هرگاه جنگی اتفاق میافتد، یک طرف آن زنانی هستند که در بخشها و جایگاههای مختلف نقشآفرینی میکنند. این مسئله بهویژه در جنگ تحمیلی هشتساله با حزب بعث عراق کاملاً نمایان بود. این زنان بودند که گاهی در جایگاه مادری، همسری و خواهری، ایفای نقش کردند، وارد عرصه نبرد شدند و در پشت جبههها و حتی در خطوط مقدم نبرد به یاری جبهه حق پرداختند.
همه اینها را باید یک کفه ترازو گذاشت و جایگاه مادران شهدا را در کفه دیگر. مادرانی که با استقامت، صبر و ایثار، الگویی برای زنان جامعه شدند. درواقع این مادران بودند که فرزندانی تربیت کردند تا شجاعانه در مقابل دشمنان بایستند و از ذرهذره خاک میهن عزیزمان دفاع کنند.
مادر شهیدان خالقیپور که سه پسرش را فدای اسلام و انقلاب کرد از این قبیل زنان بود. زنی که افتخار همسری یک جانباز دفاع مقدس را هم در صفحه زندگیاش مشاهده میکنیم.
داوود اولین شهید این خانواده است که در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید. اما رسول و علیرضا، شهدای بعدی این خانواده، بهصورتی دراماتیک و ناراحتکننده در سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه و عملیات پاسگاه زید در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند.
گرچه مرگی که همراه با شهادت باشد بسیار شیرین است؛ ولی بههرحال برای یک مادر از دست دادن فرزندان بسیار سخت است. این مادران هستند که بچهها را بزرگ میکنند، قد کشیدنشان را میبینند و سهم بیشتری در تربیتشان دارند. قطعاً آن روزی که فروغ منهی (مادر شهیدان خالقیپور) پیکر داوود، رسول و علیرضا را برای آخرینبار به آغوش میکشید، در کنار افتخار و سربلندی، رنج زیادی را تحمل کرد ولی سر خم نکرد و با قامتی راست، در مسیر انقلاب گام برداشت. مادری که هنوز مثل چهل سال قبل استوار و پرانرژی است. مادری که معتقد است هنوز دفاع تمام نشده و جنگ تا ظهور حضرت حجت علیهالسلام ادامه دارد.
«درگاه این خانه بوسیدنی است» بهقلم زینب عرفانیان که توسط انتشارات شهید کاظمی به زیور طبع آراسته شده، خاطرات این زن قهرمان است. زنی که شیرینسخن و روایتهایش نابِ ناب است. مادری که ۲۳ سال با بچههایش زندگی کرده و حالا نزدیک به ۵۰ سال است که با خاطراتشان زنده است. مادر جوانی که در سالهای طلایی زندگیاش داغدار سه فرزندش شد و وظیفه پرستاری از همسرش را که اتفاقاً او هم که در میدان نبرد جانباز شد بر عهده گرفت.
همه اینها را باید یک کفه ترازو گذاشت و جایگاه مادران شهدا را در کفه دیگر. مادرانی که با استقامت، صبر و ایثار، الگویی برای زنان جامعه شدند. درواقع این مادران بودند که فرزندانی تربیت کردند تا شجاعانه در مقابل دشمنان بایستند و از ذرهذره خاک میهن عزیزمان دفاع کنند.
مادر شهیدان خالقیپور که سه پسرش را فدای اسلام و انقلاب کرد از این قبیل زنان بود. زنی که افتخار همسری یک جانباز دفاع مقدس را هم در صفحه زندگیاش مشاهده میکنیم.
داوود اولین شهید این خانواده است که در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید. اما رسول و علیرضا، شهدای بعدی این خانواده، بهصورتی دراماتیک و ناراحتکننده در سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه و عملیات پاسگاه زید در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند.
