پیرمردی که در سرمای صبح زانو بر خاک و سنگریزهها گذاشته بود و لبهایش میلرزید و تسبیح میگرداند؛
جوانی که شاخههای گل شب بو به دست داشت و چشم از جایگاه برنمیداشت؛
دانشآموزی که در پناه بزرگترها پاها را بغل گرفته بود و سربند بسته بود؛
مادر شهیدی که در یک دست عکس فرزندش و در دست دیگر عکسی از آقا داشت؛
جانبازی که با دو پای مصنوعیاش به عصا تکیه کرده بود و مشتاق ایستاده بود؛
ساربانی که شترش را آورده بود تا جلوی پای مهمان قربانی کند؛
نوزادی که لای پتو پیچیده در بغل مادرش صورتش گل انداخته بود؛
...؛
ابرکوه امروز با همه وجودش میزبان آقا بود و زمزمه میکرد:
این قرعه به نام شهر ما تا افتاد خوش نامی او سر زبانها افتاد
گفتند که اقبال ابر کوهیها سبز است که در مسیر دریا افتاد
گفتند که اقبال ابر کوهیها سبز است که در مسیر دریا افتاد