1392/02/21
گفتاری از مدیر انتشارات اسلامی
خاطراتی از نشستهای فرهنگی آیتالله خامنهای
در بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب، پیرمرد ناشری خود را به ردیف غرفههای بازدید رساند. رهبر انقلاب هنوز به او نرسیده بود که صلواتی به نیّت سلامتی رهبر انقلاب از مردم گرفت. بعد هم که رهبر انقلاب را دید، سر گفتوگو را باز کرد. رهبر انقلاب او را شناخت. پیرمرد صاحب انتشارات اسلامی بود که یکی از قدیمیترین ناشران ایران است؛ «حاج قاسم نظیفی». او بعد از سلام و احوالپرسی، فرصت را غنیمت شمرد و از آقا یک استفتاء فقهی کرد. پرسید: «ما در دورهی طاغوت برخی کتابها را به صورت جلدسفید و مخفیانه چاپ و پخش میکردیم. در آن روزها برای چاپ آن کتابها حقالتألیفی به نویسندگانش پرداخت نکردیم. آیا الان دِینی به گردن ما هست؟» میهمان دفتر کار حاج قاسم نظیفی در انتشارات اسلامی شدیم تا از روابط فرهنگی و فعالیتهای انقلابی او بیشتر بشنویم.
سرآغاز آشنایی
بنده از سال 45-46 با حضرت آقا آشنا شدهام. ما وقتی به مشهد میرفتیم، حتماً برای نماز و منبر ایشان به مسجد امام حسن علیهالسّلام میرفتیم. آن وقتهایی هم که ایشان در تهران سخنرانی داشتند -مثلاً در هیئت انصار- باز به مجالس ایشان میرفتیم. این آشنایی ما با حضور یک دوست مشترک بیشتر شد. رهبر انقلاب دوستی داشتند به نام حسن آقای تهرانی. حسن آقا از دوستان قدیمی آقا بود و هر وقت به مشهد میرفت، خدمت ایشان میرسید. آقا هم هر وقت به تهران تشریف میآوردند، با آقای تهرانی دیداری داشتند. خیلی با هم صمیمی بودند. من به واسطهی آقای تهرانی با آقا آشناتر شدم. آقای تهرانی در دفتر «کانون انتشار» بود. در کانون انتشار سه چهار نفر از دوستان معمولاً دور هم جمع میشدند. ما هم بعضی مواقع خدمتشان میرسیدیم.
آقای تهرانی و ارتباطات فرهنگی
حسن آقای تهرانی یکی از مخلصین انقلاب بود. هر یک از انقلابیون هر کار چاپی داشتند، به ایشان مراجعه میکردند. جالب این بود که ایشان خودش چاپخانهای نداشت و کارهایش را به صورت پراکنده به چاپخانههای مختلف میداد. من سال 1343 انتشارات اسلامی را تأسیس کردم. رابطهی بنده با حاج حسن آقای تهرانی در حوزهی کتابهای ممنوعه بود؛ کتابهایی مثل کشفالأسرار یا رسالهی عملیهی امام خمینی رحمةاللهعلیه یا مثلاً غربزدگی جلال آل احمد. آقای تهرانی برخی از این کتابها را به صورت ورق ورق چاپ میکرد. یعنی کتاب را به چند بخش تقسیم میکرد و هر بخش را در یک چاپخانه به چاپ میرساند. آنقدر هم کارش را بلد بود که یک کارشناس ساواک گفته بود: من تعجب میکنم این کتاب را چگونه چاپ کردهاند! آقا کتاب «صلح امام حسن» شیخ راضی آل یاسین را که ترجمه کردند، به آقای تهرانی دادند. او هم کتاب را برای چاپ به انتشارات آسیا داد. انتشارات آسیا کتابهای مذهبی چاپ نمیکرد. حسن آقا آن کتاب را به او داد تا گرایش به جریانات مذهبی پیدا کند. همین حسن آقای تهرانی تیپش را عوض میکرد. کلاه میگذاشت و با فُرغون این کتابها را از چاپخانه تحویل میگرفت و میآورد. خدا رحمتش کند! خیلی مرد مخلصی بود. خدا هم خیلی کمکش کرد. باور کنید اگر او را میگرفتند، دهها بار اعدامش میکردند.
البته بیشتر نشستها و جلسات فرهنگی آقا در «مرکز نشر کتاب» یعنی دفتر حاج آقای مصطفوی -خیابان بوذرجمهری، روبهروی خیابان پامنار- تشکیل میشد. آقایان فضلالله محلاتی، ربّانی شیرازی و عدهی دیگری از روحانیون انقلابی در آنجا جمع میشدند. حضرت آقا هم بیشتر پاتوقشان آنجا بود. دو برادر دیگر آقا هم میآمدند؛ یعنی آقا سیدمحمد و آقا سیدهادی. ما کتابهای ممنوعه را به دست دوستان، آشنایان و علاقهمندان میرساندیم. البته برای توزیع از کتابفروشیهایی استفاده میکردیم که آنها را خوب میشناختیم. عدهای از آقایان هم برای اینگونه مراودات به مغازهی بنده میآمدند. مثلاً آقای ربانی شیرازی، مرحوم آقا مهدی شاهآبادی، مرحوم الهی قمشهای و مرحوم علامه جعفری از این جمله بودند.
کتابهایی که میفروختند
من به خاطر توزیع رسالهی حضرت امام یک بار بازداشت شدم و سی و چهار پنج روز میهمان محبس بودم. شاید چند ده هزار نسخه از رسالهی عملیهی امام چاپ کردیم. آن روزها برای اینکه بتوانیم این کتاب را پخش کنیم، در صفحهی اولش اسم مرحوم آیتاللهالعظمی خوانساری را مینوشتیم. ما با بعضی از سیاسیون ارتباط داشتیم. آنها به ما گفته بودند که هیچوقت در بازجوییهای ساواک راستش را نگویید! چون شهربانی و ساواک از روی کلام راست، سرنخ را میگیرد و خیلی از مسائل را کشف میکند. ما هم نمیگفتیم. یک بار در بازجوییها از من پرسیدند «سیدعلی خامنهای» را میشناسی؟ گفتم: بله! بازجو گفت چند سال است با او آشنا شدی؟ گفتم: هیچی! گفت: پس از کجا میشناسی؟ گفتم: ایشان کتابی ترجمه کرده به نام «صلح امام حسن» که انتشارت آسیا آن را چاپ کرده است. دفتر این انتشارات پشت مغازهی من است. من یک بار که رفتم آنجا کتابی را بگیرم، دیدم آقای خامنهای آنجا است. از من پرسیدند آقا مغازهی شما کجاست؟ گفتم فلانجا. بازجو پرسید: همین؟ گفتم: همین! و ماجرا بهخیر گذشت.
ماجرای دوچرخهی جنگی
یک خاطرهی جالب دیگر هم از آقای خامنهای دارم. زمان جنگ آقای خامنهای خانهای در خیابان ایران داشتند. خانهی ما در نزدیکی منزل ایشان بود. ما همشیرهزادهای داشتیم که آن سال تصادف کرده بود. آن کسی که به او زده بود، برای دلجویی دوچرخهای برایش خرید. او دوچرخهاش را داد به ما که هدیه کنیم به آقای خامنهای برای اهدا به جبههها. خانوادهی ما دوچرخه را را فرستادند منزل آقا. آقا هم آن را به جبهه دادند. بعد از مدتی ایشان یک بار قصهی این دوچرخه را در نماز جمعه تعریف کردند که پسربچههایی که آرزوی داشتن دوچرخه را داشتند، اما دوچرخهشان را به جبهه اهدا کردند. شنیدم که نویسندهی خوشذوقی همین جریان را تبدیل کرد به یک کتاب داستان کودکان. فکر میکنم اسمش داستان یک دوچرخه باشد.
حکم همان است که امام گفته بود
امام خمینی فرموده بودند کسی که یک کتاب را خرید، مالک آن کتاب میشود و هر نوع استفادهای از آن کتاب میتواند بکند. ما با جمعی از دوستان -از جمله مرحوم علامهی جعفری، مرحوم آقای آخوندی و تعداد دیگری از ناشران- خدمت حضرت امام در قم رسیدیم. مرحوم آقای غفاری هم بود. او ملبّس به لباس روحانیت نبود، ولی در زمینهی حدیث، عالِم بود. او از امام پرسید: حضرت امام! من صد هزار تومان خرج کردم تا این کتاب چاپ شده است. کسی اگر آمد این کتاب را یک دانه خرید و از روی کتاب چاپ یا کپی کرد و دیگر از من نخرید، تکلیف صد هزار تومان من این وسط چه میشود؟ امام فرمودند: «کسی حق ندارد به برادر دینی خودش ضرر بزند.» عین عبارت امام این بود. بعدها البته حقوق معنوی تبدیل به قانون شد و جلوی سوء استفاده را گرفتند. من چندی قبل طی نامهای از رهبر انقلاب پرسیدم که من در سالهای قبل از انقلاب در انتشارات اسلامی کتابهایی از جلال آل احمد، مرحوم طالقانی و ... چاپ کردم. حالا انتفاعی هم شاید داشته، ولی این کار را بیشتر در جنبهی آگاهیرسانی انجام دادهام. آیا ما دِینی بر گردنمان هست؟
وقتی روز شنبه خبردار شدم که رهبر انقلاب برای بازدید از نمایشگاه به مصلّی آمدهاند، خودم را به مسیر حرکت ایشان رساندم. توفیق شد که در غرفه «سوره مهر» بالأخره ایشان را از نزدیک زیارت کنم. از ایشان پرسیدم: «ما در دوره طاغوت برخی کتابها را به صورت جلدسفید و مخفیانه چاپ و توزیع میکردیم. در آن روزها برای چاپ آن کتابها حقالتألیفی به نویسندگانش پرداخت نکردیم. آیا الان دِینی به گردن ما هست؟» فرمودند: «شما مقلد کی هستید؟ عرض کردم: مقلد امام خمینی بودم و بعد از ایشان مقلد شما هستم. پرسیدند: نظر امام چی بود؟ گفتم: امام فرمودند اشکالی ندارد و چیزی برعهدهی شما نیست. حضرت آقا فرمودند: پس من هم میگویم به گردنتان نیست.
البته وقت و فرصت کافی برای حرف زدن با آقا پیدا نشد. میخواستم به آقا بگویم که آسودهشبی خواهد و خوش مهتابی ... خیلی حرف و درد دل داریم.
سرآغاز آشنایی
بنده از سال 45-46 با حضرت آقا آشنا شدهام. ما وقتی به مشهد میرفتیم، حتماً برای نماز و منبر ایشان به مسجد امام حسن علیهالسّلام میرفتیم. آن وقتهایی هم که ایشان در تهران سخنرانی داشتند -مثلاً در هیئت انصار- باز به مجالس ایشان میرفتیم. این آشنایی ما با حضور یک دوست مشترک بیشتر شد. رهبر انقلاب دوستی داشتند به نام حسن آقای تهرانی. حسن آقا از دوستان قدیمی آقا بود و هر وقت به مشهد میرفت، خدمت ایشان میرسید. آقا هم هر وقت به تهران تشریف میآوردند، با آقای تهرانی دیداری داشتند. خیلی با هم صمیمی بودند. من به واسطهی آقای تهرانی با آقا آشناتر شدم. آقای تهرانی در دفتر «کانون انتشار» بود. در کانون انتشار سه چهار نفر از دوستان معمولاً دور هم جمع میشدند. ما هم بعضی مواقع خدمتشان میرسیدیم.
بیشتر نشستها و جلسات فرهنگی آقا در «مرکز نشر کتاب» یعنی دفتر حاج آقای مصطفوی تشکیل میشد. آقایان فضلالله محلاتی، ربّانی شیرازی و عدهی دیگری از روحانیون انقلابی در آنجا جمع میشدند. حضرت آقا هم بیشتر پاتوقشان آنجا بود.
آقای تهرانی و ارتباطات فرهنگی
حسن آقای تهرانی یکی از مخلصین انقلاب بود. هر یک از انقلابیون هر کار چاپی داشتند، به ایشان مراجعه میکردند. جالب این بود که ایشان خودش چاپخانهای نداشت و کارهایش را به صورت پراکنده به چاپخانههای مختلف میداد. من سال 1343 انتشارات اسلامی را تأسیس کردم. رابطهی بنده با حاج حسن آقای تهرانی در حوزهی کتابهای ممنوعه بود؛ کتابهایی مثل کشفالأسرار یا رسالهی عملیهی امام خمینی رحمةاللهعلیه یا مثلاً غربزدگی جلال آل احمد. آقای تهرانی برخی از این کتابها را به صورت ورق ورق چاپ میکرد. یعنی کتاب را به چند بخش تقسیم میکرد و هر بخش را در یک چاپخانه به چاپ میرساند. آنقدر هم کارش را بلد بود که یک کارشناس ساواک گفته بود: من تعجب میکنم این کتاب را چگونه چاپ کردهاند! آقا کتاب «صلح امام حسن» شیخ راضی آل یاسین را که ترجمه کردند، به آقای تهرانی دادند. او هم کتاب را برای چاپ به انتشارات آسیا داد. انتشارات آسیا کتابهای مذهبی چاپ نمیکرد. حسن آقا آن کتاب را به او داد تا گرایش به جریانات مذهبی پیدا کند. همین حسن آقای تهرانی تیپش را عوض میکرد. کلاه میگذاشت و با فُرغون این کتابها را از چاپخانه تحویل میگرفت و میآورد. خدا رحمتش کند! خیلی مرد مخلصی بود. خدا هم خیلی کمکش کرد. باور کنید اگر او را میگرفتند، دهها بار اعدامش میکردند.
البته بیشتر نشستها و جلسات فرهنگی آقا در «مرکز نشر کتاب» یعنی دفتر حاج آقای مصطفوی -خیابان بوذرجمهری، روبهروی خیابان پامنار- تشکیل میشد. آقایان فضلالله محلاتی، ربّانی شیرازی و عدهی دیگری از روحانیون انقلابی در آنجا جمع میشدند. حضرت آقا هم بیشتر پاتوقشان آنجا بود. دو برادر دیگر آقا هم میآمدند؛ یعنی آقا سیدمحمد و آقا سیدهادی. ما کتابهای ممنوعه را به دست دوستان، آشنایان و علاقهمندان میرساندیم. البته برای توزیع از کتابفروشیهایی استفاده میکردیم که آنها را خوب میشناختیم. عدهای از آقایان هم برای اینگونه مراودات به مغازهی بنده میآمدند. مثلاً آقای ربانی شیرازی، مرحوم آقا مهدی شاهآبادی، مرحوم الهی قمشهای و مرحوم علامه جعفری از این جمله بودند.
کتابهایی که میفروختند
من به خاطر توزیع رسالهی حضرت امام یک بار بازداشت شدم و سی و چهار پنج روز میهمان محبس بودم. شاید چند ده هزار نسخه از رسالهی عملیهی امام چاپ کردیم. آن روزها برای اینکه بتوانیم این کتاب را پخش کنیم، در صفحهی اولش اسم مرحوم آیتاللهالعظمی خوانساری را مینوشتیم. ما با بعضی از سیاسیون ارتباط داشتیم. آنها به ما گفته بودند که هیچوقت در بازجوییهای ساواک راستش را نگویید! چون شهربانی و ساواک از روی کلام راست، سرنخ را میگیرد و خیلی از مسائل را کشف میکند. ما هم نمیگفتیم. یک بار در بازجوییها از من پرسیدند «سیدعلی خامنهای» را میشناسی؟ گفتم: بله! بازجو گفت چند سال است با او آشنا شدی؟ گفتم: هیچی! گفت: پس از کجا میشناسی؟ گفتم: ایشان کتابی ترجمه کرده به نام «صلح امام حسن» که انتشارت آسیا آن را چاپ کرده است. دفتر این انتشارات پشت مغازهی من است. من یک بار که رفتم آنجا کتابی را بگیرم، دیدم آقای خامنهای آنجا است. از من پرسیدند آقا مغازهی شما کجاست؟ گفتم فلانجا. بازجو پرسید: همین؟ گفتم: همین! و ماجرا بهخیر گذشت.
ماجرای دوچرخهی جنگی
یک خاطرهی جالب دیگر هم از آقای خامنهای دارم. زمان جنگ آقای خامنهای خانهای در خیابان ایران داشتند. خانهی ما در نزدیکی منزل ایشان بود. ما همشیرهزادهای داشتیم که آن سال تصادف کرده بود. آن کسی که به او زده بود، برای دلجویی دوچرخهای برایش خرید. او دوچرخهاش را داد به ما که هدیه کنیم به آقای خامنهای برای اهدا به جبههها. خانوادهی ما دوچرخه را را فرستادند منزل آقا. آقا هم آن را به جبهه دادند. بعد از مدتی ایشان یک بار قصهی این دوچرخه را در نماز جمعه تعریف کردند که پسربچههایی که آرزوی داشتن دوچرخه را داشتند، اما دوچرخهشان را به جبهه اهدا کردند. شنیدم که نویسندهی خوشذوقی همین جریان را تبدیل کرد به یک کتاب داستان کودکان. فکر میکنم اسمش داستان یک دوچرخه باشد.
حکم همان است که امام گفته بود
امام خمینی فرموده بودند کسی که یک کتاب را خرید، مالک آن کتاب میشود و هر نوع استفادهای از آن کتاب میتواند بکند. ما با جمعی از دوستان -از جمله مرحوم علامهی جعفری، مرحوم آقای آخوندی و تعداد دیگری از ناشران- خدمت حضرت امام در قم رسیدیم. مرحوم آقای غفاری هم بود. او ملبّس به لباس روحانیت نبود، ولی در زمینهی حدیث، عالِم بود. او از امام پرسید: حضرت امام! من صد هزار تومان خرج کردم تا این کتاب چاپ شده است. کسی اگر آمد این کتاب را یک دانه خرید و از روی کتاب چاپ یا کپی کرد و دیگر از من نخرید، تکلیف صد هزار تومان من این وسط چه میشود؟ امام فرمودند: «کسی حق ندارد به برادر دینی خودش ضرر بزند.» عین عبارت امام این بود. بعدها البته حقوق معنوی تبدیل به قانون شد و جلوی سوء استفاده را گرفتند. من چندی قبل طی نامهای از رهبر انقلاب پرسیدم که من در سالهای قبل از انقلاب در انتشارات اسلامی کتابهایی از جلال آل احمد، مرحوم طالقانی و ... چاپ کردم. حالا انتفاعی هم شاید داشته، ولی این کار را بیشتر در جنبهی آگاهیرسانی انجام دادهام. آیا ما دِینی بر گردنمان هست؟
وقتی روز شنبه خبردار شدم که رهبر انقلاب برای بازدید از نمایشگاه به مصلّی آمدهاند، خودم را به مسیر حرکت ایشان رساندم. توفیق شد که در غرفه «سوره مهر» بالأخره ایشان را از نزدیک زیارت کنم. از ایشان پرسیدم: «ما در دوره طاغوت برخی کتابها را به صورت جلدسفید و مخفیانه چاپ و توزیع میکردیم. در آن روزها برای چاپ آن کتابها حقالتألیفی به نویسندگانش پرداخت نکردیم. آیا الان دِینی به گردن ما هست؟» فرمودند: «شما مقلد کی هستید؟ عرض کردم: مقلد امام خمینی بودم و بعد از ایشان مقلد شما هستم. پرسیدند: نظر امام چی بود؟ گفتم: امام فرمودند اشکالی ندارد و چیزی برعهدهی شما نیست. حضرت آقا فرمودند: پس من هم میگویم به گردنتان نیست.
البته وقت و فرصت کافی برای حرف زدن با آقا پیدا نشد. میخواستم به آقا بگویم که آسودهشبی خواهد و خوش مهتابی ... خیلی حرف و درد دل داریم.