[ بازگشت ] | [ چـاپ ]

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نمازجمعه‌ - 1378/09/26
عنوان فیش :شباهت جبهه‌بندی دشمنان در مقابل نظام اسلامی با جبهه‌بندی دشمنان حکومت علوی
کلیدواژه(ها) : مارقین, معاویة‌ابن ابی سفیان, قاسطین, نقشه دشمن, خودی و غیرخودی, ناکثین, دشمنان انقلاب اسلامی, دشمنان امیرالمؤمنین(علیه السلام), دشمنان داخلی و خارجی, تاریخ جمهوری اسلامی بعد از رحلت امام خمینی(ره), تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیه‌السلام
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
دشمن سه هدفِ مرحله‌ای و مقطعی را تعقیب می‌كند. اوّل، عبارت است از تخریب وحدت ملی؛ یكپارچگی ملت ایران را بشكنند و تخریب كنند. دوم، تخریب ایمان و باورهای كارساز در دل مردم؛ یعنی به تخریبِ ایمانها و باورها و اعتقاداتی كه این ملت را از یك ملت عقب افتاده‌ی توسری‌خور، به یك ملت پیشرو و شجاع و میداندار در دنیا تبدیل كرد، بپردازند. این حركت، با اعتقادات و باورهایی انجام گرفت؛ بدون این باورها كه انسان حركت نمی‌كرد و این ملت پیش نمی‌رفت. دشمن می‌خواهد این باورها را در ذهن ملت ما تخریب كند. سوم، تخریب روح امید و تخریب آینده در ذهن مردم. پس، سه تخریب، مورد نظرِ دشمن است: تخریب وحدت ملی، تخریب باورهای كارساز و مقاومت‌بخش، و تخریب روح امید. اسم این تخریبها را هم «اصلاح» می‌گذارند! من كاری به این دوستان و خودیهای غافل ندارم؛ بحثِ من بر سر دشمن است كه سلسله جنبان این حركت، به بیرون از این مرزها مربوط است. در داخل مرزها هم كسانی كه اساس كار دست آن‌هاست، جزو دشمنانند؛ مثل جبهه‌ی قاسطین كه من سال گذشته در مورد امیر المؤمنین علیه‌السّلام عرض كردم. در مقابلِ حكومت علوی، سه جبهه وجود داشت: قاسطین و مارقین و ناكثین. مارقین و ناكثین، جبهه‌ی داخلی و جبهه‌ی خودی بودند؛ منتها خودی‌های فریب خورده و به دام افتاده یا به دام ثروت‌طلبی و مقام‌خواهی و عقده‌های خودشان، یا به دام جهالتها و حماقتها و تعصّب‌های خودشان اما جبهه‌ی قاسطین، جبهه‌ی دشمن بود؛ جبهه‌ی آشتی‌ناپذیر بود؛ با علی آشتی‌بكن نبود. آمدند به امیر المؤمنین علیه‌السّلام عرض كردند: «یا امیر المؤمنین! بگذارید جناب معاویة بن ابی سفیان چند صباحی در رأس حكومت بماند» اما حضرت فرمود: «نه؛ اگر من حاكمم، او نمی‌تواند استاندار این حكومت باشد؛ باید كنار برود.» آن‌ها امیر المؤمنین علیه‌السّلام را تخطئه كردند و گفتند بی‌سیاستی كرده است! بعضی از نویسندگان تا امروز هم می‌گویند امیر المؤمنین علیه‌السّلام بی‌سیاستی كرد! اما خودشان بی‌سیاستند؛ امیر المؤمنین علیه‌السّلام بسیار پخته عمل كرد؛ برای اینكه معاویة بن ابی سفیان، جناب طلحه و زبیر نبود كه اگر آن امتیازی را كه می‌خواست، به او می‌دادند، او ساكت می‌نشست؛ نه. آن جبهه، جبهه‌ی قاسطین بود؛ جبهه‌ای بود كه با جبهه‌ی علوی نمی‌ساخت؛ در هیچ شرایطی هم نمی‌ساخت. هرچه او عقب می‌رفت، این یك‌قدم جلو می‌آمد و جز در میدان جنگ، نقطه‌ی تلاقی باهم نداشتند. امیر المؤمنین علیه‌السّلام این را می‌دانست و لذا تا زمانی كه بر سرِ كار بود، جبهه‌ی قاسطین هیچ كار نتوانستند بكنند و همیشه شكست خوردند؛ اما وقتی امیر المؤمنین علیه‌السّلام به شهادت رسید كه شهادت علی هم به‌دست آن گروههای شبه خودیِ متعصّبِ عقده‌ایِ بدفهمِ كج‌فهمِ فریب خورده بود، نه بیگانه‌ی آن‌چنانی آن بیگانه‌ها قاسطین حكومت را گرفتند و با گذشت چند سال، نشان دادند كه ایده‌آل آن‌ها در حكومت چیست! حكومت «حَجّاج بن یوسف» در همین كوفه به وجود آمد؛ حكومت «یوسف بن عمر ثقفی» به وجود آمد؛ حكومت یزید بن معاویه به وجود آمد! معلوم شد كه آن جریان، اصلًا جریانی نیست كه بتواند در یك نقطه با جریان علوی تلاقی كند. امروز هم عیناً همان‌طور است. جبهه‌ی دشمن، غیر از آن آدم غافلی است كه خودی هم هست؛ منتها بیچاره دچار غفلت و اشتباه و فریب می‌شود؛ بر اثر حادثه‌ای، عقده و كینه‌ای پیدا می‌كند و در مقابل نظام می‌ایستد؛ در مقابل سخن حق می‌ایستد؛ در مقابل امام و راه امام می‌ایستد. این، آن دشمن اصلی نیست؛ این یك آدم فریب خورده است؛ این یك آدم قابل ترحّم است! دشمن اصلی آن كسی است كه پشت سر این قرار می‌گیرد، اما خودش را نشان نمی‌دهد. در داخل كشور، خودش را نشان نمی‌دهد؛ در خارج كشور چرا؛ در جبهه‌ی جهانی، در جبهه‌ی بین‌المللی، به‌عنوان یك عضو وفادار سازمان جاسوسی سیای امریكا، یا موساد صهیونیستها چرا. كاملًا چهره‌ی او آشكار است؛ حرف هم می‌زند، حقایق را هم می‌گوید؛ انگیزه‌هایی را هم كه او برای مبارزه با اسلام و مسلمین دارد، بیان می‌كند؛ اما آن دنباله‌ی او كه داخل كشور است، خود را دمِ چكِ اقتدار حكومت قرار نمی‌دهد. می‌داند كه این حكومت، حكومت مقتدری است؛ حكومتی است كه متّكی به آراءِ مردم است؛ متّكی به محبّت مردم است؛ متّكی به ایمان مردم است. از این حكومت می‌ترسند و خودشان را جلو نمی‌دهند؛ حرفشان را با یك واسطه، با دو واسطه، با سه واسطه، از زبان آدم‌های غافل می‌زنند.

مربوط به :بیانات در خطبه‌های نمازجمعه - 1377/10/18
عنوان فیش :صف آرایی سه جریان قاسطین، ناکثین و مارقین در مقابل حکومت امیرالمومنین (ع)
کلیدواژه(ها) : تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیه‌السلام, ناکثین, مارقین, قاسطین, حکومت امیرالمومنین (علیه السلام), جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السلام), دشمنان امیرالمؤمنین(علیه السلام), معاویة‌ابن ابی سفیان
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
در زمان این حكومت - حكومت كمتر از پنج سال امیرالمؤمنین - سه جریان در مقابل آن حضرت صف‌آرایی كردند: قاسطین و ناكثین و مارقین. این روایت را، هم شیعه و هم سنّی از امیرالمؤمنین نقل كردند كه فرمود: «امرت ان اقاتل النّاكثین و القاسطین و المارقین». این اسم را خودِ آن بزرگوار گذاشته است. قاسطین، یعنی ستمگران. ماده‌ی «قسط» وقتی كه به‌صورت مجرّد استعمال می‌شود - قَسَط یقسِط، یعنی جار یجور، ظَلَم یظلِم - به معنای ظلم كردن است. وقتی با ثلاثی مزید و در باب افعال آورده می‌شود - اقسط یقسط - یعنی عدل و انصاف. بنابراین، اگر «قسط» در باب افعال بكار رود، به معنای عدل است؛ اما وقتی كه قَسَط یقسِط گفته شود، ضدّ آن است، یعنی ظلم و جور. قاسطین از این ماده است. قاسطین، یعنی ستمگران. امیرالمؤمنین اسم اینها را ستمگر گذاشت. اینها چه كسانی بودند؟ اینها مجموعه‌ای از كسانی بودند كه اسلام را به‌صورت ظاهری و مصلحتی قبول كرده بودند و حكومت علوی را از اساس قبول نداشتند. هر كاری هم امیرالمؤمنین با اینها می‌كرد، فایده نداشت. البته این حكومت، گرد محور بنی‌امیّه و معاویةبن‌ابی‌سفیان - كه حاكم و استاندار شام بود - گرد آمده بودند؛ بارزترین شخصیتشان هم خودِ جناب معاویه، بعد هم مروان حكم و ولیدبن‌عقبه است. اینها یك جبهه‌اند و حاضر نبودند كه با علی كنار بیایند و با امیرالمؤمنین بسازند. درست است كه مغیرةبن‌شعبه و عبداللَّه‌بن‌عبّاس و دیگران در اوّلِ حكومت امیرالمؤمنین گفتند: «یا امیرالمؤمنین! اینها را چند صباحی نگهدار» اما حضرت قبول نكرد. آنها حمل كردند بر این‌كه حضرت بی‌سیاستی كرد؛ لیكن نه، آنها خودشان غافل بودند؛ قضایای بعدی این را نشان داد. امیرالمؤمنین هر كار هم كه می‌كرد، معاویه با او نمی‌ساخت. این تفكّر، تفكّری نبود كه حكومتی مثل حكومت علوی را قبول كند؛ هرچند قبلیها، بعضیها را تحمّل كردند.
از وقتی‌كه معاویه مسلمان شده بود تا آن روزی كه می‌خواست با امیرالمؤمنین بجنگد، كمتر از سی سال گذشته بود. او و اطرافیانش سالها در شام حكومت كرده بودند، نفوذی پیدا كرده بودند، پایگاهی پیدا كرده بودند؛ دیگر آن روزهای اوّل نبود كه تا یك كلمه بگویند، به آنها بگویند كه شما تازه مسلمانید، چه می‌گویید؛ جایی باز كرده بودند. بنابراین، اینها جریانی بودند كه اساساً حكومت علوی را قبول نداشتند و می‌خواستند حكومت طور دیگری باشد و دست خودشان باشد؛ كه بعد هم این را نشان دادند و دنیای اسلام تجربه‌ی حكومت اینها را چشید. یعنی همان معاویه‌ای كه در زمان رقابت با امیرالمؤمنین، آن‌طور به بعضی از اصحاب روی خوش نشان می‌داد و محبّت می‌كرد، بعداً در حكومتش، برخوردهای خشن از خود نشان داد، تا به زمان یزید و حادثه‌ی كربلا رسید؛ بعد هم به زمان مروان و عبدالملك و حجّاج‌بن‌یوسف‌ثقفی و یوسف‌بن‌عمرثقفی رسید، كه یكی از میوه‌های آن حكومت است. یعنی این حكومتهایی كه تاریخ از ذكر جرائمشان به خود می‌لرزد - مثل حكومت حجّاج - همان حكومتهایی هستند كه معاویه بنیانگذاری كرد و بر سر چنین چیزی با امیرالمؤمنین جنگید. از اوّل معلوم بود كه آنها چه چیزی را دنبال می‌كنند و می‌خواهند؛ یعنی یك حكومت دنیایی محض، با محور قراردادن خودپرستیها و خودیها؛ همان چیزهایی كه در حكومت بنی‌امیّه همه مشاهده كردند. البته بنده در این‌جا هیچ بحث عقیدتی و كلامی ندارم. این چیزهایی كه عرض می‌كنم، متن تاریخ است. تاریخ شیعه هم نیست؛ اینها تاریخ «ابن اثیر» و تاریخ «ابن قتیبه» و امثال اینهاست كه من متنهایش را دارم و یادداشت شده و محفوظ هم هست. اینها حرفهایی است كه جزو مسلّمات است؛بحث اختلافات فكری شیعه و سنّی نیست.
جبهه‌ی دومی كه با امیرالمؤمنین جنگید. جبهه‌ی ناكثین بود. ناكثین، یعنی شكنندگان و در این‌جا یعنی شكنندگان بیعت. اینها اوّل با امیرالمؤمنین بیعت كردند، ولی بعد بیعت را شكستند. اینها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودی بودند؛ منتها خودیهایی كه حكومت علی‌بن‌ابی‌طالب را تا آن جایی قبول داشتند كه برای آنها سهم قابل قبولی در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسؤولیت داده شود، به آنها حكومت داده شود، به اموالی كه در اختیارشان هست - ثروتهای باد آورده - تعرّضی نشود؛ نگویند از كجا آورده‌اید! در سال گذشته در همین ایام، من در یكی از خطبه‌های نماز جمعه متنی را خواندم و عرض كردم كه وقتی بعضی از اینها از دنیا رفتند چقدر ثروت باقی گذاشتند! این گروه، امیرالمؤمنین را قبول می‌كردند - نه این‌كه قبول نكنند - منتها شرطش این بود كه با این چیزها كاری نداشته باشد و نگوید كه چرا این اموال را آوردی، چرا گرفتی،چرا می‌خوری، چرا می‌بری؛ این حرفها دیگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بیعت كردند. البته بعضی هم بیعت نكردند. جناب سعدبن‌ابی وقّاص از همان اوّل هم بیعت نكرد،بعضیهای دیگر از همان اوّل بیعت نكردند؛ لیكن جناب طلحه، جناب زبیر، بزرگان اصحاب و دیگران و دیگران با امیرالمؤمنین بیعت نمودند و تسلیم شدند و قبول كردند؛ منتها سه، چهار ماه كه گذشت، دیدند نه، با این حكومت نمی‌شود ساخت؛ زیرا این حكومت، حكومتی است كه دوست و آشنا نمی‌شناسد؛ برای خود حقّی قائل نیست؛ برای خانواده‌ی خود حقّی قائل نیست؛ برای كسانی‌كه سبقت در اسلام دارند، حقّی قائل نیست - هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است - ملاحظه‌ای در اجرای احكام الهی ندارد. اینها را كه دیدند، دیدند نه، با این آدم نمی‌شود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنه‌ای بود. امّ‌المؤمنین عایشه را هم با خودشان همراه كردند. چقدر در این جنگ كشته شدند. البته امیرالمؤمنین پیروز شد و قضایا را صاف كرد. این هم جبهه‌ی دوّم بود كه مدّتی آن بزرگوار را مشغول كردند.
جبهه‌ی سوم، جبهه‌ی مارقین بود. مارق، یعنی گریزان. در تسمیه‌ی اینها به مارق، این‌گونه گفته‌اند كه اینها آن‌چنان از دین‌گریزان بودند كه یك تیر از كمان گریزان می‌شود! وقتی شما تیر را در چلّه‌ی كمان می‌گذارید و پرتاب می‌كنید، چطور آن تیر می‌گریزد، عبور می‌كند و دور می‌شود! اینها همین‌گونه از دین دور شدند. البته اینها متمسّك به ظواهر دین هم بودند و اسم دین را هم می‌آوردند. اینها همان خوارج بودند؛ گروهی كه مبنای كار خود را بر فهمها و دركهای انحرافی - كه چیز خطرناكی است - قرار داده بودند. دین را از علی‌بن‌ابی‌طالب كه مفسّر قرآن و عالم به علم كتاب بود یاد نمی‌گرفتند؛ اما گروه شدنشان، متشكّل شدنشان و به اصطلاح امروز، گروهك تشكیل دادنشان سیاست لازم داشت. این سیاست از جای دیگری هدایت می‌شد. نكته‌ی مهم این‌جاست كه این گروهكی كه اعضای آن تا كلمه‌ای می‌گفتی، یك آیه‌ی قرآن برایت می‌خواندند؛ در وسط نماز جماعت امیرالمؤمنین می‌آمدند و آیه‌ای را می‌خواندند كه تعریضی به امیرالمؤمنین داشته باشد؛ پای منبر امیرالمؤمنین بلند می‌شدند آیه‌ای می‌خواندند كه تعریضی داشته باشد؛ شعارشان «لاحكم الا للَّه» بود؛ یعنی ما حكومت شما را قبول نداریم، ما اهل حكومت اللَّه هستیم؛ این آدمهایی كه ظواهر كارشان این‌گونه بود، سازماندهی و تشكّل سیاسی‌شان، با هدایت و رایزنی بزرگان دستگاه قاسطین و بزرگان شام - یعنی عمروعاص و معاویه - انجام می‌گرفت! اینها با آنها ارتباط داشتند. اشعث بن قیس، آن‌گونه كه قرائن زیادی بر آن دلالت می‌كند، فرد ناخالصی بود. یك عدّه مردمان بیچاره‌ی ضعیف از لحاظ فكری هم دنبال اینها راه افتادند و حركت كردند. بنابراین، گروه سومی كه امیرالمؤمنین با آنها مواجه شد و البته بر آنها هم پیروز گردید، مارقین بودند. در جنگ نهروان ضربه‌ی قاطعی به اینها زد؛ منتها اینها در جامعه بودند، كه بالاخره هم حضورشان به شهادت آن بزرگوار منتهی شد.

مربوط به :بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم در روز پانزدهم ماه مبارک رمضان - 1369/01/22
عنوان فیش :تحلیلی از دوران امام مجتبی(ع) و صلح ایشان با معاویه
کلیدواژه(ها) : حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام), انقلاب اسلامی, حکومت‎ اسلامی, اهل بیت (علیهم السلام‏), توحید, عقل, معاویة‌ابن ابی سفیان, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ حکومت خلفا, صلح امام حسن, زندگی امام حسین (علیه السلام), تاریخ حکومتهای اموی و عباسی, یوسف‌بن عمر ثقفی, ابوسفیان, سوابق علمی آیت‌الله العظمی خامنه‌ای (مدظله)
نوع(ها) : روایت تاریخی

متن فیش :
دوران امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و حادثه‌ی صلح آن بزرگوار با معاویه، یا آن چیزی که به نام صلح نامیده شد، حادثه‌ی سرنوشت‌ساز و بی‌نظیری در کل روند انقلاب اسلامیِ صدر اول بود. دیگر ما نظیر این حادثه را نداشتیم. توضیح کوتاهی راجع به این جمله عرض کنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، یعنی تفکر اسلام و امانتی که خدای متعال به نام اسلام برای مردم فرستاد، در دوره‌ی اول، یک نهضت و یک حرکت بود و در قالب یک مبارزه و یک نهضت عظیم انقلابی، خودش را نشان داد و آن در هنگامی بود که رسول خدا(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله‌وسلّم)، این فکر را در مکه اعلام کردند و دشمنان تفکر توحید و اسلام، در مقابل آن صف‌آرایی نمودند؛ برای این‌که نگذارند این فکر پیش برود. پیامبر، با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازماندهی کرد و یک مبارزه‌ی بسیار هوشمندانه و قوی و پیشرو را در مکه به وجود آورد. این نهضت و مبارزه، سیزده سال طول کشید. این، دوره‌ی اول بود.
بعد از سیزده سال، با تعلیمات پیامبر، با شعارهایی که داد، با سازماندهی‌یی که کرد، با فداکاری‌یی که شد، با مجموع عواملی که وجود داشت، این تفکر، یک حکومت و یک نظام شد و به یک نظام سیاسی و نظام زندگی یک امت تبدیل گردید و آن هنگامی بود که رسول خدا(ص) به مدینه تشریف آوردند و آن‌جا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامی را در آن‌جا گستراندند و اسلام از شکل یک نهضت، به شکل یک حکومت تبدیل شد. این، دوره‌ی دوم بود.
این روند، در ده سالی که نبیّ‌اکرم(ص) حیات داشتند و بعد از ایشان، در دوران خلفای چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و خلافت آن بزرگوار - که تقریباً شش ماه طول کشید - ادامه پیدا کرد و اسلام به شکل حکومت، ظاهر شد. همه چیز، شکل یک نظام اجتماعی را هم داشت؛ یعنی حکومت و ارتش و کار سیاسی و کار فرهنگی و کار قضایی و تنظیم روابط اقتصادی مردم را هم داشت و قابل بود که گسترش پیدا کند و اگر به همان شکل پیش می‌رفت، تمام روی زمین را هم می‌گرفت؛ یعنی اسلام نشان داد که این قابلیت را هم دارد.
در دوران امام حسن(ع)، جریان مخالفی آن‌چنان رشد کرد که توانست به صورت یک مانع ظاهر بشود. البته این جریان مخالف، در زمان امام مجتبی‌(ع) به وجود نیامده بود؛ سالها قبل به وجود آمده بود. اگر کسی بخواهد قدری دور از ملاحظات اعتقادی و صرفاً متکی به شواهد تاریخی حرف بزند، شاید بتواند ادعا کند که این جریان، حتّی در دوران اسلام به وجود نیامده بود؛ بلکه ادامه‌یی بود از آنچه که در دوران نهضت پیامبر - یعنی دوران مکه - وجود داشت.
بعد از آن‌که خلافت در زمان عثمان - که از بنی‌امیه بود - به دست این قوم رسید، ابوسفیان - که در آن‌وقت، نابینا هم شده بود - با دوستانش دور هم نشسته بودند. پرسید: چه کسانی در جلسه هستند؟ پاسخ شنید که فلانی و فلانی و فلانی. وقتی که خاطر جمع شد همه خودی هستند و آدم بیگانه‌یی در جلسه نیست، به آنها خطاب کرد و گفت: «تلقّفنّها تلقّف الکرة»(1). یعنی مثل توپ، حکومت را به هم پاس بدهید و نگذارید از دست شما خارج بشود! این قضیه را تواریخ سنی و شیعه نقل کرده‌اند. اینها مسایل اعتقادی نیست و ما اصلاً از دیدگاه اعتقادی بحث نمی‌کنیم؛ یعنی من خوش ندارم که مسایل را از آن دیدگاه بررسی کنم؛ بلکه فقط جنبه‌ی تاریخی آن را مطرح می‌کنم. البته ابوسفیان در آن‌وقت، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛ منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرف به فتح. اسلامِ دوران غربت و ضعف نبود، اسلامِ بعد از قدرتِ اسلام بود. این جریان، در زمان امام حسن مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) به اوج قدرت خودش رسید و همان جریانی بود که به شکل معاویةبن‌ابی‌سفیان، در مقابل امام حسن مجتبی‌(ع) ظاهر شد. این جریان، معارضه را شروع کرد؛ راه را بر حکومت اسلامی - یعنی اسلام به شکل حکومت - برید و قطع کرد و مشکلاتی فراهم نمود؛ تا آن‌جایی که عملاً مانع از پیشروی آن جریان حکومت اسلامی شد.
در باب صلح امام حسن(علیه‌السّلام)، این مسأله را بارها گفته‌ایم و در کتابها نوشته‌اند که هر کس - حتّی خود امیرالمؤمنین(ع) - هم اگر به جای امام حسن مجتبی‌(ع) بود و در آن شرایط قرار می‌گرفت، ممکن نبود کاری بکند، غیر از آن کاری که امام حسن کرد. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که امام حسن، فلان گوشه‌ی کارش سؤال‌برانگیز است. نه، کار آن بزرگوار، صددرصد بر استدلال منطقیِ غیر قابل تخلف منطبق بود.
در بین آل رسول خدا(صلّی‌اللَّه‌علیه‌واله‌وسلّم)، پُرشورتر از همه کیست؟ شهادت‌آمیزترین زندگی را چه کسی داشته است؟ غیرتمندترین آنها برای حفظ دین در مقابل دشمن، برای حفظ دین چه کسی بوده است؟ حسین‌بن علی(علیه‌السّلام) بوده است. آن حضرت در این صلح، با امام حسن(ع) شریک بودند. صلح را تنها امام حسن نکرد؛ امام حسن و امام حسین این کار را کردند؛ منتها امام حسن(ع) جلو بود و امام حسین(ع) پشت سر او بود.
امام حسین(علیه‌السّلام)، جزو مدافعان ایده‌ی صلح امام حسن(ع) بود. وقتی که در یک مجلس خصوصی، یکی از یاران نزدیک - از این پُرشورها و پُرحماسه‌ها - به امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) اعتراضی کرد، امام حسین با او برخورد کردند: «فغمز الحسین فی وجه حجر»(2). هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که اگر امام حسین به جای امام حسن بود، این صلح انجام نمی‌گرفت. نخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت و اگر امام حسن(علیه‌السّلام) هم نبود و امام حسین(علیه‌السّلام) تنها بود، در آن شرایط، باز هم همین کار انجام می‌گرفت و صلح می‌شد.
صلح، عوامل خودش را داشت و هیچ تخلف و گزیری از آن نبود. آن روز، شهادت ممکن نبود. مرحوم «شیخ راضی آل یاسین»(رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه)، در این کتاب «صلح الحسن» - که من بیست سال پیش، آن را ترجمه کردم و چاپ شده است - ثابت می‌کند که اصلاً جا برای شهادت نبود. هر کشته شدنی که شهادت نیست؛ کشته شدنِ با شرایطی، شهادت است. آن شرایط، در آن‌جا نبود و اگر امام حسن(علیه السّلام)، در آن روز کشته می‌شدند، شهید نشده بودند. امکان نداشت که آن روز کسی بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحت‌آمیزی انجام بدهد که کشته بشود و اسمش شهادت باشد و انتحار نکرده باشد.
راجع به صلح، از ابعاد مختلف صحبت کرده‌ایم؛ اما حالا مسأله این است که بعد از صلح امام حسن مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام)، کار به شکلی هوشمندانه و زیرکانه تنظیم شد که اسلام و جریان اسلامی، وارد کانال آلوده‌یی که به نام خلافت - و در معنا سلطنت - به وجود آمده بود، نشود. این، هنر امام حسن مجتبی‌(علیه‌السّلام) بود. امام حسن مجتبی‌ کاری کرد که جریان اصیل اسلام - که از مکه شروع شده بود و به حکومت اسلامی و به زمان امیرالمؤمنین و زمان خود او رسیده بود - در مجرای دیگری، جریان پیدا بکند؛ منتها اگر نه به شکل حکومت - زیرا ممکن نبود - لااقل دوباره به شکل نهضت جریان پیدا کند. این، دوره‌ی سوم اسلام است.
اسلام، دوباره نهضت شد. اسلام ناب، اسلام اصیل، اسلام ظلم‌ستیز، اسلام سازش‌ناپذیر، اسلام دور از تحریف و مبرّا از این‌که بازیچه‌ی دست هواها و هوسها بشود، باقی ماند؛ اما در شکل نهضت باقی ماند. یعنی در زمان امام حسن(علیه الصّلاةوالسّلام)، تفکر انقلابیِ اسلامی - که دوره‌یی را طی کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود - دوباره برگشت و یک نهضت شد. البته در این دوره، کار این نهضت، به مراتب مشکلتر از دوره‌ی خود پیامبر بود؛ زیرا شعارها در دست کسانی بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند؛ درحالی‌که از مذهب نبودند. مشکلیِ کار ائمه‌ی هدی‌(علیهم‌السّلام)، این‌جا بود.
البته من از مجموعه‌ی روایات و زندگی ائمه(علیهم‌السّلام) این‌طور استنباط کرده‌ام که این بزرگواران، از روز صلح امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) تا اواخر، دایماً درصدد بوده‌اند که این نهضت را مجدداً به شکل حکومت علوی و اسلامی در بیاورند و سر پا کنند. در این زمینه، روایاتی هم داریم. البته ممکن است بعضی دیگر، این نکته را این‌طور نبینند و طور دیگری ملاحظه بکنند؛ اما تشخیص من این است. ائمه می‌خواستند که نهضت، مجدداً به حکومت و جریان اصیل اسلامی تبدیل بشود و آن جریان اسلامی که از آغشته شدن و آمیخته شدن و آلوده شدن به آلودگیهای هواهای نفسانی دور است، روی کار بیاید؛ ولی این کار، کار مشکلی است.
در دوران دوم نهضت - یعنی دوران خلافت خلفای سفیانی و مروانی و عباسی - مهمترین چیزی که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهای اسلام و جرقه‌های اسلام اصیل و قرآنی را در لابلای حرفهای گوناگون و پراکنده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند. بی‌خود نیست که ادیان، این‌همه روی تعقل و تدبر تکیه کرده‌اند. بی‌خود نیست که در قرآن کریم، این‌همه روی تفکر و تعقل و تدبر انسانها تکیه شده است؛ آن هم درباره‌ی اصلیترین موضوعات دین، یعنی توحید.
توحید، فقط این نیست که بگوییم خدایی هست، آن هم یکی است و دو نیست. این، صورت توحید است. باطن توحید، اقیانوس بیکرانه‌یی است که اولیای خدا در آن غرق می‌شوند. توحید، وادی بسیار با عظمتی است؛ اما در چنین وادی با عظمتی، باز از مؤمنین و مسلمین و موحدین خواسته‌اند که با تکیه به تفکر و تدبر و تعقل، پیش بروند. واقعاً هم عقل و تفکر می‌تواند انسان را پیش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحی و نور معرفت و آموزشهای اولیای خدا، تجهیز و تغذیه می‌شود؛ لیکن بالاخره آنچه که پیش می‌رود، عقل است. بدون عقل، نمی‌شود هیچ جا رفت.
ملت اسلامی، در تمام دوران چندصدساله‌یی که چیزی به نام خلافت، بر او حکومت می‌کرد، یعنی تا قرن هفتم که خلافت عباسی ادامه داشت (البته بعد از انقراض خلافت عباسی، باز در گوشه و کنار، چیزهایی به نام خلافت وجود داشت؛ مثل زمان ممالیک در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانی و جاهای دیگر) آن چیزی که مردم احتیاج داشتند بفهمند، این بوده که عقل را قاضی کنند، تا بدانند آیا نظر اسلام و قرآن و کتاب الهی و احادیث مسلّمه راجع به اولیای امور، با واقعیت موجود تطبیق می‌کند، یا نه. این، چیز خیلی مهمی است.
به نظر من، امروز هم مسلمانان همین را کم دارند. امروز، جوامع اسلامی و کسانی که گمان می‌کنند در نظامهایی که امروز در دنیا به نام اسلام وجود دارد، تعهدی دارند؛ مثل بسیاری از علما و متدینان، بسیاری از توده‌های مردم، مقدسان و غیرمقدسان - به آنهایی که لاابالیند و به فکر حاکمیت دین نیستند و تعهدی برای خودشان قایل نمی‌باشند، کاری نداریم و فعلاً در این بحث، وارد نیستند - اگر اینها فقط فکر کنند ببینند، آیا آن نظامی که اسلام خواسته، آن مدیریتی که اسلام برای نظام اسلامی خواسته - که این دومی آسانتر است - با آنچه که آنها با آن روبه‌رو هستند، تطبیق می‌کند یا نه، برایشان مسأله روشن خواهد شد.
دوران خلافت مروانی و سفیانی و عباسی، دورانی بود که ارزشهای اسلامی از محتوای واقعی خودشان خالی شدند. صورتهایی باقی ماند؛ ولی محتواها، به محتواهای جاهلی و شیطانی تبدیل شد. آن دستگاهی که می‌خواست انسانها را عاقل، متعبد، مؤمن، آزاد، دور از آلایشها، خاضعِ عنداللَّه و متکبر در مقابل متکبران تربیت کند و بسازد - که بهترینش، همان دستگاه مدیریت اسلامی در زمان پیامبر(ص) بود - به دستگاهی تبدیل شد که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و هوی‌ و شهوات و تملق و دوری از معنویات و انسانهای بی‌شخصیت و فاسق و فاسدی می‌ساخت و رشد می‌داد. متأسفانه، در تمام دوران خلافت اموی و عباسی، این‌طور بود.
در کتابهای تاریخ، چیزهایی نوشتند که اگر بخواهیم آنها را بگوییم، خیلی طول می‌کشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد. معاویه را معروفش کردند؛ یعنی مورخان نوشتند که او آدمی حلیم و باظرفیت بوده و به مخالفانش اجازه می‌داده که در مقابلش حرف بزنند و هرچه می‌خواهند، بگویند. البته در برهه‌یی از زمان و در اوایل کارش، شاید همین‌طور هم بوده است؛ لیکن در کنار این بُعد، ابعاد دیگر شخصیت او را کمتر نوشته‌اند: این‌که او چه‌طور اشخاص و رؤسا و وجوه و رجال را وادار می‌کرد که از عقاید و ایمان خودشان دست بکشند و حتّی در راه مقابله‌ی با حق، تجهیز بشوند. اینها را خیلیها ننوشته‌اند. البته باز هم در تاریخ ثبت است و همینهایی را هم که ما الان می‌دانیم، باز یک عده نوشته‌اند.
مردمانی که در آن دستگاهها پرورش پیدا می‌کردند، عادت داده می‌شدند که هیچ‌چیزی را برخلاف میل و هوای خلیفه، بر زبان نیاورند. این، چه جامعه‌یی است؟! این، چه‌طور انسانی است؟! این، چه‌طور اراده‌ی الهی و اسلامی در انسانهاست که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند و جامعه را جامعه‌یی الهی درست کنند؟ آیا چنین چیزی، ممکن است؟
«جاحظ» و یا شاید «ابوالفرج اصفهانی» نقل می‌کند که معاویه در دوران خلافتش، با اسب به مکه می‌رفت. یکی از رجالِ آن روز هم در کنار او بود. معاویه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اینها هم عده‌یی می‌آمدند. معاویه مفاخر اموی جاهلی خودش را نقل می‌کرد که در جاهلیت، این‌جا این‌طوری بود، آن‌طوری بود، پدر من - ابوسفیان - چنین کرد، چنان کرد. بچه‌ها هم در مسیر، بازی می‌کردند و ظاهراً سنگ می‌انداختند. در این بین، سنگی به پیشانی کسی که کنار معاویه اسب می‌راند و حرکت می‌کرد، خورد و خون جاری شد. او چیزی نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمل کرد. خون، روی صورت و محاسنش ریخت. معاویه همین‌طور که سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف این مرد برگشت و دید خون روی صورت اوست. گفت: از پیشانی تو خون می‌ریزد. آن فرد، در جواب معاویه گفت: خون؟! از صورت من؟! کو؟ کجا؟ وانمود کرد که از بس مجذوب معاویه بوده، خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانی و ریختن خون را نفهمیده است! معاویه گفت: عجب، سنگ به پیشانیت خورده، ولی تو نفهمیدی؟! گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد و گفت: عجب، خون؟! بعد به جان معاویه و یا به مقدسات قسم خورد که تا وقتی تو نگفتی، شیرینیِ کلام تو نگذاشت که بفهمم خون جاری شده است! معاویه پرسید: سهم عطیه‌ات در بیت‌المال، چه‌قدر است؟ مثلاً گفت: فلان قدر. معاویه گفت: به تو ظلم کرده‌اند، این را باید سه برابر کنند! این، فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت معاویه بود.
کسانی که در این دوران، تملق رؤسا و خلفا را می‌گفتند، کارها در دست آنها بود. کارها بر اساس صلاحیت و شایستگیشان واگذار نمی‌شد. اصولاً عرب، به اصل و نسب خیلی اهمیت می‌دهد. فلان کس، از کدام خانواده است؟ پدرانش، چه کسانی بودند؟ اینها حتّی رعایت اصل و نسب را هم نمی‌کردند. «خالدبن عبداللَّه قصری» که در زمان عبدالملک، مدتی حاکم عراق و کوفه بود و خیلی هم ظلم و سوء استفاده کرد، در کتابها نوشته‌اند که آدمِ بی‌سروپایی بود و کسی نبود که او را به خاطر اصل و نسبش به این کار گماشته باشند؛ اما صرفاً چون نزدیک بود، به این سمت رسیده بود.
درباره‌ی «خالدبن عبداللَّه قصری» نوشته‌اند که کسی بود که می‌گفت، خلافت از نبوت بالاتر است: «کان یفضل الخلافة علی النّبوّة»! استدلال هم می‌کرد و می‌گفت: وقتی شما به مسافرت بروید، کسی را به عنوان خلیفه و جانشین خودتان می‌گمارید که به کارهای خانه و دکانتان رسیدگی کند؛ این خلیفه است. بعد که به مسافرت رفتید، مثلاً کاغذی هم می‌فرستید و پیغامی هم به یک نفر می‌دهید که می‌آورد؛ آن رسول است. حالا کدام بالاتر است؟! کدام به شما نزدیکتر است؟! آن کس که شما در رأس خانواده‌تان گذاشتید، یا آن کس که یک کاغذ دادید، تا برای شما بیاورد؟! با این استدلال عوامانه‌ی ابلهانه، می‌خواست ثابت بکند که خلیفه از پیامبر بالاتر است! به چنین آدمی که چنین ایده‌یی را تبلیغ می‌کرد، پاداش می‌داد.
در زمان عبدالملک و بعضی پسرهای او، یک نفر به نام «یوسف‌بن عمر ثقفی» را مدتهای مدید بر عراق گماشتند. او سالها حاکم و والی عراق بود. این شخص، آدم عقده‌ییِ بدبختی بود که از عقده‌یی بودنش، چیزهایی نقل کرده‌اند. مرد کوچک‌جثه و کوچک اندامی بود که عقده‌ی کوچکیِ جثه‌ی خودش را داشت. وقتی که پارچه‌یی به خیاط می‌داد تا بدوزد، از خیاط سؤال می‌کرد که آیا این پارچه به اندازه‌ی تن من است؟ خیاط به این پارچه نگاه می‌کرد و اگر مثلاً می‌گفت این پارچه برای اندام شما اندازه است و بلکه زیاد هم می‌آید، فوراً پارچه را از این خیاط می‌گرفت و دستور می‌داد که او را مجازات هم بکنند! خیاطها این قضیه را فهمیده بودند. به همین خاطر، وقتی پارچه‌یی را به خیاط عرضه می‌کرد و می‌گفت برای من بس است یا نه، خیاط نگاه می‌کرد و می‌گفت نه، این پارچه ظاهراً برای هیکل و جثه‌ی شما کم بیاید و باید خیلی زحمت بکشیم، تا آن را مناسب تن شما در بیاوریم! او هم با این‌که می‌دانست خیاط دروغ می‌گوید، ولی خوشش می‌آمد؛ این‌قدر احمق بود! او همان کسی است که زیدبن‌علی(علیه‌الصّلاةوالسّلام) را در کوفه به شهادت رساند. چنین کسی، سالها بر جان و مال و عِرض مردم مسلط بود. نه یک اصل و نسب درستی، نه یک سواد درستی، نه یک فهم درستی داشت؛ ولی چون به رأس قدرت وابسته بود، به این سمت گماشته شده بود. اینها آفت است. اینها برای یک نظام، بزرگترین آفتهاست.
این جریان، همین‌طور ادامه پیدا کرد. در کنار این،جریان مسلمانیِ اصیل، جریان اسلام ارزشی، جریان اسلام قرآنی - که هیچ‌وقت با آن جریان حاکم، اما ضد ارزشها کنار نمی‌آمد - نیز ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمه‌ی هدی‌(علیهم‌الصّلاةو السّلام) و بسیاری از مسلمانانِ همراه آنان بودند. به برکت امام حسن مجتبی‌(علیه الصّلاةوالسّلام)، این جریان ارزشی نهضت اسلامی، اسلام را حفظ کرد. اگر امام مجتبی‌ این صلح را انجام نمی‌داد، آن اسلام ارزشیِ نهضتی باقی نمی‌ماند و از بین می‌رفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا می‌کرد.
وضعیت، وضعیتی نبود که امکان داشته باشد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السّلام) غلبه پیدا کند. همه‌ی عوامل، در جهت عکس غلبه‌ی امام مجتبی‌(علیه‌السّلام) بود. معاویه غلبه پیدا می‌کرد؛ چون دستگاه تبلیغات در اختیار او بود. چهره‌ی او در اسلام، چهره‌یی نبود که نتوانند موجه کنند و نشان بدهند. اگر امام حسن(ع) صلح نمی‌کرد، تمام ارکان خاندان پیامبر(ص) را از بین می‌بردند و کسی را باقی نمی‌گذاشتند که حافظ نظام ارزشی اصیل اسلام باشد. همه چیز بکلی از بین می‌رفت و ذکر اسلام برمی‌افتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمی‌رسید.
اگر بنا بود امام مجتبی‌(علیه‌السّلام)، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیامبر منتهی بشود، امام حسین(ع) هم باید در همین ماجرا کشته می‌شد، اصحاب برجسته هم باید کشته می‌شدند، «حجربن‌عدی»ها هم باید کشته می‌شدند، همه باید از بین می‌رفتند و کسی که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشیِ خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقی نمی‌ماند. این، حق عظیمی است که امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) بر بقای اسلام دارد.
این هم یک بُعد دیگر از زندگی امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام) و صلح آن بزرگوار است که امیدواریم خداوند به همه‌ی ما بصیرتی عنایت کند، تا بتوانیم این بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پرده‌ی جهالت و غبار بدشناختی‌یی که تا مدتها بر چهره‌ی آن بزرگوار بوده، باقی بماند. یعنی حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبی‌(علیه‌الصّلاةوالسّلام)، همان‌قدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش، امام حسین(علیه‌الصّلاةوالسّلام) ارزش داشت. و همان‌قدر که آن شهادت به اسلام خدمت کرد، آن صلح هم همان‌قدر یا بیشتر به اسلام خدمت کرد.
1) شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ج 9 ، ص 53
2) شرح نهج‌البلاغه، ابن‌ابی‌الحدید، ج 16 ، ص 15