روایتی از دیدار جمعی از نخبههای جوان علمی المپیادی و تیم ملی والیبال جوانان با رهبر انقلاب
محمدصادق علیزاده
«دوران بچگی وسط کوچه نخ میبستیم و والیبال بازی میکردیم.» لبخند روی لبهای حاضران مهمان نشسته و بعضی هم به وضوح جلوی خندهشان را گرفتهاند. جلسه هم تا حدی از سنگینی بحثهای جدی با المپیادیها بیرون میآید. آقا که انگار خودش هم پایه صمیمیتر شدن فضاست، با طنز و مطایبه ملایمی که از لابلای کلمات و عبارات بیرون زده، وسط صدای نیمخنده بعضی از حاضران، حرفشان را ادامه میدهند: «آرزوی تور واقعی را داشتیم... خب والیبال هم بازی خیلی خوبیه؛ ]نه اینکه فقط خوب باشد[ خیلی خوبه...» تاکید شوخی و خنده سخنران، تکلیف جمع را هم مشخص میکند و رودرواسی را کنار میگذارند و موج خنده رها میشود زیر سقف سالن و فضای خنک! چشم میچرخانم بین والیبالیستهای جمع! بدجور کیفور شدهاند.
فضای جلسه از این رو به آن رو شده حتی همان نخبهای هم که وسط جلسه بدون اجازه بلند شد و زد به صحرای کربلا و هفت هشت دقیقهای از بیتوجهی به نخبگان گفت(طوری هول شده بود که رهبری را «جناب آقا» خطاب میکرد) حالا اخمهایش باز شده و دارد میخندد. توی ذهنم وضعیت قمر در عقرب سیاسی و نظامی منطقه و جهان را مرور میکنم؛ از سگرمههای درهم رفته اشداء علی الکفار بچههای سپاه در خلیج فارس خطاب به نیروهای بیگانه تا وضعیت نیمبند برجام و رفت و آمدهای سیاسی این روزها. توی این تلاطم و اوضاع خیش خراشمای اقتصادی و سیاسی، یک عده نخبه علمی و ورزشیِ دهه هفتادی دور هم جمع شده و با نفر اول کشور گعده گرفته و میگویند و میخندند. فصل مشترک این جمع از سرهای پر از فرمول بچههای المپیادهای علمی گرفته تا بازوان پرتوان ورزشکاران ملیپوش یک چیز است: «برای بالا بردن یک پرچم سه رنگ میجنگند!»
مادر دهه هفتادیِ المپیادی
صندلیها دارند یکی یکی پر میشوند. همهمه هم بیشتر شده. از فرصت استفاده میکنیم برای گپ زدن با چند نفر از بچهها. بچه به بغل جلوی دوربین میآید. مکثی میکند و میپرسد ایرادی ندارد همسرش هم کنارش باشد؟! در ادامه هم توضیح میدهد که اگر بچه ناآرامی کرد کسی باشد که آرامش کند. میگویم چه اشکالی؛ خیلی هم بهتر؛ یک قاب خانوادگیِ دانشمندطورِ المپیادی... و این شکلی میشود که تصویربردار، قاب دوربین را میبندد روی زهرا هدایتی و کوثر هشت ماهه و همسرش! کوثر بچه بدقلقلی نیست اما همان اول کار میافتد به جان میکروفون توی دستان مادر. هدایتی یک مادر دهه هفتادی است؛ متولد ۱۳۷۲؛ برنده مدال طلای المپیاد ادبی دانشآموزی سال ۹۲ و دانشجویی سال ۹۷! یحتمل دو مدال از مدالهایی که جلوی مجلس چیده و قرار است به رهبری اهدا کنند متعلق به اوست.
میپرسم سخت نیست با سر و همسر و فرزند، درس خواندن و درس دادن و المپیادی شدن و این همه انرژی داشتن؟! میخندد و چادرش را مرتب میکند و میگوید شاید سخت باشد اما محال نیست؛ یک جواب رندانه که یعنی برو کشک خودت را بساب آقای خبرنگار! هدایتی تدریس هم میکند. شاگردانش هم مثل خودش، بچههای المپیادیاند. یکی از نفراتی هم که جلوی آقا صحبت کردند او بود. حرفهای خوبی هم زد. بخشی که اما جگر من یکی را خنک کرد، زدن سوزن به سیاستگذاران و برنامهریزان المپیاد که المپیاد ادبیات را کردهاند محل دور زدن کنکور و بیشتر المپیادیهایش، نه از حب ادبیات که از بغض کنکور علیه ما علیه و پریدن از روی آن است که سمت المپیاد آفتابی میشوند و وگرنه خیلیهایشان بعد از المپیادی شدن و دور زدن کنکور، درجا میروند سراغ رشتههای رینگاسپرت و پرزرق و برق علوم انسانی؛ مشخصاً هم حقوق! تعبیرش برای وضعیت دراماتیک فعلی المپیاد ادبیات هم جالب است: «کاش فکری برای این ادبیات زخمی کنند!»
