حاشیه نگاری سفر رهبر به کردستان -1
من چه میخواهم بنویسم؟
من چه میخواهم بنویسم؟
روز قبل از آمدن / مهدی قزلی
1
از آسمان و توی هواپیما روی تپههای سبز کردستان چیزهایی دیدم قرمزرنگ. اول فکر کردم زمین را شخم زدهاند و رنگ خاک است که از بالا این شکل دیده میشود. هواپیما پایینتر که آمد فهمیدیم خاک نیست، گل است، گل شقایق. آنقدر زیاد که یکباره وسط سبزیهای دشت و تپه قرمزی میزد به چشممان. شقایقها همه جا بودند. حتی وقتی پیاده شدیم، کنار خیابان، توی پیاده رو، هر جا که خاک باشد و آفتاب.
2
روز اول آمدن ما روز قبل از آمدن رهبر بود؛ دوشنبه. رفتم توی شهر و گشتی زدم. شهر شلوغ بود. در و دیوار پر بود از تابلو و پارچه و پلاکارد. بعضیهایش مال سازمانها و نهادها بود و تا اتحادیه طالبیفروشها را دربر میگرفت و بعضی هم دم دستیتر بود و کردی نوشتهشدهبود و مردمیتر. مردمیها بامزهتر بود. حتی توی کوچه و پسکوچه ورود رهبر و اولاد پیغمبر را تبریک گفتهبودند، ولابد به خودشان تبریک گفتهبودند چون حتما انتظار نداشتند رهبر و همراهانش از آن کوچه پسکوچهها رد بشوند. پارچهنوشتههایشان هم از ذوق خودشان بوده و پول خودشان و حتما به اندازه جیبشان خرج کردهاند. دولتیترها البته بیملاحظهترند و کمتر نگرانند.
3
میدان آزادی را بستهبودند و آمادهاش میکردند برای مراسم دیدار عمومی. آبمیوهفروشی و عکاسی و مبایل فروشی و بقیه مغازهها مشغول کار خودشان بودند و کارگرها هم مشغول بستن داربستهای مراسم. پیادهرو شلوغ بود. مردم بیآنکه به نظر بیاید کاری داشتهباشند، توی شهر قدم میزدند. رفتم سراغ یکی از کسبه سنندج که کمی بالاتر از میدان آزادی فروشگاه لوازم خانگی داشت. تلفنش را اتفاقی از یکی از دوستان گرفتم که با برادر این کاسب توی تهران همکار بود. عاقله مردی بود آقا بهمن که سنش از پدرم بیشتر بود. تا نشستم از مشکلات حضور رهبر گفت و از برخی محدودیتهای بهوجود آمده و فقر مردم و بیکاری جوانها و مسوولین غیربومی و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. برای اینکه ته حرفش را در بیاورم گفتم: یعنی از آمدن رهبر ناراحتید دیگه!
اول تعجب کرد و بعد جدی گفت: ناراحت؟ من کُردم، کرد از مهمان ناراحت نمیشَه، هر که میخواد باشَه. رهبر باشَه یا کس دیگه. چرا ناراحت باشم وقتی رهبر بیاد اینجا خیر و برکت میآد. من اصلا دوست دارم چند متر پارچهای که گرفتم خانمم لباس بدوزه، خوشآمد بنویسم روش بزنم بالای خانهم، فرشم را بندازم پا روی فرشم بذاره.
نزدیک غروب آفتاب بلند شدیم و با هم راه افتادیم به سمت محل اسکان ما و خانه ایشان که توی راه بود. خانم بهمن آقا توی راه به ما ملحق شد و همراه. وقتی فهمید خبرنگارم و حاشیهنویس گفت: ما کردها مردم شادی هستیم. مراسم استقبال را اگر میدادند به خودمان یک روز ویژه با همین جوانهایی که توی خیابان میبینی درست میکردیم.
خیابان را نگاه کردم که پر بود از مردم که بیشترشان جوان بودند. بهمن آقا و همسرش میگفتند در سنندج موقع غروب مردم توی خیابانند و قدم میزنند. بهمن آقا البته سعی میکرد این موضوع را ربط بدهد به بیکاری جوانها.
سر خیابانی که قرار بود از هم جدا شویم بهمن آقا گفت: البته یک چیزی باید گفت. این آقا مَرده. خیلی سال پیش معاون اول رییسجمهور میخواست بیاد اینجا برای افتتاح گازرسانی سنندج. شب قبلش چند تا تیر هوایی معلوم نشد کی زد و سفر را لغو کردند. اما رهبر با این اتفاقات چند روز پیش (حمله باقیمانده گروهک پژاک به چند نقطه کردستان) داره میآد.
خانم بهمن آقا هم اضافه کرد که: همین که از بین این همه استان کردستان را انتخاب کردند با اینکه خیلی جاها هنوز نرفتند جای خوشحالی داره.
بهمن آقا و همسرش اصرار زیادی کردند که شب مهمانشان باشم ولی باید برمیگشتم به محل استقرارمان و آماده میشدم برای برنامه فردا که احتمالا برنامه سختی بود.
ازشان جدا شدم . راه افتادم. فکر میکردم چه میخواهم بنویسم؟
در این رابطه: