Khamenei.ir

1403/08/21

معرفی کتاب «مجید بربری»

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif «یک چاقو همیشه توی جیبش بود؛ بعضی وقت‌ها که بهش غُرولُند می‌کردیم و می‌گفتیم این چیه توی جیبت، می‌گفت: مریم خانوم، می‌خوام هر وقت خواستم میوه پوست بگیرم، راحت باشم! ولی من می‌دانستم برای چه این چاقو را گذاشته توی جیبش.» این را مادر مجید می‌گوید؛ در یک جای کتاب، دقیقاً حوالی همان صفحه‌هایی که دلمان غنج می‌رود برای بهتر و بیشتر شناختن «مجیدبربری»!

نه پسوند اسمش درست‌وحسابی بود و نه ظاهرش؛ شلوار‌لیِ زخمی می‌پوشید با تیشرت‌های ۷۲ رنگ؛ جای ریش و سبیل هم یک مثلّث کوچک از مو، زیر لب پایین و روی چانه‌اش می‌گذاشت. نه اهل نماز بود و نه رازونیاز. لاتِ یافت‌آباد بود و بین دارودسته‌اش بروبیایی داشت. آخرین باری که نماز خوانده بود، برمی‌گشت به دوره‌ی راهنمایی که آن‌هم از ترس ناظم مدرسه‌اش بود؛ الکی دولاراست می‌شد و لب‌هایش را تکان می‌داد که پاپیچش نشوند. بند چیزی نبود جز خودش.

هر کاری دلش می‌خواست انجام میداد. تک‌پسر بود و بادِ توی کلّه‌اش زیاد. پدر و مادرش را هم به اسم کوچک صدا میزد، از بس او را لوس بار آورده بودند. توی نانوایی‌بربریِ دایی‌اش کار می‌کرد و اسم «مجیدبربری» افتاد سرِ زبان‌ها. هر سال که چهارشنبه‌‌‌‌سوری می‌شد، اوّل از همه از مجیدبربری تعهّد می‌گرفتند که آتش نسوزانَد. بالا و پایین یافت‌آباد هم که دعوا میشد، بعد از رُفت‌وروب کردنش، می‌فهمیدند که سردسته‌ی درگیری همین مجیدِ خودشان بوده.

عالمی داشت برای خودش. هر سال، روز تولّدش جشن می‌گرفت؛ از این سر محلّه تا آن سرش؛ موسیقی زنده می‌آورد و جشن می‌گرفت و عین خیالش نبود که شوخی‌هایش تمامی ندارد. یک روز هم پایش را کرد توی یک کفش که باید قهوه‌خانه بزند! قهوه‌خانه‌اش شد پاتوق لات‌ولوت‌های محل و همه‌ی رفقایش جمع شدند دُورش؛ رفیق‌باز بود. دعواها یک خُرده کمتر شد؛ می‌نشستند توی قهوه‌خانه و بوی تنباکوی میوه‌ای و صدای قُل‌‌‌قُل قلیان‌هایشان محلّه را برمی‌داشت. ولی چه کسی فکرش را می‌کرد این آقا مجیدبربری که هر کتونی‌اش خداتومن بود، یک روزی شهید شود؟

کتاب «مجیدبربری» مجموعه‌قصّه‌های روز و ساعت و تاریخ‌دار از زندگی چند‌لایه‌ی جوان بیست‌وهشت‌ساله‌ای به نام «مجید قربانخانی» از پایین‌شهر تهران است که در اربعین سال ۱۳۹۳ زیرورو می‌شود. یک شب می‌آید خانه و سریع چند دست لباس دم‌دستی را می‌اندازد توی ساک و می‌رود به سوی کربلا. نویسنده آن روزها را توی کتاب این‌طور مرور می‌کند:
«مجید و دوستانش تا برسند مرز مهران و وارد عراق بشوند، کارشان توی ماشین فقط بگوبخند بود؛ صدای آهنگ ماشینشان تا کجاها که نمی‌رفت! اصلاً مجید هرجا که بود، آنجا می‌شد خنده‌بازار و تفریحگاه؛ امّا وقتی پا به خاک عراق گذاشتند و زیارت اوّلشان را در نجف رفتند و برگشتند، مجید کمی از این رو به آن رو شد و حالش تغییر کرد.»

