حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان-2
وانت سواری و استقبال خبرنگارانه
وانت سواری و استقبال خبرنگارانه
از فرودگاه تا میدان جهاد / مهدی قزلی
1
روز دوم سفر ما روز اول سفر رهبر است. توی تلویزیون و تبلیغات شهری قرار استقبال را ساعت 9 سه شنبه وصال اسم گذاشتهاند و قرار میدان آزادی ساعت 10. قرار بود من همراه وانت معروف عکاسها و فیلمبردارها باشم. صبح توی لابی محل استقرار کامران نجفزاده را دیدم که چند روز پیش تلفنی راجع به داستانک وسفرنامه برای همشهری داستان حرف زدهبودیم. سلام و علیکی کردیم و یادآوری کردم قرار مدار تلفنیمان را. من همیشه فکر میکردم این آدم چطور مردم را شکار میکند برای مصاحبههای کوتاهش.
بعد رفتیم بیرون که سوار وانت معروف شویم. یک وانت جیمز بزرگ دو کابین که پشتش را مثل زمینهای کشاورزی کوهپایه، پلهپله درست کردهاند تا لابد رفقای عکاس و فیلمبردار به تیپ و تاپ هم نزنند برای 2 تا فریم ناقابل! با خوشحالی داشتم میرفتم سوار شوم که یک آدم کت و شلواری آرام و باوقار (که حاج علی صدایش میزدند) جلو آمد و گفت: کجا؟ شما کی هستی؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب من بماند ادامه داد: شما برو آنطرف بایست. و با دست جلوی در ساختمان را نشانم داد. آنقدر با ابهت، با اعتماد بهنفس و بدون استرس رفتار کرد که اصلا نچرخید توی دهانم بگویم کارت دارم و قرار است با این وانت بیایم.
یکی از دوستان وساطت کرد و معرفی و بعد از بازرسی بدنی رفتم روی وانت. حاج علی دیده بود بدون دوربین و دم و دستگاه هستم، فکر کرده بود میخواهم خودم را الکی قاطی ماجرا کنم. عکاسها و فیلمبردارها که هر کدام یکی دو دوربین را مثل بچههایشان بغل زدهبودند، سر اینکه کدامشان پله پایینتر باشد تا راحتتر عکس بگیرد چانه میزدند. بالای وانت مشتری نداشت. خودم را به زور از بینشان کشیدم بالا و رفتم پله آخر. خلوتتر بود و راحتتر. آدمهای روی وانت را شمردم، 26 یا 27 نفر بودند. آقای فتاحی که سنی را پشت سر گذاشته هم قرار بود با وانت باشد. حاج علی به وانت نگاه کرد و بعد آقای فتاحی را ورانداز کرد. آقای فتاحی گفت: من هم باید بروم این بالا؟
سوال را با استفهام انکاری پرسید! حاج علی گفت: نه شما بفرمایید توی وانت. و در کابین دوم وانت را باز کرد.
آقای فتاحی هماتاقم هم هست. او و یک آقازاده! آقازاده چمدانش را با ما فرستاده بود ولی خودش نیامدهبود. لابد روز سفر میآمد که مثل ما یک روز علاف نباشد. خلاصه آقای فتاحی که جای پدرم بود و آقازاده هم که اسمش رویش هست! اتاق دوتخته بود و ما دیشب را روی تختها خوابیدیم تا آقازاده روی زمین بخوابد! از خدا که پنهان نیست، یکی دو باری هم لگدی به چمدانش زدم!
آقای فتاحی با دفترچه کوچکش رفت جلوی وانت نشست و از سرمای صبح در امان ماند تا ما عقب وانت سگلرز بزنیم آن بالا. بقیه البته باتجربهتر بودند. کلاه آورده بودند و لباسی که سردشان نشود. کامران نجفزاده در آخرین لحظه آمد و چون نمیتوانست از ته وانت سوار شود با کمک دوستان خودش را از کنار وانت بالا کشید و یک پله پایینتر از ما ایستاد.
2
مجید از بچههای محافظ با نجفزاده شوخی میکرد. مدتهاست توی سفرهای رهبر به تور هم میخورند. رفتیم تا فرودگاه و مدتی منتظر آمدن رهبر شدیم. دو سه تا هواپیما آمد و نشست. نجفزاده یک گروه موسیقی دف زن را که ایستادهبودند کنار خیابان تا برنامه اجرا کنند برای رهبر، سرکار گذاشت و بندهخداها کمی زدند تا فیلمی گرفته شود. چند ماشین هم آمدند و رفتند که از همان بالای وانت آقای گلپایگانی رییس دفتر رهبر و آقای راشد یزدی را تشخیص دادم.
معلوم بود که دیگر آمدن رهبر نزدیک است. وانت راه افتاد و فهمیدیم ماشین اصلی آمد، چون قرار بود وانت 40-50 متر جلوتر از ماشین رهبر حرکت کند. دقت کردم و رهبر را که صندلی جلوی مینیبوس نشستهبود شناختم. مثل همان دو دیداری که از نزدیک با ایشان داشتیم بود فقط ریشهایش سفیدتر شدهبود. لبخند میزد. مردم از تغییر و تحول فهمیدند رهبر آمد. مینیبوس فرمان گرفت سمت مردم و رهبر برایشان دست تکان داد. مردم هنوز باور نکرده بودند.
