[ بازگشت ]
|
[ چـاپ ]
مربوط به :بیانات در دیدار اعضاى مجمع عالى بسیج مستضعفین - 1393/09/06 عنوان فیش :مسئولیت الهی ؛پایهى اصلىِ حرکت بسیج کلیدواژه(ها) : احساس مسئولیت, تاریخ دوران حکومت حضرت علی بن ابیطالب (علیهالسلام, اخلاق پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم), ارکان بسیجی بودن نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : [احساس مسئولیت]جزو بیّنات اسلام است؛ یعنى اسلام انسان را اینجور خواسته است که مسئول باشد؛ هم نسبت به خود، هم نسبت به نزدیکان خود، هم نسبت به جامعهى خود، هم نسبت به بشریّت مسئول است. که حالا اگر بروید دنبال این فکر را در متون اسلامى بگیرید، چیزهاى عجیبوغریبى انسان مشاهده میکند از این اهتمام و از این احساس مسئولیّت. پیغمبر اکرم پیش خداى متعال التماس میکند، تضرّع میکند که «اَللّهُمَّ اهدِ قَومى»؛ قومش همانهایى بودند که او را میزدند، او را طرد میکردند، او را تهدید به قتل میکردند، اینهمه بر او زحمت وارد مىآوردند، او پیش خداى متعال التماس میکند که خدایا، اینها را نجات بده، اینها را شفا بده، اینها را هدایت کن! این پیغمبر. امیرالمؤمنین وقتىکه مىشنَود که سپاهیان معاویه رفتند آن شهر را غارت کردند با غصّه میگوید که - بَلَغَنى اَنَّ الرَّجُلَ مِنهُم کان یَدخُلُ عَلَى المَراَةِ المُسلِمَةِ وَ الاُخرَى المُعاهِدَة - مردهاى این لشکرِ غارتگر وارد خانهى مسلمان و معاهَد (معاهد یعنى غیر مسلمانى که در زیر سایهى اسلام زندگى میکند؛ مسیحى، یهودى) میشدند، به زنها اهانت میکردند، دستبند زنها را میگرفتند، زیور زنها را میگرفتند، بعد حضرت میفرماید که اگر مسلمانْ از این غصّه بمیرد، جا دارد. شما ببینید؛ یعنى احساس مسئولیّت تا این حد است. نمیگوید اگر امیر مسلمین بمیرد جا دارد؛ میگوید اگر انسان، اگر مسلمان از این غصّه بمیرد جا دارد. این همان احساس مسئولیّت است. پایهى اصلىِ حرکت بسیج این است: احساس مسئولیّت الهى. مربوط به :بیانات در دیدار اعضای بسیجی هیأت علمی دانشگاهها - 1389/04/02 عنوان فیش :زندگی و مبارزات شهید چمران؛ نمونه حضور بسیجی در عرصههای مختلف کلیدواژه(ها) : شهید چمران, ارکان بسیجی بودن, روحیه بسیجی, فرهنگ بسیجی, ارتباط آیت الله خامنه ای با شهید چمران, آزادسازی پاوه, حضور آیت الله خامنه ای در دفاع مقدس, فتح سوسنگرد, بسیج اساتید, تاریخ مبارزات و پیروزی انقلاب اسلامی نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : این شهید[چمران] یك دانشمند بود؛ یك فرد برجسته و بسیار خوشاستعداد بود. خود ایشان برای من تعریف میكرد كه در آن دانشگاهی كه در كشور ایالات متحدهی آمریكا مشغول درسهای سطوح عالی بوده - آنطور كه به ذهنم هست ایشان یكی از دو نفرِ برترینِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب میشده - تعریف میكرد برخورد اساتید را با خودش و پیشرفتش در كارهای علمی را. یك دانشمند تمامعیار بود. آن وقت سطح ایمان عاشقانهی این دانشمند آنچنان بود كه نام و نان و مقام و عنوان و آیندهی دنیائیِ به ظاهر عاقلانه را رها كرد و رفت در كنار جناب امام موسای صدر در لبنان و مشغول فعالیتهای جهادی شد؛ آن هم در برههای كه لبنان یكی از تلخترین و خطرناكترین دورانهای حیات خودش را میگذرانید. ما اینجا در سال 57 میشنیدیم خبرهای لبنان را. خیابانهای بیروت سنگربندی شده بود، تحریك صهیونیستها بود، یك عده هم از داخل لبنان كمك میكردند، یك وضعیت عجیب و گریهآوری در آنجا حاكم بود، و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط بود. همان وقت یك نواری از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید كه این اولین رابطه و واسطهی آشنائی ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانی در این نوار بود كه توضیح داده بود صحنهی لبنان را كه لبنان چه خبر است. برای ما خیلی جالب بود؛ با بینش روشن، نگاه سیاسیِ كاملاً شفاف و فهم عرصه - كه توی آن صحنهی شلوغ چه خبر است، كی با كی طرف است، كیها انگیزه دارند كه این كشتار درونی در بیروت ادامه داشته باشد - اینها را در ظرف دو ساعت در یك نواری ایشان پر كرده بود و فرستاده بود، كه دست ما هم رسید. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد كه نگاه سیاسی و فهم سیاسی و آن چراغ مهشكنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یك مه غلیظ، فضا را نامشخص میكند؛ چراغ مهشكن لازم است كه همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد كه انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا. از اول انقلاب هم در عرصههای حساس حضور داشت. رفت كردستان و در جنگهایی كه در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد كه جنگ شروع شد، وزارت و بقیهی مناصب دولتی و مقامات را كنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. یعنی برای او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوههای زندگی ارزش نداشت. اینجور هم نبود كه یك آدم خشكی باشد كه لذات زندگی را نفهمد؛ بعكس، بسیار لطیف بود، خوشذوق بود، عكاس درجهی یك بود - خودش به من میگفت من هزارها عكس گرفتهام، اما خودم توی این عكسها نیستم؛ چون همیشه من عكاس بودهام - هنرمند بود. دل باصفائی داشت؛ عرفان نظری نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلك توحیدی و سلوك عملی هم پیش كسی آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا. انسان باانصافی بود. لابد قضیهی پاوه را شماها میدانید كه در پاوه بر روی بلندیها، بعد از چند روز جنگیدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اینها را از اطراف محاصره كرده بود و نزدیك بود به اینها برسند كه امام اینجا از قضیه مطلع شدند، و یك پیام رادیوئی از امام پخش شد كه همه بروند طرف پاوه؛ دوی بعدازظهر این پیام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توی این خیابانهای تهران شاهد بودم كه همین طور كامیون و وانت و اینها بودند كه از مردم عادی و نظامی و غیر نظامی از تهران و همین طور از همهی شهرستانهای دیگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضیهی پاوه كه مرحوم شهید چمران آمده بود تهران، توی جلسهای كه ما بودیم به نخستوزیرِ وقت گزارش میداد كه بین اینها هم از قدیم یك رابطهی عاطفیای وجود داشت. مرحوم چمران توی آن جلسه اینجوری گفت: وقتی ساعت دو پیام امام پخش شد، به مجرد پخش پیام امام و قبل از آنی كه هنوز هیچ خبری از حركت مردم به آنجا برسد، ما احساس كردیم كه كأنه محاصره باز شد. میگفت: حضور امام و تصمیم امام و پیام امام آنقدر مؤثر بود كه به صورت برقآسا و به مجرد اینكه پیام امام رسید، كأنه برای ما همهی آن فشارها به پایان رسید؛ ضد انقلاب روحیهی خودش را از دست داد و ما نشاط پیدا كردیم و حمله كردیم و حلقهی محاصره را شكستیم و توانستیم بیاییم بیرون. آنجا نخستوزیر وقت خشمگین شد و به مرحوم چمران توپید كه ما این همه كار كردیم، این همه تلاش كردیم، تو چرا همهی این را به امام مستند میكنی؟! یعنی هیچ ملاحظه نمیكرد؛ منصف بود. بااینكه میدانست كه این حرف گلهمندی ایجاد خواهد كرد، اما گفت. حضور برای او یك امر دائمی بود. ما از اینجا با هم رفتیم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتیم. توی تاریكی شب وارد اهواز شدیم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود یازده دوازده كیلومتری شهر اهواز مستقر بود. ایشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت كه با خودش از تهران جمع كرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با یك هواپیمای سی - 130 رفته بودیم آنجا. به مجردی كه رسیدیم و یك گزارش نظامی كوتاهی به ما دادند، ایشان گفت كه همه آماده بشوید، لباس بپوشید تا برویم جبهه. ساعت شاید حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، برای كسانی كه همراه ایشان بودند و لباس نظامی نداشتند، لباس سربازی آوردند و همان جا كوت كردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم كه من هم میشود بیایم؟ چون فكر نمیكردم بتوانم توی عرصهی نبرد نظامی شركت كنم. ایشان تشویق كرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. كه من هم همان جا لباسم را كندم و یك لباس نظامی پوشیدم و - البته كلاشینكف داشتم كه برداشتم - و با اینها رفتیم. یعنی از همان ساعت اول شروع كرد؛ هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است. یكی از خصوصیات خصلت بسیجی و جریان بسیجی، حضور است؛ غایب نبودن در آنجایی كه باید در آنجا حاضر باشیم. این یكی از اوّلیترین خصوصیات بسیجی است. در روز فتح سوسنگرد - چون میدانید سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعهی دوم حركت شد و فتح شد - تلاش زیادی شد برای اینكه نیروهای ما - نیروهای ارتش، كه آن وقت در اختیار بعضی دیگر بودند - بیایند و این حمله را سازماندهی كنند و قبول كنند كه وارد این حمله بشوند. شبی كه قرار بود فردای آن، این حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگیرد، ساعت حدود یك بعد از نصف شب بود كه خبر آوردند یكی از یگانهائی كه قرار بوده توی این حمله سهیم باشد را خارج كردهاند. خب، این معنایش این بود كه حمله یا انجام نگیرد یا بكلی ناموفق بشود. بنده یك یادداشتی نوشتم به فرماندهی لشكری كه در اهواز بود و مرحوم چمران هم زیرش نوشت - كه اخیراً همان فرماندهی محترم آمده بودند و عین آن نوشتهی ما را قاب كرده بودند و دادند به من؛ یادگار قریب سی ساله؛ الان آن كاغذ در اختیار ماست - و تا ساعت یك و خردهای بعد از نصف شب ما با هم بودیم و تلاش میشد كه این حمله، فردا حتماً انجام بگیرد. بعد من رفتم خوابیدم و از هم جدا شدیم. صبح زود ما پا شدیم. نیروهای نظامی - نیروهای ارتش - كه حركت كردند، ما هم با چند نفری كه همراه من بودند، دنبال اینها حركت كردیم. وقتی به منطقه رسیدیم، من پرسیدم چمران كجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. یعنی قبل از آنی كه نیروهای نظامیِ منظم و مدون - كه برنامه ریخته شده بود كه اینها در كجا قرار بگیرند و آرایش نظامیشان چگونه باشد - حركت بكنند و راه بیفتند، چمران جلوتر حركت كرده بود و با مجموعهی خودش چندین كیلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه این كار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا این شهید عزیز را رحمت كند. اینجوری بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام كی تمام بشود، برایش اهمیتی نداشت. باانصاف بود، بیرودربایستی بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازكمزاجی شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یك سرباز سختكوش بود. من خودم میدیدم شلیك آر.پی.جی را كه نیروهای ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پی.جی جزو سلاحهای سازمانی ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجهی عربی آر.بی.جی هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پی.جی، او میگفت آر.بی.جی. او از آنجا بلد بود؛ یك مقدار هم از یك راههائی گیر آورده بود؛ تعلیم میداد كه اینجوری آر.پی.جی را بایستی شلیك كنید. یعنی در میدان عملیات و در میدان عمل یك مرد عملی به طور كامل. حالا ببینید دانشمند فیزیك پلاسمایِ در درجهی عالی، در كنار شخصیت یك گروهبانِ تعلیم دهندهی عملیات نظامی، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوی و با آن سرسختی، چه تركیبی میشود. دانشمند بسیجی این است؛ استاد بسیجی یك چنین نمونهای است. این نمونهی كاملش است كه ما از نزدیك مشاهده كردیم. در وجود یك چنین آدمی، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خندهآور است. این تضادهای قلابی و تضادهای دروغین - كه به عنوان نظریه مطرح میشود و عدهای برای اینكه امتداد عملی آن برایشان مهم است دنبال میكنند - اینها دیگر در وجود یك همچنین آدمی بیمعنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اینكه گفتند: با عقل آب عشق به یك جو نمیرود بیچاره من كه ساخته از آب و آتشم نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنویِ ایمانی، با عشق هیچ منافاتی ندارد؛ بلكه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاكیزه است. مربوط به :بیانات در دیدار جمعی از بسیجیان اردبیل - 1379/05/06 عنوان فیش :حرکت آگاهانه بسیجی تاجر در دفاع مقدس کلیدواژه(ها) : ارکان بسیجی بودن, حضور آیت الله خامنه ای در دفاع مقدس, تاریخ فعالیتها و مسئولیتهای آیت الله خامنه ای بعد نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : بسیجی آگاه است؛ بسیجی با آگاهی شروع میکند؛ کمااینکه بسیج با آگاهی شروع شد. چون آگاهی بود، خشنودی هم بود؛ بسیجیها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود - به گمانم همان وقت بعد از شهادتش، در نماز جمعهی تهران هم این خاطره را گفتم - شب میخواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛ آن وقتی بود که عراقیها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت بهکلّی محاصره میشد - سال ۵۹؛ در عین خطر - شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی - را پوشیده بود و با رفقایش داشتند میرفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن از منزلش خداحافظی میکرد. من نشسته بودم، نمیدانست که من هم ترکی بلدم. به زنش میگفت «گد یروخ گُناخلقا»؛(۱) او هم میفهمید که «گناخلوق، نجور گناخلو خدی»!(۲) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ میفهمیدند چه کار میکنند. بسیجیان آگاهانه حرکت کردند: جوان، آگاه؛ نوجوان، آگاه - نوجوان سیزده، چهارده ساله آگاهانه رفت؛ از این قبیل هم ما دیدیم - پیرمردهایی را هم دیدیم با محاسن سفید - از امروزِ من پیرتر - که در جبهه مشغول بودند؛ دکتر هم دیدیم، روستایی بیسواد هم دیدیم، دانشجو هم دیدیم، کاسب هم دیدیم. بسیجی با آگاهی شروع میکند. بسیج از روی آگاهی شروع شد. چطور ممکن است کسی بسیج را به ناآگاهی متهم کند؟! ۱) میهمانی میرویم. ۲) مهیمانی، چه جور میهمانی است! |