1404/06/25
به مناسبت روز شعر و ادب فارسی
چند جرعه فردوسی...
به همین مناسبت، بخش ویژه شعر و ادب فارسی رسانهی KHAMENEI.IR با عنوان «امین» در گفتوگو با آقای زهیر توکّلی، اهمّیّت شاهنامهی فردوسی را به عنوان تاریخچهی شعر شیعی فارسی بررسی کرده است. این متن بخش اول این گفتوگو است که با عنوان «چند جرعه فردوسی» تقدیم حضور علاقمندان شعر و ادب فارسی میشود.
میخواهیم دربارهی پیشینهی ادبیّات شیعی با محوریّت فردوسی صحبت کنیم. لطفاً دربارهی شخصیّت فردوسی و اشتهار او به تشیّع برای ما بگویید. در این روزگار، میبینیم کسانی که احتمالاً اطلاع چندانی ندارند به ظاهر برای فرار از دین، به شاهنامه و فردوسی متوسل میشوند، غافل از اینکه فردوسی خودش را مفتخر میداند به تشیّع.
دراینباره، من یک خاطرهای از سالهای گذشته دارم. برای عیددیدنی به منزل یکی از اقوام رفته بودم و فردی با چهرهای دلنشین توجّهم را جلب کرد. او حدود سه دهه پیش به استرالیا مهاجرت کرده بود و در زمان مهاجرت بیدین بود. او بهمرور متوجّه شد که زبان فارسیاش دارد ضعیف میشود و برای حفظ آن درخواست کرد از ایران کتابهایی همچون دیوان حافظ، سعدی و مولوی برای او بفرستند و تصمیم میگیرد هر روز یک ساعت این کتابها را بخواند تا زبان فارسی از یادش نرود. ایشان میگفت بعد از مدّتی دیدم خیلی علاقهمند شدم به اینکه با خدا صحبت کنم، علاقهمند شدم نماز بخوانم و این کتابها اینگونه روی من تأثیر گذاشت.همهی شاعران ما ــ چه فردوسی، چه سعدی، چه حافظ، چه مولوی، چه نظامی ــ دنیایشان دنیای دین است و پیشفرضهای تفکّر آنها دینی است؛ حتّی فلاسفهی ما، کسانی مثل ابوریحان بیرونی، خیّام، شیخالرّئیس ابوعلیسینا، در فضای دین تنفّس میکردند و مطالعهی آثارشان حتماً بر مخاطب تأثیر میگذارد. اتّفاقاً اگر کسی در گوش فرزندش از همان لحظهی اوّلِ تولّد، فردوسی بخواند، میگویم آفرین بر تو! امّا همچنان که برای فرزندت فردوسی میخوانی، خودت هم فردوسی بخوان، ولی بدون سوگیری و پیشفرضهای غلط.
استاد بزرگوار دکتر نصرالله پورجوادی مقالهای دارند در کتاب «بوی جان» ــ که مجموعهای از مقالات ایشان است ــ و در آن مقاله سؤالی مطرح میکنند و پاسخ میدهند که چه شد که زبان فارسی تبدیل شد به زبانی برای انتقال مقدّسات؛ اگر دقیقتر بخواهم بگویم، یعنی محملی شد برای مفاهیم قدسی و به یک زبان مقدّس تبدیل شد. به عنوان مثال، تعامل عموم ایرانیان با دیوان حافظ و مثنوی مولوی، مواجهه با یک کتاب قدسی است. خب، اینها به چه زبانی هستند؟ به زبان فارسی.
در واقع، مردم شاعرانی مانند حافظ و مولوی را فرزندان قرآن میدانند.
بسیاری از مردم، دیوان شاه سیّدنعمتالله ولی را هم کتابی قدسی به زبان فارسی میدانند؛ همچنین، در افغانستان، پاکستان و هندوستان، دیوان بیدل نیز همین احترام را دارد. آقای پورجوادی اشاره میکند که چنین اتّفاقاتی برای هر زبانی نمیافتد. برخی زبانها مانند عربی، وحی را دریافت کردند، زیرا پیامبری در قومی که به این زبان سخن میگفت مبعوث شد. در مورد زبان فارسی، افراد عادی کتابهایی چون مثنوی مولوی و دیوان حافظ را به عنوان آثار مقدّس میشناختند. به مولوی گفتند در خانقاهها کتاب حدیقهی سنایی را ــ که معروف بود به الهینامه ــ دورش جمع میشوند میخوانند و شرح و تفسیر میکنند؛ گفتند نمیشود تو هم چیزی شبیه این برای ما بگویی؟ و این شد که مثنوی نوشته شد. این آثار، حکمت را منتقل میکردند و با تزکیهی نفْس و سِیر و سلوک الهی ارتباط داشتند. بنابراین، اگر بخواهید شاهنامه را بخوانید، باید بدون سوگیری به آن نگاه کنید. این نباشد که نخواهم قرآن بخوانم و فقط شاهنامه بخوانم! چون فردوسی شاهنامه را به این خاطر ننوشت و نسرود.
مقداری دربارهی مقدّمهی شاهنامه توضیح بفرمایید؛ جایی که خود فردوسی از ادبیّات شیعی و مدح و منقبت حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) و خاندان ایشان صحبت میکند. چرا فردوسی با چنین فضایی شاهنامه را شروع کرده؟ با توجّه به اینکه فردوسی در روزگاری زندگی میکرده که اعلان شیعه بودن ممکن بود مشکلات و حوادث سخت و سنگینی برای شخص به وجود بیاورد.
اینکه گفتید «در آن دوره شیعه بودن آسان نبود»، از یک منظر درست است. در آن دوران، بهویژه در منطقهای که ما به آن میگوییم «خراسان بزرگ» ــ یعنی حوزهی خراسان و شمال آن، منطقهی شمال رود جیحون و ماوراءالنّهر، جایی که امروز کشور تاجیکستان و ازبکستان و بخشهایی از ترکمنستان است ــ جنبش شیعیان اسماعیلی شدیداً سرکوب میشد. اگر مقصود شما این باشد، کاملاً درست است. تشیّع اسماعیلی ابتدا در شمال غرب آفریقا قدرت یافت و خلافتی تشکیل داد؛ بعد به مصر آمد و آنجا را هم گرفت و در مصر رسماً به یک قدرت بزرگ تبدیل شد که همان خلفای فاطمی مصر بودند؛ آنها حتّی ادّعا کردند که ما سادات هستیم، گفتند ما خلیفهی رسولالله (صلّی الله علیه و آله) هستیم و تبدیل شدند به رقیبی جدّی برای خلافت بغداد. به همین دلیل، این گروه شدیداً از سوی سامانیان و بهویژه غزنویان سرکوب میشدند. اگر منظور شیعیان اسماعیلی باشد، فرمایش شما درست است؛ امّا با شیعهی امامی کاری نداشتند. البتّه ممکن بود شیعهی امامی متّهم بشود به اینکه اسماعیلی است و در نتیجه اموالش مصادره شود یا آزار ببیند، سرکوب شود، به زندان بیفتد یا کشته شود؛ چنین احتمالی بود. بهویژه در دورهی محمود غزنوی که بسیاری از مردمی را که اصلاً شیعه هم نبودند، بلکه سنّی بودند، به همین اتّهام گرفتار میکرد؛ چرا؟ چون مال داشتند؛ اتّهام میزدند تا اموالشان را مصادره کنند. این یک نکته.نکتهی دیگر اینکه در کتابهایی که آن روزگار نوشته میشد، مثلاً در منظومهها، رسم چنین بود که ابتدا تحمیدیّه میآوردند ــ یعنی ستایش خداوند ــ بعد مدح و منقبت رسولالله (صلّی الله علیه و آله) میآمد، سپس ستایش چهار خلیفه میآمد. امّا کتاب شاهنامهی فردوسی یک استثنای عجیب است؛ فردوسی بعد از تحمیدیّه، بعد از ستایش خداوند و پیامبر خدا (صلّی الله علیه و آله)، مستقیم رفت سراغ ستایش مولا علی (علیه السّلام). البتّه در تصحیحهای پیشین شاهنامه چند بیت در ستایش خلفای سهگانه دیده میشد که با تصحیح جناب خالقیمطلق، مشخّص شد آن ابیات الحاقی بودهاند. خب، این در آن قرن، یک استثنای عجیب است.
البتّه آقای خالقی معتقد است حتّی گمان اینکه فردوسی زیدی یا اسماعیلی باشد وجود ندارد و او حتماً شیعهی اثنیٰعشری است.
حالا مقداری از مقدّمهی شاهنامه را با هم بخوانیم. اصولاً گفتمانی که شاهنامه ارائه میدهد، با گفتمانِ تسنّنِ خلافتی و گفتمانِ تسنّنِ اشعری سازگار نیست. میخواهم بگویم که این گفتمان کاملاً معارض آن گفتمان است. به همین دلیل، فردوسی و شاهنامه از سوی دستگاه رسمی منع و طرد میشود. فردوسی وقتی میخواهد مدح و منقبت بگوید ــ با اینکه کتاب، کتاب پهلوانی است و کلّ شاهنامه داستان رستم است ــ علیالقاعده باید انتظار داشته باشیم در ستایش امیرالمؤمنین (علیه السّلام) یا رسولالله (صلّی الله علیه و آله)، اشارهای بکند به اینکه مثلاً این حضرات شاهند، همانگونه که بعدها رسم شد. مثلاً سعدی میگوید:
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست
کرمپیشهی شاه مردان علیست
یا مولوی بعدها میگوید:
کرمپیشهی شاه مردان علیست
یا مولوی بعدها میگوید:
زین همرهانِ سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
غالب پژوهشگران اعتقاد دارند هر جا در ادبیّات عرفانی ما تعبیر «شیر خدا» میآید، بدون قرینه، مقصود «اسدالله» لقب حضرت مولا علی (علیه السّلام) است. این به خاطر شاهنامه است که «شیر خدا» و «رستم دستان» کنار هم میآیند، ولی خود فردوسی در مقدّمهی این کتاب به این صفات علیّبنابیطالب (علیه السّلام) کار ندارد و نمیگوید علی پهلوان بود، علی شجاع بود، علی کَنندهی درِ خیبر بود؛ این صفات، بعدها به واسطهی هژمونیای که شاهنامه ایجاد کرد برجسته شد.
یعنی میخواهید بگویید شخصیّتهای درون شاهنامه یک ارتباطی با شخصیّتهای حقیقی مذهبی ما در مکتب تشیّع دارند؟
بله، وگرنه نگاه خود فردوسی به دین و مذهب خیلی فراتر از این حرفها است. او کاملاً حکیمانه به شخصیّت رسولالله (صلّی الله علیه و آله) و شخصیّت علیّبنابیطالب (علیه السّلام) مینگرد. مثلاً میگوید:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که من شارستانم علیام در است
درست این سخن گفتِ پیغمبر است
خداوند امر و خداوند نهی
که من شارستانم علیام در است
درست این سخن گفتِ پیغمبر است
«شارستان» همان شهرستان است. این اشاره دارد به حدیث «اَنَا مَدینَةُ العِلمِ وَ عَلیٌّ بابُها فَمَن اَرادَ العِلمَ فَلیَأتِ المَدینَةَ مِن بابِها»؛(۱) یعنی من شهر علم و حکمتم و علی درِ این شهر است؛ هر کس علم و حکمت مرا میخواهد، باید از درِ آن وارد شود. الف و لام کلمهی «العلم» الف و لام جنس نیست، بلکه اشاره دارد به اینکه من شهر علمم و هر کس آن علم خاصّی را که در این شهر است میخواهد ــ علمی که در قلب من، در دل من، در سینهی اسرار من است و من آن را به علی گفتم ــ باید بیاید و از علی بپرسد، بهویژه در همان عصر. فردوسی دارد میگوید من شیعهام، بر این زادهام و بر همین نیز میگذرم. بعد با خودش سخن میگوید که حواست باشد، تو شیعهای؛ باید با همان شیعیانی باشی که اعتقادشان مثل اعتقاد تو است.
منم بندهی اهلبیت نبی
ستایندهی خاک پای وصی
ستایندهی خاک پای وصی
اینجا میگوید وصی بالاتر از این حرفها است که من بخواهم آن را بستایم؛ من خاک پای وصی را میستایم.
حالا یک سؤال خیلی مهم این است که خب چهجوری فردوسی در دیباچهی کتابش هیچ صحبتی از ستایش سه خلیفهی اوّل نکرده ــ درحالیکه این یک بدعت بوده است، بهخصوص در قرن چهارم ــ سپس کتاب را تقدیم کرده به سلطانی که رسماً اهلسنّت است و ارتباط مستحکم با خلافت بغداد دارد و پدر شیعیان اسماعیلی را درآورده و هر کسی را که متّهم بشود به تشیّع اسماعیلی، دستگیر میکند، اموالش را مصادره میکند و او را به قتل میرساند. همین محمود غزنوی وقتی به ری حمله کرد، کتابسوزان راه انداخت و بسیاری از کتابهای علمای شیعه را در ری سوزاند؛ بعد چوبههای دار در خیابان زدند و در یک خیابان، چند صد نفر را به دار کشیدند و حتّی کسانی را که متّهم به تشیّع اسماعیلی بودند میکشتند؛ یعنی این وسط کلّی آدم بیگناه که شیعهی اسماعیلی هم نبودند کشته میشدند.
جواب این است که فردوسی موقعی که شروع کرد به سرودن شاهنامه، محمود غزنوی وجود نداشت. فردوسی متولّد ۳۲۹ قمری است. مرحوم دکتر محمّدامین ریاحی خویی دو کتاب مهم راجع به فردوسی تحقیق کردهاند: اسم یکی «فردوسی» است که کتاب خیلی مهمّی است، یکی هم «سرچشمههای فردوسیشناسی»؛ هنوز این دو کتاب مرجع هستند، با اینکه بعد از آنها کتابهای دیگری هم منتشر شده که بالاخره اطّلاعات جدیدتری از منابع جدیدتری در اختیارشان بوده؛ یعنی با وجود اینترنت که یک تحوّل بزرگی در این بیست سال اخیر در انتشار نسخههای خطّی پیدا شده و در دههی شصت اینهمه دسترسی وجود نداشت، ولی هنوز این دو کتاب منبع تحقیق هستند. من با استناد به فرمایشهای ایشان در آن کتاب، این تاریخچه را عرض میکنم.
ایشان اعتقاد دارند که فردوسی تا قبل از چهلسالگیاش، به طور پراکنده، یک سری از داستانها را به شعر درآورده بود. در این فاصله، در شهر طوس و در دوران جوانی فردوسی، حاکمی بوده به اسم ابومنصور محمّدبنعبدالرّزاق طوسی و او یک کدخدایی در شهر طوس داشته است. آنموقعها به وزرای حاکمها «وزیر» نمیگفتند، بلکه میگفتند «کدخدا». ابومنصور محمّدبنعبدالرّزاق طوسی حاکم طوس بوده که دو دوره از طرف شاه سامانی سپهسالار خراسان شد. ابومنصور و همین کدخدایش ــ که حالا بین خودمان میگوییم «وزیر» ــ یعنی ابومنصور مَعمَری، هر دو هم نَسَب خودشان را به شاهان قدیم ایران میرساندند؛ یعنی ادّعا داشتند که نَسَب ما به شاهان باستانی ایران و شاهان ایران پیش از اسلام میرسد. اینها آمدند پول دادند به چهار نفر ــ یکی از نیشابور، یکی از هرات، یک نفر از مرو و یک نفر از سیستان ــ چهار پیرمرد را که کتابهایی داشتند که در آنها اخبار شاهان ایران پیش از اسلام و تاریخ ایران پیش از اسلام نوشته شده بود دعوت کردند ــ و از اسمهای این افراد برمیآید که احتمالاً زرتشتی بودهاند ــ یک سری کتاب دیگر هم داشتند که خودشان تهیّه کرده بودند و دربارهی اخبار ایران پیش از اسلام بود؛ بر اساس مقابلهی این کتابها، یک شاهنامهای به نثر نوشته شده بود که به آن میگویند «شاهنامهی ابومنصوری».
فردوسی از حوالی چهلسالگی، یعنی از حوالی سال ۳۶۹ یا ۳۷۰ قمری، تصمیم میگیرد که به طور جدّی نوشتن شاهنامه را انجام دهد. البتّه فردوسی یک همشهری هم داشته به نام «دقیقی» ــ که شاعر معروفی هم هست ــ که قبل از او این کار را شروع کرده بود و از قصّهی شاه گشتاسب شروع کرده بود و دربارهی جنگ گشتاسب با ارجاسب تورانی که به شهادت زَریر، برادر گشتاسب، منجر میشود، حدود هزار بیت گفته بود و بعد در جوانی فوت کرده بود. پس فردوسی در حدود چهلسالگی تصمیم میگیرد به طور جدّی بنشیند و این کار را انجام دهد و حالا این کتاب را دنبال میکرده است.
جالب است که در این فاصله، ابومنصور محمّدبنعبدالرّزاق طوسی کشته شده بود و جالبتر این است که نسخههای این کتاب در طوس نبوده و فردوسی دربهدر دنبال نسخهی این کتاب میگشته، تا اینکه پسر ابومنصور به فردوسی میگوید من نسخهاش را در اختیارت قرار میدهم و فردوسی نسخه را از این طریق پیدا میکند. بعداً همین پسر ابومنصور را هم «سبکتکین»، پدر محمود غزنوی، دستگیر میکند و او را به قلعهای میبرد و زندانی میکند. فردوسی میگوید نه از مردهاش و نه از زندهاش نشان ندارم و او به دست نهنگان مردمکشان ــ نهنگ اینجا به معنی تمساح است ــ افتاده. این بسیار دردناک است! یعنی علاوه بر اینکه خود ابومنصور محمّدبنعبدالرّزاق طوسی کشته میشود ــ ظاهراً مسمومش میکنند ــ خانوادهی غزنوی پسرش را هم بعداً در همین ناآرامیهای خراسان به یک قلعهای سمت افغانستان میبرند، در همان قلعه از بین میرود و فردوسی اصلاً خبر نداشته که او کجا است، فقط میدانسته که غزنویها او را بردهاند. و فردوسی از این غزنویها با تعبیر «تمساحهای مردمکش» یاد میکند، ولی نمیگوید که چه کسانی هستند و ما متوجّه میشویم. فردوسی این شاهنامهی منثور را میگیرد و شروع میکند به سرودن شاهنامه؛ یعنی به نظم درآوردن شاهنامهای که به نثر بوده است. این کار ۱۴ سال طول میکشد، تا سال ۳۸۴ قمری. الان فردوسی چند سالش است؟ از ۳۲۹ تا ۳۸۴ میشود ۵۵ سال.
در سال ۳۸۴ قمری، محمود غزنوی از طرف شاه سامانی به عنوان سپهسالار خراسان شناخته میشود و هنوز شاه نشده است. از این تاریخ، فردوسی امیدوار میشود که شاید از طرف محمود غزنوی پشتیبانی شود و این کتاب با حمایت محمود غزنوی چاپ و نسخهبرداری شود، چون کتاب مفصّلی بوده. این توضیح را هم بدهم که اصولاً در آن زمانهای قدیم، کتاب بدون حمایت یک شاه یا یک تاجر پولدار نسخهبرداری نمیشد. اصولاً کتابخانهها یا متعلّق به شاهان بود یا متعلّق به تاجرهایی که بسیار ثروتمند بودند و کتابخانهی شخصی داشتند. اصلاً کتابخانه چیزی نبود که در دسترس عموم باشد. به خاطر همین، فقط شاعران نبودند که کتاب را تقدیم میکردند؛ رسم تقدیم کتاب و ستایش شاه در دیباچهی کتاب حتّی در میان علما هم وجود داشت. اگر کتابهای علّامهی مجلسی را بخوانید، در دیباچهی بسیاری از آنها که کتابهای دینی هستند، ستایش شاه صفوی را میبینید؛ چرا؟ چون قرار است که شاه صفوی دستور دهد سرمایهگذاری کنند، نسخهای از روی آن بنویسند، کتابآرایی کنند، کتاب تهیّه شود، جلد برایش ساخته شود، کاغذ تهیّه شود و بعد این کتاب مثلاً به تعداد دویست نسخه یا سیصد نسخه به کتابخانههای مختلف کشور فرستاده شود. به خاطر همین، آن ستایش شاه که در دیباچه میآمد، یک رسم بود؛ مثل اینکه الان یک سرمایهگذاری میآید در یک سریال سرمایهگذاری میکند و شما وسط سریال میبینید که به طور عمدی دوربین یک برندی را نشان میدهد و همه میفهمند که این به خاطر آن است که سرمایهگذار پول داده این فیلم ساخته شده و هیچ کس هم به این تبلیغ ایراد نمیگیرد.