در این رابطه:
1
روز دوم سفر ما روز اول سفر رهبر است. توی تلویزیون و تبلیغات شهری قرار استقبال را ساعت 9 سه شنبه وصال اسم گذاشتهاند و قرار میدان آزادی ساعت 10. قرار بود من همراه وانت معروف عکاسها و فیلمبردارها باشم. صبح توی لابی محل استقرار کامران نجفزاده را دیدم که چند روز پیش تلفنی راجع به داستانک وسفرنامه برای همشهری داستان حرف زدهبودیم. سلام و علیکی کردیم و یادآوری کردم قرار مدار تلفنیمان را. من همیشه فکر میکردم این آدم چطور مردم را شکار میکند برای مصاحبههای کوتاهش.
بعد رفتیم بیرون که سوار وانت معروف شویم. یک وانت جیمز بزرگ دو کابین که پشتش را مثل زمینهای کشاورزی کوهپایه، پلهپله درست کردهاند تا لابد رفقای عکاس و فیلمبردار به تیپ و تاپ هم نزنند برای 2 تا فریم ناقابل! با خوشحالی داشتم میرفتم سوار شوم که یک آدم کت و شلواری آرام و باوقار (که حاج علی صدایش میزدند) جلو آمد و گفت: کجا؟ شما کی هستی؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب من بماند ادامه داد: شما برو آنطرف بایست. و با دست جلوی در ساختمان را نشانم داد. آنقدر با ابهت، با اعتماد بهنفس و بدون استرس رفتار کرد که اصلا نچرخید توی دهانم بگویم کارت دارم و قرار است با این وانت بیایم.
یکی از دوستان وساطت کرد و معرفی و بعد از بازرسی بدنی رفتم روی وانت. حاج علی دیده بود بدون دوربین و دم و دستگاه هستم، فکر کرده بود میخواهم خودم را الکی قاطی ماجرا کنم. عکاسها و فیلمبردارها که هر کدام یکی دو دوربین را مثل بچههایشان بغل زدهبودند، سر اینکه کدامشان پله پایینتر باشد تا راحتتر عکس بگیرد چانه میزدند. بالای وانت مشتری نداشت. خودم را به زور از بینشان کشیدم بالا و رفتم پله آخر. خلوتتر بود و راحتتر. آدمهای روی وانت را شمردم، 26 یا 27 نفر بودند. آقای فتاحی که سنی را پشت سر گذاشته هم قرار بود با وانت باشد. حاج علی به وانت نگاه کرد و بعد آقای فتاحی را ورانداز کرد. آقای فتاحی گفت: من هم باید بروم این بالا؟
سوال را با استفهام انکاری پرسید! حاج علی گفت: نه شما بفرمایید توی وانت. و در کابین دوم وانت را باز کرد.
آقای فتاحی هماتاقم هم هست. او و یک آقازاده! آقازاده چمدانش را با ما فرستاده بود ولی خودش نیامدهبود. لابد روز سفر میآمد که مثل ما یک روز علاف نباشد. خلاصه آقای فتاحی که جای پدرم بود و آقازاده هم که اسمش رویش هست! اتاق دوتخته بود و ما دیشب را روی تختها خوابیدیم تا آقازاده روی زمین بخوابد! از خدا که پنهان نیست، یکی دو باری هم لگدی به چمدانش زدم!
آقای فتاحی با دفترچه کوچکش رفت جلوی وانت نشست و از سرمای صبح در امان ماند تا ما عقب وانت سگلرز بزنیم آن بالا. بقیه البته باتجربهتر بودند. کلاه آورده بودند و لباسی که سردشان نشود. کامران نجفزاده در آخرین لحظه آمد و چون نمیتوانست از ته وانت سوار شود با کمک دوستان خودش را از کنار وانت بالا کشید و یک پله پایینتر از ما ایستاد.
2
مجید از بچههای محافظ با نجفزاده شوخی میکرد. مدتهاست توی سفرهای رهبر به تور هم میخورند. رفتیم تا فرودگاه و مدتی منتظر آمدن رهبر شدیم. دو سه تا هواپیما آمد و نشست. نجفزاده یک گروه موسیقی دف زن را که ایستادهبودند کنار خیابان تا برنامه اجرا کنند برای رهبر، سرکار گذاشت و بندهخداها کمی زدند تا فیلمی گرفته شود. چند ماشین هم آمدند و رفتند که از همان بالای وانت آقای گلپایگانی رییس دفتر رهبر و آقای راشد یزدی را تشخیص دادم.
معلوم بود که دیگر آمدن رهبر نزدیک است. وانت راه افتاد و فهمیدیم ماشین اصلی آمد، چون قرار بود وانت 40-50 متر جلوتر از ماشین رهبر حرکت کند. دقت کردم و رهبر را که صندلی جلوی مینیبوس نشستهبود شناختم. مثل همان دو دیداری که از نزدیک با ایشان داشتیم بود فقط ریشهایش سفیدتر شدهبود. لبخند میزد. مردم از تغییر و تحول فهمیدند رهبر آمد. مینیبوس فرمان گرفت سمت مردم و رهبر برایشان دست تکان داد. مردم هنوز باور نکرده بودند.
در این رابطه: