نوشته بود: «هر ظرفی به آنچه در آن بریزی محدود میشود بجز علم که با افزودن دانش وسعت می یابد.» یک سفید خوشرنگ روی یک پارچه آبی لاجوردی خوشرنگ، همه اش با هم روی یک بدنه آجری خوش رنگ که پایین ترش یک حاشیه خوشرنگ خودنمایی می کرد... یعنی یک طوری بود که سیاه هایش هم خوش رنگ بودند! اصلا یک وضعی بود! مبانی سواد بصری تغییر کرده بود. مبانی رفتار آدمها هم همینطور.
یک جمع جوان باحال که هوشمندی از برق چشمهایشان می بارید و بلا انقطاع حرف می زدند! آقایان بیشتر از خانمها! هر از چندگاهی یکی یک گوشه حسینیه پقی میزد زیر خنده و فواصل این خندهها چندان هم زیاد نبود.
نشسته بودند روی زمین، روبروی همان خوش رنگآبادی که نوشتم. هر کسی سعی می کرد ارتفاع چشمهایش از سطح زمین تاحد ممکن بیشتر شود. آنهایی که چهارزانو نشسته بودند هم خیلی زود فهمیدند باید دوزانو بنشینند. و بعد... موجی از جوانهای خوشحال که مثل آونگ تکان میخوردند بلکه مختصاتی پیدا کنند که چشمهایشان را در آن بکارند و از آنجا تسلطشان به صندلی روی سن بیشتر شود. ترجیح میدادند در هر سانتیمتر مربع دونفری بنشینند اما پشت ستونها نیفتند و خب بالاخره بنا به این بزرگی ستون هم میخواست اما کاش ستون نداشت! اگر قرار بود طوری ساخته شود که هیچ ستونی نداشته باشد لازم بود پایههایی در کنار دیوار تعبیه کنند که با قوسهایی به وسط سقف...
وسط محاسباتم بودم که «رهبر» آمدند.
جالب بود! تا قبل از آمدن ایشان یکنفر از آقایان شعارهایی می داد که جمعیت با کم کاری و بی حوصلگی وصف ناپذیری تکرارش می کردند. لابد با خودشان فکر می کردند چرا باید اینکه تو می گویی را تکرار کنم؟...شاید من بخواهم شعار دیگری بدهم!...اصلا چه کسی گفته تو بگویی که من تکرار کنم؟...چرا خودم نگویم و خودم تکرار نکنم؟...چرا من نگویم و تو تکرار کنی؟...اما به محض ورود رهبر- اگرچه شعارها همان ها بود - آنچنان با قدرت و یکصدا تکرار میشد که انگار نه انگار اینها همانها بودند و شعارها هم همان.
«رهبر» با لبخند وارد شدند. تا جایی که میشد سلام میکردند و آن دورترها را هم با نگاهی و لبخندی و محبتی و ... دوستمان داشتند! خیلی دوستمان داشتند! واضح بود. ... خودم معلم هستم، می فهمم!...وقتی معلم هستی دانشجوهایت را دوست داری، خیلی دوست داری، نیازی نیست این را به آنها بگویی؛ رفتارت، کلامت و نگاه هایت این را نشان می دهد. خیلی خیلی دوستمان داشتند...معلم بودند، رهبر بودند، پدر بودند و همه اینها را می فهمیدند.
نشستیم، قرآن خوانده شد و مجری شروع کرد. بجز رئیس بنیاد ملی نخبگان و وزیر علوم که صحبت کردند، یک جمعی هم در صف بودند. هر کدام برنده مدالی یا رتبه برتر حیطه ای یا پژوهشگر ویژه ای یا مخترع اتفاقی یا...و آنها که نشسته بودند هم رسما جمعی انسان سوپر هوشمند که طرف تا می گفت «ف» داشتند از فرحزاد برمی گشتند. اینها از آنها تیزتر، آنها از اینها تیزتر، رهبر از هر دویشان!
هرکدام توضیحی دادند درباره آنچه انجام شده بود یا آنچه تصور می کردند لازم است انجام بشود و با شور و حرارت متنشان را می خواندند. خداوکیلی بعضی از مطالب هم بسیار جذاب بود و البته که یکی دو نفر هم رسما پایان نامه شان را ارائه کردند!... متنشان تمام نمیشد!... جمعیت بیشتر از اینکه دلشان بخواهد همطرازانشان صحبت کنند، منتظر بودند ببینند «رهبر» به آنها چه می گویند. رهبری که با جدیت به کلمه کلمه متنهای کوتاه و بلند جوانان گوش می دادند... انگار همان موقع به آنها فکر می کردند و تحلیلشان می کردند. اگرجایی را دقیق نشنیده بودند سوال می پرسیدند. از خود سخنران جدی تر پیگیر ماجرا بودند، انگار امیدشان به این متن ها گره خورده بود.
بمب های جوان و پرانرژی حاضر در سالن تک تک حرکات ایشان را رصد می کردند و منتظر کوچکترین اشاره ای که عکس العمل نشان بدهند. چه باحال! مگر میشود این رهبر دستوری بدهد و این جمعیت با این حجم از انرژی و آی کیوی زیپ شده عالم را نترکانند؟
چند نفری در مورد دستاوردهای جدید و راهکارهایی برای آینده صحبت کردند که به شکل غیر مترقبه ای جوانی از رسته آقایان بلند شد و داد زد:" آقاااااا !.....من یبابابابیانتبب اما آقای یللببیبلب تهدید ابلیابایا آقاااااااا! نمی ایسلیلبیلب من بیاابیلیبالبل آقاااااا !...." درست نمی شنیدم چه چیزی می گفت، پشتش به من بود و رویش به سمت خوشرنگ آباد، اما هرچه بود داشت ناراحتی هایش را بروز می داد. هر از چندگاهی هم داد می زد آقا! کم کم بمب های جوان خنده شان گرفت، هرچه عده ای گفتند بنشین! ننشست.
رهبر( تلفیق اقتدار و مهربانی) گفتند:" مدیر جلسه من نیستم، می بینید که! ...من یکی از افرادی هستم که بناست به من نوبت بدهند... اگر نوبت برسه" جماعت زد زیر خنده. خود رهبر هم می خندیدند.
مجری نفر بعد را معرفی کرد، پسر جوان ول کن نبود. رهبر به مجری گفتند:" آقا فکری برای ایشون بکنید!" مجری جوان قبول نکرد!! توضیح داد که وقت نمیشود، آمد ادامه دهد که مجددا پسر جوان نگذاشت! رهبر روبه جمعیت اما خطاب به مجری گفتند:" بذار ببینم چی میگه ایشون!" دوباره همه زدند زیر خنده. رسما منتظر بودند بخندند! پسرجوان یک چیزهای دیگری هم گفت، رهبر گفتند:" اولا شما گوش کن از این ۵ دقیقه که میخواستی دو دقیقه اش رو صحبت کردی، ثانیا شما یه کم عجولی معلوم میشود، من که توصیه ات را به این آقا کردم! صبر کن بیایی اینجا پشت بلندگو که من بشنوم چه می گویی! ممکنه بهتون وقت بدهند... ان شاالله ... اگر خدا به دلشون بندازه!!" و دوباره جماعت شروع کردند به خندیدن...فضای جالبی شده بود. پسر جوان عجول با دلی پر صحبت می کرد و رهبر( تلفیق معلمی و پدری) مجبور بودند هم آرامش کنند و هم نصیحتش، الباقی فرزندان خانواده هم به شرایط پیش آمده هرهر می خندیدند. به هر زور و ضربی بود راضی شد بنشیند.
۷-۸ نفر دیگر هم صحبت کردند. حالا دیگر نوبت به رهبر رسیده بود. گفتند :"کو آن جوانی که می خواست صحبت بکند؟" طرف نبود!...نفهمیدم کجا رفته بود!...در وصف اینکه کجا رفته هر کسی از وسط جمع چیزی می گفت و می خندیدند...رهبری با لبخند پرسیدند:" چی؟...کجا رفته؟..."کسی چیزی گفت و باز همه خندیدند. پسر جوان از سمت چپ سالن داشت تند تند خودش را به سمت راست میرساند. گمانم چشمش که به بلندگو افتاد انگار دنیا را به او داده اند. بمب ها می خندیدند. چرا؟...چرا این خنده ها تمام نمیشد؟ شاید ترکیب انرژی و شادی از نوع غیر مادی اش میشود خنده! رهبر ( تلفیق اقتدار و پدری) با لبخند پسر را نگاه کردند:"خب! بفرمایید! فقط ۳-۴ دقیقه بیشتر نشود ها!" پسر جوان شروع کرد. فکر کنم در تمام آن مدت داشته متنش را منظم می کرده:" رتبه اول دانشگاه شدم، گفتند کشک است." رهبر:" چی هست؟"... پسر:" کشک!"...بمب ها : خخخخخخخخخ!
به هرشکل و به هر نحو متنش را خواند، خیلی ناراحت بود می گفت با اینهمه افتخار چرا از ما استفاده نمیشود؟ (خیلی هم بی ربط نمی گفت، نمیدانم چرا ما هنوز عزیزان ۷۰ ساله را در پست ها نگه داشته ایم و دوستان ۲۵-۳۰ ساله بیرون گود هستند.) به هرحال حجم زیاد ناراحتی مستاصلش کرده بود. دلش نمی خواست حرف هایش تمام بشود. رهبر کمکش کردند ( تلفیق اقتدار و مدیریت): "بسیار خب! کفایت می کند. حرفتان را زدید!" و دوباره خنده جمعیت.
رهبر(تلفیق هوشمندی و مدیریت) صحبتهایشان را شروع کردند؛ حساب شده، دستهبندی شده، استراتژیک. اینکه نخبه فعال به درد میخورد و لاغیر! نخبهای که بیتفاوت نیست، خواب هم نیست، کل هنرش در تعداد سلولهای مغزش خلاصه نمیشود. نق نقو نیست! فعال است، فعااااال! . اینکه کار دشمن دزدی است. دزدی میکرده، دزدی میکند، دزدی خواهد کرد! در تمام زمانها، فعل دزدی را صرف میکند، هدفش هم سرمایههای کشور است. شما سرمایههای اصلی کشورید! هزار روش هم دارد؛ ناامید میکند که خودت بیخیال تلاش کردن بشوی، دام پهن میکند بلکه طمع کنی و خودت بروی سمت او، اگر قوی تر از این حرفها بودی به از بین بردنت هم فکر میکند، حواست باشد!
فرزندان باهوش رهبر گوش میدادند و حرف ها را میخوردند. خیلی خوب میفهمیدند چه میگوید. حرفهای مهمی بود. گفتند و گوش کردند. اذان شد. البته صحبتهای اصلیشان تمام شده بود. گفتند: «اگر دوباره شما را دیدم بیشتر باهم صحبت میکنیم»
یکنفر گفت: "بعد از اذان بگویید!" گفتند: "بعد از اذان ناهار است! نماز و ناهار!" و لبخند زدند (تلفیق اقتدار و مهربانی و معلمی و پدری و مدیریت و ...) چقدر دوستمان داشتند...چقدر خانه را دوست داشتند...چقدر اهل خانواده بودند! فضای بین نخبههای جوان و رهبری چقدر پر انرژی و باحال بود.
چهارشنبه بعدازظهر بمبهای فوق هوشمند و رادارگریز ایران رفتند که عمل کنند. پیشرفتهترین تکنولوژیهای غیر دستساخته عالم امکان که هرکدام صدها برابر بمبهای هستهای انرژی دارند، صدها بار قویتر، هزاران بار موثرتر، میلیونها بار عمیقتر که قلبشان را نمیشود بتن گرفت، اجازه بازدید هم نمیدهند و بازرسان آژانس خودشان را هم که بکشند نمیتوانند راهی برای مقابله با آنها بیابند.