از جنس خود جوانان امروزی

معرفی کتاب «بیست سال و سه روز»

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif اگر در خیابان می‌دیدمش، هرگز باورم نمی‌شد که او روزی شهید می‌شود؛ شاید هر کسِ دیگری هم جای من بود چنین خیالی می‌کرد. با خودش می‌گفت مگر می‌شود پسری که یقه‌ی پیراهنش را باز می‌گذارد و بوی عطرش محلّه را بر‌می‌دارد، بشود جوان‌ترین شهید مدافع حرم؟

اگر هم‌محلّه‌ای‌اش بودم و او را بیشتر می‌دیدم، گمانم محکم‌تر هم می‌شد؛ آخر، باورش سخت است پسر نخبه‌ای را که همیشه او را کتاب‌به‌دست دیده‌ای، بخواهی با یک اسلحه فرض کنی، آن‌هم روبه‌روی دشمنی بی‌رحم.
اگر از دوستان نزدیک و فامیلش بودم که هرگز گمان نمی‌کردم اهل سوریه رفتن باشد؛ می‌گفتم سیّدمصطفای نازپروده را چه به این حرف‌ها؛ او برود جنگ؟  آن‌هم در خاک سوریه!

امّا سیّد‌مصطفی است دیگر؛ کسی که باورت را به‌ هم می‌ریزد تا مطمئنّت ‌کند که عشق راه و رسم خودش را دارد.

کتاب «بیست سال و سه روز» روایت زندگی جوان‌ترین شهید مدافع حرم، سیّدمصطفی موسوی است که به قلم سمانه خاکبازان به رشته‌ی تحریر درآمده است. این کتاب که  در سال ۱۳۹۷ توسّط انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است، دوازدهمین جلد از سری مجموعه‌کتاب‌های «مدافعان حرم» این انتشارات است.

خاطرات این شهید بزرگوار توسّط خانمها جهان‌دوست و زکی‌زاده جمع‌آوری گشت و در سال ۱۳۹۶ به دست نویسنده رسید که برای فراهم آوردن کتاب، چندین مصاحبه‌ی تکمیلی نیز، هم‌زمان با نگارش کتاب، توسّط نویسنده با خانواده‌ی شهید و هم‌رزمان او انجام گرفت.
روایت خاطرات سیّدمصطفی از زمان نوجوانی پدر سیّدمصطفی شروع میشود و با آشنایی پدر و مادر او و گذری بر زندگی آن‌ها، وارد کودکی سیّدمصطفی میشود و لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی او را در هنگام نوجوانی و جوانی تا لحظه‌ی شهادت روایت میکند.

از خصوصیّات برجسته‌ی کتاب می‌توان به پرداخت صادقانه و بیاغراق نویسنده از زندگی شهید اشاره کرد؛ آن‌گونه که مخاطب، سیّدمصطفی را فردی ماورائی و دور‌از‌دسترس نمیپندارد، بلکه او را نوجوانی همچون بسیاری از نوجوانان می‌یابد. آن‌طور که در متن کتاب آمده است، او «عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ، هم سنّتی. اگر با بچّههای فامیل جمع می‌شدند یا می‌زدند به دل جاده و می‌رفتند سفر، پا می‌داد قلیان هم می‌کشید اما نماز اول وقتش هم ترک نمی‌شد. هر پنج‌شنبه به بهشت زهرا می‌رفت؛ هم سر خاک خسرو شکیبایی و پیمان ابدی، هم سر خاک شهید پلارک و شهدای گمنام. هم از شریعتی می‌خواند، هم از استاد مطهّری.»

همان‌طور که نویسنده در مقدّمه‌ی کتاب بیان داشته است، سیّدمصطفی آن‌قدر از جنسِ خودِ نوجوانانِ امروزی بود که گمانِ رفتنش به میدانِ نبرد نبود. او تک‌پسر خانواده و محبوب مادر بود؛ آن‌قدر که مادر حاضر بود برای آنچه او می‌خواست، تا آن سر شهر برود و برگردد. پدر و مادر نمی‌گذاشتند آب در دل پسرشان تکان بخورد؛ هرچه می‌خواست در اختیارش بود. امّا همین پسر نازپرورده، به سنّ پانزده‌سالگی که رسید، خودخواسته سر کار رفت، آن‌هم مبل‌سازی. دست‌هایش از فرط سختی سمباده تاول می‌زد و شب‌ها به‌سختی خود را به خانه می‌رساند، امّا دوست داشت که روی پای خودش باشد و هزینه‌ی کتاب‌هایش را خودش دربیاورد. سِیر تحوّل سیّدمصطفی، از دیدگاه دوستان و خانواده‌ی او، با روایت‌هایی منسجم و درهم‌تنیده برای خواننده آشکار می‌شود. خواننده، در این سِیر، شاهد حمایت‌های بی‌دریغ و همه‌جانبه‌ی پدر مصطفی است؛ تا آنجا که او، خود، رضایت‌نامه‌ی رفتنِ سیّدمصطفی به سوریه را با علم به دل‌نگرانی‌های مادر امضا می‌کند:

«وقتی خیال سیّد‌مصطفی راحت شد که مادر سراغ کار‌هایش رفته، برگه‌ی دّومی‌ را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا ‌سیّد گفت: رضایت‌نامه‌ی دوّم؛ امضا می‌کنی؟ آقا‌ سیّد لبخندی زد و گفت: ای کلک! فکرشو می‌کردی مامان بیاد، نه؟ سیّد‌مصطفی لبخندی زد  و به‌ امضایی که آقا‌ سیّد پای برگه می‌انداخت نگاه کرد و گفت: به مامان نگو؛ باشه؟ آقا ‌سیّد نگاهی به چهره‌ی خندان پسرش انداخت و گفت: حالا که‌ امضا کردم وخیالت راحت شد، بگو چرا این‌قدر اصرار داری بروی؟ برو دانشگاه درست رو بخون؛ الان مملکت ما به آدم‌های تحصیل‌کرده بیشتر احتیاج داره؛ جنگ حالا‌حالا‌ها هست.  چهره‌ی سیّد‌مصطفی جدّی شد و لحنش جدّی‌تر؛ نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت شاید جنگ حالا‌حالا‌ها تموم نشه، امّا ممکنه من عوض بشم؛ هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»