همه‌ی تحوّل روحی مجیدبربری، در آن هشتاد کیلومتر راه نجف به کربلا و در میان هزار و چهارصد و پنجاه و خُرده‌ای عمود رقم خورد. نویسنده، راوی این تغییر است امّا نه در یک خطّ ممتد داستانی. شروع قصّه با شهادت است؛ شهادت مجید در خان‌‌‌‌طومان سوریه. در کتاب «مجید بربری» ما با خواندن آخر قصّه به اوّلش می‌رسیم و در هر صفحه با بُعد جدیدی از شخصیّت جوانی آشنا می‌شویم که روزی حتّی مادرش هم فکر نمی‌کرد که کسی چون او بتواند شهید شود! امّا چه اتّفاقی برای مجید می‌افتد که او را از آن راه به این راه می‌کشانَد و خال‌کوبی‌ای را که همیشه عاشقش بوده، دردسر صدا می‌زند و به یکی از هم‌رزم‌هایش درباره‌اش می‌گوید: «راستی حاجی! نمی‌دونم با این دردسری که برای خودم درست کردم چه کار کنم.»

«مجید دیگر آن مجید سابق نبود؛ جنگ‌ودعواهای هرروزه یا چند روز در میانش را بوسیده بود و گذاشته بود کنار؛ مهمانی‌های آن‌چنانی‌اش را از دم تعطیل کرده بود؛ لب به قلیان نمی‌زد و با لباس‌های ساده‌ی بسیجی و ریش می‌چرخید! رفقا سربه‌سرش می‌گذاشتند، امّا از دیوار صدا در‌می‌آمد از او نه! جواب شوخی رفقا را دیگر نمی‌داد. قبل‌ترها هر کس حتّی یک کلمه به مجید می‌گفت، بدون جواب از او دور می‌شد؛ جواب یک کلمه را حتماً با دوتا کلمه می‌داد و بعد هم می‌زد زیر خنده. حرف درشت را با حرف درشت‌تر می‌داد و بی‌ناراحتی رد می‌شد، امّا این اواخر دیگر جواب نمی‌داد؛ فقط یک خنده‌ی زورکی روی لبش می‌نشست و حرف را بی‌جواب می‌گذاشت و می‌گذشت. آن‌قدر جواب نداد و نداد تا دوستانش دیگر پی شوخی با او را نگرفتند؛ فقط سؤال از رفتن و اعزام بود که بینشان ردّوبدل می‌شد.»

کتاب «مجیدبربری» روایت تحوّل یک جوان است برای وصل شدن به قافله‌ی کرب‌وبلایی‌ها. این کتاب، قصّه‌هایی است از یک قصّه‌ی متفاوت؛ از عوض شدن، از خواستن و طلبیدن، از «مجیدبربری» تا «شهید مجید قربانخانی» شدن. کتاب «مجیدبربری» نه لغات درهم‌وبرهمِ سخت و پیچیده دارد و نه حتّی مفاهیم دور از ذهن غیر قابل تأمّل؛ فصل‌ها و قصّه‌ها مثل یک دورهمیِ دوستانه چیده شده است، برای شنیدن از دوستی به اسم «مجید» و ماجراهایش؛ ماجراهایی که او را از محلّه‌ی یافت‌آباد تهران به خان‌طومان سوریه رساند تا تقدیر برای او آنجا رقم بخورد. مجید این راه را از امام حسین (علیه السّلام) خواسته بود و وقتی که زن‌عمویش از او پرسید که در کربلا از آقا چه خواسته، مجید در جوابش فقط یک حرف زد: «من از امام خواستم من را آدم کند، عوض بشوم، زندگی‌ام را عوض کند، دستم را بگیرد و از این راهی که می‌روم برم گردانَد.»
با صفحات این کتاب، مسیرِ رفته‌ی یک جوان را زندگی می‌کنیم؛ از روزهای تاریک و آغشته به منم‌ بودن‌هایش تا روزهای پاک و سفیدی که جز نجات جان دیگر انسان‌ها دغدغه‌ای ندارد؛ از شلوارهای زخمی جین و دربه‌در دنبال خال‌کوب گشتن تا سروکلّه زدن با آدم‌خوارهای داعشی، با گوشت و پوست و استخوان و تن و جان! کتاب «مجیدبربری» روایتی جانانه است از مجیدی که مثل خیلی از جوان‌های امروزی با تمام اعتقادات غریبه بود، امّا یک اتّفاق مسیر زندگی‌اش را به‌کلّی عوض کرد؛ آن‌قدر عوض که همه این‌طور خبر شهادتش را شنیدند: «این پسره رو می‌شناسی توی یافت‌آباد؟ محلّه‌ی خودمان قهوه‌خانه داشت؛ خیلی شوخ و شلوغ بود، با نصف محل هم سلام‌وعلیک داشت؛ اوّلِ بچّه‌خفن‌ها بود و آخرِ صفا و مرام؛ اون هم میگن شهید شده!»

پیوندهای مرتبط:

در این رابطه ببینید:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای