شهرهای مرزی ایران، همیشه تعامل گستردهای با کشورهای همجوار خود داشتهاند. برای همین، گذشته از حضور اقوام گوناگون ایرانی، عجیب نیست که در خیلی از این شهرها، به زبان دیگری غیر از فارسی صحبت شود؛ عربی، انگلیسی و... اما جایی هست در مرکز مرزهای جغرافیایی ایران که در آن میتوان اقوام و نژادهای گوناگونی را در کنار هم دید که یکچیز واحد آنها را دور هم جمع کرده؛ اسلام. شهر قم، با آن که جمعیتش به اندازه تهران نیست، نمونهای از همزیستی ملیتهای گوناگون، زیر پرچم اسلام است. چیزی که میتوان نام آن را امت اسلامی گذاشت. اگر هند معروف است به کشور هفتاد و دو ملت، به قم هم باید گفت شهر هفتاد و دو ملت.
برنامه امروز از استثناییترین برنامههایی است که تاکنون شرکت کردهام؛ دیدار با طلاب غیر ایرانی. به همان اندازه که استثنایی است، احتمالا بیهیجان هم باشد. بهخصوص برای مایی که توی این چند روز عادت کردهایم به حضور پرشور مردم در دیدار با رهبری. اما بعید میدانم در برنامهای که انواع و اقسام ملیتها با زبان و رنگ و نژاد محتلف حضور دارند، شور و هیجانی دیده شود.
هنوز همه سوار مینیبوس نشدهایم که عکاسها و فیلمبردارها را صدا میزنند: «حواستان باشد از کسی عکس شخصی نیاندازید. همه عکسها از پشتسر باشد. چهره کسی شناخته نشود.» از عکاسها میپرسم ماجرا چه بود. میگویند: «چون این طلاب از کشورهای خارجی هستند، انتشار عکسشان ممکن است در آن کشور، مشکلاتی برای خود و یا خانوادهشان به وجود بیاید». به این میگویند دموکراسی غربی؛ اگر به قواعدش پایبند بودی که بودی، اگر نبودی، ممکن است خودت هم نباشی.
وارد سالن که میشویم، صدای دکلمه فردی میآید که متنی فارسی را با لهجهای غیرفارسی میخواند. ما به زور میفهمیم، وای به حال شنوندهها که فارسی زبان هم نیستند.
میرویم روی میز مخصوص خبرنگارها. نسبت به روزهای قبل خیلی جابهجا شده. با کمک هم برمیگردانیم به جای اولش. هنوز رویش نرفتهایم که باز هم برنامه روزهای قبل تکرار میشود. صدای اعتراض خانمها بلند میشود.
همانطور که فکر میکردم، خبری از شور و هیجان روزهای قبل نیست. همه مثل بچهمثبتها نشستهاند و به صحبتهای مجری گوش میکنند. فقط یکی دو خانم، پرچم حزبالله را تکان میدهند. مجری کمکم دم میگیرد: «این همه لشکر آمده. به عشق رهبر آمده». بالاخره صدای خارجیها را هم میشنویم.
حدود ۲۰ نوجوان خارجی با لباس زرد و حمایل سبز میآیند برای سرود. روی حمایلشان نوشته شده: «فرزندان امام». چه فوری پسرخاله شدهاند. در ابتدای سرود، هرکدام به زبان خودشان این جمله را تکرار میکند: «ما، سفیران اسلام، فرزندان خمینی، با خدای خود پیمان میبندیم که تا پایان جان به میثاق خود با امام راحل، ولی امر مسلمین و امام زمان(عج) پایبند باشیم.»
چهارده نفر، با عبا و بدون عمامه وارد سالن میشوند و به سمت پشت سن اصلی میروند. عمامهشان روی سینی توی دستشان است. قرار است امروز به دست رهبر معمم شوند.
