1389/08/04شما اینجا میزبانید
گزارشی از حاشیه دیدار رهبر انقلاب با طلاب غیرایرانی - ۲
فاطمه عربزاده
امروز همه چیز فرق میکرد. میزبان میهمان بود و میهمان میزبان! مشتاق بودم برای این دیدار که دیدن این تناقضها در کنار هم باید جالب باشد. دیدن آدم هایی با پوشش خاص و رنگ و زبانی دیگر در خیابانهای شهری که امالقرای شیعه است، چیز عجیب و غیر منتظرهای نیست و البته دیدار رهبر هوشیار و کیس ما با این آدمها هم جای تعجب ندارد. جذابیت این دیدار برای من دیدن حال و هوای این آدمهای به اصطلاح خارجی بود که چگونه به این میهمانی میآیند؟ آنها هم به این فکر کردهاند که آیا میهمانند یا میزبان؟ باید شوق میزبانی داشته باشند یا حیای میهمانی؟ خلاصه این ضیافت دیدن داشت. در راه به این فکر میکردم که امروز چند نفر طلبه غیرخارجی در این دیدار کشف میشوند؟ اگر خیلی سفت و سخت هم بگیرند مگر طلاب خارجی روی هم چند نفر میشوند؟ آقا باخودشان مترجم میآورند؟ گیرم که بیاورند به کدام زبان میخواهند ترجمه کنند؟ بگذریم سئوال سختی بود فرض را بر این گذاشتم همه فارسی روان را میفهمند!
ساعت ۸:۱۵ بود که به محدوده حرم رسیدم. صفی طولانی و مارپیچ و البته منظم آقایان به نظرم جالب و زیبا آمد و بیشتر از نظم، لباسها و چهرهها بود که به چشم میآمد. لابه لای جمعیت چهرههای ایرانی هم به چشم میخورد. البته فکر کنم ایرانی هستندچون نه چشم بادامی بودند نه سیاه پوست و نه لباسهای محلی تنشان بود.
پشت در شبستان خواهران بر خلاف انتظار جمعیت کمی ایستاده بود که به بیست نفر هم نمیرسیدند این یعنی که یا من دیر آمدم یا آنها زود؟ وارد شبستان که شدم جمعیت کم نبود نه به اندازه دیدار طلاب غیرخارجی اما باز هم بیشتر از حد انتطارم بود. به طرف جلوی شبستان رفتم و باز هم طبق معمول جایی برای نشستن نبود و به ناچار ایستادم. روحانی سیدی که ۵۰ سال را داشت پشت میکروفن رفت و برنامه ای را که قبل از آمدنم آغاز شده بود را ادامه داد. آرام صحبت میکرد و متین و شمرده. این متانت را با دادن شعارهای هیجانی بر هم نمیزد.
به جمعیت نگاه میکنم همه چادرها سیاه است و هیچ رنگ و لباس خاصی توجه آدم را در یک نگاه جلب نمیکند. بیشتر دقت میکنم روی چهرهها کم کم تغییراتی را احساس میکنم. یکی سیاه است و یکی چشم بادامی یکی هم آنقدر سفید که خود را زیر سیاهی چادر مخفی میکند. نه این کافی نبود بیشتر دقت میکنم نگین هایی روی بینی بعضیها نصب شده بود. اینها چقدر خارجی هستند.
به بچه هایی که بغل مادرانشان آرام نشسته اند نگاه میکنم. خیلی هایشان قیافه تکراری همه بچهها را دارند و تنها لباسشان نشان میدهد که مادرشان غیر ایرانی است. بین جمعیت کودکی سیاه با چشمانی درشت و موهایی مشکی و پر از فر بغل مادرش نشسته است و با صبوری، خانم پشت سری که دست لای موهایش میاندازد و با آن بازی میکند را تحمل میکند.
جمعیت آرام و با نظم بود. آقای مجری ۵۰ ساله به نکته مهمی اشاره میکند: "حضار محترم یک انتظار شیرین را در برنامهها لحاظ بفرمایید" این انتظار شیرین برای من که ایستاده بودم خیلی معنا داشت. ساعت حرم را نگاه میکنم: ۵:۳۰ بود! از اعتماد به نفس مسئولین حرم لذت میبرم که این ساعت را که یکی از سه ساعت مشهور این روزهای مملکت است را به حال خودش واگذاشتهاند. به جایگاه نگاه میکنم تا زاویه خودم را تنظیم کنم. هر چه نگاه میکنم صندلی آقا را نمیبینم. در جایگاه حتی یک صندلی هم وجود ندارد. حدس میزنم که همین یک صندلی را با خود از تهران آوردهاند و هنوز از مراسم قبلی به جایگاه نرسیده است!
خانمی از انتظامات پانتومیم بازی میکند و همه میفهمند که نباید با آمدن رهبر هیجان زده شوند و به جلو هجوم ببرند چون که خانم بارداری آنجا نشسته است. برای سلامتی احتمالی آن خانم و فرزندش دعا میکنم. با گذر زمان لباسهای محلی حضار بیشتر به چشمم میآید. کاش میشد هر کسی با لباس کشور خودش به این مراسم میآمد! این رنگا رنگی تصورش هم لذت بخش است.
بین این همه چادر سیاه دو خانم قد بلند و سفیدپوست که هیئت همراهی دارند، با چادر گلدار سفید وارد میشوند و نظر همه را جلب میکنند. از دور زیر نظر دارمشان و هر چه نگاه میکنم نمیتوانم حدس بزنم که کجا درس میخوانند و چرا الان با این چادرها آمدهاند؟ از طرز چادر گرفتنشان معلوم بود که این کاره نیستند. و لباسهایشان داد میزدند که متعلق به طلبه جماعت نیستند. رهایشان میکنم و به گروه سرودی که متعلق به جامعه المصطفی العالمین هستند توجه میکنم. نوجوانند با چهرههای متفاوت که البته زیبایی این مراسم به همین تفاوت هاست. گروه را به ۵ زبان زنده دنیا معرفی میکنند" فارسی؛ انگلیسی؛ ترکی، اردو، عربی" با خودم فکر میکنم نکند قرار است سرودشان را به همه این زبانها بخوانند؟ دعا میکنم سرودشان دوبیتی باشد. جمعیت خسته شدند آنقدر که مجری جوان هم نمیتواند سر ذوقشان بیاورد.
دوباره به آن دو نفر نسبتا تابلو نگاه میکنم پیدا کردنشان بین این جمعیت کار سختی نبود یک نفر را بغل کرده بودند و میخندیدند. خدا را شکر این مراسم بهانهای شد برای دیدار دوستان قدیمی. برادری افغانی با نام علی تالش به جایگاه مجری آمده است و شروع کرد به خواندن شعرهایی که خودش سروده بود. شعر اولش که تمام شد از همه عذرخواهی میکند که شعر دوم به زبان اردو است. همه میخندند حتی اردو زبانها. هر بیتی که میخواند صدای جمعیتی بلند میشود به " یا علی " گفتن. برگه را میدهم به بغل دستی که از اشتیاقش معلوم است هم زبان شاعر است و میخواهم چند بیتی را بنویسد:
کپاهی امام نی خود انتخاب رهبرها
پهر مدحت رهبر حین قلم بول رهاهی
په دوش پیامبر به قدم پول رها هی
.....
باقی شعر به دلیل ناخوانا بودن و البته ناآشنا بودنم به این زبان قابل خواندن نیست.
دوباره به جایگاه نگاه میکنم. صندلی رهبر رسیده است و این خبر خوبی است. مجری از مسئولین و خانوادههایشان و طلبههای جامعه المصطفی العالمین تشکر میکند. به المصطفی که میرسد کمی مکث میکند و میگوید: شما صلواتتان را بفرستید! همه صلوات میفرستند. از صداها معلوم است اگر همه حضار هم پشت میکروفن بروند و با زبان خود به رهبر خوش آمد بگویند، هم دیگر برنامهها جذاب نمیشوند.
مجری اشاره میکند که "رهبر آمدند فلان کار را بکنید" ناگهان جمعیت بلند میشوند و جلو میروند. خنده ام گرفته است از این اشتباه غیر فارسی زبانها و این جمعیت مشتاق. مجری که بعد از چند لحظه متوجه سوءتفاهم میشود همه را دعوت به نشستن و صبر میکند.
عاقبت رهبر میآید و همه بلند میشوند هر کسی یک چیز میگوید و اشک میریزد. غبطه میخورم به این همه علاقه به ولایت بدون وابستگی قومی و زبانی! در این میان به آن خانم باردار فکر میکنم و برایش دعا میکنم. قرآن تلاوت میشود البته نه با یک قاری که تصور میکنم این همخوانی به خاطر ارج نهادن به قاریان همه ملتها بود. در مقابلم جنگ میان ملتها به راه افتاده بود برای گرفتن جا. هر کس با زبان خودش سخنی میگوید. از روی قیافه هایشان میفهمم اگر هم زبان بودند عاقبتی به این خوبی نداشت.
رهبر شروع میکند رهبریش را: "شما اینجا میهمان نیستید بلکه میزبانید. من هم به عنوان پدر شما... ا. " صدای گریه حضار توی سرم میپیچد پس بالاخره معلوم شد چه کسی میهمان است و چه کسی میزبان! این حرف در این سفر تازگی داشت خوب جایی گفته شد این را به خاطر حس غربتی میگویم که بین همه حضار مشترک بود و این حرف جانی دوباره برای ادامه راه میداد. صحبتها هم دلنشین بود و هم تامل برانگیز.
پرچمهای زرد حزب الله تنها نمادی بود که در آن سیل به چشم میخورد البته به جز آن دو خانم مذکور. رهبر آرام تر از همیشه صحبت میکند. مراسم با دعای خیر رهبر تمام شد. سراغ چند طلبه جوان میروم که شدید گریه میکنند و چهرههایشان شبیه ایرانیهاست. میپرسم از کجا آمدهاید؟ میگویند پاکستان و هند. جا میخورم به همراه کمی خجالت. سراغ نیجریهایها هم میروم و از احساسشان میپرسم. خوشحالند و اشک شوق میریزند. عدهای ایستادهاند و میخندند اهل عربستانند و زبانم را نمیفهمند. میخواهند آرام آرام حرف بزنم! به این فکر میکنم که چه قدر صحبتهای آقا را فهمیدهاند؟ عدهای هم اهل پاکستان و هند و افغانستان و مالزیاند که در مشهد درس میخوانند. خوشحالند و گریان. به سمت درب خروجی میآیم که یکی از چادر سفیدها را میبینم. دختر جوانی است. قبل از سلام من، سلام میکند و با اشتیاق میبوسدم. حکمت آن همه آشنا را فهمیدم! بلافاصله میگوید نمیتواند فارسی صحبت کنند و از من میپرسد : ""can you speak English? خندهام میگیرد. بیچاره معلوم نیست با چند نفر کلنجار رفته است! "Yes"ی میگویم و عقده همه کلاس زبانهایم را در میآورم. میگوید: "اهل بوسنی است و یک هفتهایست که اولینبار برای دیدن خواهر و برادرش به ایران آمده است. و امروز برای زیارت آمدهاند قم که این دیدار قسمتشان شد. "الحمدالله" غلیظی میگوید و از اینکه لایق این دیدار بوده خوشحال است. از او میپرسم چه طور به این دیدار آمده؟ میگوید: "نمیدانم الحمدالله"!
جمع میزنم بین صاحب خانهای که میهمانهایش را میزبان میداند و میهمانهایی که برای شباهت به میزبان لباس ملت او را پوشیدهاند. کم میکنم متوجه نشدن فارسی روان را و نفهمیدن زبان میزبان را؛ مساوی میشود با صدور انقلاب از راه دین.
پیوندهای مرتبط:
در این رابطه ببینید: