[ بازگشت ]
|
[ چـاپ ]
مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1383/08/15 عنوان فیش :مصادیق عدالت اجتماعی در سیره امیرالمومنین (علیه السلام) کلیدواژه(ها) : تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیهالسلام, طلحه بن عبیدالله, زبیر, نجاشی, عدالت امیرالمومنین (علیه السلام) نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : كار مهمی كه امیرالمؤمنین در این مدت [دوران حکومتش] انجام داد، میتوان در یك جملهی كوتاه گفت و من مختصری امروز اطراف آن توضیح میدهم. امیرالمؤمنین در این مدت نشان داد كه اصول اسلامی و ارزشهای اسلامییی كه در دوران انزوای اسلام و در دوران كوچكی جامعهی اسلامی بهوجود آمده بود، در دوران رفاه و گسترش و اقتدار و پیشرفت و توسعهی مادی جامعهی اسلامی هم قابل پیاده شدن است. اگر به این نكته توجه كنیم، خیلی مهم است. مسألهی امروز ما هم همینهاست. اصول اسلامی، عدالت اسلامی، تكریم انسان، روحیهی جهاد، سازندگی اسلامی، مبانی اخلاقی و ارزشیِ اسلام در دوران پیغمبر با وحی الهی نازل شد و تا آن حدی كه ممكن بود، به وسیلهی پیغمبر در جامعهی اسلامی اعمال شد. اما جامعهی اسلامیِ زمان پیغمبر مگر چه بود؟ تا ده سال فقط یك مدینه بود؛ یك شهر كوچك چند هزار نفری. بعد هم كه مكه و طائف را فتح كردند؛ یك منطقهی محدود با یك ثروت بسیار محدود، با فقر همهگیر و امكاناتِ بسیار كم در اختیارشان بود. ارزشهای اسلامی در چنین محیطی پایهگذاری شد. از آن روزی كه پیغمبر از دنیا رفت، بیستوپنج سال گذشته است. در این بیستوپنج سال، وسعت كشور اسلامی صدها برابر شده؛ نه دو برابر و سه برابر و ده برابر. یعنی آن روزی كه امیرالمؤمنین به حكومت رسید، از آسیای میانه تا شمال آفریقا - یعنی مصر - در حیطهی قدرت حكومت اسلام بود. از دو دولت بزرگِ همسایهی دولت اسلامیِ اولِ كار - یعنی ایران و روم - یكی بكلی منهدم شده بود، كه حكومت ایران بود، و تمام سرزمین ایرانِ آن روز در اختیار اسلام قرار گرفته بود. بخش عمدهیی از سرزمین روم هم - كه شامات و فلسطین و موصل و بقیهی جاها بود - در اختیار اسلام قرار گرفته بود. چنین رُقعهی وسیعی در اختیار اسلام بود؛ بنابراین ثروت زیادی بهوجود آمده بود؛ دیگر فقر و كمبود و كمغذایی وجود نداشت؛ طلا رایج شده بود، پول زیاد شده بود،ثروتهای فراوان بهوجود آمده بود؛ لذا كشور اسلامی ثروتمند شده بود. خیلیها از رفاهِ بیش از اندازهی لازم برخوردار شده بودند. اگر علی را از این وسط حذف میكردیم، ممكن بود تاریخ اینطور قضاوت كند كه اصول اسلامی و ارزشهای نبوی خوب بود؛ اما در همان دورهی مدینةالنبی؛ همان دورهی كوچكی و فقر جامعهی اسلامی؛ اما بعد از آنكه جامعهی اسلامی بزرگ شد و با تمدنهای گوناگون آمیخته شد؛ از ایران و روم فرهنگها و تمدنهای مختلف وارد زندگی مردم شدند و ملتهای گوناگون همه زیر چتر جامعهی اسلامی قرار گرفتند، دیگر آن اصول كافی نیست و نمیتواند كشور را اداره كند. امیرالمؤمنین در این پنج سال با عمل و سیره و شیوهی حكومت خود نشان داد كه نه، همان اصولِ درخشان صدر نبوت - همان توحید، همان عدل، همان انصاف و مساوات، همان برابری بین انسانها - با خلیفهی مقتدری مثل امیرالمؤمنین قابل اجراست. این، چیزی است كه در تاریخ مانده است. هرچند بعد از امیرالمؤمنین این روش ادامه داده نشد، اما ایشان نشان داد كه اگر حاكم اسلامی و مدیران جامعه و مدیران مسلمان تصمیم داشته باشند؛ بنا داشته باشند و اعتقاد راسخ داشته باشند، میتوانند همان اصول را در دوران گسترش منطقهی حكومت اسلامی و پدید آمدن شرایط گوناگون و جدید زندگی، باز هم اجرا كنند و مردم را از آن بهرهمند نمایند. این، مسألهی امروز ما هم هست. عدهیی خیال میكنند شعارهای انقلاب؛ شعار عدالت، شعار جهاد، شعار دین، شعار استقلال، شعار