مادرِ کوثر، گریزی هم میزند به موضوع سیاست افزایش جمعیت و اینکه وضعیت نابسامان معیشتی و اقتصادی، اجازه همراهی مردم را با این سیاست نمیدهد. تذکر بعدیاش اما آه از نهاد خیلی از مادران را بر میاورد و احتمالا بعد از پخش تلویزیونی هم دعای خیر است که حوالهاش میشود: «در مکانهای عمومی تمهیدات مناسبی برای یک مادر وجود ندارد که بتواند همراه با فرزندش در مسجد، دانشگاه یا دیگر مکانهای اجتماعی حضور داشته باشد و همزمان با مادری، عهدهدار وظایف اجتماعیاش هم باشد!» و من ذهنم میرود سمت مادرانهنویسیهای شبکههای اجتماعی و لیست بلندبالایی از تجربه زیستههای روزانه و دست و پنجههای فولادینی که نرم میکنند تا بتوانند فیالمثل به همراه فرزندشان دو خیابان آن طرفتر بروند؛ از پلههای ورودی یک بانک بگیرید که نمیشود با کالسکه نوزاد بالا رفت تا الباقی ساختارها! صحبتهایش که تمام میشود به همراه دختر نوزاد و همسرش حضورا میروند محضر رهبری. آقا دستی به سر و روی کوثر میکشد و سن بچه را میپرسد.
دلایل واقعی را به شما نگفتهاند!
یکی از نخبهها هم گیر سهپیچ میدهد به فرایند گزینش انتخاب سخنرانها که فقط کسانی انتخاب شدهاند که مدال طلا داشته باشند و غیرطلاییهایی که دوست دارند حرف بزنند از لیست بیرون ماندهاند. آقا هم خیلی ساده و صریح پاسخ میدهد: «برنامهریزی این دیدار با من نیست. با مسئولان خودتان است. من اینجا فقط مستمع هستم!»
لابلای صحبتهای مجری، یکی از آخر مراسم بیهوا میپرد توی سین برنامه از قبل تنظیم شده. سالنی با ده دوازده ردیف صندلی آنقدر بزرگ نیست که صدایش از ردیف آخر به گوش آقا نرسد: «حرفهایی بود که هیچکدام از دوستان نزدند. من یکی فقط برای زدن این حرفها اینجا آمدهام! ۵ دقیقه وقت میخواهم که واقعیت فضای المپیادیها را برایتان شرح دهم!» آقا اجازه را میدهد. بماند که حواسشان به وقت هم هست که در پایان صحبتهای نخبه جوان با طنز و مطایبه تذکر بدهند که پنج دقیقه وقت خواسته بودید اما عملا بیشتر شد! جوان دل پُری دارد؛ آنقدر پُر که رهبری را «جناب آقا» خطاب میکند:«گفته بودید از نتایج جهانی المپیادها راضی نیستید. احتمالاً کسی به شما دلایل واقعی افت این سالهای المپیادهای جهانی را تشریح نکرده ولی من این کار را برای شما میکنم!» احتمالا فیوز بعضیها در حال پریدن است که جوان چه میخواهد بگوید: «تعداد زیادی از نخبگان در حال فرارند؛ دقت کنید؛ فرار میکنند! نه اینکه بخواهند مهاجرت کنند! فقط میخواهند اینجا و این وضعیت و این تبعیضها و بیعدالتی را بگذارند و از عشق به مردم و وطن و خانواده چشمپوشی و فرار کنند! این نخبهها از دست رفتهاند!» جوان حسابی دور برداشته. تن صدایش هم آنقدر هست که توی سالن بپیچد. سالن ساکت است و فقط گهگاه صدای کوثر هشت ماهه است که میآید و میرود و تند و تیزی جلسه را میگیرد.
فارغ از حرفهایی که میزند اما صراحت، روانی و بدون تپق حرف زدن جوان مرا اسیر خودش کرده. بدون دستانداز و پس و پیش شدن جملات و عبارات دارد حرف میزند. این برای منی که برای گفتن یک پلاتوی ۳۰ ثانیهای باید ۳۰ مرتبه تمرین کنم و تازه بعدش هم با دو سه برداشت، چند جمله پس و پیش تحویل دوربین دهم یک عجیباً غریبای عظماست.
جوان همچنان با موتور روشن حرفش را میزند: «باشگاه دانشپژوهان جوان در حال زوال است! این حرف من نیست،حرف مسئولان آنجاست! المپیادها در حال مردنند.» در نهایت هم در اوج صحبتهایش را تمام میکند و با جمله تراژیک «من دارم این مرگ را به چشم خود میبینم!» نقطه پایانی بر صحبتهایش میگذارد و مینشیند. فیوز من و بغل دستیام با هم پریده از تسلط و سخنوری جوان که دانشجوی پزشکی است و متولد ۷۸ و اهل شهرکرد و دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران.
دلت خنک شد!
صحبتهای جوان که تمام میشود آقا خودشان میآیند وسط حرفها. برخلاف سیره دیدارهایی به این شکل که بین سخنان طرف مقابل صحبتی نمیکنند و منتظر میشوند تا حرف همه تمام شود. شروع حرفشان اما نه جواب کوبنده به جوان است و نه همدردی با او. باز هم یک مطایبه ملایم: «حُسن فرمایش شما این بود که دلتان خالی شد!» بغلدستیام پقی میزند زیر خنده! ادامه حرفهای آقا اما از درِ همراهی با جوان است: «ممکن است با بعضی از حرفهای شما موافق باشم ولی با ناامید شدن به شدت مخالفم!» و گریز دوباره به تاریخ: «اگر بنا بود در مقابل مشکلات ناامید شویم، حرکت نسلهای قبل از شما متوقف شده بود و در عقبماندگی مانده بودیم! کشور از یک وضعیت به شدت تاسفبار به اینجا رسیده. به جایی که شما میتوایند نخبه شوید و صریح حرفتان را بزنید.» دوباره صدای کوثر میآید. دارم فکر میکنم چقدر حضورش به لطافت جلسه افزوده.
چشم میچرخانم. مادر جوانش او را سر دست گرفته و در انتهای سالن در رفت و آمد است تا ساکتش کند. آنسوتر جوان معترض هم وقتی میبیند آقا دارد با حوصله نظرش دارد را راجع به حرفهای او میگوید، از روی صندلی بلند شده و ایستاده گوش میکند. آقا آرام و پدرانه و شمرده شمرده حرف میزنند: «ناامیدی سم است؛ هیچ بهانهای مجوز ناامیدی و فرار نمیشود! نخبهگان باید بمانند و با مشکلات دست و پنجه نرم و جاده را صاف کنند و پیش بروند!» رهبری تا نقطه پایان به حرفهایش بگذارد جوان دوباره شروع میکند؛ این مرتبه اما متفاوت از مرتبه قبل: «آرزو داشتم خدمت شما برسم!» میخواهد حضوراً پیش آقا برود. آقا هم میخندند و میگویند: «خب بفرمایید!» جمع میزند زیر خنده. جوان مثل باد ده دوازده ردیف را پشت سر میگذرد و میرود برای دیدهبوسی.
خب ارادهای نیست!
میکروفون یک دور میان المپیادیها میچرخد تا نوبت به ورزشکارها و والیبالیستها برسد. شروعش هم با بهروز عطایی است؛ سرمربی تیم ملی جوانان. پیش از آمدن رهبری چند دقیقهای با هم گپ زدیم. شوخی جدی، بحث را بردم سمت گزاره مشهوری که در افواه علمای علوم انسانی و اجتماعی آکادمیک مطرح است و با نخوت خاص خودشان، مدعیاند ایرانیجماعت عموما در ورزشها و کارهای گروهی موفق نیست و نافش را با حرکتهای انفرادی بستهاند و این قبیل لاطائلات. عطایی و تیم جوانش مثال نقض این گزارهاند. جوابش هم کمابیش، سرمنشاء این قبیل تئوریبافیها را نشانه رفته است: «خب وقتی ارادهای نباشد موفقیت هم نیست.»
ارتباط تیم والیبال و حماسه ملبورن
عطایی متولد ۱۳۴۹ است و تیمی را رهبری میکند که تقریبا هیچکدام از بازیکنانش، مسابقه ایران و استرالیا و حماسه ملبورن را در آذر ۷۶ ندیدهاند و عموماً بعد از این تاریخ به دنیا آمدهاند. لابلای گپوگفتمان مطلب مهم دیگری هم دستگیرم میشود که بیربط به موفقیتهای چند سال اخیر والیبال نیست؛ ثبات مدیریت! ثباتی که در کنار بهرهگیری از دانش روز و والیبال مدرن، باعث شده سیستم از پسلرزههای رفت و آمدهای اتوبوسی و غیراتوبوسی مدیریتی برکنار بماند و کار خودش را بکند و حالا هم این کار خود را کردن نتیجه داده. عطایی صحبتهایش جلوی آقا را از روی متن میخواند. بامزهترین قسمت حرفهایش هم آنجاست که خطاب به رهبری میگوید شما به عنوان تشویق بازیکنان تیم ملی، آنها را از خدمت مقدس سربازی معاف کردید و این لطف را مشمول یکی از فرزندان ذکور کادر فنی هم بکنید چون بر و بچههای کادر فنی خدمت سربازیشان را انجام دادهاند.
فارغ از اینکه این درخواست آقای مربی چقدر شدنی هست یا نه اما با خودم حساب و کتاب میکنم که اگر از نظر آقای مربی، خدمت سربازی مقدس است چرا باید درخواست معافیت کند! درخواستی که مشابه آن در صحبتهای کاپیتان تیم ملی هم تکرار شد وقتی که از آقا درخواست کرد معافیت سربازی شامل حال دو نفر از اعضای تیم نمیشود چون زیر ۱۸ سال دارند و تدبیری برای این قضیه اندیشیده شود. امیرحسین اسفندیار متولد ۱۳۷۷ است با قدی که راحت زیر طاق دو متر میزند. لابلای حرفهایش به موضوعات دیگری هم اشاره میکند. اینکه میزبان مسابقات(بحرین) مراعات اصول جوانمردی را نکرده و سیاست را به ورزش کشانده و برایشان مشکلاتی پیش آورده و اینکه والیبالیستها، جواب همه این ناجوانمردی را با قهرمانی و اهتزاز پرچم ایران دادند. آقا دوباره میآید وسط صحبت کاپیتان جوان تیم؛ نشانهای از مهم بودن حرفهای کاپیتان جوان: «حتماً همین طور است. قبول داریم!»
شما میگویید سربازی، المپیادیها هم میگویند سربازی
بامزهترین قسمت ماجرا دوباره همان فقره سربازی و پاسخ رهبری بود. جایی که آقا با همان لحن طنز و مطایبه، پاسخ جالبی به درخواستهای بر و بچههای والیبال و کادر مربیانشان دادند: «خب این درخواستها را میدهیم بررسی کنند ببینیم چکار میتوانند کنند!» بعد هم دوباره خودشان سر شوخی را باز میکنند و خطاب به والیبالیستها میگویند: «اسم سربازی را میآورید ]آنوقت[ اینها ]المپیادیها[ هم میگویند سربازی!» جمع میزند زیر خنده. آقا اما دستبردار نیستند و حرفشان تمام نشده: «هرچند اگر همین جمع برود سربازی خودش یک تحولی را در نیروهای مسلح پدید میآورد!» انفجار خنده این مرتبه اما موج میخورد توی سالن جوری که صدای کوثر هم دیگر نیاید. آقا اما برای اینکه وجه اخلاقی قضیه رعایت شده باشد این را هم تاکید میکنند که قصد توهین و جسارتی به هیچکدام از نیروهای مسلح را نداشته و مسأله را از طرف سربازی رفتن یا نرفتن جمعی مانند جمع فعلی طرح کرده. چشم میچرخانم سمتی که والیبالیستها و مربیشان نشستهاند. شور و نشاط جوانی، حسابی جلسه را سر حال آورده.
بعد از جلسه میروم سراغ آقای مربی که ضمن حرفهایش در حضور رهبری، با افتخار از ایرانی بودن کادر مربیگری تیم ملی گفته بود. موضوعی که ظاهراً برای خود رهبری هم خیلی خوشایند آمده و کامش را شیرین کرده بود. متنی که جلوی رهبری از روی کاغذ خوانده بود را از او میگیرم. توی متن اشاراتی هم شده به کارشکنی میزبان بحرینی و تیغ تیز تحریم که به تعبیر آقای مربی، یکی از نتایجش کارشکنی مسئولان در پخش زنده مسابقات بوده.
همه برای یک پرچم
جمع جوانانه، شور و نشاط خودش را هم دارد و همین هم باعث میشود تا پیرجوان زخمچشیده انقلاب هم با وجود تفاوت سنی با معدل سنی جمع، بدون خستگی و کسالت همراهشان شود. از دغدغههایش بگوید و افقهای دوردست را برایشان ترسیم کند: «با سرافرازی شما ما هم سرافراز میشویم. با افتخار کردن شما ما هم افتخار میکنیم. سربلندی شما، مایه سربلندی ما هم هست... ما هنوز خیلی کار داریم.»
