اول
اذا جاء الاضطرار بطل الاستدلال
شب قبل از دیدار کارتی به دستم رسید که قبل از ورود رهبر به قم منتظرش بودم . به خیال اینکه لابد هویتم مورد تأیید نبوده که این کارت به دستم نرسیده، بی خیالش شدم. خوشحال بودم بیشتر از گرفتن کارت، از اینکه تایید شده بودم به عنوان خبرنگار وارد جمع مدعوین شوم.
توضیحات داده شد: به حفاظت گیر ندهید. چشم! این کارت بسیار معتبر است، گمش نکنید. چشم! بعد از دیدار کارت پس گرفته میشود. چشم! ساعت 7:30 در محل حاضر باشید. چشم! چون از درب ورودی خبرنگارها روال نیست خانمی وارد شود باید از درب میهمانها وارد شوید. چشم! چون تا به حال در تیم خانمی همراه ما نبوده است و این پدیده! نادر است ممکن است راهتان ندهند. همین. کمی مکث میکنم. مثل این میماند که با هلی کوپتر از زمین بلندت کنند و هر ثانیه از زمین دورتر شوی و در حالی که داری کیف پرواز را میبری ولت کنند روی زمین. نگاهم را از زمین بر میدارم: چشم!
دوم
اثبات شی نفی ما عداء نمیکند!
صبح میشود. از ذوق و صد البته نگرانی از سحر بیدار بودم. و نه از روی تنبلی از روی اضطراب هیچی نخوردم و ساعت 7 راه افتادم. ترافیک عجیبی بود درست مثل روز اول حضور آقا اطراف حرم شلوغ بود.
بعد از کلی دور زدن با صحنهای مواجه شدم که مسلمان نشنود کافر نبیبد. صفی با طولی همانند صف های نفت زمان جنگ ضرب در دو. به توصیه برادر بزرگوارمان آب دهانم را به قوت قورت دادم و یک راست رفتم سمت اولین توقفگاه که محلی بود برای عبور گروهی تا خواهران انتطامات راحت تر به کارشان برسند.
هنوز حرفی نزده بودم. خواهری که از صلابتش پیدا بود از اساتید باشد جلو آمد و به پاسداری که از عبور و مرور پاسداری میکرد نهیب زد: اگر خواهری از مدیران مدرسه آمدند تا برای بچه هایشان جا بگیرند اجازه ندهید که این جمعیت راضی نیستند و اشکال شرعی دارد. یاد راهپیمایی 13 آبان دوره راهنمایی ام افتادم که روز قبلش مربی پرورشی میگفت اسم مدرسه را زود نوشتم تا صف های جلو باشیم دیر نیایید که آبرویم میرود!
هنوز در حیاط مدرسه زیر آفتاب منتظر اتوبوس بودم که صدایی آمد: بفرمایید خواهر کاری داشتید؟ میخواهم بگویم نه، که میبینم آن خواهر رفته است. محکم کارتم را نشان میدهم: بله، از بنیاد، نه موسسه حفظ آثار هستم. نگاهم میکند: با ایشون صحبت کنید. مردی را نشان میدهد که 30 را پر کرده و کت و شلوار مرتبی پوشیده است و با عینک دودیاش سیاه سرهای در نوبت را میشمارد. ببخشید من خبرنگارم. کارتم را از دور نگاه میکند. از کجا؟ بنیاد حفظ آثار. منتظر باش دوباره که راه را باز کردیم با 50 نفر بعدی برو تو!
پاسدار از غفلت آقای مسئول استفاده کرد: خواهر از آن طرف برو جلو. این جا معطل میشوی. نگاهی میکنم. دعایی میکنم یواش و تشکری بلند. میروم به سمت خان دوم.
■ ■ ■
برادرانی دستهایشان را حلقه کردهاند تا عابرانی مثل من دین شرعی به گردنشان نیندازد. کارت را نشانشان میدهم. بفرمایید. هنوز لذت این عبور را نچشیده بودم که پاسدار دوم سر راهم را گرفت: کجا؟ داخل، خبرنگارم. آقایی را نشانم میدهد که این یکی 50 را پر کرده. به همان مرتبی با عینک طبی: سلام، خبر نگارم. کارت را نگرفته میگوید خوب باشی. جا میخورم. خوب میخواهم بروم داخل. به آسمان نگاه میکند: نمیشود درب خبرنگارها اینجا نیست. خدا را شکر میکنم لا اقل معنی خبر نگار را میفهمد. میدانم چون آن... توضیحات لازم را میدهم چرا از این در آمدم.
- خوب دیر آمدی باید زودتر میآمدی.
نمیدانستم چه بگویم سر بالا بهانه جویی میکرد و هر جواب مرا طور دیگری پاسخ میداد. خبر نگار دیگری را دیدم که رو به همین مسئول میگوید: کاغذ و خودکار چیست که اجازه بردن نمیدهند؟ از سربرگ کاغذ هایش معلوم بود از یک خبرگزاری درست و درمان آمده است. یقین پیدا میکنم که این هم قدر کارتی را که در دست دارم را نمیداند. به طرف خواهرانی که لباس سپاهی( البته زنانه اش) تنشان بود میروم.
- من خبر نگارم از موسسه حفظ و نشر آثار- دیگر نمیدانم چه میگویم نه به اولش که ویرگول را رعایت میکردم نه به حالا که مانده بود بگویم از بنیاد حفظ آثار دفاع مقدسم. خانمی را نشان میدهد که نه فرم مشخصی به تن داشت و نه نشانی به چادر و حواله ام میکند به او. بسم الله میگویم و شل به راه میافتم کارت را نشانش میدهم: خواهرم من... کارت را میگیرد و با دقت نگاه میکند: اون خواهر خبرنگار کجاست؟ نشانش میدهند: ببین این برای ما ملاک است و معتبر. آن کسی که تو را فرستاده توجیه نبوده عزیزم. کارت را میدهد و خوشامدی میگوید و بفرمایید. روی ابرها راه میرود تا به حال این همه از یک تکه پلاستیکی ممنون نبودم.
■ ■ ■
به دو راهی میرسم سمت راست کیک بود و شیر کاکائو سمت چپ محوطه خان سوم. خوب! شادی ام را با شوک احتمالی بعدی خراب نمیکنم و ترجیح میدهم به معده بییچاره ام که از شدت استرس سوراخ شده بود صفایی بدهم. جمعیتی که از پذیرایی میگذرند و به سرعت طرف بازرسی میروند من را هم به هول و ولا میاندازد. سریع تر میروم داخل. قدم اول شروع میشود: خانم خودکار ممنوعه بدید به من. نگاهش میکنم: تا اینجا آوردم اینجا ممنوع شد. لبخند میزند و رد میشود. یا معنای ممنوع فرق کرده بود یا واقعه ای هولناک در انتظارم بود. شک برم میدارد که از خیر این تکه پلاستیک بگذرم و مثل بقیه داخل شوم تا مسئول عینکی دیگری را نبینم. در همین خیالم که ناخودآگاه کنارم خانم جوانی را میبینم که از چشمانش تجربه پدربزرگم فوران میکرد و نگاه نافذی داشت با ابهت نشسته بود روی صندلی سفید پلاستیکی. به کارت دستم نگاه میکند: بله؟
دیگر تمام شد.
- از بنیاد نشر آثارم؛ خامنهای دات آی آر.
بلند میشود و بیسیمش را میگذارد روی صندلی: دوربین؛ وسائل؟
- ندارم، فقط همین (خودکار و چند برگ کاغذ را نشانشان میدهم).
دقیق بازرسی میکند؛ بیسیمش را بر میدارد: با من بیا. از بین خواهران پاسدار ردم میکند: بفرمایید.
صورتم را میگردانم. باورم نمیشد. آنقدر خوشحال بودم که بدون تشکر میفرمایم.
سوم
اجتماع نقیضین محال است!
دوباره توصیهها را مرور میکنم: داخل که شدید دیگر تقلای بی خود نکنید. شما جایگاه ویژه ای ندارید. محافظین را حساس نکنید. مراقب ستونها باشید تا هم مردم را ببینید هم آقا را.
میگردم دنبال جا. دریغ از جای خالی که هم نزدیک باشد و هم اشراف داشته باشم. ناچار میایستم. ساعت 6:35 است ساعت حرم هنوز بیدار نشده.
■ ■ ■
به دور و برم که نگاه میکنم کودکان ده، دوازده ساله و نوجوان های 13-12 ساله و پیرزن های 60-50 ساله را میبینم و به معنای دیدار اختصاصی طلبهها با رهبر فکر میکنم. به نتیجه ای نمیرسم. بی خیالش میشوم و به نوزادانی که بغل مادرانشان به راحتی و بدون توجه به شلوغی به آرامی لم دادهاند و کودکانی که روی جامهریها ولو شدهاند نگاه میکنم و آرزو میکنم آن اندازه ای بودم و کنارشان مینشستم.
■ ■ ■
خواهران هلال احمر در جایشان مستقر شدهاند و برانکاردهایشان را دراز کردهاند تا جایشان تنگ نشود! و در طول مراسم چندین کار مفید کردند البته با مشارکت تمام کسانی که سر راهشان بودند. و جالب این بود که دو نفر از کسانی که حالشان بعد از ورود آقا به دلیل فشار بد شده بود جثه امدادگران را که میدیدند ترجیح میدادند با پای خودشان به سمت آمبولانس حرکت کنند و عجیب تر از آن که امدادگران ناراحت هم میشدند حق هم داشتند نیم ساعتی برانکارد را روی سرشان میگرفتند تا خیال ملت برای غش کردن راحت شود آن وقت آنها ...
■ ■ ■
در جایگاه ویژه باز میشود و 6-5 خانم که نه، حاج خانم وارد میشوند و در بسته میشود. تنها این تعداد میهمان ویژه بودند از طرف خانم ها.
مجری عاقل مردیست پر شور و جوانپسند و خندان و صبور و البته معمم. و به حق فرد شایسته ای برای این مراسم. خانمها آرام نشستهاند و آقایان ناآرام ایستاده اند. تا اندازه ای که مجروحان برادران را از قسمت خواهران انتقال میدادند (همه این رویدادها قبل از ورود آقا بود) این ناآرامی آنقدر زیاد بود که هر کس میخواست درستش کند بدتر میشد. آقای مجری هم کاری از پیش نمیبرد با این حال روحیه اش را از دست نمیداد و شعر و شعارش را تمرین میکرد و برنامهها را ادامه میداد.
خانمها را اولین بار بود که این همه با نظم و آرامش میدیدم. بسیار افتخار کردم به همراهش بسیار تعجب که هیچ چیز این بانوان را فریب نمیدهد تا از جایشان بلند شوند و تا آخرین لحظه در جایشان ماندند. البته تعدادی هم زیر دست و پا .
چهارم
ادل الدلیل علی اثبات شی وجوده!
آقا آمدند. بی مقدمه و بی سرو صدا. این آرامی به حدی بود که خود مجری هم شوکه شده بود و من به این فکر میکردم ای کاش قدبلندترین خبرنگار را اندازه میگرفتند و جایگاه ایشان را بالاتر از آن میگذاشتند که عصر به اینکه میشود جایگاه خبرنگارها را نیم متر بالاتر ببرند هم فکر کردم.
دیدار با صفا و پرشوری بود تا آنجا که من (که قرار است نویسنده باشم) سر برانکارد میگرفتم، بچهها و پیرزنها را از زیر دست و پا در میآوردم. اطرافیانم را مینشاندم و تا میخواستم کارم را انجام دهم صدایی میآمد: خانم چرا صدا این قدر ضعیفه یک کاریش بکنید. چرا تهویهها کار نمیکنند؟ خفه شدیم. پس شما اینجا چه کاره اید؟ سرم را پایین میاندازم و به فلسفه وجودی خودم فکر میکنم.
پنجم
پای استدلالیون چوبین بود!
بغل دستی ام میپرسد آقا تا کی صحبت میکنند؟ میگویم نمیدانم معمولا به حال مخاطبین هم توجه میکنند. همین طور هم شد 1 ساعت و 45 دقیقه. مخاطبین لازم داشتند آن همه نکته های ریز و درشت و پنهان و آشکار را.
خوبی دیدار تخصصی آن است که همه چیز را میتوانی حدس بزنی: چه کسی طلبه هست چه کسی نیست؟ سطح هر کدام چند است؟ و بالاتر از آن پایهها هم قابل شناسایی بود. چه میکند این رفتارها و زبانها در افکار مخاطب؟!
خانمی که طبق گفته بالا حدس میزنم باید از اساتید باشند، قرآنی در دستشان بود و عینکی بر چهره شان. متین و آرام با روحیه ای لطیف و روحانی. تا دید که مینویسم بدون اینکه بپرسد چه و برای کجا توصیه میکند چیزهای مثبت و زیباییها را بنویسم نه چیزهای زشت و منفی را! میگوید: بنویس " یک مشک اشک میبارد و یک تسبیح ذکر زمزمه میکند که یا صاحب الزمان. آقا که آمدند پرچمها برافراشته شدند و .... . به علت شلوغی و متانت صدای گوینده خوب نشنیدم این قسمت را.
- بنویس " در حال خواندن ندبه بودند که نائب مهدی آمد و ناله و فغان به آسمان بلند شد از شوق حضور....
دورو برم را نگاه میکنم. با دقت به صحبت های آقا گوش میدهد.
خانم جوانی که انگار سطح دو است از بی نظمی تکثیر کارتها گفت. از اینکه سه روز پیش اسم شان را برای قرعهکشی نوشتهاند و دیروز یک ساعت مانده به تعطیلی حوزه کارتها را دادهاند و از بس کارت اضافه آمده بوده هرجا که صلاح بوده توزیع کرده بودند.
آخرین نکته آقا اختصاصی اختصاصی میشود ویژه خواهران طلبه، که چه خروجیهایی دارد این نهاد متعالی. آقا دعا میکنند و میروند اما خواهران آن قدر این توجه به کامشان شیرین آمد که تا ده دقیقه بعدش هم شعار میدادند. منسجم و مصمم.
قبل از خروج بین مسئولین دنبال آن دو فرشته نجات میگردم. پیدایشان میکنم و تشکر و خسته نباشیدی میگویم. بالاخره دنیا کوچک است و چشم مان به چشم هم میافتد.
از حرم که میزنم بیرون نیسانی را میبینم که آب معدنی به ملت میداد. همه چیز امروز خارجی بود. خارجی به معنای خارج از تصور بنده حقیر منظور است.
شلوغی و راهبندی اطراف حرم را که میبینم یادم میآید اینجا قم است و دیدار اختصاصی با طلبهها یعنی دیدار عمومی با نماینده هایی از تمام ایران و البته جهان! این جا قم است.