Khamenei.ir

1397/07/28

صبح‌نو | حاشیه‌نگاری از ملاقات نخبگان علمی با رهبر انقلاب

حاشیه‌نگاری «صبح‌نو»از ملاقات نخبگان علمی با رهبر انقلاب - افروز مهدیان

دیدار مهر و دانش

آسمان تا صبح باریده و هوای تهران را لطیف کرده بود. ساعت هفت‌و‌نیم صبح دم در حسینیه امام خمینی ؟ره؟، زمین هنوز خیس بود. پرنده‌ها لای دار و درخت‌ها می‌خواندند و نسیم خنکی می‌وزید. جمعیت آرام‌ آرام کارت‌هایشان را نشان می‌دادند و می‌رفتند داخل. هوا سرد نبود ولی کاپشن‌ها و کت‌های ضخیمی که تن بعضی‌ها بود نشان می‌داد از جاهای سردسیر آمده باشند، مثلا از تبریز، شهرکرد، ایلام و جاهایی که هوای الآن می‌طلبد این‌ طور لباس بپوشند.

از خانه تا بیت رهبری را صلوات فرستاده بودم که دم در زیاد معطل نشوم و مشکلی در هماهنگی‌ها برای ورودم پیش نیاید. راحت رفتم داخل ولی خودکار و کاغذهایم را گرفتند؛ انگار یا صلوات‌هایم را درست‌و‌درمان نفرستاده بودم یا هماهنگ‌کننده فراموش کرده بود دوتا تکه کاغذ و یک خودکارم را هم هماهنگ کند.
از آن‌ها اصرار که وسیله اضافی نمی‌شود ببری و از من هم پافشاری که بدون این‌ها کارم لنگ می‌ماند. هرچه عجله کرده بودم که زودتر بروم داخل و جلو بنشینم هدر رفت. گفتند برو یک جایی بنشین تا خودمان برایت بیاوریم. قبل از ورود پذیرایی شدیم. یک میز که رویش شربت آبلیمو توی لیوان‌های یک‌بار مصرف معمولی چیده شده بود با چند تا جعبه شیرینی، شیرینی‌هایی شبیه کیک‌یزدی.
نگران کاغذ و قلمم بودم و فقط لیوان شربت را سر کشیدم. شکر و آبلیمویش به اندازه بود. رفتم داخل حسینیه. از آخرین باری که آنجا را دیده بودم پانزده سالی می‌گذشت، افطارهای ماه رمضان تشکل‌های دانشجویی. زیلوهای آبی با لوزی‌های سفید نخستین چیزی بود که به چشمم آمد. هنوز از پانزده سال پیش تغییری نکرده بود. مانده بودم این همه سال با این حجم از دیدارها پوسیده نشده یا اگر تعویض شده چرا دوباره همین شکلی؟ چرا نرم‌تر یا مرغوب‌تر نشده؟ 
حسینیه جماران هم زیلوهایی با همین سر ‌و ‌شکل داشت و امام هم مخالف تعویض‌شان بود. هنوز نیم ساعتی تا شروع مراسم مانده بود. دانشجوها کم کم داشتند وارد می‌شدند و فرهیخته‌طور می‌نشستند. کسی، کسی را هل نمی‌داد و به زور خودش را توی یک وجب جا نمی‌چپاند.
هرکدام‌‌شان را برانداز می‌کردم که چطور وارد می‌شود. تیپش چطوری است، کجا می‌نشیند و توی چه حال و هوایی است. حدود یک‌ سوم جمعیت مانتویی بودند، مانتوهای نسبتاً بلند و مقنعه‌هایی با رنگ تیره. بعضی‌ها موهای‌شان بیرون بود و نمی‌دانم چرا هرلحظه فکر می‌کردم الان است که یکی از محافظ‌ها مثل خدام امام رضا ؟ع؟ می‌آید و با همان پرهای رنگی‌رنگی بهشان تذکر می‌دهد. تعداد شهرستانی‌ها زیاد بود، این را هم از روی لهجه‌های‌شان می‌شد فهمید و هم از نماز شکسته‌ای که آخرش به امامت آقا خواندیم.

آغاز رسمی مراسم
حدود دو سوم حسینیه را پارتیشن کشیده بودند که جمعیت توی همان قسمت جلویی بنشینند و پراکنده نشوند. دو ردیف کنار حسینیه هم صندلی چیده شده بود، یک ردیف برای آقایان، یکی هم خانم‌ها. اولش فکر کردم صندلی‌ها برای نشستن خواص است ولی بعدش دیدم که هرکس بخواهد می‌تواند بنشیند که البته زود پر شد. بعضی‌ها تکیه می‌دادند به دیوار‌های عقبی، ستون‌ها یا پارتیشن‌ها. چون باید منتظر کاغذ و قلم می‌ماندم آخرین ردیف کنار دست یکی از محافظ‌ها نشستم تا من را ببیند و یادش نرود که برای چه آمده‌ام و دنبال کارم باشد.
یک پرده بزرگ سرمه‌ای‌رنگ بالای سر جایگاه زده بودند با این حدیث از نهج‌البلاغه امیرالمؤمنین ؟ع؟ که : کلُّ وِعَاءٍ یضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ إِلاَّ وِعَاءُ اَلْعِلْمِ فَإِنَّهُ یتَّسِعُ . زیرش هم ترجمه‌اش را نوشته بود: «هر ظرفی به آنچه در درون آن قرار می‌دهند پر می‌شود، جز ظرف دانش که از آن وسعت می‌یابد.»
 مداح رفت پشت تریبون. آقای مهدی رسولی بود. به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی ؟ع؟ اشعاری حماسی خواند و بعد هم شعرها را وصل کرد به ماجرای پیاده‌روی اربعین. آنقدر از نداشتن کاغذ و قلم پریشان بودم و در رفت‌و‌آمد بین حسینیه و بازرسی که درست نفهمیدم چی خواند و کی تمام کرد. ساعت پنج دقیقه به 9 آقا توی حسینیه بود. هجوم زیادی به سمت جلو وجود نداشت و شعارها مثل همیشه بود: «ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده.»
برای آخرین‌بار رفتم توی بازرسی، این بار با توپ پرتر. خواستم کاغذ و قلمم را چک کنند و بدهند که یکی از محافظ‌ها گفت که رفت و آمد من هم تمرکز محافظ‌ها را به هم می‌زند و هم نظم جلسه را؛ خدا ببخشد! صورتم گر گرفته بود و حرص می‌خوردم. یکی از مسوولان اجرایی به آرامش دعوتم کرد و وعده داد که پیگیر گرفتن وسیله برایم خواهد بود. برگشتم توی حسینیه.
قاری قرآن را تمام کرد و مجری رفت پشت تریبون که درست در سمت چپ آقا و پشت به خانم‌ها بود. با خودم فکر کردم اگر تریبون را در خلاف این جایی که بود می‌گذاشتند چطور می‌شد. خانم‌ها سخنران را می‌دیدند و مسوولینی را که در سمت راست جایگاه نشسته بودند، نمی‌دیدند.
مجری از آقای سورنا ستاری دعوت کرد تا پشت تریبون بیاید. یادم آمد خاطرات پدر شهیدش منصور ستاری را که می‌خواندم، نقش همسرش یا همان مادر سورنا برایم پررنگ و جالب بود. مادری که فردای شهادت همسرش خواهر سورنا را به‌زور راهی مدرسه کرده بود؛ نکند از درس و مشق عقب بیفتد. یا وقتی خود سورنا توی آزمون کارشناسی‌ارشد نفر اول کنکور می‌شود با بی‌تفاوتی می‌گوید کار خاصی نکرده است. خیال می‌کنم مثل ماجرای سورنا قسمت عمده‌ای از ماجرای نخبگی نخبه‌ها به مادرهایشان ربط دارد و مدیون آ‌ن‌هاست.
سورنا ستاری حالا سکان‌دار بنیاد نخبگان است؛ نخبگانی که تمام جمعیت حسینیه، تازه مشت نمونه خروارشان بود. اینکه کشوری این همه آدم داشته باشد که هر کدام در بخشی می‌توانند گره‌گشا باشند دل آدم را گرم می‌کند. صحبت‌های سورنا ستاری و همچنین بعد از آن وزیر علوم آقای منصور غلامی خلاصه و موجز بود. بعد از آن مجری یکی‌ یکی دانشجوها را معرفی می‌کرد و آن‌ها هم به‌ترتیب می‌رفتند پشت تریبون و متن سخنرانی‌شان را می‌خواندند. سخنران‌ها یکی‌درمیان خانم و آقا بودند و جالب این که خانم‌ها هم یکی درمیان چادری و مانتویی.  سخنران‌ها بعد از صحبت‌هایشان که از روی نوشته و کاملاً رسمی و گاهی تخصصی بود می‌رفتند روی جایگاه، دوزانو می‌نشستند جلوی آقا. متن سخنرانی‌شان را می‌دادند و بعد از خوش‌و‌بشی می‌آمدند پایین.
 از بین تمام سخنران‌ها خانم منصوره نادری‌پور چفیه آقا را خواست و پشت‌بندش یک چفیه دیگر انداختند روی دوش آقا. یکی از دخترها که پشت سرم نشسته بود هر بار با بالا‌رفتن سخنران‌ها به حسرت می‌گفت: «خوش به حالش. چه کیفی می‌کنه آقا را از این فاصله می‌بینه.»
از آوردن کاغذ و قلم که ناامید شدم رفتم توی جمعیت. سعی کردم آرامشم را حفظ و به حافظه‌ام اعتماد کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم همه حرف‌ها را به حافظه‌ام بسپارم پس تصمیم گرفتم گزینشی عمل کنم و بیشتر روی سخنرانی خانم‌ها دقیق شوم. خانم‌ها الهام حیدری، سارا محمدی، منصوره نادری‌پور و زینب اکبری به ترتیب دغدغه‌ها و خواسته‌های علمی خودشان را گفتند. همه‌شان رسا، محکم و بدون تپق. انگار نه انگار که جلوی شخص اول مملکت ایستاده‌اند.
سارا محمدی بیشتر از همه توی ذهنم ماند. دانش آموز استعداد درخشان و برنده المپیاد زیست که مانتو و مقنعه سبز پوشیده بود و بعد از حرف‌هایش برگشت صف اول و نشست سرجایش.
جلسه طولانی شده بود و معلوم بود برای بچه‌های شهرستانی که شب گذشته را در راه و توی اتوبوس گذرانده بودند خسته‌کننده شده. رفت‌و‌آمد به بیرون حسینیه زیاد شده بود. می‌رفتند یک شیرینی و شربتی می‌خوردند و برمی‌گشتند. بعضی‌ها از قبل دوست بودند، بعضی‌ها آنجا با هم رفیق شده بودند. مثل دو تا دختری که در ردیف من نشسته بودند و از اول مراسم تا اینجایش را یک‌سره داشتند حرف می‌زدند و ریزریز می‌خندیدند. خودم را کشاندم کنارشان. نفرات اول برد پزشکی بودند. پرسیدم چرا آمدید و اینقدر حرف می‌زنید؟ یکی‌شان گفت: ما اومدیم اصل کاری رو ببینیم نه این که حرف‌های اینها را گوش بدیم. گفتم: خب اینها هم نماینده‌های شما هستند. خندید و گفت: نه بابا. توی جمعیت چشمم خورد به یک دختربچه. از جایم بلند شدم و خودم را کنارشان جا دادم. پرسیدم: «ایشون هم دانشجو هستن؟» مادرش که داشت چادر دختر را مرتب می‌کرد گفت: «دختر دانشجو هستن.» اسمش ریحانه بود و 9ساله؛ از ساری آمده بودند.

نوبت خارج از جلسه
میانه‌های مراسم یکی از پسرها وسط جمعیت درست روبه‌روی آقا از جا بلند شد و چیزهایی گفت. یکی از مسوولان اجرایی آمد طرفش و سعی کرد بنشاندش. آقا گفت بگذارید حرفش را بزند. صدایش را نمی‌شنیدم ولی انگار که از آقا زمانی برای صحبت می‌خواست. آقا گفت: «من مدیر جلسه نیستم. می‌بینید که. من خودم هم نشسته‌ام تا بهم وقت بدن.»
 پسر دانشجو دست راستش را بلند کرده بود و همچنان یک چیزهایی می‌گفت. آقا اخمی کرد و گفت: «بیخود کردن تهدید کردن.» بعد رو کرد به مجری و گفت: «من پادرمیانی می‌کنم و می‌خوام که آخر جلسه بهتون وقت بدن.» پسر قانع شد و نشست. آخر جلسه آقا حواسش بود که جوان معترض حتماً حرفش را بزند. خواستند که برود پشت تریبون. متن آماده‌ای نداشت و تنها می‌خواست درد‌دل کند. افتخارات و مدال‌ها و جایزه‌هایش را یکی یکی ردیف کرد و آخر هر کدام‌شان هم یک «کشکه» گذاشت و دست آخر گفت با این همه افتخار صبح‌ها در نانوایی کار می‌کنم و شب‌ها نقاشی ساختمان می‌کنم.
بعد هم رفت بالا روی جایگاه و نمی‌دانم چی گفت که آقا گفت: «شما فقط قدری به اعصابتون مسلط باشید.» پسر ول‌کن نبود. آخرش آقا گفت: «دیگه برید. برید.» حضار هم خندیدند.
ساعت 11 شده بود و حدود دو ساعت از وقت جلسه به صحبت‌های دانشجوها اختصاص داده شده بود. بالاخره نوبت به آقا رسید. آقا که شروع کردند دیگر کسی برای تجدید قوا بیرون نرفت. برگشتم و به آن دو تا دختر که مرتب می‌خندیدند نگاه کردم. ساکت نشسته بودند؛ به قول خودشان داشتند به حرف‌های اصل کاری گوش می‌دادند.
آقا بعد از بیان مقایسه آماری بین سال‌57 که تولید علم ما تنها یک‌دهم درصد تولید علم جهان را تشکیل می‌داده و حالا که به 9/1‌درصد رسیده است، از راه سخت پیش روی نخبگان گفت و با این جمله که «نمی‌خواهم بترسانمتان» ادامه داد که قدرت‌های سلطه همیشه و همه‌جا سعی در حذف فیزیکی نخبگان داشته‌اند.
به اذان نزدیک می‌شدیم. آقا گفت: «یک سری حرف هم راجع به مسائل جاری مملکت داشتم که بماند برای بعد.» یکی از دانشجوها گفت:
«ان شاالله بعد از نماز.» آقا خندید و گفت: «بعد از نماز، ناهاره.»

