توی 4 تا خانه شهر یزد پنجشنبهشب مهمانی خاصی به پا شده بود؛ مهمانی که غیرمنتظره به چند خانوادهی شهید یزدی سر زد و...!
اشک نریختم!
" صل علی محمد، عباس بن علی خوش آمد؛
صل علی محمد، یوسف زهرا خوش آمد."
ذوقزده شده بود پیرمرد؛ باورش نمیشد. یعنی درست میدید؟ نکند چشمهای کم سویش خطا میکرد؟ خصوصاً الآن که باران اشک هم از آن سرازیر بود.
"من برای 2 تا شهیدم اشک نریختم ولی الآن نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم."
خیلی حرف برای گفتن داشت؛ اما، اما آقا را بغل کرده بود و میبوسید و میگفت: "زبونم نمیگرده حرف بزنم؛ نمیدونم چرا دارم گریه میکنم؟ پسر دومم که شهید شد، یک بچهی 6 ماهه داشت؛ بدون اینکه اشک بریزم، برای امام پیام فرستادم؛ من این طفل 6 ماهه رو هم بزرگ میکنم، میفرستم جبهه؛ شما نگران نباشید!"
کدام یک؟!
بندهی خدا، هنوز منتظر بچههای روایت فتح بود؛ آن هم با سر و وضع خیلی ساده و لباس توی خانه: یک پیراهن سفید یقه آخوندی، یک زیرشلواری آبی نفتی و یک عبای شکلاتی.
*****
"اگه میشه یه دست روی سر و شونهی من بکشید حاج آقا. اوضاعم خرابه؛ همین امسال از بافق که برمیگشتیم، تصادف کردیم و ماشینمون 4 تا معلق زد. خانومم که عمرش رو داد به شما؛ خودمم گردن و سر و شونهم داغون شد."
دست آقا سر و گردن و شانهی پیرمرد را نوازش میداد. پدر شهید هیچ چیز نمیدید؛ اشک امانش نمیداد. دست رهبر اما حسابی نازش میکرد و حتی اشکهای چشم و عرق صورت پیر را لمس میکرد. همان دستی که پس از ناز و نوازش پیرمرد، اول عینک را از چشمان صاحبش برداشت و بعد به صورت خود آقا کشیده شد؛ راستی کدام متبرک شده بودند؟ سر و صورت پدر شهید یا دست آقا؟ یا شاید هر دو؟!
غافلگیری
"دوستان مال روایت فتح هستند؟" برادر شهید از محافظ آقا میپرسید.
محافظ هم لبخندزنان به او میگفت: "تقریباً یه چیزی تو همین مایهها. البته چند دقیقهی دیگه یه مهمون ویژه هم از راه میرسه."
" آقاس. رهبر انقلاب. مقام معظم رهبری. من مطمئنم. خودم دیشب خوابش رو دیدم. خواب دیدم آقا خامنهای مییاد خونهمون. از خواب که پریدم، ختم صلوات نذر کردم. از صبح تا حالا هم نذرم رو ادا کردم."
خواب خواهر شهید همهی بچههای تیم حفاظت و همراهان آقا را شگفت زده کرده بود. همه را به جز خود آقا. ایشان با آرامش گفتند: "دلهای پاک شما رؤیاهای صادق را جلوی چشمتان میآورد."
بزرگترین آرزو
- "آقا! میشه ازتون یه خواهش بکنم؟ "
آقا که داشتند گوشهی قرآن اهداییشان به خانوادهی شهید یادگاری مینوشتند، سرشان را بلند کردند: "بفرمایید."
خواهر شهید با خوشحالی گفت: "میشه چفیهتون رو به من بدین؟"
آقا لبخندی زدند و گفتند: "کاش یه آرزوی بهتر کرده بودید!"
خواهر شهید بیمعطلی با لهجهی غلیظ و شیرنش جواب داد: "آرزوم سلامتی شماس. دیگه آرزو بزرگتر از این نمیتونم بکنم."
آقا چفیه را از روی دوششان برداشتند؛ خانم جلو آمد و قبل از آنکه چفیه را بگیرد، پایین عبای آقا را بوسید: "ببخشید که نمیتونم دستتون رو ببوسم."
آخرین شهید
- "مادر! بلند نشید از جاتون."
- "چرا خبر ندادید گوسفند قربانی کنیم؟"
- "ما بیخبر میآییم. قربانی هم نمیخواهد."
- "شهید ما آخرین شهید استان یزد بوده؛ 14/5/67 شهید شده."
- "ان شاء الله خدا شهیدتون را با رسول خودش محشور کنه."
مادر شهید اشک ریزان لبخند میزد.
شب گرم زمستانی
به محض اینکه فهمید، نتوانست صبر کند. با همان یکلا پیراهن دوید توی حیاط.
محافظها گفتند: " آقاچند دقیقه دیگه میرسن."
گفت: " مهمونم رو باید از دم در استقبال کنم."
پیرمرد توی حیاط به عصایش تکیه داده بود و میلرزید. یکی از محافظها دوید توی اطاق. کت پدر شهید را برداشت و آورد انداخت روی دوش نحیف مرد. پیرمرد هنوز میلرزید.
چند لحظه بعد پیرمرد صلوات بلندی فرستاد و خم شد دستهای رهبرش را بوسید. انگار دیگر توی بغل آقا احساس سرما نمیکرد.