[ بازگشت ]
|
[ چـاپ ]
مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1377/02/18 عنوان فیش : ابن اثیر جزری کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری نوع(ها) : كتاب متن فیش : وقتی آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مینگرد، حس میکند که کتاب او دارای عصبیّت اموی و عثمانی است. البته احتمال میدهم که به جهتی ملاحظه میکرده است. در قضایای «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، میگوید علّت این حادثه چیزهایی بود که من آنها را ذکر نمیکنم: «لعلل»؛ علّتهایی دارد که نمیخواهم بگویم. وقتی قضیهی جناب «ابیذر» را نقل میکند و میگوید معاویه جناب ابیذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مینویسد چیزهایی اتّفاق افتاده است که من نمیتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسوری داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هوای تشیّع دارد؛ فردی است که احتمالاً هوای اموی و عثمانی هم دارد. همهی آنچه که من از حالا به بعد نقل میکنم، از ابناثیر است. مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1377/02/18 عنوان فیش :زمینههای فاجعه عاشورا در تحلیل دنیاطلبی خواص و عوام کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری, طلحه بن عبیدالله, ابو موسی اشعری, سعد بن ابی وقاص, عبد الله ابن مسعود, خلیفه سوم, اصحاب پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله و سلم, تاریخ حکومت خلفا, عمار, عوام و خواص, دنیاگرایی, تحلیل حادثه عاشورا, عمر بن سعد, تاریخ عصر حضور ائمه اطهار (ع) و حادثه کربلا, تاریخ عصر بعثت و دوران حیات و حکومت پیامبر(صلی الل, صراط مستقیم, نخبگان نوع(ها) : روایت تاریخی متن فیش : چه شد که در این پنجاه سال [بعد از رحلت پیامبر]، جامعه اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت[که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند]؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه مىکنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعه اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود. ببینید، نکتهاى در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام. وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم» - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند. کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند: یک عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند. یک دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت؛ لذا وقتى که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهى، به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت است، خیلى دقّت نظر لازم دارد. من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه - هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبه دینورى» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهاى عجیبى نقل مىکند که من همه آنها را کنار مىگذارم. وقتى آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که نمىخواهم بگویم. وقتى قضیه جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مىنویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است که من نمىتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسورى داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل مىکنم، از ابناثیر است. چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که مىکنم، مىبینم همه آن چهار چیز[ی که پیامبر جامعه را بر اساس آن خطوط ترسیم کرده بود] تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مىکنم که عین تاریخ است. «سعیدبن عاص» یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابىمعیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روى کار آمد، تا کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود، یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعه خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله »اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است. نمونه بعدى، جناب «ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهاى هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمى که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟ ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست! مثال سوم: «سعدبن ابىوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و اداره امور مردم مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او از بیتالمال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمىدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابىوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم مىشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره، یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد! ماجراى دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند. ماجراى بعدى: «استعمل الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدى که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى است که آیهى شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید! این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟! ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»، «کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «وانّما هوالملک»؛ مسأله، مسأله پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد. «سعدبنابىوقّاص»، بالأخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛ گفت: مىبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید! یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابه عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبى است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، مىکند. اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست. طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى در آن جامعهاى که مسأله ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار» تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم. وقتى معیارها از دست رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند! این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن طرف حرکت مىکنند. و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد! شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت، اینجاست. عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست. دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط یک پوسته ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید - امتحان قیام ابىعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود! گفتند به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست. اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛ رى چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛ اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتى که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش مىآید. مربوط به :بیانات در خطبههای نمازجمعه - 1371/01/07 عنوان فیش : ابن اثیر جزری کلیدواژه(ها) : ابن اثیر جزری نوع(ها) : كتاب متن فیش : مرحوم علّامهی عالی مقام، مجلسی رضواناللَّهتعالیعلیه از ابناثیر جزری نقل میکند که وی در «النهایة» این حدیث را آورده و بیان کرده است که چرا نگاه کردن به علیبنابیطالب علیهالسّلام عبادت است. ابناثیر، چنین گفته است که: «ان علیاً کان اذا برز قال الناس لاالهالّااللَّه ما اشرف هذا الفتی.» وقتی علیبنابیطالب علیهالسّلام در مقابل مردم ظاهر میشد، مردم با دیدن او میگفتند: لاالهالّااللَّه! چقدر شریف است این جوان! «لاالهالّااللَّه ما اکرم هذا الفتی.» چقدر کریم و بزرگوار است این جوان! «لاالهالّااللَّه ما اعلم هذا الفتی.» چقدر دانشمند است این جوان! «لاالهالّااللَّه ما اشجع هذا الفتی.» چقدر شجاع است این جوان! خلاصه اینکه، ابناثیر میگوید وقتی مردم به علیبنابیطالب علیهالسّلام مینگریستند، از بس صفات او برجسته بود، مکرّر در مکرّر تهلیل میگفتند و ذکر خدا میکردند. از این جهت، نگاه کردن به او عبادت است. مجلسی این بیان را قبول ندارد و میگوید: ابناثیر خواست یک فضیلت را از علیبنابیطالب علیهالسّلام سلب کند؛ که خود نگاه کردن به او، به خاطر خود علیبنابیطالب علیهالسّلام عبادت باشد. این را خواست سلب کند. اما چند فضیلت دیگر را، من حیث لایشعر، برای علیبنابیطالب علیهالسّلام اثبات کرد! |