راست میگوید. هنوز راه دراز و کارهای زیادی در پیش داریم. این را همه این جمع خوب فهمیدهاند. از نخبه المپیادی گرفته تا ورزشکاران جوان، از مربی تیم ملی تا پاسدار جوان حفاظت که بعد از تمام شدن مراسم، توی راهرو مربی ایرانی تیم را گیر آورده و به او خداقوت میگفت و جبهههایی را تشریح میکرد که هر یک از آنها پیش روی خودشان دارند. همه دارند برای یک پرچم میجنگند... پرچمی که هرچند سهرنگ است اما حالا دیگر به محدود به یک جغرافیای سیاسی خاص نیست. این را میشد از روی پاکتِ نامهای فهمید که یکی از حاضران، بعد از مراسم تحویل آقا داد. پشت پاکت نوشته شده بود: «محضر رهبر عزیزمان امام خامنهای؛ از طرف جوانان کشمیری»...
فضای جلسه از این رو به آن رو شده حتی همان نخبهای هم که وسط جلسه بدون اجازه بلند شد و زد به صحرای کربلا و هفت هشت دقیقهای از بیتوجهی به نخبگان گفت(طوری هول شده بود که رهبری را «جناب آقا» خطاب میکرد) حالا اخمهایش باز شده و دارد میخندد. توی ذهنم وضعیت قمر در عقرب سیاسی و نظامی منطقه و جهان را مرور میکنم؛ از سگرمههای درهم رفته اشداء علی الکفار بچههای سپاه در خلیج فارس خطاب به نیروهای بیگانه تا وضعیت نیمبند برجام و رفت و آمدهای سیاسی این روزها. توی این تلاطم و اوضاع خیش خراشمای اقتصادی و سیاسی، یک عده نخبه علمی و ورزشیِ دهه هفتادی دور هم جمع شده و با نفر اول کشور گعده گرفته و میگویند و میخندند. فصل مشترک این جمع از سرهای پر از فرمول بچههای المپیادهای علمی گرفته تا بازوان پرتوان ورزشکاران ملیپوش یک چیز است: «برای بالا بردن یک پرچم سه رنگ میجنگند!»
مادر دهه هفتادیِ المپیادی
صندلیها دارند یکی یکی پر میشوند. همهمه هم بیشتر شده. از فرصت استفاده میکنیم برای گپ زدن با چند نفر از بچهها. بچه به بغل جلوی دوربین میآید. مکثی میکند و میپرسد ایرادی ندارد همسرش هم کنارش باشد؟! در ادامه هم توضیح میدهد که اگر بچه ناآرامی کرد کسی باشد که آرامش کند. میگویم چه اشکالی؛ خیلی هم بهتر؛ یک قاب خانوادگیِ دانشمندطورِ المپیادی... و این شکلی میشود که تصویربردار، قاب دوربین را میبندد روی زهرا هدایتی و کوثر هشت ماهه و همسرش! کوثر بچه بدقلقلی نیست اما همان اول کار میافتد به جان میکروفون توی دستان مادر. هدایتی یک مادر دهه هفتادی است؛ متولد ۱۳۷۲؛ برنده مدال طلای المپیاد ادبی دانشآموزی سال ۹۲ و دانشجویی سال ۹۷! یحتمل دو مدال از مدالهایی که جلوی مجلس چیده و قرار است به رهبری اهدا کنند متعلق به اوست.
میپرسم سخت نیست با سر و همسر و فرزند، درس خواندن و درس دادن و المپیادی شدن و این همه انرژی داشتن؟! میخندد و چادرش را مرتب میکند و میگوید شاید سخت باشد اما محال نیست؛ یک جواب رندانه که یعنی برو کشک خودت را بساب آقای خبرنگار! هدایتی تدریس هم میکند. شاگردانش هم مثل خودش، بچههای المپیادیاند. یکی از نفراتی هم که جلوی آقا صحبت کردند او بود. حرفهای خوبی هم زد. بخشی که اما جگر من یکی را خنک کرد، زدن سوزن به سیاستگذاران و برنامهریزان المپیاد که المپیاد ادبیات را کردهاند محل دور زدن کنکور و بیشتر المپیادیهایش، نه از حب ادبیات که از بغض کنکور علیه ما علیه و پریدن از روی آن است که سمت المپیاد آفتابی میشوند و وگرنه خیلیهایشان بعد از المپیادی شدن و دور زدن کنکور، درجا میروند سراغ رشتههای رینگاسپرت و پرزرق و برق علوم انسانی؛ مشخصاً هم حقوق! تعبیرش برای وضعیت دراماتیک فعلی المپیاد ادبیات هم جالب است: «کاش فکری برای این ادبیات زخمی کنند!»
مادرِ کوثر، گریزی هم میزند به موضوع سیاست افزایش جمعیت و اینکه وضعیت نابسامان معیشتی و اقتصادی، اجازه همراهی مردم را با این سیاست نمیدهد. تذکر بعدیاش اما آه از نهاد خیلی از مادران را بر میاورد و احتمالا بعد از پخش تلویزیونی هم دعای خیر است که حوالهاش میشود: «در مکانهای عمومی تمهیدات مناسبی برای یک مادر وجود ندارد که بتواند همراه با فرزندش در مسجد، دانشگاه یا دیگر مکانهای اجتماعی حضور داشته باشد و همزمان با مادری، عهدهدار وظایف اجتماعیاش هم باشد!» و من ذهنم میرود سمت مادرانهنویسیهای شبکههای اجتماعی و لیست بلندبالایی از تجربه زیستههای روزانه و دست و پنجههای فولادینی که نرم میکنند تا بتوانند فیالمثل به همراه فرزندشان دو خیابان آن طرفتر بروند؛ از پلههای ورودی یک بانک بگیرید که نمیشود با کالسکه نوزاد بالا رفت تا الباقی ساختارها! صحبتهایش که تمام میشود به همراه دختر نوزاد و همسرش حضورا میروند محضر رهبری. آقا دستی به سر و روی کوثر میکشد و سن بچه را میپرسد.
دلایل واقعی را به شما نگفتهاند!
یکی از نخبهها هم گیر سهپیچ میدهد به فرایند گزینش انتخاب سخنرانها که فقط کسانی انتخاب شدهاند که مدال طلا داشته باشند و غیرطلاییهایی که دوست دارند حرف بزنند از لیست بیرون ماندهاند. آقا هم خیلی ساده و صریح پاسخ میدهد: «برنامهریزی این دیدار با من نیست. با مسئولان خودتان است. من اینجا فقط مستمع هستم!»
لابلای صحبتهای مجری، یکی از آخر مراسم بیهوا میپرد توی سین برنامه از قبل تنظیم شده. سالنی با ده دوازده ردیف صندلی آنقدر بزرگ نیست که صدایش از ردیف آخر به گوش آقا نرسد: «حرفهایی بود که هیچکدام از دوستان نزدند. من یکی فقط برای زدن این حرفها اینجا آمدهام! ۵ دقیقه وقت میخواهم که واقعیت فضای المپیادیها را برایتان شرح دهم!» آقا اجازه را میدهد. بماند که حواسشان به وقت هم هست که در پایان صحبتهای نخبه جوان با طنز و مطایبه تذکر بدهند که پنج دقیقه وقت خواسته بودید اما عملا بیشتر شد! جوان دل پُری دارد؛ آنقدر پُر که رهبری را «جناب آقا» خطاب میکند:«گفته بودید از نتایج جهانی المپیادها راضی نیستید. احتمالاً کسی به شما دلایل واقعی افت این سالهای المپیادهای جهانی را تشریح نکرده ولی من این کار را برای شما میکنم!» احتمالا فیوز بعضیها در حال پریدن است که جوان چه میخواهد بگوید: «تعداد زیادی از نخبگان در حال فرارند؛ دقت کنید؛ فرار میکنند! نه اینکه بخواهند مهاجرت کنند! فقط میخواهند اینجا و این وضعیت و این تبعیضها و بیعدالتی را بگذارند و از عشق به مردم و وطن و خانواده چشمپوشی و فرار کنند! این نخبهها از دست رفتهاند!» جوان حسابی دور برداشته. تن صدایش هم آنقدر هست که توی سالن بپیچد. سالن ساکت است و فقط گهگاه صدای کوثر هشت ماهه است که میآید و میرود و تند و تیزی جلسه را میگیرد.
فارغ از حرفهایی که میزند اما صراحت، روانی و بدون تپق حرف زدن جوان مرا اسیر خودش کرده. بدون دستانداز و پس و پیش شدن جملات و عبارات دارد حرف میزند. این برای منی که برای گفتن یک پلاتوی ۳۰ ثانیهای باید ۳۰ مرتبه تمرین کنم و تازه بعدش هم با دو سه برداشت، چند جمله پس و پیش تحویل دوربین دهم یک عجیباً غریبای عظماست.
جوان همچنان با موتور روشن حرفش را میزند: «باشگاه دانشپژوهان جوان در حال زوال است! این حرف من نیست،حرف مسئولان آنجاست! المپیادها در حال مردنند.» در نهایت هم در اوج صحبتهایش را تمام میکند و با جمله تراژیک «من دارم این مرگ را به چشم خود میبینم!» نقطه پایانی بر صحبتهایش میگذارد و مینشیند. فیوز من و بغل دستیام با هم پریده از تسلط و سخنوری جوان که دانشجوی پزشکی است و متولد ۷۸ و اهل شهرکرد و دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران.
دلت خنک شد!
صحبتهای جوان که تمام میشود آقا خودشان میآیند وسط حرفها. برخلاف سیره دیدارهایی به این شکل که بین سخنان طرف مقابل صحبتی نمیکنند و منتظر میشوند تا حرف همه تمام شود. شروع حرفشان اما نه جواب کوبنده به جوان است و نه همدردی با او. باز هم یک مطایبه ملایم: «حُسن فرمایش شما این بود که دلتان خالی شد!» بغلدستیام پقی میزند زیر خنده! ادامه حرفهای آقا اما از درِ همراهی با جوان است: «ممکن است با بعضی از حرفهای شما موافق باشم ولی با ناامید شدن به شدت مخالفم!» و گریز دوباره به تاریخ: «اگر بنا بود در مقابل مشکلات ناامید شویم، حرکت نسلهای قبل از شما متوقف شده بود و در عقبماندگی مانده بودیم! کشور از یک وضعیت به شدت تاسفبار به اینجا رسیده. به جایی که شما میتوایند نخبه شوید و صریح حرفتان را بزنید.» دوباره صدای کوثر میآید. دارم فکر میکنم چقدر حضورش به لطافت جلسه افزوده.
چشم میچرخانم. مادر جوانش او را سر دست گرفته و در انتهای سالن در رفت و آمد است تا ساکتش کند. آنسوتر جوان معترض هم وقتی میبیند آقا دارد با حوصله نظرش دارد را راجع به حرفهای او میگوید، از روی صندلی بلند شده و ایستاده گوش میکند. آقا آرام و پدرانه و شمرده شمرده حرف میزنند: «ناامیدی سم است؛ هیچ بهانهای مجوز ناامیدی و فرار نمیشود! نخبهگان باید بمانند و با مشکلات دست و پنجه نرم و جاده را صاف کنند و پیش بروند!» رهبری تا نقطه پایان به حرفهایش بگذارد جوان دوباره شروع میکند؛ این مرتبه اما متفاوت از مرتبه قبل: «آرزو داشتم خدمت شما برسم!» میخواهد حضوراً پیش آقا برود. آقا هم میخندند و میگویند: «خب بفرمایید!» جمع میزند زیر خنده. جوان مثل باد ده دوازده ردیف را پشت سر میگذرد و میرود برای دیدهبوسی.
خب ارادهای نیست!
میکروفون یک دور میان المپیادیها میچرخد تا نوبت به ورزشکارها و والیبالیستها برسد. شروعش هم با بهروز عطایی است؛ سرمربی تیم ملی جوانان. پیش از آمدن رهبری چند دقیقهای با هم گپ زدیم. شوخی جدی، بحث را بردم سمت گزاره مشهوری که در افواه علمای علوم انسانی و اجتماعی آکادمیک مطرح است و با نخوت خاص خودشان، مدعیاند ایرانیجماعت عموما در ورزشها و کارهای گروهی موفق نیست و نافش را با حرکتهای انفرادی بستهاند و این قبیل لاطائلات. عطایی و تیم جوانش مثال نقض این گزارهاند. جوابش هم کمابیش، سرمنشاء این قبیل تئوریبافیها را نشانه رفته است: «خب وقتی ارادهای نباشد موفقیت هم نیست.»
ارتباط تیم والیبال و حماسه ملبورن
عطایی متولد ۱۳۴۹ است و تیمی را رهبری میکند که تقریبا هیچکدام از بازیکنانش، مسابقه ایران و استرالیا و حماسه ملبورن را در آذر ۷۶ ندیدهاند و عموماً بعد از این تاریخ به دنیا آمدهاند. لابلای گپوگفتمان مطلب مهم دیگری هم دستگیرم میشود که بیربط به موفقیتهای چند سال اخیر والیبال نیست؛ ثبات مدیریت! ثباتی که در کنار بهرهگیری از دانش روز و والیبال مدرن، باعث شده سیستم از پسلرزههای رفت و آمدهای اتوبوسی و غیراتوبوسی مدیریتی برکنار بماند و کار خودش را بکند و حالا هم این کار خود را کردن نتیجه داده. عطایی صحبتهایش جلوی آقا را از روی متن میخواند. بامزهترین قسمت حرفهایش هم آنجاست که خطاب به رهبری میگوید شما به عنوان تشویق بازیکنان تیم ملی، آنها را از خدمت مقدس سربازی معاف کردید و این لطف را مشمول یکی از فرزندان ذکور کادر فنی هم بکنید چون بر و بچههای کادر فنی خدمت سربازیشان را انجام دادهاند.