یعنی همهی اینها دلیل میشود که به این نتیجه برسیم که فردوسیِ شیعهمذهبِ ادیبِ دهقان، سرمایهی خودش را به عنوان یک دهقان در این راه خرج کرده و گویا به حدّ کفایت نبوده، لذا کتابش را به یک پادشاه سنّیمذهب متعصّب مرتبط با دربار خلافت بغداد تقدیم میکند که از عهدهی مخارج استنساخ کتاب برآید.
کاملاً درست گفتید.
البتّه فضیلتی که برای حضرت امیر (علیه السّلام) در شاهنامه توصیف میشود، بالاتر از امور محسوس دنیایی است که ذهن ما سراغش میرود.
من عمداً این مقدّمه را خواندم که بگویم فردوسی در این مقدّمه مولا علی (علیه السّلام) را کاملاً جدای از بحثهای شاهنامه توصیف کرده است؛ اگر میخواست این کار را بکند، میرفت روی بحث پهلوانیهای حضرت، میگفت علی کَنندهی درِ خیبر است و علی کسی است که درِ خیبر را با دو انگشتش از جا کَند. ما بر اساس تأثیری که از شاهنامهی فردوسی گرفتهایم، از رستم خوشمان آمده است و از علی (علیه السّلام) یک رستم ساختهایم. اصلاً عربِ آن زمان شهرسازیِ آنجوری نداشته که دری درست کند که چهل نفر هم نتوانند آن را بلند کنند. اینقدر این کتاب روی ذهنیّت ما ایرانیها تأثیر گذاشته است، اینقدر رستم برای ما بزرگ شده است که ما دوست داریم علی (علیه السّلام) را رستم بکنیم، درحالیکه فردوسی میگوید علی باب علم است و یک علمی دارد که مربوط به آن جهان است و این علم نزد هیچ کس نیست. فردوسی میگوید:نگه کن سرانجامِ خود را ببین
چو کاری بیابی از این بِه گُزین
میگوید به فکر سرانجامت باش. بعد میگوید:
تو را دانش دین رهاند درست
درِ رستگاری ببایدت جست
میگوید سرانجامت را نگاه کن؛ آن دانشی که سرانجامت را به تو میتواند بگوید، دانش دین است. حالا میگوید چه کسی میتواند دانش دینت را به تو بدهد؟
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
بعد میگوید پیغمبر به تو گفته «من شارستانم علیام در است»؛ یعنی دارد مقدّمهچینی میکند که بگوید علی (علیه السّلام) علم پیغمبر است؛ یعنی قرآنی که رسولالله آورده، علی میتواند مفسّرش باشد و این کتابِ رستگاریِ آنجهانیِ تو است. فردوسی میگوید درِ خیبر را رستم هم میتوانست بکَند، ولی رستم بلد نبود جلوی خشم خودش را بگیرد. فردوسی یک جاهایی منتقد رستم است؛ فکر نکنید فردوسی رستم را کامل میداند، بلکه صددرصد خاکستری است؛ همهی شخصیّتهایش خاکستری است.
سپاسگزاریم آقای توکلی. اگر موافق باشید با توجه به اینکه بخش «امین» ویژهی شعر و ادب فارسی در رسانهی KHAMENEI.IR آغاز به کار کرده است و میتوان فارغ از هیاهوی روز به این مقوله پرداخت، در نوبت بعدی باز هم به سراغ فردوسی برویم و این بحث را کامل کنیم.
بسیار خوب. انشاءالله.