لبخند پس از دیدار
آقا که بلند شد و پشت‌بندش جمعیت، خودم را به‌دو رساندم به صف‌های جلو. مکبر، پیرمردی شیرین و خواستنی بود. عرقچین مشکی روی سرش بود و کت بلند تیره شبیه به خدام امام رضا ؟ع؟ و یک مگنت روی یقه سمت چپش.
آقا قبل از نماز ظهر و عصر نافله خواندند و بعد از نماز برای تسبیحات نشستند روی صندلی. وسط‌های نماز بوی مرغ پیچید توی حسینیه. خوشحال شدم. دلم ضعف کرده بود. نماز که تمام شد مسئولان اجرایی دعوتمان کردند برویم طبقه بالا برای غذا. سمج‌بازی در‌آوردم و تا آخرین لحظه ماندم که آقا را ببینم. مردها دور و برش را گرفته بودند. سارا اکبری انگار که تازه یادش افتاده باشد بعد از سخنرانی‌اش روی جایگاه نرفته، رفت پیش آقا خوش‌و‌بشی کرد و چفیه‌شان را گرفت. یکی از خانم‌های دانشجو صدا زد آقا التماس دعا. آقا برگشت؛ به روی‌مان لبخندی زد و برایمان دستی تکان داد و رفت.
ما ناهار را طبقه بالا خوردیم و آقایان پایین. فرق بزرگمان هم در حضور یک هم‌سفره بود؛ بعدتر شنیدیم که آقا غذا را طبقه پایین کنار آقایان بوده‌اند. ناهار زرشک پلو با مرغ در ظرف‌های یک‌بار مصرف. لیموی تازه هم بود که یکی درمیان یادشان رفته برشش بدهند. شاید هم ترفندی بوده برای اینکه اگر لیمو دست‌نخورده ماند، اسراف نشود.
روبه‌رویم خانمی نشسته بود با چفیه‌ای بر گردن. از کاغذهای کنار دستش فهمیدم یکی از سخنران‌هاست و از چفیه توی گردنش متوجه شدم منصوره نادری‌پور است. پرسیدم: «متن‌تان را خودتان نوشتید؟» گفت: «با کمک اساتیدم.» پرسیدم: «قبل از این مراسم برای بیت هم فرستاده بودین؟» سرش را تکان داد که نه. گفتم: «یعنی بیت متن‌ها و حرف‌های دانشجوها را قبل از برنامه چک نکرده؟» گفت «مال من را که اصلاً.»
غذایم را گرفتم دستم و زدم بیرون. تا کیف و بندوبساطم را از امانات و بازرسی و کفشداری گرفتم نشستم لب جدول خیابان تا هرچیز یادم مانده بود را تندتند بنویسم. بالای برگه نوشتم دیدار نخبگان علمی با رهبر انقلاب، ۲۵‌مهر‌۱۳۹۷.

 

در این رابطه ببینید:

ارسال پیوند با پیامک
بالای صفحه

دفتر حفط و نشر آثار آیت الله العظمی خامنه ای