خواجه شمس الدین محمد (حافظ شیرازی)

قرآن ز بر بخوانم با چهارده روایت
شما اگر بخواهید به لوازم اسوه بودن و الگو بودن عمل کنید، بایستی معرفت دینی و معرفت اسلامی خودتان را عمق ببخشید؛ و این در گذشته‌ی شعر ما وجود داشته. شما نگاه کنید، شاعران برجسته‌ی ما اغلب - حالا نمیگویم همه - اینجورند؛ از فردوسی بگیرید تا مولوی و سعدی و حافظ و جامی. فردوسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی است. به یک آدم داستانسرا، اگر صرفاً داستانسرا و حماسه‌سرا باشد، حکیم نمیگویند. این «حکیم» را هم ما نگفتیم؛ صاحبان فکر و اندیشه در طول زمان او را حکیم نامیدند. شاهنامه‌ی فردوسی پر از حکمت است. او انسانی بوده برخوردار از معارف ناب دینی. همه‌ی آنها حکیم بودند؛ سرتاپای دوانینشان پر از حکمت است. حافظ اگر افتخار نمیکرد به حافظ قرآن بودن، تخلص خودش را «حافظ» نمیگذاشت. او جزو حفاظ قرآن است؛ «قرآن ز بر بخوانم با چهارده روایت». حالا قراء ما که با اختلاف قرائت هم میخوانند، معمولاً دو تا، سه تا روایت بیشتر نمیتوانند بخوانند؛ اما او میتوانسته با چهارده روایت قرآن را بخواند، که خیلی عظمت دارد. این آشنائی با قرآن، در غزل حافظ مشهود است، برای کسی که آن را بفهمد. |بیانات در دیدار جمعی از شعرا 1390/5/24


شعر مذهبی
در بخشهائی از غزلهای حافظ هم شعر مذهبی وجود دارد. البته من عقیده ندارم که همه‌ی غزلهای حافظ اینجوری است، اما بخش مهمی از غزلهای حافظ در واقع شعر مذهبی به این معنائی است که مورد نظر ماست؛ یعنی بیان معرفت و بیان حقایق الهی است در یک قالب خاصی|بیانات در دیدار جمعی از شعرای آئینی ۱۳۹۰/۳/۲۵


شعرهای عرفانی قطعی
من نمیگویم شاعر قریحه‌ی شعری خود را در راه احساسات و عواطف انسانی و عشق به کار نبرد؛ نه، بالاخره شاعر دلی دارد، آن هم دل آنچنانی که خود شماها دیگر از همه بهتر میدانید - نازک و زودرنج و نمیدانم پِرپِری و به اندک چیزی تکانی - بالاخره آدم طبع شعر هم دارد؛ نمیگویم یک وقتی گله‌ای دارد، نکند؛ دردی دارد، نگوید؛ شوقی دارد، عشقی دارد، میلی دارد، نگوید؛ اینها را نمی‌شود توقع داشت؛ یعنی واقعاً اگر کسی چنین چیزی از شاعر توقع کند، این غیر واقع‌بینانه است. البته شعرایی داشته‌ایم که از آن روحیه‌ها نداشته‌اند؛ مثل ناصر خسرو - ناصر خسرو تمام‌مکتبی است - یا واعظ قزوینی در شعرای سبک هندی. واعظ قزوینی شاعر خوب و برجسته‌ای هم هست، حد شعریاش با حد شعری کلیم و اینها پهلو میزند؛ یعنی کمتر از کلیم و کمتر از حاج محمدجان قدسی و این‌ها نیست؛ تقریباً با اینها همزمان هم هست؛ ولی خب، واعظ است و شعرش موعظه است؛ توی مایه‌های شعر و غزل و شادی و شنگولی و این چیزها نرفته. ما از این قبیل شعرا هم داشته‌ایم. بنابراین من از شاعر این توقع را ندارم که اینجور شعری بگوید. حالا خود ما هم یک وقت‌هایی یک چیزهایی میگفتیم؛ اینجور نبوده که حالا از این حرفها دور باشد؛ نه، در آن از این چیزها هم بوده. اما میگوییم مثل حافظ باشید. ببینید، حافظ شعر عرفانىِ قطعی دارد. حالا من نمیخواهم مثل بعضیها بگویم اگر حافظ میگوید «خوشا شیراز و وضع بیمثالش»، این هم مرادش شیرازِ عالم ملکوت است؛ نه، بالاخره او هم شاعری بوده مثل بقیه‌ی شعرا؛ اما اهل معرفت و اهل سلوک بوده و بخشی از عمر و بخشی از این گنجینه‌ی باارزش را صرف این کار کرده. ما میگوییم این کار را بکنید. توقع ما جداً از همه‌ی خانمها، از همه‌ی آقایان - بخصوص جوان‌ها - این است.|بیانات در دیدار شاعران‌ 1389/6/3

حافظ چرا حافظ می‌شود
من مکرر به دوستان گفته‌ام «شاعری رشد میکند که اگر در جایی، یک آدم خبره ‌‌[حالا نمیگوییم هر کس. نه؛ یک آدم خبره.] گفت «آقا؛ این غزل را پاره کن و دور ‌بریز»، آن را راحت پاره کند و دور بریزد. یعنی به قول ما مشهدیها: «دلش بار بدهد که ‌پاره کند و دور بریزد.» چنین شاعری، خوب میشود و پیش میرود. اما اگر نه؛ چون ‌شعر زاده‌ی طبع اوست، به آن علاقه‌مند شود و حیفش بیاید و هر مصرعش را بخواهد ‌نگهدارد، این شاعر خراب میشود. من، در مورد حافظ اعتقادم این است. البته ‌قرینه‌ای و دلیلی ندارم؛ اما مجموعا آدمی چنین میفهمد که حافظ احتمال دارد ده ‌برابر این دیوان که از او مانده است شعر گفته باشد. یعنی آدمی که چنین طبعی ‌دارد؛ در این اوج واقعا بینظیر است و شصت - هفتاد سال هم عمر کرده است، ‌نمیتواند همین چهار پنج هزار بیت شعر را داشته باشد. او یقینا خیلی بیشتر از اینها ‌شعر گفته است؛ ولی اینها برگزیده‌ی خود اوست. یعنی خودش شعر را میشناخته و ‌شعرشناس بوده است. پس، جاهایی را که نپسندیده، دور ریخته و جاهایی را خودش ‌درست و اصلاح کرده تا این، درآمده است. لذا در اوج است. والا اگر این نبود - ‌به‌هرحال، شعر خوب در همه‌ی دیوانها هست - حافظ، حافظ نمیشد؛ یک شاعر خوب ‌میشد.‌ | بیانات در دیدار شعرای مشهد ۱۳۸۰/۵/۲۵

معارف بلند غزلها
هنرمند باید خود را به حقیقتی متعهد بداند. آن حقیقت چیست؟ این‌که هنرمند در چه ‌سطحی از اندیشه قرار دارد تا بتواند همه و یا بخشی از آن حقیقت را ببیند و ‌بشناسد، بحث دیگری است. البته هرچه اندیشه و فکر و درک عقلانی بالاتر باشد، ‌میتواند به آن درک ظریف هنری کیفیت بیشتری بدهد. حافظ شیرازی صرفا یک ‌هنرمند نیست؛ بلکه معارف بلندی نیز در کلمات او وجود دارد. این معارف هم فقط با ‌هنرمند بودن به دست نمیآید؛ بلکه یک پشتوانه‌ی فلسفی و فکری لازم دارد. باید ‌متکا یا نقطه‌ی عزیمت و خاستگاهی از اندیشه‌ی والا، این درک هنری و سپس تبیین ‌هنری را پشتیبانی کند. البته همه در یک سطح نیستند؛ توقع هم نیست که چنین ‌باشند. |بیانات در دیدار اصحاب فرهنگ و هنر۱۳۸۰/۵/۱

اوج سخن فارسی
کسی مثل حافظ، با آن شعر زرین مرصع که باید گفت واقعا نشان‌دهنده‌ی اوج سخن ‌فارسی است؛ یعنی هرچه من در تاریخ ادبیات خودمان نگاه میکنم، نمیتوانم سخن ‌دیگری به اوج سخن حافظ پیدا کنم که همه‌ی خصوصیات لازم در یک کلام زیبا و والا را ‌داشته باشد - همه‌ی خصوصیات در شعر حافظ وجود دارد و در آن میشود پیدا کرد. | بیانات در دیدار استادان زبان فارسی ۱۳۷۷/۱۲/۱۲



مثل حافظ نداریم
البته اگر بگویم بکوشید تا مثل حافظ بسرایید، میترسم نشود. مثل حافظ نه قبل و ‌نه بعد از او کسی نیامده است. حقیقتا هیچ کس نتوانسته مثل حافظ غزل بگوید. ‌حافظ مقوله‌ی دیگری است و بالاتر از همه است. ‌
تصور من این است که حافظ شعرش را صد بار پرداخت کرده است. به همین دلیل ‌غزل‌های او در حد اعلای یکدستی و صافی است. اصلا ممکن نیست که شعر به ‌محض صادر شدن از طبع، خود به خود صاف و بیغل و غش باشد. بالاخره مقداری ‌پرداخت لازم دارد. البته این را هم فراموش نکنید که اگر شعر «جوهر» نداشته باشد، ‌هرچه پرداختش کنید، چیزی درنمیآید. | بیانات در دیدار شعرای استان فارس ۱۳۷۳/۸/۳۰


مفاهیم نو به نو
همین مفاهیم معمولی و همین شعرهایی که فصحا دارند مثل اشعار حافظ و سعدی و همین حکایات گلستان سعدی که شاید یک وقت گفته باشم. معروف است که میگویند گلستان را انسان در هفت سالگی میخواند، در هفتاد سالگی میفهمد. یعنی وقتی انسان دقت میکند نکته‌ی جدیدی را در همان بیت حافظ که مثلاً تا دیروز هر وقت به این بیت حافظ مراجعه میکردم نمیفهمید حالا میفهمد. فرضاً الان محققینی هستند که دارند روی کلمات شعرا تحقیقات میکنند که مثلاً معنای فلان بیت حافظ چیست؟ یک چیزی به‌ ذهنشان میآید، روی کاغذ مینویسد که معنای بیت حافظ این است! من سؤال میکنم این آقایی که امروز این معنا را میفهمد، آیا قبل از آنکه این معنا را بفهمد، این بیت حافظ را ندیده بود؟ و اگر دیده بود چرا این نکته‌ای را که حالا فهمید نفهمیده بود؟ پس این اضافه شد بر آنچه که قبلاً میفهمید.|بیانات در جلسه بیست و هفتم تفسیر سوره بقره 1371/2/30

شعری برای همیشه
واژه‌سازی برای زبان و پیش بردن و ترقی دادن زبان، یک امر بسیار مهم است. به نظر من، هنر بزرگ کسانی مثل سعدی یا حافظ یا فردوسی این است که هفتصد سال پیش یا هزار سال پیش، طوری حرف زدند که ما امروز وقتی که آن سخنان را باز میگوییم، اصلاً احساس غربت و وحشیگری نمیکنیم؛ اصلاً زبان، زبان امروز است؛ یعنی حقیقتاً میشود گفت که هزار سال جلوتر از زمان خودشان حرف زدند. یقیناً مردم زمان سعدی، به رسایی و شیوایی «بوستان» حرف نمیزدند؛ نثر آن دوره‌ها در اختیار ماست و داریم میبینیم. «بوستان» یا «گلستان»، این‌طور سلیس و روان و شیواست. امروز وقتی که انسان شعر آن زمان را میخواند، مثل این است که دو نفر دارند با زبان شیرین فارسىِ امروز با هم حرف میزنند؛ همین‌طور است حافظ. |بیانات در دیدار اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی ۱۳۷۰/۱۱/۲۷


کاش حافظ این قصیده‌ها را نمی‌گفت
شعرای عرب میگویند اوج شعری فلان شاعر آن جایی است که راجع به جنگ سخن میگوید، لذا وقت وارد چیزهای دیگر شعرش بشود از اوج میافتد، اما اوج شعری فلان شاعر دیگر، آن وقتی است که در بزم سخن میگوید، که وقتی از بزم بیرون میآید تا وارد زندگی معمولی یا رزم بشود، شعرش از اوج میافتد. در فارسی هم همین طور است،‌مثلاً لحن حماسی و سخن زیبای فردوسی در میدانهای مشخص اوج میگیرد اما مثنوی سعدی که همان کتاب بوستان سعدی است، و درباره‌ی مسائل حکمت آمیز حرف میزند، وقتی وارد رزم میشود که میخواهد بگوید من هم میتوانم مثل فردوسی سخن بگویم و شروع میکند به گفتن، همه‌ی کسانی که با سعدی و زبان سعدی آشنا هستند میگویند ایکاش این سخن را سعدی نگفته بود. یعنی همین که گفته ما حالا میگوئیم و وارد میدان شده، همین کار را خراب کرده، چون سخن رزم و میدان جنگ کار سعدی نبوده، ولذا اگر به همان سخنان حکمت‌آمیز در بوستان بسنده میکرد برایش بهتر بود، یا مثلاً حافظ شیرازی که خداوندگار زبان غزل است و هیچ غزلی بهتر از غزل او معنی ندارد، در آخر دیوانش چند قصیده‌ای هم هست که آدم وقتی آن قصیده‌ها را میبیند، آرزو میکند که ایکاش حافظ اینها را نمیگفت.|بیانات در جلسه بیست و پنجم تفسیر سوره بقره 1371/2/16



  راز ماندگاری
شما خیال می‌کنید که اگر در شاهنامه‌ی فردوسی چیزی برخلاف مفاهیم اسلامی وجود داشت، این‌قدر در جوامع اسلامی جا می‌افتاد؟ شما می‌دانید که در این نسلهای گذشته، مردم ما چه‌قدر دینی بوده‌اند. در کدام خانه و کدام ده و کدام محله، شاهنامه نبود یا خوانده نمی‌شد؟ همه جا می‌خواندند و منافاتی هم با مفاهیم اسلامی نمی‌دیدند. حافظ هم همین‌طور است. در دیوان حافظ هم با این‌که سخن از می و معشوق و پیاله و این حرفهاست، در عین حال مردم بین آن اشعار و مفاهیم مذهبی منافاتی نمی‌دیدند؛ یعنی از اشعار حافظ واقعاً همان برداشت عرفانی را می‌کردند؛ اگرچه بنده به آن شدت قبول ندارم که همه‌ی شعرهای حافظ عرفانی است.|بیانات در دیدار اعضای گروه ادب و هنر صدای جمهوری اسلامی ایران‌ 1370/12/5


همه‌ی اشعار حافظ عرفانی نیست
چنین نیست که هر شعر خوب از لحاظ هنری، از لحاظ مضمون هم یک چیز عالی باشد. نه، ممکن است مضمون آن، پست‌ترین مضامین باشد؛ کمااین‌که در شعرهای سعدی، فراوان وجود دارد. حتی اشاره کردم که در شعر حافظ هم هست. به اعتقاد من، همه‌ی شعرهای حافظ هم، شعر عرفانی نیست. در بین آنها، شعرهای مادىِ بشری هم پیدا میشود که مربوط به دوره‌هایی از زندگی اوست؛ شاید از جوانی‌های او باشد.|بیانات در دیدار با اعضای شورای سیاستگذاری صدا و سیما 1369/12/14


درخشانترین ستاره فرهنگ فارسی

بسم‌اللَه‌الرحمن‌الرحیم

الحمدللَه و الصلاة علی رسول اللَه و علی آله الأطیبین

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
ترا در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن‌فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یکجهتِ حق‌گزار ما نرسد

هزار نقش برآمد ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کاینات آرند
یکی به سکه‌ی صاحب عیار ما نرسد

دریغِ قافله‌ی عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه‌ی او
به سمع پادشه کامکار ما نرسد

بهترین فاتحه‌ی سخن، در بزرگداشت این عزیز همیشگی ملت ایران و در یگانه‌ی فرهنگ فارسی، سخنی بود از خود او، که این غزل را به عنوان ارادتی به خواجه‌ی شیراز و شاعر همه‌ی عصرها و قرنهایمان در حضور شما عزیزان - برادران و خواهران و میهمانان گرامی - خواندم و در حقیقت توصیفی برای خود حافظ شیرازی است.

حافظ بدون شک، درخشانترین ستاره‌ی فرهنگ فارسی است - شعر فارسی، - در طول این چندین قرن تا امروز نداریم هیچ شاعری را که به قدر حافظ، در اعماق و زوایای جامعه‌ی ما و ذهن و دل ملت ما نفوذ کرده باشد و حضور داشته باشد. شاعرِ همه‌ی قرنهاست و همه‌ی قشرهاست. از عرفای بیخود از خودِ مجذوبِ جلوه‌های الهی، تا ادیبان و شاعران خوش‌ذوق، تا رندان بیسر و پا و تا مردان و زنان معمولی جامعه‌ی ما، هر کدام در حافظ سخن دل خود را یافتند و به زبان او، شرح حال و وصف حال خود را سرودند. شاعری که دیوان او تا امروز هم، پرفروشترین کتاب و پرنشرترین کتاب، بعد از قرآن است و دیوان او در همه جای این کشور و در بسیاری از خانه‌ها - یا بیشتر خانه‌ها - با قداست و حرمت، در کنار کتاب الهی گذاشته شده است. شاعری که لفظ و معنا را و قالب و محتوا را با هم به اوج رسانده و در هر مقوله‌ای که سخن رانده، زبده‌ترین و موجزترین و شیرینترین را گفته است. امروز بزرگداشت این شاعر است.

البته در جامعه‌ی ما و در بیرون از کشور ما، درباره‌ی حافظ، سخنها گفتند و قلمها زدند و به دهها زبان دیوان او را برگرداندند و دهها کتاب در شرح حال او یا دیوان او نوشتند؛ اما همچنان حافظ به صورت کامل، ناشناخته است. این را اعتراف میکنیم و بر اساس این اعتراف باید حرکت کنیم و این کنگره بزرگترین هنرش این خواهد بود ان‌شاءاللَه که در این راه گامی به جلو باشد.

در این کنگره،اساتید بزرگ، شعرا، ادبا و صاحب فضیلتان و افراد صاحب‌نظر بحمداللَه زیادند. باید بگویند و بسرایند و بنویسند و پس از این جلسه هم، باید این حرکت ادامه پیدا کند.

ما حافظ را فقط به عنوان یک حادثه‌ی تاریخی ارج نمینهیم، بلکه حافظ همچنین حامل یک پیام و یک فرهنگ است. دو خصوصیت وجود دارد که به ما حکم میکند که از حافظ تجلیل کنیم و یاد او را زنده کنیم. اول: زبان فاخر اوست که همچنان در قله‌ی زبان فارسی و شعر فارسی است و ما این زبان را باید ارج بنهیم و از آن معراجی بسازیم به سوی زبان پاکِ پیراسته‌ی کامل والا؛ چیزی که امروز از آن محرومیم.

دوم: معارف حافظی است که خود او تکرار میکند که از نکات قرآنی استفاده کرده است. قرآن درس همیشگی زندگی انسان است و دیوان حافظ مستفاد از قرآن است و خود او اعتراف میکند که نکات قرآنی را آموخته و زبان خودش را به آنها گشوده است. پس محتوای شعر حافظ آن‌جا که از جنبه‌ی شعری محضْ خارج میشود و قدم در وادی بیان معارف و اخلاقیات میگذارد، یک گنجینه و ذخیره است برای ملت ما امروز و نسلهای آینده و همچنین برای ملتهای دیگر؛ چون معارف والای انسانی مرز نمیشناسد. پس بزرگداشت از حافظ، بزرگداشت از فرهنگ قرآنی و اسلامی و ایرانی است و بزرگداشت از آن اندیشه‌های نابی است که در این دیوان کوچک، گردآوری شده و به بهترین و شیواترین زبان، ادا شده است.

من امروز مایل بودم بتوانم یک بحث مورد قبول خود - حداقل - در این مجمع شما داشته باشم. ارادت به حافظ و احساس مسؤولیت در مقابل پیام حافظ و جهان‌بینی او و نیز زبان او، من را وادار میکند و میکرد به شرکت در این اجتماع و همکاری با شما؛ اما وقت و گرفتاریهای من به من اجازه نداده‌اند و نمیدهند که آن چنان که دلخواه یک دوستدار حافظ است، درباره‌ی او حرف بزنم و بیان کنم. در استعجال، با کمک از حافظه و از حافظ، مطالبی را آماده کرده‌ام که عرض کنم.

بحث را در سه قسمت عرض خواهم کرد: یک قسمت در باب شعر حافظ، قسمت دیگر در باب جهان‌بینی حافظ و قسمت سوم در باب شخصیت حافظ.

آن چنان که من جمع‌بندی میکنم از دیوان او و ازمجموعه‌ی سخن او شعر حافظ در اوج هنر فارسی است و از جهات مختلف در حد اعلاست. این بحث که بهترین شاعر فارسی کیست، تاکنون بحث بیجوابی مانده و شاید بعد از این هم بیجواب بماند؛ اما میتوان ادعا کرد که به اوج سخن حافظ - یعنی به اوجی که در سخن حافظ هست - هیچ سخن دیگری نرسیده است. نه این‌که مرتبه‌ی شعر حافظ در همه‌ی غزلیات و سروده‌ها مرتبه‌ای است والاتر از دیگران، بلکه بدین معنا که در بخشی از این مجموعه‌ی گرانبها و نفیس، اوجی وجود دارد که شبیه آن را در کلام دیگران انسان مشاهده نمیکند.

یک تقریبی به ذهن برادران و خواهرانی که با حافظ تا حدودی آشنائی دارند عرض میکنم. شعر غزلی به طور طبیعی شعر عشق است - هر نوع شعر غزلی، چه عارفانه و چه غیرعارفانه - و شعر عشقی که متعهد بیان لطیفترین احساسات انسان را متعهد است، به طور طبیعی نمیتواند از شیوه‌ها و اسلوبها و کلماتی استفاده کند که به فخامت شعر خواهد انجامید؛ آنچه که در قصیده به راحتی میتوان از آن بهره برد و حتی در مثنوی. لذا شما میبینید که سعدی بزرگ که استاد سخن هست، فخامتی را که در بوستان نشان میدهد؛ در غزلیات خودش نمیتواند نشان بدهد. این، طبیعت زبان غزل است و هر شاعری ناگزیر در غزل محدودیتهایی دارد، محدودیتهایی که سخن را از استحکام و فخامت و جزالت لازم میاندازد.

حالا اگر نگاه کنید به تشبیبها و نسیبهایی که در مقدمات قصائد معمولاً شعرا داشته‌اند - که در گذشته کمتر قصیده‌ای بود که از تشبیب و نسیب، یعنی از همان ابیات عاشقانه‌ای که در ابتدای قصیده شاعر میسرود، خالی باشد - خواهید دید که هیچ کدام از این ابیاتی که به عنوان تشبیب در مقدمه و طلیعه‌ی قصائد، سروده شده؛ نتوانسته است کار یک غزل را در بین مردم بکند. نه هرگز با او خواننده‌ای آوازی سروده و نه به عنوان وصف‌الحال عاشقی به کار رفته است. با این‌که غزل است و شعر است در مضمون غزل؛ اما طنطنه‌ی قصیده، مانع از این است که آن لطف و آب غزل را داشته باشد آن لطافت و نازکی غزل را دارا باشد.

پس لطافت و نازکی در غزل، به طور طبیعی منافات دارد با طبیعت استحکام و محکم بودن شعر که در قصیده مشاهده میشود، حالا ما شعری را اگر پیدا کردیم که با این‌که غزل هست، از لحاظ استحکام الفاظ، کوچکترین نقیصه‌ای ندارد؛ این شکل شعر، برترین است. اگر غزلی را ما یافتیم که علاوه بر لطف سخن و لطافت کلمات، از یک استحکام و استواری هم برخوردار است - به طوری که نمیتوان جای هیچ کلمه‌ای از کلمات آن را عوض کرد یا چیزی به آن افزود یا چیزی از آن کاست - باید استنتاج کنیم که این غزل، این سخن، در حد اوج است و در دیوان حافظ، از این قبیل بسیار است. آن چنان استحکام سخن در غزل حافظ، چشم را به خود جلب میکند که کسانی که بر روی خصوصیات لفظی سخن کار میکنند - منهای مسائل معنوی - بلاشک یکی از چیزهایی که آنها را مبهوت میکند، همین استحکام سخن حافظ است در بسیاری از ابیات او و غزلیات او. که حالا در خلال صحبت، ممکن است بعضی از اینها را عرض کنم.

البته همان‌طور که عرض کردم نمیخواهیم بگوئیم که همه‌ی غزلیات حافظ این جوری است. به قول غنى کشمیری:

شعر اگر اعجاز باشد بیبلند و پست نیست
در ید بیضا همه انگشتها یکدست نیست

بنابراین در شعر حافظ هم، کوتاه و بلند وجود دارد و تصادفاً شعرهای پائین حافظ، آن چیزهایی است که نشانه‌های مدح در او هست.

احمد اللَه علی معدلة السلطانی
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی

این را برای مدح گفته است. این، شعر حافظ میتوان گفت به شمار نمیآید. شعر حافظ را در جاهای دیگری و بخشهای دیگری بایستی جستجو کرد.

برخی از خصوصیات شعر حافظ را من عرض میکنم -خصوصیات بیشتر لفظی شعر حافظ- البته در این باره اساتید چیزهای خوبی نوشتند بنده هم از بعضی از اینها در گذشته غالباً استفاده کردم و فرصت مراجعه‌ی درستِ کاملی این ایام نداشتم و شما برادران و خواهرانی که اهل استفاده‌ی از این کتابها هستند، میتوانند استفاده کنند اساتید هم که خودشان میدانند. اما یک چیزهایی را من از خصوصیات لفظی شعر حافظ عرض میکنم:

یکی از این خصوصیات، قدرت تصویر در شعر حافظ است؛ از چیزهایی است که کمتر به آن پرداخته شده است. تصویر در مثنوی، چیز آسان و ممکنی است. لذا شما تصویرگری فردوسی را در شاهنامه و مخصوصاً نظامی را در کتابهای مثنویش، مشاهده میکنید که چه تصویرهای زیبائی از طبیعت، از وضعیت، میکند. در غزل این کار، کار آسانی نیست. بخصوص وقتی که غزلی باید دارای محتوا باشد؛ یعنی شاعر متعهد است که محتوایی در آن غزل، حتماً بیان کند و معارفی را ادا کند. تصویر، با آن زبان محکم و با لطافتهای ویژه‌ی شعر حافظ و با مفهوم، چیز نزدیک به اعجازی است. چند نمونه از تصویرهای حافظ را من میخوانم، چون روی این قسمت تصویریگری حافظ گمان میکنم کمتر کار شده، یعنی من ندیده‌ام. چون همه‌ی کتابهایی که در باب حافظ نوشته شده، من ندیده‌ام، شاید هم این بحث شده و من به آن دست نیافتم.

برای این‌که بیشتر روی این قضیه در شعر حافظ کار بشود، این ابیاتی که عرض میشود تصویر میکند یک منظره‌ای را؛ شما ببینید چقدر زیبا و قوی تصویر میکند!

در سرای مغان رُفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کُلَه چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته‌ی رحمت
تا میرسد به این‌جا:

سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده

چه کسی؟ چه کاره‌ای و چطور؟ سؤال میکند از او تا میرسد به این جا:

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده

پیام شعر را ببینید چه قدر زیبا و بلند و شعر چه قدر برخوردار از استحکام لفظی است که حقیقتاً کم نظیر است از لحاظ استحکام لفظی و درعین‌حال این جور تصویرگری، درِ سرای مغان را نشان میدهد و پیر را نشان میدهد و مغبچگان را نشان میدهد و چهره‌هایشان را نشان میدهد، حال خودش را تصویر میکند. یک چیز عجیبی است این تصویری که انسان در این غزل مشاهده میکند و نظایر این در دیوان حافظ زیاد است. همین غزل معروف:

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند

یک ترسیم بسیار روشن از آن چیزی است که در یک مکاشفه یا در یک الهام ذهنی یا در یک بینش عرفانی شاعر دارد و احساس میکند که این را به بهترین زبان ذکر میکند که اگر ما قبول کنیم - که قبول هم داریم - که این پیام عرفانیای است و بیان معرفتی از معارف عرفانی؛ شاید به بهتر از این زبان، به هیچ زبانی حقیقتاً نشود این را بیان کرد، تصویر کرد. تصویرگری حافظ، یکی از برجسته‌ترین خصوصیات اوست.

ایهام بیان حافظ را بزرگ داشتند، نویسندگانی و گویندگانی همین‌جور هم هست، در باره‌اش زیاد بحث شده من تکرار نمیکنم.

از جمله‌ی خصوصیات زبان حافظ، شورآفرینی است. شعر حافظ شعر پرشور و شورانگیز است. با این‌که شعر غزلی - در برخی از اشکالش که شاید صبغه‌ی غالب هم داشته باشد - شعر رخوت و بیحالی است؛ اما شعر حافظ، شعر شورانگیز و ولوله‌آفرین است. ابیاتی را به یاد شما میآورم، ببینید چقدر این پرتحرک و برانگیزاننده است!

سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که مِی خورند حریفان و من نظاره کنم
...
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
...
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
...
حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم
من لاف عقل میزنم این کار کِی کنم

سر تا پا شور و حرکت و هیجان است این شعرها و هیچ به یک سخن یک انسانِ بیحالِ افتاده‌ی دنیا را به ترک گفته، ندارد. همین شعر معروفی که اول دیوان حافظ هست و در فاتحه‌ی دیوانِ آن هست همین:

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

نمونه‌ی بارزی از همین شورآفرینی و ولوله‌آفرینی است و این یکی از خصوصیات شعر حافظ است.

خصوصیت دیگر این است که شعر حافظ، سرشار از مضامین است - چه مضامین ابتکاری و چه مضامین شعرای گذشته - که آنها را با بهترین بیانی و غالباً با بهتر از بیان خودشان، ادا کرده است. چه شعرای عرب و چه شعرای پیش از خودش مثل سعدی و چه شعرای معاصر خودش مثل خواجو و سلمان ساوجی که گاهی مضمونی را از آنها گرفته و به زیباتر از بیانی از بیان خود آنها، آن را ادا کرده است.

اینی که گفته میشود که در شعر حافظ مضمون نیست، این ناشی از دو علت است: یکی این‌که مضامین حافظ آن قدر بعد از او تکرار شده و تقلید شده که امروز که ما آن را میخوانیم، به گوشمان تازه نمیآید. این گناه حافظ نیست این مدح حافظ است که شعر او و سخن او و مضمون او، آن قدر دست به دست گشته و همه او را گفتند و گرفتند و تقلید کردند که امروز یک حرف تازه به گوش نمیآید و دوم این‌که: زیبائی سخن و صافی سخن، آن چنانی که مضمون در او گم میشود، بر خلاف بسیاری از گویندگان سبک هندی که مضامین عالی را به کیفیتی بیان میکنند که زبان سبک هندی این البته این، نقص آن سبک هم نیست، در آن‌جا هم در جای خود بحث دارد و نظر هست که آن‌جا یکی از کمالات سبک هندی است. به‌هرحال در آن‌جا برجسته است مضمون در شعر حافظ، آن چنان هموار و آرام بیان شده، مضمون که به چشم نمیآید.

کم‌گوئی و گزیده‌گوئی، خصوصیت دیگر شعر اوست. یعنی حقیقتاً جزء برخی از ابیات حافظ یا بعضی از غزلیات و قصائدی که غالباً هم معلوم میشود که مربوط به اوضاع و احوال خاص خودش هست یا مدح این و آن هست که راجع به این مدح هم بعد اگر یادم ماند مطلبی عرض خواهم کرد؛ در بقیه‌ی دیوان، نمیشود جایی را پیدا کرد که انسان بگوید توی این غزل، اگر این یک بیت نبود، بهتر بود، کاری که با دیوان خیلی از شعرا این کار میشود. انسان دیوانهای بسیار خوب را - از شعرای بزرگ - میخواند، میبیند توی این قصیده‌ی به این قشنگی، تو این غزل به این شیوائی، این بیت زیادی است! اگر نبود، یکدست‌تر بود، بهتر بود. در شعر حافظ، چنین چیزی را آدم نمیتواند پیدا کند.

روانی، صیقل‌زدگی الفاظ، ترکیبات بسیار شیرین و لحن زبان شیرین، یکی از خصوصیات استثنائی حافظ است. با این‌که کیفیت بیان او - همچنان که در شعر منسوب به او هست - بسیار شبیه به خواجوست؛ یک جاهایی انسان شعر خواجو را وقتی میخواند میبیند که شبیه شعر حافظ و قابل اشتباه است. اما شیرینی بیان حافظ، در مجموع دیوان، در هیچ دیوان دیگری از دیوانهای فارسی - تا آن‌جائی که بنده دیدم و احساس کردم مشاهده نمیشود.

بعضی حافظ را متهم کردند به تکرار، باید عرض کنم تکرار حافظ، تکرار مضمون نیست، تکرار ایده‌ها و مفاهیم است. یک مفهوم را به زبانهای گوناگون تکرار میکند. نمیشود این را گفت تکرار مضمون که معیوب، عیب هست در شعر.

موسیقی عبارات حافظ و گوش‌نوازی این کلمات، خود یک خصوصیت دیگری است. شعر را به سبک معمولی وقتی که بخوانند، گوش‌نواز است. چیزی که در شعر فارسی، نظیرش انصافاً کم است. بعضی از غزلیات دیگر هم البته همین جور است. در معاصرین او، خواجو همین‌جور است. بسیاری از غزلیات سعدی همین جور است. بعضی از مثنویات همین جور است. اما در حافظ، این یک صبغه‌ی عمومی است. کثرت ظرافتها و ریزه‌کاریهای لفظی، از قبیل جناسها و مراعات نظیرها و ایهام و تناسبها و ایهام و تضادها، الیماشاءاللَه است که شاید کمتر بتواند انسان پیدا کند غزلی را که در آن غزل، چند مورد از این ظرافتها و ریزه‌کاریها و ظریف‌کاریها و ترصیع‌های لفظی وجود نداشته باشد. این بیتی که این‌جا یادداشت کردم به مناسبت همین ظرافتهااین را بخوانم:

جگر چون نافه‌ام خون گشت و کم زینم نمیباید
جزای آن‌که با زلفت سخن از چین خطا گفتم

یکی از خصوصیات شعر حافظ، روانی و رسائی است که هر کسی که با زبان فارسی آشنا باشد شعر حافظ را میفهمد. شما شعر حافظ را با زبان معمولی به یک آدمی که هیچ سواد هم نداشته باشد وقتی که بخوانید، برایش، راحت میفهمد؛ مثل حرف زدن معمولی:

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند

اصلاً هیچ ابهامی و نکته‌ای که پیچ و خمی در او باشد، انسان مشاهده نمیکند. نو ماندن زبان که به گفته‌ی یکی از ادبا و نویسندگان معاصر ما که ایشان ادعا میکند، باید هم همین جور باشد میگوید هنوز زبان غزلی ما، مدیون حافظ است و همین هم درست است یعنی؛ امروز شیواترین غزل ما، آن غزلی است که شباهتی به حافظ میرساند. نمیگویم اگر کسی درست، نسخه‌ی حافظ تقلید کند؛ این بهترین غزل خواهد بود. نه، تطور زبان و تحول سبکها و پیشرفت شعر، یقیناً ما را به جاهای جدیدی رسانده و حق هم همین است. اما در همین شعر غزلی ناب پیشرفته‌ی امروز، آن جایی که شباهتی به حافظ و زبان حافظ در او هست، انسان احساس شیوائی میکند.

و بالأخره به کار بردن معانی رمزی و کنائی، که این هیچ شکی درش نیست، یعنی حتی آن کسانی که شعر حافظ را یکسره شعر عاشقانه و به قول خودشان رندانه میدانند و هیچ معتقد به گرایش عرفانی در حافظ نیستند - که واقعاً جفای به حافظ است کسی این جور حرف بزند حتی آنها هم - در یک مواردی، نمیتوانند رد کنند که سخن حافظ، سخن رمزی است. یعنی کاملاً روشن است که سخن حافظ، این‌جا عبارتی را و تعبیری را به جای معنای دیگر مورد نظر خودش گذاشته است.

نقد صوفی نه همین صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

خب نقد صوفی نه همین صافی بیغش، صافی بیغش یعنی «می»، در حالی که صوفی که ادعای «می» ندارد، ادعای معنویات دارد. بنابراین صافی بیغش به کار رفته به معنای «می ناب»، یعنی به معنای عرفان ناب. صافی بیغش که به معنای می ناب است به کار رفته به معنای عرفان ناب و خالص .

نقد صوفی نه همین صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

خصوصیات لفظی زیادی باز، از جمله‌ی چیزهایی که من به نظرم رسید که جا دارد روی این کار بشود، در شعر حافظ استفاده‌ی شجاعانه‌ی از لهجه‌ی محلی است با ظرافت؛ یعنی از لهجه‌ی شیرازی در شعری با آن عظمت استفاده کرده حافظ که موارد زیادی دیده میشود. این استفاده کردن «به» به جای «با»:

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

که تا امروز هم در لهجه‌ی شیرازی، این موجود است. یا:

در خرابات طریقت ما به هم منزل شدیم یا شویم
کاین چنین رفتست از عهد ازل تقدیر ما

و موارد دیگری از این قبیل هست. در این غزل معروف حافظ: «صلاح کار کجا و من خراب کجا» که کجا ردیف است و «با»ی قبل از ردیف که حرف ردیف باید ساکن باشد. در حالی که در مصراع بعدی میگوید: «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا». این غلط نیست به لهجه‌ی شیرازی : «ببین تفاوت ره از کجاست تا کجا» که الان هم شیرازیها وقتی حرف میزنند، همین‌جور حرف میزنند؛ تابْکجا. یعنی از لهجه‌ی شیرازی - لهجه‌ی محلی - استفاده کرده و آن را در قافیه به کار برده.

استفاده از اصطلاحات روزمره‌ی معمولی و از این قبیل چیزها که زیاد است. حالا من بخواهم باز هم در این زمینه حرف بزنم، بحثهای زیادی است.

یک نکته‌ی دیگر هم عرض بکنم این قسمت مربوط به شعر را خاتمه بدهم و آن‌که نشانه‌های سبک هندی را هم در غزل حافظ بنده مشاهده میکنم، یعنی؛ ریشه‌های سبک هندی را میشود فهمید و ارادت صائب و نظیری و عُرفی و کلیم - این شعرای بزرگ سبک هندی - به حافظ، احتمالاً به معنای انس زیادی اینها با زبان حافظ است و یقیناً اثر داشته که من دو تا بیت را همین‌طور دم دستی پیدا کردم و یادداشت کردم اگر بتوانم این‌جا بخوانم:

کردار اهل صومعه‌ام کرد مِی پرست
این دود بین که نامه‌ی من شد سیاه از او

که کاملاً بوی سبک هندی را میدهد.

ای جرعه‌نوش مجلس جم سینه پاک دار
کائینه‌ایست جام جهان بین که وای از او

بنابراین در زمینه‌ی مسائل شعر حافظ، بحثها و حرفهای زیاد و خصوصیات ممتازی هست که اساتید و نویسندگان روی این، کار کردند؛ باز هم باید کار بکنند. - من همین جا از فرصت استفاده کنم؛ توصیه کنم برای کار روی دیوان حافظ، از جهات مختلف. با این‌که کارهای خوبی نسبتاً شده، جای برخی از کارها خالی است. مثلاً «کشف‌الکلمات» حافظ ما نداریم. یعنی شما اگر چنانچه یک کلمه‌ای را بخواهید در حافظ جستجو کنید دارید؟... آقای دکتر شهیدی میفرمایند داریم. خب این هم از بیسعادتیهای ماست که به قول مرحوم آقای جلال همائی «تا یک ورق از کلیله در گوشم شد سیصد ورق از شفا فراموشم شد» تا یک ورق از کارهای روزمره‌ی سیاسی را ما دست گرفتیم به قول ایشان سیصد ورق از کتاب و درس و بحث و ... پس خوب است من نگویم، پیشنهاد نکنم. بعد خصوصی به برادران میگویم، ممکن است هر چی که به ذهن من رسیده، قبلاً انجام شده باشد. - خب، یک بحث دیگر درباره‌ی جهان‌بینی حافظ است. در باب جهان‌بینی حافظ، بحثهای زیادی شده بنده هم در این زمینه نظری دارم که عرض میکنم. مطمئناً در این جلسه هم بحثهای مختلفی خواهد شد و نظرات گوناگونی ابراز خواهد شد و حالا که مسأله اختلاف‌انگیز هست و مورد بحث هست؛ چه بهتر که کسانی دور از تعصب، دور از پیش‌داوری حقیقتاً بروند وارد دیوان حافظ بشوند تا جهان‌بینی این مرد بزرگ را به صورت قطعی و مسلم بیاورند بیرون. متأسفانه در دوره‌ی اخیر در این چهل، پنجاه سال اخیر - کتابهایی نوشته شد که در این کتابها، این بینظری و بیغرضی رعایت نشد و مطالبی نوشته شد و گفته شد که حقاً و انصافاً بعضی از آنها، جفای به حافظ است. بعضی اهانت به حافظ است. بعضی بیبصری در مقابل حافظ است و انسان حیرت میکند که چرا بایستی این حرفها به ذهن کسی خطور کند؟! حافظ را کافر و بیدین و زندیق و منکر آخرت و از این قبیل چیزها معرفی کردند! آن کسی که زیباترین اشعارش، اشعار عرفانی است یا لااقل اشعار عرفانی، جزو زیباترین اشعار اوست:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین غیرت شد از این آتش و بر آدم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد

و از این قبیل، اشعار فراوانی که در سرتاسر دیوان حافظ پراکنده است و ندای یک عرفان والای مصفای عِلوی را میدهد و خبرش در وجود حافظ. این را ندیده بگیرند! بیایند بگویند این آدم به خدا وبه قیامت و به دین معتقد نبود!این از این

شبیه همین جفا شاید یک مرحله پائین‌تر است - جفای آن کسانی است که علیرغم این همه شعر عرفانی و این همه شعر اخلاقی در وجود حافظ، جهان‌بینی او را جهان‌بینی شک و بیخبری و بیاطلاعی از غیب و معرفت جهانی و انسانی معرفی کردند و خود او را که حالا درباره‌ی خود او بعداً عرض خواهم کرد - یک انسانی که معتقد به دمْ غنیمتی و دمدمی مزاجی و اسیر شهوات روزمره‌ی زندگی و نیازهای پست و حقیر مادی!

عجیب این است که این افرادی که حافظ را فاسق و فاجر و غرق در محرمات و پستیهای معمولی روح بشر معرفی میکنند؛ همینها باز حافظ را ستایش میکنند به این‌که این دچار سرمستی بود، دچار نمیدانم غرق سرمستی بود، غرق معرفت بود. من نمیدانم چه معرفتی است دیگر؟! سرمستی باده را با سرمستی از عرفان و معنویت با هم مخلوط میکنند که متأسفانه این را من هم در نوشته‌های معاصرین خودمان - از فضلا و دانشمندان - دیدم؛ هم در گذشته‌ها که مرحوم شبلی نعمانی در «شعرالعجم» میگوید که به من نگوئید که «می» حافظ مِی ظاهری بود یا مِی معنوی، هر دو مستی میآورد.

این شد حرف! تعجب است از این دانشمند بزرگ و فاضل ادیب که یک چنین حرفی را بزند! هر دو مستی میآورد! خب بله، اما این مستی، مستی و بیخودی از عقل است، بیگانگی از خرد انسانی است و از شعور انسانی است؛ آن، بیخبری از خودِ مادی است و غرق شدن در معرفت و درک معنوی و والای انسانی. اینها چه طور اصلاً قابل مقایسه با همند؟! جز اشتراک در لفظ. بعضی این جوری حافظ را خواستند معرفی کنند!

بنده جهان‌بینی حافظ را جهان‌بینی عرفانی میدانم. بلاشک حافظ یک عارف است. البته همین جا بگویم: وقتی ما میگوئیم یک عارف است، منظورمان این نیست که از اولی که رفت مکتب یا از مکتب آمد بیرون یک عارف شبیه «بایزید» بود تا آخر عمرش. نه، مردی بوده هفتاد سال، هفتادوپنج سال عمر کرده اگر سی سال آخر عمرش هم با عرفان گذرانده باشد، خب یک عارف است.

عرفای بزرگ هم، از اول بای بسم‌اللَه زندگیشان که عارف نبودند. بالأخره یک دورانی را گذراندند یا دوران عادی را یا دوران کسب و تجارت را یا دوران علم و تحصیل علم و فضل را یا دوران فسق و فجور را، یک چیزی را گذراندند. یک وقت هم به خاطر یک حادثه‌ای یا به خاطر معلوماتی یا به خاطر هر دلیلی، به معنویت و نور، راه پیدا کردند و عارف شدند. ما میگوئیم حافظ، عارف به وصال حق رسیده و از دنیا رفته.

جهان‌بینی حافظ - آنچه که به عنوان جهان‌بینی او میشود معرفی کرد و سخن آخر حافظ هست - آن جهان‌بینی عرفانی است بدون شک. همان‌طور که عرض کردم، حتی بسیاری از کسانی که او را غرق در کامجوئی و سقوط شهوانی هم معرفی میکنند؛ در بیانات ستایش‌آمیز، اما در واقع هجوآمیز خودشان، آنها هم قبول میکنند که حافظ نمیتواند محدود باشد به همین مسائل حسی در ضمن کلماتشان این چیزها هست.

ممکن است سؤال کنید که اگر ایشان عارف بوده، چرا به این زبان حرف زده؟ پاسخ این است که این زبان، زبان رائج عرفا و متذوقین اسلام است. از زمان محیالدین عربی تا امروز، تا زمان حافظ و از زمان حافظ تا امروز، یعنی محیالدین عربی هم از شراب و محبوب و یار حرف زده، فخرالدین عراقی هم با همین زبان حرف زده، مولوی در دیوان شمس هم با همین زبان حرف زده، همه‌ی کسانی که در عرفان آنها هیچ شکی نیست، با همین زبان صحبت کرده‌اند. برخی قبل از زمان حافظ بودند، بعضی هم بعد از زمان حافظ. حالا اگر بگوئیم بعدیها از حافظ یاد گرفتند، در مورد قبلیها طبعاً چنین حرفی نیست. این زبان رائج عرفان بوده، در آن روزگار دلائلی هم دارد. حالا چرا با این زبان میگفتند؟ در این باره هم گویندگان و نویسندگان گفتند و نوشتند. حتی در میان گویندگان عرب زبان - همان‌طور که عرض کردم محیالدین - ابن‌فارض، شاعر عارف معروف عرب قبل از حافظ، او هم با همین زبان حرف زده. من ادعا نمیکنم که همه‌ی شعر حافظ در سرتاسر دیوانش، شعر عارفانه است. نه، بلکه به عکس، من این را هم یک افراط میدانم که ما حتی شعرهای واضحی را که هیچ محمل عرفانی ندارد:

گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش

این را دیگر نمیشود به عرفان حمل کرد. «میان جعفرآباد و مصلی» نمیشود گفت جعفرآباد روح انسانی و مصلای فیض ازلی. جعفرآباد و مصلی در شیراز موجود است. «خوشا شیراز و وضع بیمثالش» و از این قبیل چیزهایی که وجود دارد. و در اشعار حافظ، حتی بعضی از اشعاری که عرفا از آن زیاد استفاده میکنند، بنده دقت کردم. دیروز نشستم روی همین اشعار نگاه کردم؛ دیدم نه، بعضی از همان اشعار، انصافاً اشعاری هستند که میتواند به معنای ظاهرىِ عشقىِ مادی به حساب بیاید. یک دوره‌ای از عمر شاعر، این جور حرف زده. هر دو طرف به نظر من تأویلهای اغراق‌آمیز میکنند. اینی که ما بگوئیم تمام اشعار حافظ به یک تأویلی بالأخره به دین و عرفان و قرآن مربوط میشود، این مبالغه است و هیچ اصراری نیست که ما بیائیم همه‌ی اشعار او را به این معنا. من دیدم یک خانم متدین محترمی را در دوران کودکی که،

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد

را تعبیر میکرد به مثلاً پیغمبر یا به امام زمان در حالی که آدم میتواند خیلی راحت، واضح - کسی که با شعر آشناست - بفهمد که این جوری نیست نمیشود. البته عرفا از تمام گفته‌های شاعر استفاده‌ی معنوی و عرفانی کردند. در حقیقت حال خودشان آنها را به این استفاده رسانده. این را فراموش نباید بکنیم و هیچ کس را هم منع نباید بکنیم از این کار. من در آخر سخن عرض خواهم کرد.

مرحوم حاج‌میرزا جوادآقای ملکی، عارف معروف دوره‌ی قبل از ما که یکی از سوختگان و مجذوبان زمان خودش بوده و بزرگانی را تربیت کرده، در قنوت نماز شب میخوانده:

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده‌ی گلگون خراب کن

این عارف، به آقای دکتر شهیدی آن روز عرض کردم پدربزرگ من از علمای معروف مشهد بود، مرد زاهدی هم بود. دیوان حافظ او در خانه‌ی ما بود که آن را به مادر من داده بود ایشان. جزو جهیزیه‌ی مادر من آمده بود، وارد منزل ما شده بود. من در کودکی با آن دیوان مأنوس بودم. در حاشیه‌ی دیوان، آن مرد عالمِ فقیهِ زاهد، یادداشتهایی نوشته بود. از جمله‌ی یکی از یادداشتها یکی این بود که: این غزل را در کشتی، ما بین کجا و کراچی در سفر مکه میخواندم. در راه مکه که میخواسته حالی بکند - یک عالم عابد زاهد سالک، از شعر حافظ استفاده میکرده! این جوری است. ما راه نباید را بر کسی ببندیم. هر کس از هر چی میخواهد استفاده کند و هر جور استفاده‌ای دل او میخواهد بکند، او آزاد است. اما ما حق داریم جهان‌بینی حافظ را چهارچوب برایش مشخص کنیم.

جهان‌بینی حافظ، جهان‌بینی عرفانی است بلاشک. آن کسی که اشعار عرفانیای را میگوید که نظیر او در باب عرفان تاکنون گفته نشده او نمیتواند جهان‌بینیای غیر از جهان‌بینی عرفانی داشته باشد. اگر چه ممکن است در مدتی از دوران عمرش به این جهان‌بینی هنوز نرسیده باشد. در باره‌ی جهان‌بینی عرفانی حافظ من چند جمله‌ای عرض میکنم:

اولاً بارزترین مظهر این جهان‌بینی در کلام حافظ عشق است و این بدین خاطر است که بشر در راه طولانیای که دارد - در این مراحل طولانی سلوک انسان تا برسد به لقاءاللَه که از منزل یقظه شروع میشود و این منازل گوناگون جز با شهپر عشق امکان ندارد که حرکت بکند. بدون محبت و بدون عشق و جذبه‌ی عاشقانه، هیچ سالکی نمیتواند این طریق را حرکت کند. لذا در جهان‌بینی عرفا و در مکتب عارفان، عشق و محبت جایگاه بسیار برجسته‌ای دارد و در دیوان حافظ هم، این موج میزند:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری

مِی صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم‌شبی کوش و گریه‌ی سحری

طریق عشق، طریقی عجب خطرناکست
نعوذ باللَه اگر ره به مقصدی نبری

این، نَفَس یک عارف است. امکان ندارد کسی بدون پایه‌ی والائی از عرفان این جور حرف بزند. در مباحث عرفان نظری، وحدت وجود که یکی از اصلیترین مباحث عرفان است، در کلمات حافظ فراوان دیده میشود. البته باز هم نمیتوانم خودداری کنم از اظهار تأسف، از این‌که بعضی از نویسندگان و ادبای محققی که با وجود مقام والای تحقیق در ادبیات، از عرفان - عرفان نظری - اطلاعی ندارند و در آن کاری نکردند! وحدت وجود را که به حافظ نسبت داده شده، به معنای همه‌خدائی که ناشی از عدم درک درست مسأله است، تعبیر کردند و آن را جزو شَطَحیاتی دانستند که بر زبان حافظ - مثل بعضی از عرفای دیگر - صادر میشده و نه یک بینش و طرز فکر و جهان‌بینی!

مسأله‌ی وحدت تجلی که از مباحث معروف عرفان و میان عرفاست. در مقابل نظریه‌ی فلاسفه‌ی اسلامی که قائل به کثرت فاعلیت حق هستند، عرفا قائلند به وحدت فاعلیت و وحدت تجلی.

عکس روی تو چو در آینه‌ی جام افتاد
صوفی از خنده‌ی مِی در طمع خام افتاد

یا آن غزلی که «در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد» که قبلاً خواندم.

هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

یکی دیگر از مباحث عرفانی موجود در بساط عرفا، مسأله‌ی حیرت است. همان چیزی که متأسفانه به شک تعبیر شده در کلام کسانی که معنای حیرت عارف را درک نکردند، و آن را تفسیر کردند یا تعبیر کردند به شک. شک یعنی تردید در ریشه‌ی قضایا، در اصلِ قضیه تردید دارد. این غیر از حیرت عارف است که هر چه عرفان او و معرفت او بیشتر میشود، حیرت او هم بیشتر میشود که: «زدنی فیک حیرة» از دعاهایی است که نقل شده و مأثور است. «و ما عرفناک حق معرفتک» که از رسول اکرم نقل شد. بیاعتنائی به دنیا، دید عارفانه است. اینی که ما بیائیم این تعبیرات مربوط به بیاعتنائی را مربوط به رندی او بدانیم این درست نیست. بالأخره آن رندی که آنها تصویر میکنند و از کلام خود او استفاده میکنند: «خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»؛ پولی میخواسته، وظیفه‌ای میخواسته تا این‌که بتواند همان باده‌ی خودش را تأمین کند! آن رند مورد تصویر آن آقایان، این چه طور میتواند به دنیا و مافیها بیاعتنا باشد؟! اگر همان شاه شجاع و حتی همان امیر مبارزالدین منفور پیش حافظ، اگر پولی به حافظ میداد، آن حافظی که آنها تصویر میکنند، مطمئناً آن پول را از او میگرفت و میرفت و صرف «می» میکرد و میخورد و میخوراند و مینوشید و مینوشانید. این‌که بیاعتنائی به دنیا تویش درنمیآید. بیاعتنائی به دنیا مال آن انسان مستغنی است. کی مستغنی است؟ آن کسی که دلش با خدا آشناست.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
...
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است

الهی منعمم گردان به درویشی و خرسندی این مال یک آدم رندِ عرق خورِ پلاسِ درِ خانه‌ی عرق‌فروش نیست! آن چهره‌ی زشتی که بعضی ترسیم میکنند از حافظ، این مال یک عارف پاکباخته است استغنا، بیاعتنائی به دنیا .

از جمله‌ی خصوصیات عارفانه‌ی حافظ در دیوانش، سوء ظن او به استدلال است. که این مال عرفاست که:

پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بیتمکین بود

میگوید استدلال تمکین نمیکند و نمیتواند تو را به همه جا برساند. حافظ هم همین مضمون را در غزلهای متعددی گفته است: «که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را» یعنی از راه حکمت نمیشود فهمید.

بحث سالوس‌ستیزی حافظ هم از همین قبیل بحث عرفانی است. یکی از بیت‌الغزلهای دیوان حافظ، سالوس‌ستیزی است. دشمن نفاق و دورنگی است و تزویر در هر که که باشد؛ چه در شیخ، چه در صوفی، چه در امیر. برای او فرق نمیکند؛ با تزویر مخالف است. این هم ناشی از همان دید عرفانی است.

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

این حرف یک عارف است. نَفَس، نَفَسِ یک عارف است. راست هم میگوید مسلمانی، اصلاً اسلام، یعنی تسلیم در مقابل پروردگار و محو شدن در اوامر او ولو فروتر از پایه‌ی عرفان و معرفت. این با تزویر و ریا که شرک است، نمی سازد.

آزادگیای که در حافظ مشاهده میشود، ناشی از همین بینش عرفانی است و البته اخلاقیات حافظ هم بخشی از جهان‌بینی حافظ است که بحث اخلاقیات در دیوان حافظ هم از جمله‌ی چیزهایی بود که من مایل بودم توصیه کنم به این‌که اگر رویش کار نشده، کار بشود. که توصیه‌های اخلاقی حافظ از دیوان او استخراج بشود و اینها بیان بشود و شرح بشود. این بحث را هم من پایان میدهم. و میماند مسأله‌ی شخصیت حافظ، به صورت جمع‌بندی شده.

البته شاید از بخشی از آنچه که گفته شد، این مطلب هم ادا شده باشد. لکن مختصری عرض میکنم برای این‌که یک ترسیمی از شخصیت حافظ ارائه شود.

حافظ به هیچ وجه آن رندِ میکده‌نشینِ اسیر می و مطرب و مَهْ‌جبین که تصویر کردند، بعضی نیست و باز تکرار میکنم که منظور من از حافظ، آن شخصیتی است که از حافظ در تاریخ ماندگار است یعنی آن بخش اصلی و عمده‌ی عمر حافظ که بخش پایانی عمر اوست. نمیگویم در طول عمرش چنین نبوده، شاید هم بوده - البته قرائنی هم بر این معنا دلالت میکند - اما حافظ در اقلاً ثلث آخر زندگیش، یک انسان وارسته و والاست. اولاً یک عالم زمانه است، یعنی درس خوانده و تحصیل کرده و مدرسه رفته است. فقه و حدیث و کلام و تفسیر و ادب فارسی و ادب عربی را آموخته. حتی آن چنان که حدس زده میشود از اصطلاحاتی که در نجوم و غیرو به کار رفته، در این علوم هم دستی داشته و تحصیلی کرده، یک عالم است. این عالم، بساط علم‌فروشی و زهدفروشی و دین‌فروشی را هرگز نگسترده، که آن روز چنین ساطهایی رواج داشته. این عالم، در بخش عمده‌ای از عمرش، راه سلوک و عرفان را هم پیموده. در این‌که وابسته‌ی به فرقه‌ای از متصوفه هم نیست، شاید شکی نباشد. یعنی هیچ یک از فرق متصوفه، نمیتوانند ادعا کنند که حافظ جزو سلسله‌ی آنهاست؛ زیرا که برای او هیچ مرشدی، شیخی، قطبی بیان نشده و بعید هم به نظر میرسد که او قطبی و شیخی داشته باشد و در این دیوانی که از افراد زیادی در او سخن رفته، از آن مرشد و معلم سخنی نرفته باشد. البته در اشعار او، اشاره‌ای هست به این‌که بدون پیر نمیشود رفت در راه عشق که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد:

به راه عشق منه بیدلیلِ راه قدم
که به من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

بنابراین یک انسان وارسته‌ای است که شعر او و سخن شاعرانه‌ی او در زمان خودش، هم در شیراز و هم در سراسر ایران و خارج از ایران گسترش یافته بوده و شهرت یافته بوده که خود او در اشعارش، به این اشاره میکند: از بنگاله و هند و چین تا روم و مصر، آنچه که در شعر خودش هست. باید هم همین جور باشدحقاً و انصافاً.

زمان او از لحاظ زمان سیاسی، یکی از بدترین زمانهای ایران است و من واقعاً در تاریخ یادم نمیآید- تتبع هم نکردم البته، اما در همان مقداری که در حافظه دارم - به یاد ندارم زمانی را و منطقه‌ای را که به قدر شیراز در زمان حافظ دستخوش تحولات گوناگون سیاسی، همراه با خرابیها و ویرانیها شده باشد. اگر مبدأ این دوران پادشاهیهای زمان حافظ را، زمان شاه شیخ‌ابواسحاق‌اینجو بدانیم - که زمان شروع سلطنت او فکر میکنم، هفتصدوچهل‌وخورده‌ای است که دوران جوانی حافظ است، چون حافظ سال ولادتش معلوم نیست؛ هفتصدوبیست، هفتصدوهیجده، هفتصدوبیست‌ودو، روشن نیست که کی است، لکن حدوداً میشود فهمید که در همان حول و حوش هفتصدوبیست است - حافظ جوان بیست‌وچند ساله‌ای بوده که این پادشاه به مسند حکومت میرسد و بعد از او حالا در زمان خود همین پادشاه جوان و خوش‌ذوق و مورد علاقه‌ی حافظ احتمالاً و عیاش و زیبا و شاعر و ادیب، همین پادشاه با این خصوصیات هم جنگهای فراوانی را میکرده با امیرمبارزالدین در کرمان و با دیگران، یعنی خود این آدم هم نمینشسته که حالا در شیراز به کار حکومت خودش بپردازد. جنگهای متعددی داشتند تا بالاًخره منجر میشود به غلبه‌ی آل مظفر - مبارزالدین محمد مظفر - بر این شیخ‌ابواسحاق و فرار او و بالأخره قتل او و سلطنت آل مظفر که تا سال هفتصدونودوپنج - که آل مظفر تمام از صغیر و کبیر، به دست تیمور قتل عام شدند - این خانواده آن‌جا حکومت داشتند. حدود شاید چهل سال یا بله شاید حدود چهل سال تقریباً چهل‌وچند سال خانواده‌ی آل مظفر - که من دقیقاً الان یادم نیست؛ اما در تواریخ ثبت است - اینها حکومت داشتند که وفات حافظ هم به احتمال زیاد هفتصدونودودو است. شاید هم هفتصدونودویک و شاید هم هفتصدونودوسه، بیشتر هفتصدونودودو ذکر شده، که حالا محققین و بزرگان هستند لابد؛ در این زمینه هم مطالبی بعداً خواهند گفت.

در طول این چهل سال، چندین پادشاه از این خانواده بر سر کار آمدند. یک خانواده‌ی عجیبی که وقتی آدم میشنود که آمدند به تیمور گفتند که شر این خانواده را کم کن؛ چون اینها آرام که ندارند - برادر با برادر، پدر با پسر، پسر با پدر، پسرعمو با پسرعمو، برادرزاده با عمو، این قدر از همدیگر اینها کشتند و چشم میل کشیدند و زندان کردند که حد و حصر ندارد - اینها اگر بمانند، باز هم همین فسادها را خواهند کرد! آدم احساس میکند که حق با آنها بود که یک چنین گزارشی را به تیمور دادند. امیر مبارزالدین را پسرش شاه‌شجاع کور کرد، بعد کشت. شاه شجاع سالها زندگی کرد، به وسیله‌ی برادرش از شیراز اخراج شد، مجدداً بعد از یکی دو سال به حکومت شیراز برگشت. او باز برادر را اخراج کرد. بعضی از برادرهایش را کشت، بعضی از پسرهای خودش را کور کرد تا بالأخره از دنیا رفت. پسر او شاه زین‌العابدین نامی - سلطان زین‌العابدین - به حکومت رسید. او هم باز به وسیله‌ی پسرعمویش شاه منصور - که این شاه منصور آخرینشان بود که در همین بیابانهای شیراز، در میان لشکریان تیمور کشته شد خودش و یارانش شما ببینید در طول چهل سال، چقدر جنگ، چقدر خونریزی، چقدر همدیگرکشی و خویشاوندکشی و بیگانه‌کشی! یک چنین وضعیتی در شیراز وجود داشته و دائماً مردم شیراز زیر فشار ارعاب این دیکتاتورهای زبان‌نفهم مغرور قرار داشتند که هر کدام هم یک سلیقه‌ی مخصوصی داشتند! یکی اهل زهد بوده، یکی اهل عیاشی بوده، یک روز اهل عیاشی بوده، یک روز اهل زهد بوده! یک چنین وضعیت آشفته‌ای بر شیراز حکومت میکرده و حافظ حدود شاید چهل سال، چهل‌وپنج سال از عمر خودش را، در دوران این خانواده گذرانده. طبیعی است اگر چنانچه با صیت شهرت حافظ بر شعر و شاعری، این انتظار از او وجود داشته باشد که زبان به مدح بعضی از افراد این خاندان بگشاید و گشوده. نمیشود ما دیگر بیائیم توجیه کنیم، بگوئیم نخیر: «که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش»

این، مراد شاه‌شجاع نیست. «بیا که رایت منصور پادشاه رسید»

خب منصور پادشاه را دارد میگوید دیگر؛ شکی نیست این، یا «حاجی قوام ما»، خب حاجی قوام وزیر مثلاً شاه شیخ‌ابواسحاق است دیگر کس دیگری که نیست. این یقیناً این مدحها، مربوط به این افراد است. اما آنچه که من میخواهم بگویم این است که این مدحها، از رتبت حافظ و قدر حافظ، چیزی نمیکاهد. این کمترین کاری است که یک شاعری در حد حافظ میتوانسته آن روز بکند. شما نگاه کنید ببینید معاصرین حافظ چه میکردند! «سلمان ساوجی» یک شاعر معاصر حافظ است. چقدر مدح برای ایلکانیان - چه شیخ حسن و چه پسرش اویس‌بن‌حسن و چه آن احمدبن‌اویس و چقدر شعر گفته درباره‌ی این خانواده - شاید سلمان ساوجی یا خواجوی کرمانی یا دیگر شعرائی که معاصر حافظ بودند یا قبل و بعد او بودند، آنچه که حافظ گفته، کمترین است.

البته این‌جا من باز یک نکته‌ی دیگری را عرض بکنم: یکی از آن جفاهای بزرگی که به وسیله‌ی بعضی از نویسندگان ما به حافظ شده، این است که میگویند: حافظ به زبان غزل، قصیده میگفت و مدح میسرود. به نظر من از این بزرگتر اهانتی به حافظ نیست! اینی که تو یک غزلی - در پایان غزل یا یک گوشه‌ای از غزل - اسم یک پادشاهی را آورده باشد، این غیر از این است که غزل را در مدح آن پادشاه سروده باشد. این کار در بین شعرا رائج است. شاعر، یک غزلی را برای دل خودش، نه برای کس دیگر، میگوید؛ بعد آن را موَشَح میکند؛ مزین میکند به نام یک دوستی، یک رفیقی، یک عزیزی، در پایان آن غزل اسم آن عزیز را هم میآورد. این معنایش این نیست که از اول تا آخر غزل هر چه گفته، خطاب به آن عزیز است یا به آن دوست است به آن رفیق است. این کار را حافظ هم کرده. در بعضی از غزلیات، غزل را برای خودش برای دل خودش و ذهن خودش و آن آرمان خودش گفته در پایان، یک بیتی، مصرعی هم به نام یکی از آن کسانی که آن‌جا هستند بودند در آن زمانها - یکی از آن امرا مثلاً - اضافه کرده؛ جز چند غزل خیلی معدود که یکی همان غزل «احمداللَه» است که در باره‌ی سلطان احمد ایلکانی است. یکی همین «منصور پادشاه» است که در باره‌ی منصور مظفری است و یکی دو تا هم راجع به شاه شجاع است.

آن «فیروزه‌ی بواسحاقی» را هم بعد از زمان شاه شیخ ابواسحاق گفته و همان هم بنده احتمال میدهم مرادش از فیروزه‌ی بواسحاقی، همان فیروزه‌ی معروف بواسحاقی است که نوشته‌اند یک نوع فیروزه‌ی خوب هست که جزو بهترین فیروزه‌هاست و به فیروزه‌ی بواسحاقی معروف است. این با این اسم بازی کرده و یک معنای عرفانی هم حتی میتواند مورد نظر حافظ باشد، هیچ نمیشود قطعاً گفت که این در مدح اوست؛ اما آن جاهایی که در مدح گفته، حداقل را در نظر گرفته و کمترین را گفته.

من در باره‌ی شخصیت حافظ، این شخصیت والا و ارجمند، خیلی حرف و سخن در ذهن دارم؛ لکن مصلحت نمی دانم که بیش از این، این جلسه را و شما برادران و خواهران عزیز را و مهمانان گرامی را معطل کنم. امیدوارم که به بحثهای مفید و ممَتِعی در این باره برسید. من همین قدر بگویم که حافظ همچنانی که تا امروز شاعر همه‌ی قشرها در کشور ما بوده، بعد از این هم شاعرِ همه خواهد ماند و امید است که هر چه بیشتر ما توفیق پیدا کنیم که معارف این شاعر بزرگ را از اشعارش بفهمیم و شخصیت او را بیشتر درک کنیم و آن را پایه‌ی خوبی قرار بدهیم برای پیشرفت معرفت جامعه‌ی خودمان و فرهنگ کشورمان. والسلام علیکم و رحمةاللَه و برکاته |بیانات در آیین گشایش کنگره جهانی حافظ 1367/8/28