1402/03/08بیستوسه سال بعد
معصومه صفاییراد
ساعت سهربعی از دوازدهی شب گذشته بود که
ناخودآگاه شوکه شدم و فریادی کشیدم. باورم نمیشد بعد از ۲۳ سال پیدایش کردهام. خاطرهای محو و دور بود توی ذهنم؛ آنقدر محو و دور که حتی خودم به واقعیبودنش شک داشتم. خاطره اما حالا با عکس جان گرفته و معتبر شده بود. عکس را نشان همسرم دادم و گذاشتم اشکهایم بریزند. آقای همسر گیج بود. گمانم خاطرهام را خیلی جدی نگرفته بود. مثل تمام بچگیهایم که وقتی در مدرسه این خاطره را برای دوستانم تعریف میکردم، باورم نمیکردند. حالا برایش مدرکی رو کرده بودم. توی عکس منِ هفتسالهام زل زده بود به... .
دو روز از تولد سیسالگیام گذشته بود. منتظر خیلی چیزها بودم. منتظر شگفتیهای عدد سی که مثلاً یکدفعه عقلرس شوم و خیلی جدی وارد دنیای عاقل و بالغها؛ اما هیچ خبری نبود. تولد هنوز برایم رسمیت پیدا نکرده بود. بدترین نوع تولد برای آدمی که خودش یا همسرش کسبوکارش کتاب است، میتواند این باشد که نیمهی دوم اردیبهشت متولد شود.
وسط شلوغی نمایشگاه کتاب وضعیت تولد من شبیه بادکنک هلیومی معلق توی هوا بود. رفته بودم نمایشگاه کتاب تا به خودم هدیهی تولد بدهم. ایستاده بودم توی غرفهی سوره مهر و داشتم واکنش کتابخوانان به
«به صرف قهوه و پیتا» و «
استانبولچی» را رصد میکردم که رئیس انتشارات آمد طرفم و بعد سلام و احوالپرسی گفت:
«شما تهران ساکنید؟»
بله
شاید زنگ بزنم فردا صبح زود بیایید نمایشگاه، شاید... .
هدیهی تولد سیسالگیام رزقی من حیث لایحتسب بود. من دعوت شده بودم.
هفتونیم صبح رسیدیم مصلی، پشت ورودی پنجاهوهفت. گفتند از هر غرفه فقط سه نفر را راه میدهند و دو نفر از ظرفیت سوره مهر پر شده بود و فقط رئیس نشر نیامده بود که قطعاً بر من ارجحیت داشت!
رئیس نشر همسایه ورودش تأیید شد و برگشت و چند خردهریز دیگر را از جیبهایش تحویل رفقای پشت در داد و داخل شد.
یعنی تمام شد؟! نمیتوانم داخل بروم؟! مثل همهی این آدمها! به همین راحتی؟! ورق برگشت.
شما نویسندهای فرق میکنه.
اسمم را که گفتم
فهمیدم گویا بدلیل تشابه اسمی با فرد دیگری کار گره خورده و دوباره منتظر بودم راهم ندهند؛ ولی اگر قرار بر شدن باشد، میشود.
همسرم کیفم را گرفت و ماند پشت در. کنار خیل آدمهایی که التماس ورود داشتند. میدانستم دلش کنار من راه میرود؛ ولی بزرگدلتر از من بود.
از خونوادهی ما یه نفر بسه.
همسرم لحظهی آخر با خنده یادآوری کرده بود «انگشتر»! انگشتر یادت نره! ولی من تنها چیزی که با خودم تمرین کرده بودم این بود که گریه نکنم. من همیشه توی موقعیتهای حساس اشکم راه میافتاد. نه از آنها که یک قطره اشک گوشهی چشمشان را پر میکند؛ گریهی من خانهخرابکن بود. قدر دو بند انگشت چشمها و بینیام قرمز میشود و تازه آب بینیام هم راه میافتد و صدای خروسک میگیرد. هرچقدر هم لپ گاز میگرفتم و به خودم بدوبیراه میگفتم که الان وقتش نیست، توفیر نمیکرد. من نباید گریه کنم. باید بتوانم دربارهی کتابهایم حرف بزنم؛ حتی شده چند کلمه. اینکه بتوانم آن انگشتر عقیق رکاب صفوی را که آقا در دیدار مردم تبریز دستشان بود، طلب کنم،
شاید موضوعی در حد و اندازه درخواست شکافتن اتم بود!
در عمرم این همه مرد کتوشلواری یکجا ندیده بودم. گوشی که نداشتم به آقای همسر گزارش لحظهبهلحظه بدهم؛ سرم را با کتاب گرم کردم که فائضه رسید. بودن کنار یک تبریزی بهترین چیزی بود که میتوانست این لحظاتم را پر کند.
خانمی آمد کنارمان و گفت دوتا غرفه مانده به شما برسند. چه بیسروصدا! یحتمل گمان میکردم کسی آن وسط از جمع صلوات طلب کند!
موجی سمت غرفهی سوره مهر آمد. دایرهای تنگ بود. مرکزش را نمیدیدم؛ ولی مغناطیسش را احساس میکردم که به من نزدیک و نزدیکتر میشد. چسبیده بودم به زمین. میدانستم باید سفت سر جایم و پیش قفسهی کتاب خودم بایستم و نگذارم کنارم بزنند؛ ولی... بین آنهمه مرد نمیتواستم برای خودم جا باز کنم.
خانمی غیر از آن دیگری کنارم ایستاد و لبخند زد.
غرفهدار هستید؟
نویسندهام.
آهان نویسنده...!
از صبح این چندمین بار بود که دیگران وقتی نویسندهبودنم را میشنیدند، واکنش مضاعفی نشان میدادند. هیچ وقت بابت نویسندگی اینقدر احترام دریافت نکرده بودم!
با استیصال نگاهش کردم و گفتم: «من چطور درون این دایره قرار بگیرم؟ برسن اینجا مجبور میشم برم کنار.»
نگران نباشین...، براتون جا باز میکنن.
راست میگفت. «نویسنده هستن»، عصای موسی شد و دایره را شکافت و برای من راه گشود.
سلام کردم.
جواب دادند.
رئیس انتشارات که ردیف سفرنامهها را نشان داد و معرفیام کرد، کلام را دست گرفتم. از کتاب اولم گفتم که سفرنامهی بوسنی است و کتابهای بعدی که سفر به باکو و استانبولاند در دههی محرم؛ رفتم عزاداری شیعیان آنجا را ببینم... .
شما خودت ترکی؟ چون زبونشون رو بلد نباشین سخت میشه... .
همسرم ترک هستن؛ ترک تبریز.
ترکیشون فرق داره که... .
خیلیها تو تبریز ترکی استانبولی رو هم بلدن.
از آن لحظهی خودم توقع حاضرجوابی ندارم؛ ولی ۲۴ ساعت بعد جواب بهتری به ذهنم رسید؛ چون اهل شعر بودند، باید برایشان میخواندم «هرگز از معنایشان چیزی نفهمیدم؛ ولی/آتشی میزد به جانم نوحههای آذری»!
سفرنامه ژانر مهجوریه... . خیلی چیزها رو میشه در قالب سفرنامه گفت؛ ولی... .
نه سفرنامه خوبه... .
حتم آقای همسر وقتی میفهمید اسمش را هم آوردهام و از تبریز هم گفتهام؛ ولی انگشتر طلب نکردهام پکر میشد؛ اما چیزی نگفت. خوشحالیاش به هر گِلهای میچربید.
شب برای آقای همسر خاطرهی آن سال را میگفتم که منِ سیساله دومین بارم است که درون این مغناطیس قرار گرفتهام. بار اول را فقط یادم بود که خیلی کوچک بودم. سالش را یادم نبود. مثل جوجه اردک کارتونها بودم. از آنهایی که همیشه چسبیدهاند به گوشهی لباس پدرشان. همهجا همراهش میرفتم. سر کار، روضه، جلسه... .
