رهبر وارد غرفهای میشود. مسوول غرفه محصولات موسسهشان را توضیح میدهد. رهبر هم چند سوال میپرسد که دقیقتر با مساله آشنا شود. از آنجایی که معمولا مسوول غرفهها سعی میکنند بهترین کتابشان را معرفی کنند، یا رهبر از قبل کتاب را دیده، یا چندتایی از آثار نویسندهاش را خوانده است. برای همین هم معمولا سوالات رهبر تخصصی است. و اگر مسوول غرفه تسلط کافی نداشته باشد، چیزی جز سرخ و سفید شدن برایش نمیماند.
به قول یکی از دوستان،
رهبر از آن کتابخوانهای حرفهای است. برای همین، هرچقدر که این نمایشگاهها برای رهبر جذاب است، برای خیلی از اطرافیان کسلکننده است. برای خبرنگار جماعت هم این برنامهها از سختترین برنامههاست. چرا که باید مرتب سر محل ایستادن، با تیم حفاظت چانه بزنند. حاشیهنویسها هم در این میان بیشترین مشکل را دارند. چون نه دوربین عکاسی دستشان هست و نه دوربین فیلمبرداری. و این یعنی عدم رسمیت خبرنگار بودن از طرف تیم حفاظت.
این مشکلات را قبلا هم شنیده بودم. در نتیجه وقتی تیم حفاظت گفت که بهصورت یکدرمیان در غرفهها حضور پیدا کنم، خیلی هم خوشحال شدم. به این ترتیب، تا وقتی رهبر یکی از غرفهها را ببیند، من با چند عکاس و فیلمبردار میرفتم به غرفه بعدی و از درون غرفه میتوانستم گزارش حضور رهبر را ثبت کنم.
اما اینها همهاش خیالات خام بود. چون، کسی با یک خودکار و چند برگ کاغذ خبرنگار محسوب نمیشود! به محض این که رهبر میخواست وارد غرفه بشود، یکی میآمد داخل و به من (از بین همه خبرنگارها) میگفت برو بیرون. بعد هم که دم در میایستادم، یکی دیگر میآمد و میگفت برو عقب. عقب که میرفتم، یکی دیگر میآمد و میگفت حداقل 3 متر باید فاصله بگیری. و توی آن شلوغی اطراف رهبر و توی آن همهمه سالن و توی آن فاصله 3-4 متری، بهترین گوشها هم از شنیدن کوچکترین کلمهای عاجز بود.
نمیتوانستم بفهمم که من با یک دفترچه و خودکار، خطرم چقدر بیشتر است از این عکاسها و فیلمبردارها که هرکدام یک دستگاه بزرگ توی دستشان هست؟ از دست همهشان عصبانی بودم. دلم خنک میشد وقتی یکی از محافظها به یکی از آنها گیر میداد.
اطراف رهبر، مسوولین راه میرفتند. از لاریجانی (رئیس مجلس) و موسیپور (استاندار قم) بگیر تا فیروزآبادی (رییس ستاد مشترک نیروهای مسلح) و آیتالله مقتدایی (رییس حوزه علمیه قم) و رحماندوست (از نوع مجتبیاش). مسوولان خود بیت هم که خب، حتما هستند. تیم حفاظت هم جدا.
غرفهدارها که ذوق رهبر را میدیدند، سرذوق میآمدند و تا آخرین لحظه میخواستند کارهایشان را معرفی کنند. خواستههای عجیب و غریب هم که تا دلتان بخواهد. یکی میگفت میخواهیم در مورد فلان موضوع کار کنیم، لطفا شما سرفصلها را تایید کنید. یکی نامه میدهد. یکی هم سراغ کتابهای قبلی که برای رهبر فرستاده بود میگیرد تا مطمئن شود رهبر آن را خوانده.
توی همین گیرودار، بالاخره در یک غرفه کنار رهبر قرار میگیرم. ضبط صوتم را بین رهبر و مسوول غرفه میگیرم تا حرفها ضبط شود. این یعنی یک اتفاق باورنکردنی در چنین نمایشگاهی. تازه خوشحال شدهام که یکی از مسوولان بیت، ضبط را از دستم میگیرد. میدانم چه خبطی کردهام، جرات نمیکنم توی صورتش را نگاه کنم. از نمایشگاه بیرون نیندازندم، خیلی شانس آوردهام. ولی در کمال ناباوری میبینم ضبطم را میدهد دست کسی که از اول تا آخر برنامه میکروفن را جلوی رهبر نگاه داشته است تا کار صدابردار را راه بیندازد. و او هم ضبط من را کنار میکروفن نگه میدارد.
کلی ذوق میکنم. هرچند دیگر ضبط ندارم، اما بهاین ترتیب دیگر نیازی به نزدیک شدن به رهبر نیست. از همان راه دور اتفاقات را تماشا و نتبرداری میکنم و بعدا با صداهای ضبطشده تطبیقش میدهم.
اما انگار خوشحالی به من نیامده. یادم میافتد دکمههای ضبط را غیرفعال نکردهام و اگر دست طرف به دکمه قطع بخورد، هم بیضبط میمانم و هم بدون صدای ضبطشده. از طرفی حالا که ضبطم کنار رهبر است، محافظها هیچجوره قبول نمیکنند که من جلو بروم. دربهدر دنبال کسی میگردم که این مشکل را رفع کند. از مسوول روابط عمومی بگیر تا مسوولین بیت و محافظهایی که این چند روز با ما بودهاند. دست به دامن همه میشوم، اما فایدهای ندارد.
باز هم توی یکی از غرفهها، بخت یارم میشود و یکی از محافظها (بهشرطی که آخرین بارم باشد) قبول میکند ضبط را برایم بیاورد. ضبط را میگیرم. همانطور که حدس میزدم، قطع شده. روشن میکنم و برمی گردانم. اما اینبار آقای میکروفن بهدست، ضبط را میگذارد توی جیب کتش.
باز هم من هستم و تیم حفاظت. التماس من و انکار آنها. یواشکی جلو رفتن من و لو رفتن. دیگر حتی توی سالنهای حاشیهای هم راهم نمیدهند. تقریبا بیخیال گزارشنویسی میشوم.
نزدیک اذان است و قرار است نماز جماعت خوانده شود. بهترین فرصت برای پیداکردن آدم میکروفن بهدست. اما نمیدانم این آدمها یکهو کجا غیبشان میزند. نماز هم شروع میشود و من و چند نفر که وضو نداریم، باید بایستیم تا پایان نماز.
اما یکنفر وضوخانه را نشانمان میدهد. پس به نماز دوم میرسیم. نماز ما شکسته است و نماز رهبر تمام (میدانم قصد دهه کرده). تا رهبر دعای بعد از نمازش را بخواند، میدوم دنبال ضبط صوتم. تا حالا از همه عکاسها و خبرنگارها هم دهبار سراغ آن فرد را گرفتهام. ولی پیدایش نمیکنم. به همه هم سفارش کردهام اگر پیدایش کردند، بگویند ضبط من را توی دستش بگیرد. دیگر هر کسی توی این سالن من را میبیند، از دستم فرار میکند که سراغ ضبطم را از او نگیرم. اینجا همه به فکر خودشانند.
اما من هم ولکن ماجرا نیستم. هر محافظی حداقل 10 بار به من تذکر داده و باز من میروم وسط جمعیت و یواشکی نزدیک رهبر، بلکه چیزی بشنوم. توی یکی از غرفهها، با چند عکاس همراه میشوم. همه میدانند که الآن سراغ ضبطم را خواهم گرفت. اما من می گویم: «باید همه عکاسها را بریزند توی دریا. فقط قبلش حافظه دوربینشان را بگیرند.» دلم کمی خنک میشود. هنوز جملهام تمام نشده که یک محافظ، خودش را از راه دور میرساند که نذرش را ادا کند: «آقا! شما برو بیرون. تو غرفه چیکار میکنی؟» لازم نیست خیلی فکر کنم، منظورش با من است. عکاسها میزنند زیر خنده.
حدود یک ساعت از نماز و بهعبارتی 2 ساعت از ورود رهبر به نمایشگاه میگذرد. همه خسته شدهاند. در یکی از غرفهها صندلی میچینند تا رهبر و تیم همراه استراحت کنند. مسوول غرفه را هم بیرون میکنند. کلی میخورد توی پرش. عکاس و فیلمبردارها را هم میفرستند آن سر سالن. به من که میرسند، خیلی قرص و محکم میگویم من باید اینجا گزارش بنویسم. میگوید از چی؟ حالا که دارند استراحت میکنند. می گویم از هرچی. من حاشیهنویس هستم و اتفاقا همینجاها کارم بیشتر است. میگوید الآن داری مینویسی؟ محکم میگویم بله. بعد هم برای این که باور کند، فوری اتفاق همان لحظه را یادداشت میکنم: «موسسه دارالمعارف الشیعی که مربوط به شیخ حسین انصاریان است، بعد از کلی حرف زدن با رهبر، یادش رفته هدیهاش را بدهد. الآن چند کتاب آورده که بدهد به رهبر.» چهکسی باورش میشد؟ محافظ حرفم را قبول میکند و من میشوم تنها خبرنگار حاضر در صحنه.
چند استکان چای برای رهبر میآورند. از همان استکانهای کوچک همیشگی. با یک قندان قند؛ قبلش هم لیوان آبی برای رهبر میآورند. برای بقیه همراهان هم، چای میآورند. چای را که روی میز میگذارند، چشمم میافتد به یک چیز دوستداشتنی؛ ضبط صوتم؛ درست کنار میکروفن جلوی رهبر!
رهبر، صاحب غرفه را صدا میزند تا به غرفهاش برگردد و کنارش بنشیند. هرچقدر خورده بود توی پرش، حالا سر حال میآید که تنها غرفهای است که رهبر در آن مینشیند و کلی فرصت دارد برای حرف زدن. از رهبر درخواست چفیه میکند. چفیه رهبر را سر نماز گرفتهاند. رهبر از یک نفر چفیه میخواهد و آقایی که در کل مسیر با چفیهای در دست دنبال رهبر میرفت، چفیه را به رهبر میدهد. تازه میفهمم که طرف از خود بیت است. «آقاسید» صدایش میکنند.
رهبر ساعت جیبی زنجیریاش را در میآورد و نگاهی میاندازد. لاریجانی درباره ساعت رهبر، سوالی از او میکند و رهبر دوباره ساعت را درمیآورد و نشان لاریجانی میدهد. بعد هم بلند میشود و راه میافتد.
توی چند غرفه دیگر هم از رهبر چفیه میخواهند. چفیههای آقاسید تمام میشود. از آقای کیفبهدستی که در کل مسیر با ما بود، چفیه میگیرد. فوری نگاهی توی کیفش میاندازم. این آقا و کیفش از اول مسیر روی اعصاب من راه میافتادند. باید میفهمیدم چی توی آن کیف هست. یواشکی نگاه میکنم. پر است از نامه، و البته چند چفیه.
حالا دیگر من با رهبر حرکت میکنم. محافظها حضورم را پذیرفتهاند و کاری با من ندارند. عکاسها و فیلمبردارها مجبورند چند غرفه درمیان رهبر را ببینند، اما من همهجا هستم. به شکل باورناپذیری رفتارها عوض شده. نه فقط محافظها. آقای میکروفن بهدست هم ضبط من را میگیرد کنار میکروفناش. حالا دیگر هم صدای ضبطشده دارم. هم خودم در صحنه هستم.
دیگر محافظها کاری به کارم ندارند. تقریبا دوشادوش رهبر میروم. در یکی از غرفهها که رهبر سریع خارج میشود، همه جا میمانند. و حالا در جلوی صف، رهبر میرود و موسیپور و من. که ناگهان لاریجانی هم میرسد و بین ما قرار میگیرد.
مسوول یکی از غرفهها مریض شده و نیامده. رهبر میشناسدش. وارد غرفه که میشود، فقط من هستم و یکی از مسوولین نمایشگاه. موضوع را توضیح میدهند. رهبر از مسوول نمایشگاه میپرسد که آیا با مسوول غرفه نسبتی دارد، طرف جواب میدهد نه. بعد رو میکند به من و از من میپرسد: «شما چی؟ با ایشون نسبتی دارید؟» بعد از این همه سختی، انتظار این یکی را نداشتم، همصحبتی با رهبر. خندهام میگیرد و میگویم نه. با هم میرویم به غرفههای بعدی.
غرفه آخر است و یک نفر از کتابهای خطی جمعآوری شده توسط خودش میگوید. رهبر خیلی سر ذوق آمده. حرفهایش طول میکشد. همه عکاسها را فرستادهاند عقب که رهبر بتواند راحت از سالن خارج شود. غرفهدار کتابی را نشان میدهد و میگوید دستخط خود شیخ طوسی است. رهبر برگهای را برمیدارد و شروع میکند به خواندن. همه دور رهبر جمع میشوند. هیچ عکاسی نیست که عکس بگیرد. از دور به یکی اشاره میکنم که بیاید. طرف میدود به سمت غرفه. محافظها جلویش را میگیرند. مستاصل میشود. اشاره میکنم که من گفتم بیاید. با هم مشورتی میکنند و عکاس را راه میدهند. این اتفاقها بیشتر شبیه یک رویاست.
رهبر به سرعت از سالن خارج میشود. میدوم دنبال تیم همراه تا ضبطم را بگیرم. ولی آقای میکروفن بهدست رفته. از هر کس سراغش را میگیرم، کاری از دستش برنمیآید. حالا هم صداهای ضبطشدهام پریده و هم خود ضبط صوتم.