بالاخره کمی بینظمی هم در اینجا میبینیم. انتهای سالن شلوغ شده و عدهای همدیگر را هل میدهند. فایدهای ندارد. فوری تمام میشود.
بالاخره یک سوژه ناب پیدا میکنم. طلاب خارجی هم حرف دلشان را به زبان خودشان، روی کاغذ نوشتهاند. کاغذها کوچک است و دیدنشان سخت. از عکاسها کمک میگیرم. معنای هیچکدام از شعارها را نمیفهمم:
Barkada zuwa ya RAHBAR
CANIM SEN BENIM
پشتویة خیر راغلی. S.MHXH
CANIM SANA QURBAN
Ey Mehdinin dsysrI
I Really LOVE You
خیلی ذوق نکنید. معنی این آخری را خودم هم فهمیدم.
مجری میزند زیر آواز. شعری را برای همخوانی آورده. هرچقدر صدایش خوب است، انتخاب شعرش بد است. آخر بین کسانی که فارسی را به سختی حرف میزنند، کی شعر سخت میآورد برای همخوانی؟
مجری میخواهد شعارها را تمرین کند. میگوید: «وقتی آقا آمد، همه با هم بگویید...» که ناگهان همه جمعیت بلند میشود. مجری دست و پایش را گم میکند: «گفتم وقتی آقا آمد. هنوز که نیامده.»
جمعیت منتظر مجری نمیماند. حالا که دیگر ایستاده، شروع میکند به شعار دادن: «ای پسر فاطمه. منتظر تو هستیم.»
شعارهایشان خیلی طول نمیکشد که پسر فاطمه میآید. جمعیت حمله میکند به سمت جلوی سالن. فکرش را هم نمیکردم طلاب خارجی هم اینکاره باشند. حملهشان از حمله ایرانیها حملهتر است. نیمه انتهایی سالن کاملا خالی میشود. حتی مهمانهای ویژه هم کلاس کار را رعایت نمیکنند؛ هجوم می برند به نزدیک سن. نرده بین آقایان و خانمها که توی این چند روز چندین بار نزدیک بود بشکند، اینبار خیلی نزدیکتر است که بشکند. طوری که آخر مراسم کاملا کج میشود.
خیلیها دارند به پهنای صورت اشک میریزند. شعارها کاملا نامفهوم است. هرکس شعاری را میدهد که دلش میخواهد؛ شاید اصلا به زبان خودش. توی آن شلوغی، خانم سیاهپوستی دستش را به احترام روی سینه گذاشته و اشک میریزد. آقایان هم همینطور. کسی مراعات پرستیژش را نمیکند.
یاد خاطره پسرخالهام میافتم از روز استقبال. میگفت یک نفر با تیپ لاتهای سر کوچه آمده بود استقبال. رهبر که از جلویش رد شد، اشکش بیاختیار سرازیر شد؛ به پهنای صورت. برای این که جلوی رفقایش کم نیاورد، با لهجه لاتی آمیخته به قمی میگفت: «دایجون. اشکُم میخِد بیاید ا»
گروهی ۱۱۴ نفره از طلاب خارجی، قرآن را همخوانی میکنند. سوره نور را «الله نورالسموات و الارض. مثل نوره کمشکوه...» بسیار هماهنگ و زیبا. رهبر برمیگردد به سمت آنها در سمت چپ جایگاه. همین که قرآن شروع میشود، صدای جمعیت هم قطع میشود؛ درست بر خلاف ایرانیها.
حاجآقا اعرافی، رئیس «جامعه المصطفی العالمیه» میرود پشت تریبون و خیرمقدمی به رهبر میگوید. اعتراض خانمها به ما خبرنگارها ادامه دارد. یکی طاقت نمیآورد و داد میزند: «آقایون! بشینید» صدای هیس بقیه بلند میشود. با بچهها هماهنگ میکنیم که چند دقیقهای از روی جایگاه خبرنگارها پایین برویم. میرویم و روی زانو مینشینیم. صدای لهجهداری از توی جمعیت خانمها بلند میشود: «خیلی ممنون». کسی هیس نمیگوید. توی برنامههای قبلی هم این کار را کرده بودیم، اما هیچکدام از ایرانیها تشکر نکرده بود.
پدری عکس رهبر را میدهد به پسر ۵سالهاش و میگوید عکس را بالا بگیر. پسر عکس را میگیرد و قبل از بالاگرفتنش، عکس را میبوسد.
رهبر میخواهد صحبتش را شروع کند که شعارها شروع میشود. شعارهای با لهجه، از ته دل، اما بینظم. به یک شعار که میرسند، همه با صدای بلند تکرارش میکنند، با همان لهجه، از ته دل، اما منظم: «ای رهبر آزاده. آمادهایم آماده.»
رهبر با سلامی به حضرت معصومه شروع میکند: «خیلی خوشوقتم که توفیق پیدا کردم در جمع طلاب غیر ایرانی و مدرسان مجموعه، دقایق باارزشی داشته باشم.» خوش به حال این طلبهها.
«شما غریبه نیستید. میهمان نیستید. صاحبخانهاید» صدای گریه چند نفر بلند میشود.
«شما فرزندان عزیز من هستید.» صدای هقهق بلند میشود. هقهق لهجه ندارد. نظم ندارد. مرد و زن هم ندارد. اما از ته دل است. حالا میفهمم چرا آن گروه سرود، روی حمایلشان زدهبودند: «فرزندان امام»
رهبر از امت اسلامی میگوید و اعتلای آن. از سختی غربت میگوید و دوری از خانواده. از صبر میگوید که دستور خدا به پیامبرش است. از این که باید بیاموزند و برگردند برای آموزش احکام اسلام. از این که این هدف، سیاسی نیست؛ علمی تربیتی است. از این که باید این علم را با اخلاق و تواضع به جهان عرضه کرد. و در آخر هم مثل همیشه، تاکید بر فرصت جوانی و استفاده از آن.
رهبر برمیخیزد برای خداحافظی و جمعیت برمیخیزد برای دیدن رهبر. یکی چفیه رهبر را میخواهد. انگار این خارجیها خیلی اینکارهاند. همانجا به آرزویش میرسد. رهبر که میرود، خیلی هم مینشینند روی زمین و صورتشان را با دست میپوشانند.
حالا ما ماندهایم و مردم. خانمها که تا حالا بد و بیراه نثارمان میکردند که مانع دیدن رهبر شدهایم، حالا التماس دعایشان گرفته! چندنفر که کاغذ و خودکار توی دستم دیدهاند، مدام میخواهند نامهشان به رهبر را برایشان بنویسم یا کاغذ و خودکارم را بدهم بهشان.
چند نفر میشنوند که اگر نامه بنویسند و از رهبر درخواست چفیه کنند، درخواستشان بیپاسخ نمیماند. همین کافی است تا خیلی از برگهای دفترچه من کنده شود. یکی میگوید میخواهم رهبر را دعوت کنم به خانهمان، به کجا نامه بنویسم. یکی آدرس بیت رهبری در قم را میخواهد. بقیه هم که نامهشان را میدهند تا برسانم به بیت رهبری. به همه هم باید توضیح بدهم که امکان خواندن همه نامهها توسط خود رهبر وجود ندارد و نامهها توسط ستاد ارتباطات مردمی خوانده و پاسخ داده میشود.
دو تا خانم سیاهپوست از من میخواهند که نامهشان را بنویسم. میگویم خودتان بنویسید. با لهجه غلیظی میگویند نمیتوانیم فارسی بنویسیم. قبول میکنم نوشتن نامه را: «رهبر عزیز! ما از دیدنتان خیلی خوشحالیم. باور نمیکردیم ببینیمتان. حتی در خواب هم نمیدیدیم. لطفا باز هم به قم بیایید. فاطمه و زینب از نیجریه»