اینکه آن روز نمایشگاه کتاب چطور و با چه لطایفالحیلی من را با خودش برده بود، یادم نیست. پدرم در انتشارات اسراء تحقیق و تنظیم کتابهای آیتالله جوادیآملی را انجام میداد و آن روز هم در نمایشگاه توی غرفه اسراء بودیم. غرفهای که سالهای سال بعدش در نمایشگاههای کتاب، من دوستانم را آنجا میبردم تا اسم پدرم را صفحهی دوم کتاب
حماسه و عرفان نشانشان بدهم.
من از آن روز دیدار رهبری از نمایشگاه کتاب قم، خاطرهی یک جعبه شیرینی داشتم. جعبهی شیرینیای که زیر پیشخوان بود و گذاشته بودند تا هر دور که چای میریزند، چیزکی هم کنارش باشد برای پذیرایی. مدت انتظار طولانیتر از تحمل منِ هفتساله شده بود و گوشهی نگاهم بهسمت جعبهی شیرینی میکشید. زیرجُلکی یکییکی از شیرینیها برمیداشتم و میخوردم. هربار که مزهی شیرینی زیر زبانم پخش میشد، فکر میکردم چه خوب که پدرجون امروز من را با خودش آورده! حواسم بود طوری از جعبه بردارم که کسی متوجه تغییرات حجمش نشود. به آخرها که رسید، کار سخت شد. هربار از خودم قول میگرفتم که این دفعه دیگر دانهی آخر است؛ ولی باز شیطان دست به کار میشد!
آقا که آمدند، همهچیز عوض شد. من داخل مغناطیسی قرار گرفته بودم که با تمام هفتسالگیام نمیتوانستم از آن خارج شوم و آن را نفهمم. حواسم دیگر آنجا نبود. پیش جعبهی شیرینیها هم نبود. به حرفها هم نبود. دیگر لازم نبود بهزور نگهم دارند. خودم کشیده شده بودم سمت مرکز این دایره. چشمهایم این را نشان میدهند. من از آن لحظهی هفتسالگی فقط جاذبهای در ذهن دارم. ای کاش پدرجون بود و ازش میپرسیدم آن لحظه چه گفتند و شنیدند. این مخاطبقرارگرفتنش بین آنهمه آدم در غرفه، این دستهای حامیاش پشت من، این خندهی از ته دلش نمیتوانست مربوط به گفتوگویی در باب کتابهای فلسفه و تفسیر غرفه باشد.
فقط میخواستم سال خاطره را بدانم. توقع زیادی نداشتم. اولش دیدار رهبری از نمایشگاه کتاب قم را گوگل کردم که نتیجهای نداشت. بعد در سایت رهبری سفرهای ایشان به قم را جستوجو کردم که آخرینش سال ۸۹ بود و نمیتوانست خاطرهی بچگیام باشد. جستوجو را بردم عقبتر. سفر قبلی سال ۷۹ بود؛ یعنی هفتسالگی من. این میتوانست همان سفر باشد. توی آرشیو عنوان «دیدار از نمایشگاه کتاب» پیدا نکردم. «بازدید از نمایشگاه مراکز علمی و پژوهشی حوزه» میتوانست نزدیک به منظور من باشد. بین عکسهای آن سالها که کیفیت چندانی هم نداشتند، دنبال غرفهی اسراء بودم که بین آنهمه مرد چشمم خورد به دخترکی با مقنعهی سفید مدرسه که با گریهوزاری از مادرش خواسته بود دورش روبان قرمز بدوزد. ساعت سهربعی از دوازده شب گذشته بود که
با هیجان فریاد زدم.
حیف که آن سالها عکسها چند لحظه بعد از اتفاق توی تمام خبرگزاریها منتشر نمیشد و توی گوشی در دست آدمها نبود. پدرجون هیچوقت این عکسمان را ندید!
بعد ۲۳ سال آن دخترک مقنعهسفید با روبان قرمز بار دیگر در جمعی مشابه بود. این بار دلنگران جعبهی شیرینیها نبود. طُفیلی هم نبود. این بار در اردیبهشت سیسالگیاش، خودِ خودش دعوت شده بود تا از کتابهایش بگوید...!
پیوندهای مرتبط:
در این رابطه ببینید: