کشور
بدون تردید تولیدکنندهی گفتمان علمی انقلاب اسلامی در دو دههی اخیر رهبر انقلاب هستند. ایشان علاوه بر اینکه مطرحکننده و شتابدهندهی حرکت علمی کشور بودند، همچنین اجازه ندادند که این حرکت دچار روزمرگی شود. یادم میآید که ایشان در سال ۱۳۷۰ بهصورت هفتگی با گروههای مختلف رادیویی دیدار داشتند. یک روز سهشنبهای هم برای دیدار گروه دانش رادیو در نظر گرفته شده بود. من به عنوان مدیر این گروه با چند نفر از دستاندرکاران برنامههای دانش خدمت ایشان رسیدیم. من گزارشی از اقدامات و برنامهها ارائه دادم که ایشان با نگاه کارشناسی در مورد جزئیات برنامهها اظهارنظر کردند و از ما خواستند که برای استقرار و افزایش روحیهی علمی در جامعه برنامهریزی کنیم. ایشان فرمودند: «وقتی کسی روح علمی پیدا کرد، خواهد فهمید که در این حیات و در این آفرینش، قوانین و ترتیب و نظمی هست، که اگر ما آن نظم و ترتیب را پیدا بکنیم، کار زندگی خود و مجموعهمان بهتر پیش خواهد رفت.» صحبت ایشان مربوط به چند کار رادیویی مشخص بود. برنامههای «گفتوگو»، «جهان دانش» و «علم و زندگی». اما توجه به روحیهی علمگرایی در اوایل دههی ۷۰ نشان میدهد که ایشان حرکت علمی را یک حرکت اصلی میدانستند.
نقطه عزیمت کجاست؟
متراکمسازی حرکت علمی کشور توسط رهبر انقلاب ادامه پیدا کرد تا اینکه ایشان اخیراً مفهوم تمدن نوین اسلامی را مطرح کردند و اشاره کردند که این تمدن به دو بال برای پیشرفت احتیاج دارد. یک بال که جنبهی ابزاری دارد و بال دیگر که جنبهی محتوایی و اساسی دارد. در بعد ابزاری ما کارهای خوبی کردیم و توفیقات زیادی داشتیم اما در بعد محتوایی دچار مشکلات و مسائلی هستیم. من فکر میکنم آن بخش ابزاری که ما توفیقات زیادی در آن کسب کردیم، همان علوم پایه، علوم مهندسی و پزشکی است. وقتی رهبر انقلاب میفرمایند ما در بعد محتوایی مثل بعد ابزاری توفیق نداشتیم، به شکل غیرمستقیم میخواهند بفرمایند علوم اجتماعی و علوم انسانی در کشور ما علیل است. یعنی سهمی که علومی مثل فیزیک و پزشکی در باروری علوم ابزاری ایفا کردند، علوم انسانی در بعد محتوایی ایفا نکرده است. ما باید به چرایی این رویداد پی ببریم.
«علوم انسانی بومی» در همهجای دنیا رایج است و مخصوص کشور ایران نیست. در قلب غرب هم به علوم انسانی بومی معتقدند. در کشور ما عدهای میترسند که ما یک بازنگری در علوم انسانی داشته باشیم.
یک دلیل این است که رشد علوم انسانی، نسبت به رشد علوم پایه سختتر است؛ چراکه رشد علوم پایه در لابراتوارها و به روش تجربی صورت میگیرد اما رشد علوم انسانی علاوه بر جهد و کوشش به زیربناهای دیگری هم احتیاج دارد. دلیل دوم این است که ما مرجعیت علمی را در این حوزه از علم از دست دادهایم. باید بپذیریم که مرجعیت علوم انسانی هر کشوری باید در همان کشور باشد. به عبارت دیگر در مسئلهی علوم انسانی باید این دغدغه را داشته باشیم که بر اساس شناختشناسی جلو برویم و مایههای اصلی علوم انسانی را برای خود تعریف کنیم. مثلاً چرا ما فلسفهی مضاف بومی از جمله فلسفهی روانشناسی، فلسفهی تعلیم و تربیت و فلسفهی جامعهشناسی نداریم؟ کسانی که میخواهند در حوزهی علوم انسانی کاری کنند، نمیدانند نقطهی عزیمت کجاست. فکر میکنند «تکثیر علمی» نقطهی عزیمت است! در حالی که تکثیر علمی در علوم انسانی یعنی توجه به مرجعیت علمی دیگران. مثل اینکه شما فکر کنید هرچه مقالهی آی.اس.آی بنویسید علم و به تبع آن جامعهی شما رشد میکند، در حالی که این طور نیست. بنده اسم این کار را تکثیر علم میگذارم. تکثیر علم یعنی کپی کردن علم. شما میتوانید یک یا دو مقاله داشته باشید که آی.اس.آی هم چاپ نکند ولی چون در یک پارادایم مرجعیت بومی نوشته شده، منشأ تحول در جامعهی شما باشد.
رشد علوم انسانی با علوم پایه مقایسهشدنی نیست
ما در دههی اخیر در علم شیمی پیشرفت زیادی داشتیم اما میدان عمل ما در شیمی محدود است. مادهی یک با مادهی دو، مادهی دو با مادهی سه ترکیب میشود و یک مادهی جدید میسازد و بر اساس آن یک مقاله نوشته میشود. موضوع، یک بافت یا یک مولکول است؛ کاملاً علمی و جزئی و مشخص. اما وقتی وارد مطالعات انسانی میشوید میدان خیلی وسیع است. برای یک مطالعهی انسانی باید به متن جامعه بیایید، هزاران نفر را انتخاب کنید و نظرسنجی آماری را روی این افراد اجرا کنید، با آنها مصاحبه کنید و کدگذاری کنید. بعد اگر همهی این مراحل را هم کاملاً درست انجام دادید، نتایج به دست آمده قابل تطابق بر همهی این جامعه نیست. ضمن اینکه بسیاری از اعمال و رفتارهای انسانی به نحوی که در علوم پایه سنجیده میشود، قابل بررسی نیست. پس نباید میزان مقالات در علوم پایه و علوم انسانی را با هم مقایسه کرد. این قیاس اشتباه است زیرا یک مقالهی درست در علوم انسانی میتواند مسیر یک جامعه را تغییر دهد.
امروز این دغدغه در هر دو حوزه وجود دارد. هم در علوم پایه و هم در علوم انسانی. واقعاً همه میخواهند کاری بکنند. اما علوم پایه یک همت تجربی لازم دارد، در حالی که علوم انسانی، علاوه بر این همت، به اعتقاد به «علوم انسانی بومی» هم نیازمند است. در علوم پایه لازم نیست به «شیمی بومی» فکر کنیم -اگرچه شیمی متأثر از مسائل و نیازهای روز خودمان میشود «شیمی بومی»- اما «روانشناسی بومی» علمی با خاستگاه انسانشناسی الهی است. فلسفهی این روانشناسی مبتنی بر فلسفهی اسلامی است. حال بر مبنای فلسفهی روانشناسی و بر مبنای انسانشناسی دینی، انسان تعریف میشود. در مرحلهی بعد فرایندهای روانی این انسان مورد مطالعه قرار میگیرد.
کلیپ صوتی: «بنای مستقل»
اما سؤال اصلی این است که چرا این نگاه جریان پیدا نمیکند؟ این نگاه وجود دارد، حتی محتوا هم وجود دارد، اما مکانیسمها طراحی نشده است. یعنی بین آن روانشناسی که در کتابها نوشتهاند با انسانشناسی الهی یک حلقهی واسطه باید وجود داشته باشد و آن «فلسفهی روانشناسی» است. اما امروز روانشناسی ما رنگ ترجمه به خود گرفته و هر روز تکثیر علمی میشود و مبتنی و ناظر به فرهنگ و جامعهی ما و ناظر به انسان ترازِ ایران نیست. اگر ما مکانیسم نداشته باشیم بهترین محتواها را هم نمیتوانیم جاری کنیم. مثلاً در رسانه اگر بهترین محتوا را در مسیر قالبها و ساختارهای هنری نیاوریم، پیام انتقال مییابد، اما نفوذ پیدا نمیکند و در نتیجه موجب تغییر نگرش یا تغییر رفتار نمیشود. همین که رهبر انقلاب استناد تولید علم به آی.اس.آی را مورد انتقاد قرار دادند و فرمودند که آی.اس.آی جهان اسلام درست بشود، یک مکانیسم ایجاد شد. به واسطهی این مکانیسم بسیاری از محتواها جاری شد. وقتی در کنار آن ساختار قبلی، ساختار جدیدی ایجاد شد، محتوای درست هم جاری میشود.
عنوان «اسلامی» علوم انسانی را بومی نمیکند
در علوم انسانی سرفصلها به اصطلاح اسلامی شده است! مثلاً به سرفصلهای جدید روانشناسی، لفظ اسلامی اضافه شده. در حالی که در این سرفصلها چیزی به عنوان فلسفهی روانشناسی وجود ندارد. اینکه چرا انسان اینگونه دیده میشود؟ و اینکه چگونه باید به انسان نگریست؟ از این سرفصلها خبری نیست. ما به انسانشناسی الهی و حتی شناختشناسی، پیش از تدریس دروس دیگر احتیاج داریم. باید ابتدا انسان را بر اساس همان انسانشناسی الهی تعریف کنیم و سپس وارد مراحل بعدی بشویم. امروز در روانشناسی گفته میشود که انسان در حالی زاده میشود که واجد هیچ ویژگی و خصلتی نیست! اما این باور خلاف فطرت ما است. ما میگوییم انسان زاده میشود در حالی که دارای فطرتی الهی است. خداگراست و زیبایی را دوست دارد. انسان دارای فطرت آفریده میشود و تحت پرورش قرار میگیرد، اما همهچیز انسان اکتسابی نیست. نگاه اول به انسان که او را در بدو تولد خالی از هر ویژگی میپندارد و نگاه دوم که انسان را در حین تولد دارای فطرت میداند دو نوع روانشناسی را تولید میکند.
هراس از علوم انسانی بومی!
عدهای فکر میکنند منظور از «علوم انسانی اسلامی» علوم غیرعلمی است! حال آنکه «علوم انسانی بومی» در همهجای دنیا رایج است و مخصوص کشور ایران نیست. در قلب غرب هم به علوم انسانی بومی معتقدند. همین که در علوم روانشناسی میآیند مطالعات بین فرهنگی انجام میدهند، یعنی میخواهند کار بومی داشته باشند. اما در کشور ما عدهای میترسند که ما یک بازنگری در علوم انسانی داشته باشیم.
راه میانبُر برای رسیدن به علوم انسانی بومی، نظریهپردازی است. شما یک علم روانشناسی دارید که جزئینگر است و تحت نگاه حاکم پوزیتیویستی است. اگر این روانشناسی را دستکاری کنید، شاید به یک محصول خوبی تبدیل نشود، اما وقتی در کنار این روانشناسی یک جمع نظریهپرداز وارد بشوند و تئوریپردازی کنند -که البته کار سادهای نیست- این تئوری جای خود را باز خواهد کرد. همانطور که یک تئوری جدید در جامعهشناسی و روانشناسی، تئوریهای قبلی را کنار میزند و جای خود را باز میکند. ما باید تئوریهایی طراحی کنیم که تئوریهای غربی را کنار بزنند. اگر به قبلیها رنگ و لعاب بدهیم یک نوع التقاط ایجاد میکند. مثل حرکتی که اول انقلاب ایجاد شد و عدهای از اهل فکر مسلمان میخواستند تئوری فروید را «قرآنیزه» کنند. این عین التقاط است. دلیلش هم اشتباه بودن اصل مکانیسم آن است. بعد از مشخص شدن فلسفه، باید شروع به گزارهنویسی تحقیق و مقاله نوشتن و تئوریپردازی کنیم. ممکن است از دل این حرکت، یک نظریه نیز درست بشود.
علت عدم پذیرش حرکت در این پارادایم علوم انسانی از سوی بخشی از طیف دانشگاهی ما فصلبندی است. اگر علم را به علوم بومی و غیربومی تقسیم نکنیم، آنها این پارادایم را میپذیرند. به نظر من باید ایجابی کار کنیم. به همین دلیل پیشنهاد میکنم که ما از برچسب استفاده نکنیم، چون برچسب زدن باعث ایجاد مقاومت در افراد میشود.
تعجیل در بومیسازی نتیجه عکس میدهد
تعجیل در انجام کارها یکی از ویژگیهای انسان است. چرا انسان در شکم مادر ۹ ماه باید بماند؟ خداوند نمیتوانست یکی دو روزه انسان را به دنیا هدیه کند؟ چرا اینقدر رشد انسان آرام است؟ این رشد تدریجی نشانهی چیست؟ حکمت این تدریجی بودن آن است که هرجا «انسان» موضوع است، اگر در تربیت و یاددهی به او تعجیل کنیم، نتیجهی عکس میگیریم. چون انسان موجودی است پیچیده ولی قابل شناسایی. قاعدتاً باید تمام زوایای این انسان را بشناسیم. بدن و کالبد انسان قابل دیدن است. اما به لحاظ روحی و روانی نمیتوانیم انسان را تجزیه کنیم. انسان یک کل منسجم توحیدیافته است. پس فهم زوایای وجودی چنین انسانی کار آسانی نیست و نیاز به زمان دارد. اما متأسفانه ما یک اشتباه استراتژیک داریم و آن هم مقایسهی میزان موفقیت علوم انسانی با علوم پایه در بعد زمان است. این اشتباه ماست. در علوم پایه انسان «موضوع» نیست. موضوع شیء و مادهای است که تجزیهپذیر است و این تجزیه به دفعات قابل مشاهده است. ولی تکثیر مغزافزاری انسان را نمیتوانید متوجه بشوید. باید اجازه بدهیم علوم انسانی پارادایم خود را داشته باشد. اگر آن نگاه و این دغدغه را ایجاد بکنیم، خود به خود و با گذشت زمان خاص خود به نتیجه خواهیم رسید.
این راه، رهروانش را پیدا میکند
علت عدم پذیرش حرکت در این پارادایم علوم انسانی از سوی بخشی از طیف دانشگاهی ما فصلبندی است. اگر علم را به علوم بومی و غیربومی تقسیم نکنیم، آنها این پارادایم را میپذیرند. به نظر من باید ایجابی کار کنیم. به همین دلیل پیشنهاد میکنم که ما از برچسب استفاده نکنیم، چون برچسب زدن باعث ایجاد مقاومت در افراد میشود. راه میانبُر این است که ما نظریهپردازی کنیم و روی گروههای علمی سرمایهگذاری جدی داشته باشیم. گروههایی که مبانی دینی را خوب بدانند و البته در آن علم هم متخصص باشند و بدون اینکه تابلویی داشته باشند، تولید علم کنند. برای این کار لازم است تا در یک فضای کاملاً آرام و عادی افرادی را انتخاب کنیم و مراکز پژوهشی کوچکی ایجاد کنیم تا حلقهها و گروههای بحث و گفتوگو تشکیل بشود. در این صورت، این راه، رهروانش را پیدا میکند.