فارغ از اینکه این درخواست آقای مربی چقدر شدنی هست یا نه اما با خودم حساب و کتاب میکنم که اگر از نظر آقای مربی، خدمت سربازی مقدس است چرا باید درخواست معافیت کند! درخواستی که مشابه آن در صحبتهای کاپیتان تیم ملی هم تکرار شد وقتی که از آقا درخواست کرد معافیت سربازی شامل حال دو نفر از اعضای تیم نمیشود چون زیر ۱۸ سال دارند و تدبیری برای این قضیه اندیشیده شود. امیرحسین اسفندیار متولد ۱۳۷۷ است با قدی که راحت زیر طاق دو متر میزند. لابلای حرفهایش به موضوعات دیگری هم اشاره میکند. اینکه میزبان مسابقات(بحرین) مراعات اصول جوانمردی را نکرده و سیاست را به ورزش کشانده و برایشان مشکلاتی پیش آورده و اینکه والیبالیستها، جواب همه این ناجوانمردی را با قهرمانی و اهتزاز پرچم ایران دادند. آقا دوباره میآید وسط صحبت کاپیتان جوان تیم؛ نشانهای از مهم بودن حرفهای کاپیتان جوان: «حتماً همین طور است. قبول داریم!»
شما میگویید سربازی، المپیادیها هم میگویند سربازی
بامزهترین قسمت ماجرا دوباره همان فقره سربازی و پاسخ رهبری بود. جایی که آقا با همان لحن طنز و مطایبه، پاسخ جالبی به درخواستهای بر و بچههای والیبال و کادر مربیانشان دادند: «خب این درخواستها را میدهیم بررسی کنند ببینیم چکار میتوانند کنند!» بعد هم دوباره خودشان سر شوخی را باز میکنند و خطاب به والیبالیستها میگویند: «اسم سربازی را میآورید ]آنوقت[ اینها ]المپیادیها[ هم میگویند سربازی!» جمع میزند زیر خنده. آقا اما دستبردار نیستند و حرفشان تمام نشده: «هرچند اگر همین جمع برود سربازی خودش یک تحولی را در نیروهای مسلح پدید میآورد!» انفجار خنده این مرتبه اما موج میخورد توی سالن جوری که صدای کوثر هم دیگر نیاید. آقا اما برای اینکه وجه اخلاقی قضیه رعایت شده باشد این را هم تاکید میکنند که قصد توهین و جسارتی به هیچکدام از نیروهای مسلح را نداشته و مسأله را از طرف سربازی رفتن یا نرفتن جمعی مانند جمع فعلی طرح کرده. چشم میچرخانم سمتی که والیبالیستها و مربیشان نشستهاند. شور و نشاط جوانی، حسابی جلسه را سر حال آورده.
بعد از جلسه میروم سراغ آقای مربی که ضمن حرفهایش در حضور رهبری، با افتخار از ایرانی بودن کادر مربیگری تیم ملی گفته بود. موضوعی که ظاهراً برای خود رهبری هم خیلی خوشایند آمده و کامش را شیرین کرده بود. متنی که جلوی رهبری از روی کاغذ خوانده بود را از او میگیرم. توی متن اشاراتی هم شده به کارشکنی میزبان بحرینی و تیغ تیز تحریم که به تعبیر آقای مربی، یکی از نتایجش کارشکنی مسئولان در پخش زنده مسابقات بوده.
همه برای یک پرچم
جمع جوانانه، شور و نشاط خودش را هم دارد و همین هم باعث میشود تا پیرجوان زخمچشیده انقلاب هم با وجود تفاوت سنی با معدل سنی جمع، بدون خستگی و کسالت همراهشان شود. از دغدغههایش بگوید و افقهای دوردست را برایشان ترسیم کند: «با سرافرازی شما ما هم سرافراز میشویم. با افتخار کردن شما ما هم افتخار میکنیم. سربلندی شما، مایه سربلندی ما هم هست... ما هنوز خیلی کار داریم.»
راست میگوید. هنوز راه دراز و کارهای زیادی در پیش داریم. این را همه این جمع خوب فهمیدهاند. از نخبه المپیادی گرفته تا ورزشکاران جوان، از مربی تیم ملی تا پاسدار جوان حفاظت که بعد از تمام شدن مراسم، توی راهرو مربی ایرانی تیم را گیر آورده و به او خداقوت میگفت و جبهههایی را تشریح میکرد که هر یک از آنها پیش روی خودشان دارند. همه دارند برای یک پرچم میجنگند... پرچمی که هرچند سهرنگ است اما حالا دیگر به محدود به یک جغرافیای سیاسی خاص نیست. این را میشد از روی پاکتِ نامهای فهمید که یکی از حاضران، بعد از مراسم تحویل آقا داد. پشت پاکت نوشته شده بود: «محضر رهبر عزیزمان امام خامنهای؛ از طرف جوانان کشمیری»...