حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان- 4
جیغ و سوت و کف و مشتِ گرهکرده و آمادهایم آماده!
میدان بزرگ آزادی / مهدی قزلی
1
وقتی از جایگاه عکاسها و فیلمبردارها بالا میرفتم، محافظی بهم گیر داد که: کجا؟ تو که نمیخواهی عکس بگیری. همان پایین بنویس.
شلوغ پلوغ بودن دست و بال عکاسها و بیوسیله بودن من، همه محافظها را تحریک میکرد که گیر بدهند. به زور محافظ پایین میآمدم که آقای شعبانی از پایین اشاره کرد بروم بالا. محافظ اشاره آقای شعبانی را دید و رهایم کرد.از آن بالا پشت جایگاه اصلی معلوم بود. رهبر هنوز داشت با مسوولین استان دست میداد. پشت سر را نگاه کردم. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند. بیشتر جمعیت جوان و میانسال بودند. اصلا اگر جوان نبودند دوام نمیآوردند توی فشار جمعیت. عدهای جوان زیر و اطراف یکی از کمانهای میدان ایستاده بودند. دو سر کمان توی زمین بود و بالاترین نقطهاش 4-3 متر ارتفاع داشت. جوانکی خودش را انداخت توی شیب کمان و با زحمت آرام آرام رفت بالا. وقتی جوانک خودش را میسُراند بالا، بقیه تشویقش میکردند و وقتی رسید به بالاترین نقطه کمان سیمانی برایش کف زدند و هورا کشیدند. نفر دوم و سوم هم رفتند بالا. یکیشان با زحمت پرچمی از کسی توی جمعیت گرفت و بلند شد ایستاد. از زاویهای که ما بودیم، جوان پرچم به دست بین دو عکس بزرگ امام و رهبر قرار میگرفت که نصب کرده بودند روی ساختمان بزرگ آنطرف میدان آزادی. جوان شد سوژه عکاسها و فیلمبردارها.
یک نفر بالای جایگاه اصلی داشت با مردم شعار تمرین میکرد:« خامنهای رِهبَرَه- اولاد پیغمبَرَه»مردم هم جوابش را میدادند. البته معلوم بود جماعت مدت زیادیست ایستادهاند و حوصلهشان سر رفته. از طرفی تغییرو تحولات معلومشان کردهبود که رهبر دارد میآید. بهشان نمیآمد اگر شش روز دیگر هم تمرین شعار دادن کنند، بتوانند در موقع اصلی اجرا کنند.
جمعیت اطراف جایگاه اصلی به جنب و جوش افتاد. عکاسها به هم تنه میزدند تا جایشان را تثبیت کنند و لحظه ورود را از دست ندهند. چند لحظه بعد رهبر از پشت پرده بیرون آمد و صدای مردم بلند شد. تنها صدایی که میآمد غریزیترین صدای هیجان آدمی بود، جیغ و سوت و کف.یک دفعه حجم صدا از روی کله جمعیت بلند شد، مثل آتش انفجار و بعد حجم صدا منتشر شد به اطراف و رفت بالا، باز هم مثل آتش انفجار. انگار که واقعا انفجاری رخ داده باشد. عدهای میخواستند شعار بدهند ولی تکانهای شدیدی که توی جمعیت افتاده بود و بینظمی که از روی هیجان ایجاد شدهبود نمیگذاشت. رهبر ایستاده بود و برای مردم دست تکان میداد. عکاسها به فیلمبرداری که روی جایگاه اصلی و پشت سر رهبر بود و از زاویه دید او تصویربرداری میکرد، بد و بیراه میگفتند که کادرهایشان را خراب کردهاست. بالاخره اولین شعاری که جمعیت توانستند بدهند طنینانداز شد توی میدان:«ای رهبر آزاده/ آمادهایم آماده» شعار به سرعت به همه سرایت کرد. از آن بالا که ما بودیم صحنه قشنگی بود. مردم دستشان را مشت کردهبودند و بالا گرفتهبودند و میگفتند:«ای رهبر آزاده/ آمادهایم آماده» حالا دیگر به جای آن همه سر و کله جورواجور، یک میدان مشت یک شکل میدیدم از آن بالا.
2
آقازاده هم آمده بود بالا تا از آنجا هم دیدی بزند میدان را. یکی از محافظین که همراه عکاسها و فیلمبردارها بود، به فیلمبرداری گفت: اینهایی که کاغذ و پارچه سردست گرفتهاند را بگیر ممکن است بعداً بهکارمون بیاد. دقت کردم به دستنوشتههای مردم که بالای سرشان گرفتهبودند.
«تقاضای ملاقات حضوری داریم. صنعتگران مجتمع طالقانی»
«ای رهبر عزیز کرمانشاه منتظر قدوم شماست.»
«جانم فدای رهبر» و ...
رهبر حرفهایش را شروع کرد. بعد از تشکر از مردم گفت:« کردستان سرزمین فداکاریهای بزرگ است.» هرکدام از این حرفها همراه بود با سوت و کف و جیغ مردم. البته خود مردم بعد از این سوت و کفها حس میکردند خیلی متناسب با فضا عکسالعمل نشان ندادهاند و بعدش صلوات میفرستادند یا تکبیر میگفتند.
دست راست جایگاه اصلی که رهبر از آنجا صحبت میکرد، چند ردیف کانکس گذاشتهبودند که راه پشت جایگاه سد بشود. چند جوان دوستشان را که یک پایش شکسته بود کمک کردند و فرستادند بالا. جوان با خوشحالی رفت و نشست. پشت سر او چند نفر دیگر خودشان را کشاندند بالا تا از ازدحام جمعیت فرار کنند. آقازاده به من گفت: الان آنجا یک شر درست میشود. چند پاسدار که لباس فرم تنشان بود سریع رفتند بالا و مردم را راهنمایی کردند از کمی آنطرفتر بروند پایین. جوانی که پایش شکسته بود، به پایش اشاره کرد و پاسدار از او گذشت. جوان به رفقایش لبخند فاتحانهای زد و دوستانش هم تشویقش کردند. پاسدارها مردم را که فرستادند پایین برگشتند سروقت جوان پاشکسته. اول عصایش را پایین دادند و بعد خودش را آرام دادند دست رفقایش. رفقا به جوان پا شکسته میخندیدند و دمغ بود.
رهبر از کردستان حرف میزد و مردمش. اینطرف جوانها و مردم همه جور ژستی میگرفتند تا عکاسها بهشان التفاتی کنند. عکاسها هم البته نشانهگیریشان میکردند و چرق چرق عکسی میانداختند.
سر و صدایی از پایین سکوی عکاسها بلند شد. جوانی خودش را از داربست بالا کشیدهبود و با داد و بیداد حرف میزد. صدایش در صدای جمعیت و صدای رهبر که از بلندگوهای میدان پخش میشد، گم بود. ولی اطرافیانش برگشتهبودند و نگاهش میکردند. پاسدار جوانی خودش را رساند به او که دیگر صورتش سرخ شدهبود از فریاد زدن و رگهای گردنش بیرون زدهبود. پاسدار دستش را گذاشت روی دهان جوان کرد. جوان کُرد که دستهایش را گرفتهبود به داربست (و اگر ول میکرد میافتاد) سرش را تکان میداد تا بتواند حرفهایش را ادامه بدهد. پاسدار جدیت بیشتری کرد و بالاخره جلوی دهان جوان کرد را گرفت. جمعیتی که نگاهشان میکردند دوباره برگشتند سمت رهبر. من اما حواسم هنوز به آنها بود. پاسدار سرش را نزدیک کرد به گوش جوان کرد و چیزی گفت. بعد دستش را از روی دهان او برداشت. جوان کرد با هیجان چیزهایی به پاسدار گفت. گپ و گفت پاسدار با جوان یک دقیقهای طول کشید. بعد جوان گردن پاسدار را گرفت و جلو کشید. یک لحظه ترس برم داشت. جوان کرد پاسدار را بوسید، 6-5 بار و از دو طرف. نفسی کشیدم. جوان از داربست پایین رفت. پاسدار برای چند نفری از پاسدارها و محافظین که نگران این صحنه بودند آرام دستی تکان داد که یعنی چیزی نبود، حل شد. خیلی دوست داشتم بدانم جوان کرد چه چیزی را فریاد میزد که با گپ یک دقیقهای با یک پاسدار به خوبی و خوشی حل شد و با لبخند آن پایین ایستاد. به نظرم گوششنوا بخشی از دردهای مردم کردستان را دواست. خیلی از مشکلات آدمها با درددل حل میشود.
3
همیشه توی این برنامههای شلوغ در تهران دوست و آشنا پیدا میکنم ولی اینجا تهران نیست. از آن بالا گشتم ببینم آشنایی میبینم یا نه. یک نفر برایم دست تکان داد. آقای سردارزاده بود که شب قبل آمده بود محل اقامت و برایمان از وضعیت اقتصادی و اجتماعی و جغرافیایی و امنیتی کردستان گفتهبود. دستی هم من برایش تکان دادم. سردارزاده چهار انگشتش را گذاشت روی لبش و بوسید و دستش را گرفت سمت من! شانس آوردیم بیشتر از یک ساعت با هم آشنایی نداشتیم! والا میآمد آن بالا و ....
عکاسها کم حوصله شدهبودند. هر عکسی که می خواستند گرفته بودند و حالا میگشتند دنبال سوژه. یک نفر از مجسمه آزادی وسط میدان که 7-6 متر ارتفاع داشت رفتهبود بالا. چند عکس از او گرفتند. یک نفر هم خودش را چپانده بود توی شاخههای یک درخت و عکس رهبر را دست گرفتهبود. عکاسها ازش عکس گرفتند. بعد بهش اشاره میکردند چطور قرار بگیرد که عکس بهتری بگیرند. پسر هم خودش را لابهلای شاخههای انبوه درخت به سختی جابهجا میکرد. یکی از عکاسها با اشاره کارهای سختی درخواست میکرد، بعد ادای عکس گرفتن را درمیآورد و عکس نمیگرفت. آرام میگفت: تا تو باشی خودت را سوژه نکنی.
یکی دیگر از عکاسها مثل یک بازیگر پانتومیم برای نوجوانی ادا درمیآورد. نوجوان منظورش را نمیفهمید. عکاس کلافه شد و داد زد: بابا جان عکس را سروته گرفتی دستت.
نوجوان عکس رهبری که دستش بود را نگاه کرد تازه معنی ادا و اطوارهای عکاس را فهمید. اطرافیان نوجوان دلشان را گرفتهبودند و راست و دروغ ریسه میرفتند. نوجوان پوستر را برگرداند و عکاس عکس گرفت و هردو به هم لبخند زدند.
حاج علی آمد و به عکاسها گفت کاسه کوزهشان را جمع کنند. آنها دیگر آنجا کاری نداشتند. از من پرسید: تو مگه نمیآیی؟
گفتم: کار من با اینها فرق میکند، میمانم.
عکاسها و تصویربردارها رفتند و غیر از من یکی دو نفر ماندند آن بالا. دیگر میشد نشست و پایی دراز کرد. پاسدارها و مامورها مشغول جمع کردن نامههای مردمی بودند که از دادن آن به دست خود رهبر ناامید شدهبودند. نامهها را جمع میکردند توی کیسههای آبی بزرگی که زیر سکوی ما بود.
رهبر اواسط صحبتها به مساله شیعه و سنی اشاره کردند و از آنجا مردم دیگر سراپا گوش شدند. اواخر صحبتها هم به این موضوع پرداختند اما با لحنی جدید. ایشان دامن زدن به اختلاف شیعه و سنی را از طرف هرکس که باشد، چه شیعه چه سنی، حرام شرعی و قانونی دانستند. مردم هم اکثرشان سنی بودند تا حالا چنین حرفهای بدون تبعیضی را از کسی در این رده نشنیدهبودند، تکبیر بلند و هماهنگی فرستادند. رهبر هر چه به آخر صحبتهایش نزدیک میشد، مردم بهتر گوش میدادند. نزدیک ظهر دیگر رهبر شروع کردند به دعا کردن و مردم از جایشان بلند شدند. دعاها که تمام شد دوباره ولولهای توی جمعیت افتاد؛ سوت و جیغ و کف زدن. چند ثانیه که گذشت، همه منظم شدند، دستهایشان را بالا گرفته بودند که:«ای رهبر آزاده/ آمادهایم آماده»