1395/12/17
روایتی از عیادت رهبر انقلاب از احمد عزیزی در سال ۹۰
سلام ای وارث خون شهیدان
احمد عزیزی، شاعر برجستهی آیینی و انقلاب، دوشنبه ۱۶ اسفندماه پس از تحمل ۹ سال درد و ناراحتی و بستری بودن در بیمارستان، در سن ۵۸ سالگی دار فانی را وداع گفت. شعر احمد عزیزی مورد تحسین رهبر انقلاب بود؛ آنچنان که ایشان در دیدار سال ۱۳۶۹ با جمعی از شاعران، با تمجید از شعر او گفتند: «برادرانی هستند که استعدادهای خیلی خوب دارند و اصلاً از آنها شعر میجوشد. مثل... آقای احمد عزیزی... که اینها واقعاً شاعرند و دارای سلیقهی فیاض و جوشانی هستند.»
اما این شاعر خوشقریحه در اسفندماه ۱۳۸۶ در حالت اغما و کاهش هوشیاری فرورفت. رهبر انقلاب اسلامی در حاشیهی سفر استانی به کرمانشاه در مهرماه ۱۳۹۰، با حضور در بیمارستان امام رضای این شهر به عیادت این شاعر کشورمان رفتند. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR روایتی از این ملاقات را به مناسبت درگذشت این شاعر عزیز کشورمان منتشر میکند.
«احمد پاشو؛ احمد عزیز پاشو؛ این خواب، خواب پر از پشیمانی است ها. پاشو دیگه؛ حالا که خوابی، من برم. نامرد پاشو. اصلاً برای همیشه باهات قهرم.» اینها را خواهر احمد عزیزی میگوید و با نیشگون گرفتن بدن احمد تمام تلاشش را میکند تا او را بیدار کند. ساعت نزدیک ۱۲ ظهر است و قرار است تا چند دقیقهی دیگر رهبر به عیادت این شاعر انقلابی که سه سال ونیم در کماست بیایند.
دکتر میگوید جدیداً وضع احمد بهتر شده، ارتباط عاطفی برقرار میکند و با حرکت چشم جواب میدهد. خواهر ادامه میدهد از وقتی شنیده آقا به کرمانشاه آمدهاند، وضعیتش خیلی بهتر شده و حتی لولهی غذا را برداشتهایم و خودش غذا میخورد. خواهر که پرستار ویژهی برادر هم هست اینها را که میگوید، باز هم بدن احمد را نیشگون میگیرد تا بیدارش کند.
اما این شاعر خوشقریحه در اسفندماه ۱۳۸۶ در حالت اغما و کاهش هوشیاری فرورفت. رهبر انقلاب اسلامی در حاشیهی سفر استانی به کرمانشاه در مهرماه ۱۳۹۰، با حضور در بیمارستان امام رضای این شهر به عیادت این شاعر کشورمان رفتند. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR روایتی از این ملاقات را به مناسبت درگذشت این شاعر عزیز کشورمان منتشر میکند.
«احمد پاشو؛ احمد عزیز پاشو؛ این خواب، خواب پر از پشیمانی است ها. پاشو دیگه؛ حالا که خوابی، من برم. نامرد پاشو. اصلاً برای همیشه باهات قهرم.» اینها را خواهر احمد عزیزی میگوید و با نیشگون گرفتن بدن احمد تمام تلاشش را میکند تا او را بیدار کند. ساعت نزدیک ۱۲ ظهر است و قرار است تا چند دقیقهی دیگر رهبر به عیادت این شاعر انقلابی که سه سال ونیم در کماست بیایند.
دکتر میگوید جدیداً وضع احمد بهتر شده، ارتباط عاطفی برقرار میکند و با حرکت چشم جواب میدهد. خواهر ادامه میدهد از وقتی شنیده آقا به کرمانشاه آمدهاند، وضعیتش خیلی بهتر شده و حتی لولهی غذا را برداشتهایم و خودش غذا میخورد. خواهر که پرستار ویژهی برادر هم هست اینها را که میگوید، باز هم بدن احمد را نیشگون میگیرد تا بیدارش کند.
بالاخره احمد بیدار میشود و خواهر موضوع آمدن رهبر را به او میگوید. لبخندی روی لب احمد مینشیند. خواهر تمام تلاشش را میکند که برادر دوباره خوابش نبرد. برایش شعرهایی را میخواند که قرار است جلوی آقا بخواند. اول از این شعر شروع میکند:
سلام ای وارث خون شهیدان
حسین سرزمین بایزیدان
سلام ای نور حق در ظلمت دهر
سلام ای مهر غالب گشته بر قهر
و بعد میپرسد: «به نظرت خوبه؟ تأیید میکنی؟» و احمد چشمانش را به نشانهی تأیید میبندد. خواهر، شعرهایی را از اشعار برادر -که الان روی تخت دراز کشیده و قدرت تکلم ندارد- انتخاب کرده و میخواهد آنها را هنگام ورود آقا بخواند:
نمیگویم که در عالم ولی نیست
ولی بالاتر از سید علی نیست
بر آن سرو سهی وآن قدّ و قامت
سلامالله منّی تا قیامت...
خواهر همچنان با برادر حرف میزند که مبادا خوابش ببرد که آقا میرسند؛ خواهر سلام کرده و نکرده، با لحنی حماسی، شعرها را میخواند:
سلام ای وارث خون شهیدان
حسین سرزمین بایزیدان
سلام ای نور حق در ظلمت دهر
سلام ای مِهر غالب گشته بر قهر...
سلام ای جلوهی نور خمینی
حسن خو! سید پاک حسینی
چه باشد سکهی صاحب قرانی
که خود آیینهی صاحب زمانی
ز مشرق تا به مغرب بر نگینت
مقامات سلیمانی همینت
نه از جن و نه از دیو و پری بود
تو را حافظ، همان انگشتری بود
ببین حُسن حسن را در حسینی
تو را صبری است چون خشم خمینی
ولی خاصی و عامی تو اکنون
امین مُلک اسلامی تو اکنون
ولایت چون قبایی راست بر تو
چه دستار خدا زیباست بر تو
بیا ای مصلح آیینه بودن
تو را، تنها تو را باید سرودن
رهبر که ظاهراً شعرها را قبلاً نخوانده و نشنیده بودند، نام شاعر این اشعار را میپرسند و معلوم میشود این ابیات از دیوانهای قدیمیتر احمد عزیزی است. رهبر به خواهر میگوید: «شما هم خیلی خوب میخونید. مثل خود احمد میخونید.»
نگاه احمد یک لحظه از مقتدایش برداشته نمیشود. آقا هم دستی به صورت احمد میکشند و میگویند:
«احمد آقای عزیزی گل! فرصت خوبی است با خدا خلوت کنی. این فرصت از فرصتهاییست که کم پیش میاد. با خدای متعال خلوت کن. میشنوه حرف تو رو و پاسخ میده انشاءالله. امیدواریم خدای متعال تفضّلاتش شامل حال شما بشه و عافیت کامل بده.»
خواهر به آقا و ابراز لطفشان به احمد نگاه میکند و سعی میکند بغضش نشکند، هرچند این تلاش چندان هم فایده ندارد. پس باز هم به شعرهای برادر پناه میبرد:
دریای نورش را ببین
موج ظهورش را ببین
ای منکر مهدی برو
برهان من سید علی
بالله که خنجر میزنم
بر میر لشکر میزنم
جان ار بخواهد بیگمان
جانان من، سید علی
احمد نمیبندم زبان
از مدح پیر خامنه
بحر خمینی هستم و
طوفان من سید علی
زمان خداحافظی میرسد؛ خواهر به احمد میگوید: «احمد! دست آقا را زیارت کن.» رهبر دست احمد را در دست میگیرند و او را دعا میکنند و بعد، از همه خداحافظی میکنند. اما هنوز قدمی برنداشتهاند که برمیگردند و با احمد هم جداگانه خداحافظی میکنند.
توی راهرو شلوغ است. دکتر و پرستار و کارمند و بیمار و... همه از ماجرا خبردار شدهاند و مسیر خروجی بسته شده است. به هر زحمتی که شده رهبر را به آسانسور میرسانند اما جمعیت زرنگی میکند و با زدن دکمهی آسانسور مانع بسته شدن در میشوند تا بلکه چند لحظه بیشتر مقتدایشان را ببینند. بازار صلوات داغ است. بالاخره آسانسور راه میافتد. در آسانسورِ دیگر، یک کارمند به همکارش از بوسیدن دست رهبر میگوید: «سه دفعه دست آقا رو ماچ کردم هرچی محافظها خواستن جدام کنن، نگذاشتم...»
خروجی بیمارستان امام رضا(ع) هم شلوغ است. مدتی طول میکشد تا بتوانند رهبر را به ماشین برسانند. یک نفر پشت سر رهبر میدود و مدام فریاد میزند: «درود بر خامنهای؛ آقا خوش آمدی.» خانم میانسالی چفیهی آقا را میخواهد و همین باعث میشود که ماشین رهبر ترمز کند تا چفیه را به آن خانم بدهند. هرچند که ناگهان جمعیت روی چفیه میریزد و معلوم نمیشود چه کسی چفیه را برمیدارد. ماشینهای اسکورت با بوق زدن ممتد سعی میکنند راه را باز کنند و بالاخره موفق میشوند.
یک پرستار گریه میکند که: «خدا رو شکر؛ امام زمان حاجتم رو داد؛ به آرزوم رسیدم؛ از امام زمان خواسته بودم یک لحظه آقای خامنهای رو از نزدیک ببینم. آخه تو برنامهی دانشجوها خیلی عقب بودم.» خانمی با گریه میگوید: «همسر من اولین جانباز جنگ تو خرمشهره؛ چرا آقا نیومدن عیادتش...» و یکی از مسئولین جواب میدهد: «اتفاقاً قرار بود بیاییم؛ دنبال اتاقش هم گشتیم اما پیدا نکردیم؛ دیگه شلوغ شد، مجبور شدیم بریم.»
سلام ای وارث خون شهیدان
حسین سرزمین بایزیدان
سلام ای نور حق در ظلمت دهر
سلام ای مهر غالب گشته بر قهر
نمیگویم که در عالم ولی نیست
ولی بالاتر از سید علی نیست
بر آن سرو سهی وآن قدّ و قامت
سلامالله منّی تا قیامت...
خواهر همچنان با برادر حرف میزند که مبادا خوابش ببرد که آقا میرسند؛ خواهر سلام کرده و نکرده، با لحنی حماسی، شعرها را میخواند:
سلام ای وارث خون شهیدان
حسین سرزمین بایزیدان
سلام ای نور حق در ظلمت دهر
سلام ای مِهر غالب گشته بر قهر...
سلام ای جلوهی نور خمینی
حسن خو! سید پاک حسینی
چه باشد سکهی صاحب قرانی
که خود آیینهی صاحب زمانی
ز مشرق تا به مغرب بر نگینت
مقامات سلیمانی همینت
نه از جن و نه از دیو و پری بود
تو را حافظ، همان انگشتری بود
ببین حُسن حسن را در حسینی
تو را صبری است چون خشم خمینی
ولی خاصی و عامی تو اکنون
امین مُلک اسلامی تو اکنون
ولایت چون قبایی راست بر تو
چه دستار خدا زیباست بر تو
بیا ای مصلح آیینه بودن
تو را، تنها تو را باید سرودن
رهبر که ظاهراً شعرها را قبلاً نخوانده و نشنیده بودند، نام شاعر این اشعار را میپرسند و معلوم میشود این ابیات از دیوانهای قدیمیتر احمد عزیزی است. رهبر به خواهر میگوید: «شما هم خیلی خوب میخونید. مثل خود احمد میخونید.»
نگاه احمد یک لحظه از مقتدایش برداشته نمیشود. آقا هم دستی به صورت احمد میکشند و میگویند:
«احمد آقای عزیزی گل! فرصت خوبی است با خدا خلوت کنی. این فرصت از فرصتهاییست که کم پیش میاد. با خدای متعال خلوت کن. میشنوه حرف تو رو و پاسخ میده انشاءالله. امیدواریم خدای متعال تفضّلاتش شامل حال شما بشه و عافیت کامل بده.»
خواهر به آقا و ابراز لطفشان به احمد نگاه میکند و سعی میکند بغضش نشکند، هرچند این تلاش چندان هم فایده ندارد. پس باز هم به شعرهای برادر پناه میبرد:
دریای نورش را ببین
موج ظهورش را ببین
ای منکر مهدی برو
برهان من سید علی
بالله که خنجر میزنم
بر میر لشکر میزنم
جان ار بخواهد بیگمان
جانان من، سید علی
احمد نمیبندم زبان
از مدح پیر خامنه
بحر خمینی هستم و
طوفان من سید علی
زمان خداحافظی میرسد؛ خواهر به احمد میگوید: «احمد! دست آقا را زیارت کن.» رهبر دست احمد را در دست میگیرند و او را دعا میکنند و بعد، از همه خداحافظی میکنند. اما هنوز قدمی برنداشتهاند که برمیگردند و با احمد هم جداگانه خداحافظی میکنند.
توی راهرو شلوغ است. دکتر و پرستار و کارمند و بیمار و... همه از ماجرا خبردار شدهاند و مسیر خروجی بسته شده است. به هر زحمتی که شده رهبر را به آسانسور میرسانند اما جمعیت زرنگی میکند و با زدن دکمهی آسانسور مانع بسته شدن در میشوند تا بلکه چند لحظه بیشتر مقتدایشان را ببینند. بازار صلوات داغ است. بالاخره آسانسور راه میافتد. در آسانسورِ دیگر، یک کارمند به همکارش از بوسیدن دست رهبر میگوید: «سه دفعه دست آقا رو ماچ کردم هرچی محافظها خواستن جدام کنن، نگذاشتم...»
خروجی بیمارستان امام رضا(ع) هم شلوغ است. مدتی طول میکشد تا بتوانند رهبر را به ماشین برسانند. یک نفر پشت سر رهبر میدود و مدام فریاد میزند: «درود بر خامنهای؛ آقا خوش آمدی.» خانم میانسالی چفیهی آقا را میخواهد و همین باعث میشود که ماشین رهبر ترمز کند تا چفیه را به آن خانم بدهند. هرچند که ناگهان جمعیت روی چفیه میریزد و معلوم نمیشود چه کسی چفیه را برمیدارد. ماشینهای اسکورت با بوق زدن ممتد سعی میکنند راه را باز کنند و بالاخره موفق میشوند.
یک پرستار گریه میکند که: «خدا رو شکر؛ امام زمان حاجتم رو داد؛ به آرزوم رسیدم؛ از امام زمان خواسته بودم یک لحظه آقای خامنهای رو از نزدیک ببینم. آخه تو برنامهی دانشجوها خیلی عقب بودم.» خانمی با گریه میگوید: «همسر من اولین جانباز جنگ تو خرمشهره؛ چرا آقا نیومدن عیادتش...» و یکی از مسئولین جواب میدهد: «اتفاقاً قرار بود بیاییم؛ دنبال اتاقش هم گشتیم اما پیدا نکردیم؛ دیگه شلوغ شد، مجبور شدیم بریم.»