خودكفایی؛ شعارهایی كه مردم را به شوق آورد، وارد صحنه كرد، رژیم طاغوت را ساقط كرد و مردم هشت سال در جنگ مقاومت كردند، كهنه شده و قابل پیاده شدن نیست؛ نه، ممكن است ما كهنه شده باشیم و اقتدار و صلابت خود را از دست داده باشیم. ما سست شدیم؛ آن اصول با قوت و صلابت خود باقی است. ما اگر با ایمان لازم، با مدیریت كافی، با شوق و امید، با مقهور نشدن در مقابل شیوهها و كلكهای سیاسی و تبلیغاتیِ دشمنان وارد میدان شویم، همان اصول، امروز جلوهی بیشتری خواهد داشت. معلوم است؛ عدالت اجتماعی در یك جامعهی ده، پانزده هزار نفریِ مدینه كجا، عدالت اجتماعی در یك جامعهی چندین ده میلیونی و چندین صد میلیونیِ حكومت دوران امیرالمؤمنین كجا؟ و امیرالمؤمنین این كارها را كرد. من چند مورد از اقدامات امیرالمؤمنین را - كه در بیانات آن بزرگوار منعكس است - در اینجا عرض میكنم؛ هزاران مورد از این قبیل، در زندگی امیرالمؤمنین وجود دارد. مردم آمدند اصرار و بیعت كردند؛ اما حضرت قبول نمیكرد. اصرار مردم زیاد شد. همه، بزرگان، كوچكان، رؤسا و صحابهی قدیمی گفتند نه، فقط علیبنابیطالب باید باشد و غیر از او كسی نمیتواند. آمدند و به اصرار حضرت را بردند. حضرت فرمود پس به مسجد برویم. حضرت روی منبر رفت و خطبه خواند و در این سخنرانی حرف خودش را بیان كرد. امیرالمؤمنین فرمود: اموالی كه تا امروز افرادِ برگزیده و محترمها بیجا و بناحق تصرف كردهاند، هرجا من به این اموال دست پیدا كنم، اینها را به بیتالمال برمیگردانم. در طول این چند سال كسانی توانسته بودند پولهایی را از بیتالمال به نفع خودشان بردارند. فرمود من همه اینها را برمیگردانم؛ «لو وجدته قد تزوّج بهالنساء»؛ حتّی اگر ببینم مهر زنهایتان قرار دادهاید، یا «و مُلك به الاماء»؛ برای حرمسراهای خودتان كنیز خریدهاید. «لرددته»؛ به بیتالمال برمیگردانم. مردم و بزرگان بدانند كه روش من این است. بعد از چند روز مخالفتها شروع شد. البته مردم مستضعف و طبقهی مظلوم جامعه از خدا میخواهند چنین روشی بهكار گرفته شود؛ لیكن متنفذان و كسانیكه خودشان مخاطب واقعی این مطلب بودند، بدیهی است كه ناراضی بودند. نشستند جلسه تشكیل دادند و گفتند این چه كاری است كه علی میخواهد انجام دهد. ولیدبنعقبه - همان كسیكه زمان عثمان استاندار كوفه بود - از طرف آنها بلند شد پیش امیرالمؤمنین آمد و گفت یا علی! بیعت ما با تو شرط دارد؛ «و نحن نبایعك الیوم علی ان تضع عنا ما اصبناه من المال فی ایام عثمان»؛ شرط ما این است كه به پولهایی كه ما بهدست آوردهایم، دست نزنی و به دستاوردهای ما در دوران قبل از خودت كاری نداشته باشی. بعد از ولیدبنعقبه، طلحه و زبیر آمدند. البته حساب ولیدبنعقبه از طلحه و زبیر جداست. ولیدبنعقبه در واقع جزو تازهمسلمانهاست؛ خانوادهاش ضداسلام و ضدانقلاب بودند و با اسلام جنگیده بودند؛ بعد هم كه اسلام غالب شد، اواخر زمان پیغمبر، او هم مثل دیگرانِ از بنیامیه اسلام آورد؛ اما طلحه و زبیر جزو سابقین اسلام و جزو یاران نزدیك پیغمبر بودند. طلحه و زبیر هم - كه بزرگانِ آن روزِ اسلام و جزو بقایای اصحاب پیغمبر بودند - خدمت امیرالمؤمنین آمدند و حرفهای گلهآمیزی زدند؛ از جمله گفتند: «انك جعلت حقنا فی القسم كحق غیرنا»؛ تو ما را با دیگران در تقسیم بیتالمال یكسان كردی؛ «و سویت بیننا و بین من لا یماثلنا»؛ ما را با كسانیكه شبیه ما نیستند، در دادن اموال بیتالمال یكی قرار دادی. این چه وضعی است؟ چرا امتیاز قائل نیستی؟ «من لا یماثلنا فیما افاءاللَّه تعالی بأسیافنا و رماحنا»؛ با شمشیر ما اینها بهدست آمد؛ ما بودیم كه اسلام را پیش بردیم؛ ما بودیم كه زحمت كشیدیم و تلاش كردیم؛ حالا تو ما را با كسانیكه تازه آمدهاند و عجمی و جزو كشورهای مفتوح هستند، یكسان قرار دادهای؟ جواب امیرالمؤمنین به ولیدبنعقبه را من ندیدهام - تاریخ ثبت نكرده است - اما جواب دیگران را داد. حضرت بالای منبر رفت و جواب تندی داد. راجع به مسألهی تقسیم مساوی بیتالمال فرمود: «فان ذلك امر لم احكم فیه بادئ بدء»؛ من كه بنیانگذار چنین روشی نیستم؛ «قد وجدت انا و انتما رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و اله یحكم بذلك»؛ هم من و هم شما بودیم و دیدیم پیغمبر اینطور عمل میكرد. من كار تازهیی نكردهام؛ همان كار پیغمبر را دارم دنبال میكنم؛ میخواهم همان ارزشها و همان پایههای اعتقادی و عملی جامعه را در این دوران مستقر كنم. و علی مستقر كرد و میكرد؛ هزینهاش را هم امیرالمؤمنین پرداخت. هزینهی این كار، وقوع سه جنگ بود. امیرالمؤمنین ایستاد. بدیهی است كه امیرالمؤمنین حق خلافت را متعلق به خودش میدانست؛ اما بعد از رحلت پیغمبر اینطور نشد؛ در مقابل چیزی كه حق خود میدانست، بیستوپنج سال هیچ حركتی نكرد؛ اگر كسانی هم خواستند حرفی بزنند، آنها را آرام نگهداشت. «انك لقلق الوضین ترسل فی غیر سدد»، «ودع عنك نهبا صیح فی حجراته»؛ از این مطالب امیرالمؤمنین دارد. امیرالمؤمنین در مقابل آن مسأله بیستوپنج سال عكسالعمل نشان نداد؛ اما در مقابل قضیهیی كه بظاهر كمتر از آن قضیه بهنظر میرسد - مسألهی عدالت اجتماعی، مسألهی احیای اصول نبوی، دوباره بنا كردنِ بنای اسلامیِ مستحكمی كه پیغمبر گذاشته بود - امیرالمؤمنین سه جنگ را تحمل كرد؛ جنگ جمل، جنگ صفین، جنگ نهروان. ببینید این كار به نظر امیرالمؤمنین چقدر مهم بود. كار بزرگ امیرالمؤمنین این است. امیرالمؤمنین در همین زمینه یك جملهی دیگر دارد. بد نیست ما با معارف علوی یكخرده آشنا شویم. ایشان میفرماید: «لا تمن انكم رعایة الحق لعَهَدٍ عن اقامة الحق علیه»؛ یعنی اگر كسی انسان مؤمنی است، انسان مجاهد فی سبیلاللَّه است، زحمات زیادی داشته، جبهه بوده و كارهای بزرگی كرده، رعایت حق او بر شما واجب است. اگر در جایی این شخص تخطی و حقی را ضایع كرد، شما كه مدیر و مسؤول هستید، نباید آن حق واجب، مانع بشود از اینكه در موردی كه تخطی كرده، حق اجرا نشود. بنابراین مسائل را از هم جدا كنید. اگر كسی آدم خوبی است، شخص باارزشی است، سابقهی خوبی دارد و برای اسلام و كشور هم زحمت كشیده؛ خیلی خوب، حق او مقبول و محفوظ و ما مخلص او هستیم؛ اما اگر تخطی كرد، رعایت آن حق نباید موجب شود تخلفی كه انجام داده، نادیده گرفته بشود. این، منطق امیرالمؤمنین است. شاعری به نام نجاشی، از شاعران و مداحان امیرالمؤمنین؛ كسیكه در جنگ صفین بهترین شعرها را در تحریض و تشویق مردم در مقابل معاویه سروده و از علاقهمندان امیرالمؤمنین و در حزب ایشان است و از لحاظ اخلاص و ولایتپذیری و سوابق، كارش مشهور است، در روز ماه رمضان مشروب خورد. وقتی امیرالمؤمنین مطلع شد، فرمود حد شراب معلوم است؛ او را بیاورید تا حد جاری شود. امیرالمؤمنین در مقابل چشم مردم او را حد شراب زد؛ هشتاد ضربهی شلاق. خانواده و قبیلهی او پیش امیرالمؤمنین آمدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین! تو ما را بیآبرو كردی. اینكه جزو جماعت تو بود؛ جزو دوستان تو بود - به تعبیر امروز - جزو جناح تو بود. فرمود من كاری نكردم؛ مسلمانی تخلفی كرد و حدی از حدود الهی بر او واجب شد و من آن حد را بهجا آوردم. البته نجاشی بعد از آنكه شلاق را از علی خورد، گفت حالا كه اینطور است، بعد از این میروم برای معاویه شعر میگویم. بلند شد از كنار امیرالمؤمنین رفت و به اردوگاه معاویه ملحق شد. امیرالمؤمنین هم نفرمود نجاشی از دست ما رفت و حیف شد؛ او را نگه داریم؛ نه، رفت كه رفت! البته اگر میماند، بهتر بود. منطق و روش امیرالمؤمنین اینها بود. به یاران نجاشی فرمود: «فهل هو الّا رجل من المسلمین انتهك حرمة من حُرَم اللَّه فأقمنا علیه حدّاً كان كفّارته»؛ حدّش را جاری كردیم، گناهش ریخت. یك نفر از قبیلهی بنیاسد - كه با امیرالمؤمنین قوم و خویش هم بودند - بر او حدی واجب شده بود. چند نفر از علاقهمندان امیرالمؤمنین كه همقبیلهی آن شخص بودند، گفتند پیش ایشان برویم و بالاخره قضیه را حل كنیم. اول پیش امام حسن مجتبی آمدند تا آن حضرت را پیش پدرش واسطه كنند. امام حسن فرمود: لزومی ندارد من بیایم؛ خود شما بروید؛ پدرم امیرالمؤمنین شما را كه میشناسد. خودشان پیش امیرالمؤمنین آمدند و گفتند ما چنین وضعیتی داریم؛ كمكی بكن. حضرت در جواب اینها فرمود: هر كاری كه اختیارش با من باشد، من حرفی ندارم؛ انجام میدهم. اینها خوشحال شدند و بیرون آمدند. در راه به امام حسن (علیهالسّلام) برخورد كردند. امام حسن فرمود: چهكار كردید؟ گفتند: الحمدللَّه خوب شد؛ امیرالمؤمنین به ما وعده داد. فرمود: امیرالمؤمنین به شما چه گفت؟ گفتند: امیرالمؤمنین گفت هر كاری در اختیار من و متعلق به من باشد، برایتان انجام میدهم. امام حسن مثلاً لبخندی زدند و فرمودند: پس هر كاری كه در صورت حد خوردن او باید انجام دهید، بروید انجام دهید! بعد هم امیرالمؤمنین او را حد زد. آمدند گفتند: یا امیرالمؤمنین! چرا بر این شخص حد جاری شد؟ گفت: حد كه در اختیار من نیست؛ حد حكم الهی است؛ من گفتم آنچه در اختیارم هست، برایتان انجام میدهد؛ حد كه در اختیار من نیست. تازه بنیاسد جزو دوستان و مخلصین امیرالمؤمنین بودند. زندگی امیرالمؤمنین اینطوری بود. دربارهی قضای او، لباس او، وضع معیشت او و فرزندان او خیلی چیزها نقل شده است. راوی میگوید رفتم دیدم امام حسن و امام حسین نشستهاند و دارند غذا میخورند. غذای آنها عبارت بود از نان و سركه و سبزی. گفتم آقازادهها! شما امیر هستید؛ شما خانوادهی حكومتید؛ پسر امیرالمؤمنین هستید؛ در بازار هم این همه آذوقه هست. «و فی الرّحبة ما فیها»؛ در رحبه - نزدیكی كوفه - این همه جنس ریختهاند و مردم دارند استفاده میكنند؛ شما آقازادهها غذایتان این است؟ رو به او كردند و گفتند: «ما اغفلك عن امیرالمؤمنین»؛ تو از امیرالمؤمنین غافلی؛ برو زندگی او را ببین! آن حضرت با خانوادهی خودش هم اینطوری بود. ماجرای زینب كبری را شنیدهاید؛ عاریه گرفتنِ از ابورافع. ماجرای عقیل را شنیدهاید كه پیش حضرت آمد و چیزی خواست: «صاع من برّ»؛ یك مقدار سهمیهی اضافهی گندم خواست. بعد حضرت آن حدیدهی مُحمات - آهن گداخته - را برداشت و نزدیك او برد - البته به او نزد - و او را تهدید كرد و خواستهاش را نپذیرفت. عبداللَّهبنجعفر - برادرزاده و داماد حضرت؛ شوهر جناب زینب - خدمت حضرت آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! دستم تنگ است؛ مجبورم از وسایل زندگیام بفروشم؛ چیزی به من كمك كن. حضرت قبول نكرد و فرمود: مگر به من بگویی عمویت برود دزدی كند و از مال مردم به تو بدهد. امیرالمؤمنین شاخص حكومت در یك جامعهی پیشرفته، وسیع، متمدن و ثروتمند، مثل زمان ایشان نسبت به زمان پیغمبر را معین كرد. همه چیز پیش رفته بود. امیرالمؤمنین با رفتار خود خواست اثبات كند كه در این وضعیت هم میشود همان اصول را زنده كرد. این، كار بزرگ امیرالمؤمنین است. اصل معنویت، اصل عدالت، اصل جهاد، اصل سازندگی مردم، اصل مدیریتهای شایسته و لایق و مؤمن - كه زندگی امیرالمؤمنین پُر است از حوادث و قضایایی كه شما مردم در طول سالهای متمادی از هر بخشی چیزهایی را به عنوان داستان و روایت و كلام امیرالمؤمنین میشنوید و شنیدهاید - همهی اینها نشاندهندهی این حقیقت است؛ جمعبندیاش این است كه امیرالمؤمنین میخواهد به دنیا نشان دهد كه این اصول اسلامی در همهی شرایط قابل پیاده شدن است. واقع قضیه هم همین است. مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1377/02/18 عنوان فیش :زمینههای فاجعه عاشورا در تحلیل دنیاطلبی خواص و عوام کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری, طلحه بن عبیدالله, ابو موسی اشعری, سعد بن ابی وقاص, عبد الله ابن مسعود, خلیفه سوم, اصحاب پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم, تاریخ حکومت خلفا, عمار, عوام و خواص, دنیاگرایی, تحلیل حادثه عاشورا, عمر بن سعد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, صراط مستقیم, نخبگان نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : چه شد که در این پنجاه سال [بعد از رحلت پیامبر]، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت[که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند]؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مىکنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود. ببینید، نکتهاى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم» - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند. کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند: یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند. یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد. من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه - هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مىکند که من همه آنها را کنار مىگذارم. وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمىخواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مىنویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمىتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مىکنم، از ابناثیر است. چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که مىکنم، مىبینم همه آن چهار چیز[ی که پیامبر جامعه را بر اساس آن خطوط ترسیم کرده بود] تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مىکنم که عین تاریخ است. «سعیدبن عاص» یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابىمعیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله »اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است. نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهاى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟ ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست! مثال سوم: «سعدبن ابىوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او از بیتالمال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمىدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابىوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم مىشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد! ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند. ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیهى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد. «سعدبنابىوقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مىبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید! یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مىکند. اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست. طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم. وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند! این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند. و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد! شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت، اینجاست. عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید - امتحان قیام ابىعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود! گفتند به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مىآید. |