گرچه مرگی که همراه با شهادت باشد بسیار شیرین است؛ ولی بههرحال برای یک مادر از دست دادن فرزندان بسیار سخت است. این مادران هستند که بچهها را بزرگ میکنند، قد کشیدنشان را میبینند و سهم بیشتری در تربیتشان دارند. قطعاً آن روزی که فروغ منهی (مادر شهیدان خالقیپور) پیکر داوود، رسول و علیرضا را برای آخرینبار به آغوش میکشید، در کنار افتخار و سربلندی، رنج زیادی را تحمل کرد ولی سر خم نکرد و با قامتی راست، در مسیر انقلاب گام برداشت. مادری که هنوز مثل چهل سال قبل استوار و پرانرژی است. مادری که معتقد است هنوز دفاع تمام نشده و جنگ تا ظهور حضرت حجت علیهالسلام ادامه دارد.
«درگاه این خانه بوسیدنی است» بهقلم زینب عرفانیان که توسط انتشارات شهید کاظمی به زیور طبع آراسته شده، خاطرات این زن قهرمان است. زنی که شیرینسخن و روایتهایش نابِ ناب است. مادری که ۲۳ سال با بچههایش زندگی کرده و حالا نزدیک به ۵۰ سال است که با خاطراتشان زنده است. مادر جوانی که در سالهای طلایی زندگیاش داغدار سه فرزندش شد و وظیفه پرستاری از همسرش را که اتفاقاً او هم که در میدان نبرد جانباز شد بر عهده گرفت.
ما در این کتاب، زندگی این زن شجاع را مرور میکنیم. روزهای جوانی، میانسالی و همین روزهایی که داریم به مدد حضور پاک فروغ منهیها نفس میکشیم. روزهایی که از زنجان شروع و به نازیآباد تهران رسید. روزهایی که در شهر بزرگ تهران، غریبانه زندگی کرد و این روزها جز همان خانه و همان کوچه که بچههایش در آن بزرگ شدند و پر کشیدند، همهجای دنیا برای او غریب است و غریبانه. کوچهای که خیلی وقت است که اسمش شده: «کوچه شهید داوود خالقیپور.»
«روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. تهتغاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمیکرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشمهایش را میخواست. کاش بازشان میکرد و قربانصدقهاش میرفتم. روی صورتش دست کشیدم. خالهای دو طرف دهانش. جلوی آینه که میایستاد، با غصه میپرسید: «پس کی ریش در میارم که خالهام رو بپوشونه؟»
آخر هم عمر مثل گلش به ریش درآوردن قد نداد.»
کتاب با پاراگراف بالا آغاز میشود. کتابی که سراسر احساس پاک مادرانه است. مادری که همواره کودکی بچههایش را به شهادتشان گره میزند:
«کنار تابوت زانو زدم. پوستش از شیمیایی مُلتهب و تن سفیدش پر از دانههای ریز قرمز بود. مثل وقتی که سرخک گرفت. به پوستش دست کشیدم. زخم ترکشهای زبر. چقدر حرف برای گفتن داشتم. به صورتش دست کشیدم. سرمای تنش در جانم خزید. چرا قدر پسرم را ندانستم؟ تا چشم بر هم زدم، از پیشمان رفت. من ماندم و حسرتی که دلم را میسوزاند. دستش را در دستم گرفتم. موهایش را نوازش کردم. صورتم را نزدیکش میبردم و عقب میآوردم. حرف میزدم و گریه میکردم. ساکت میشدم و نگاهش میکردم. میبوییدم و میبوسیدمش. همه تنش را لمس کردم. ذرهذره داوود را به خاطر میسپردم. حسرتی که دلم را میسوزاند.»
«درگاه این خانه بوسیدنی است» ریتم تندی دارد و نویسنده توانسته به خوبی، با ظرافت و زیرکی از عناصر ادبی جهت خلق این اثر نهایت استفاده را ببرد. کتاب بهصورت غیرخطی روایت میشود؛ بهعبارتی این اثر از خاطراتی مستند که همراه با برشهای زمانی است تشکیل شده است. یکی از نکات مثبت این کتاب این است که ردپای خاصی از نویسنده در دل کتاب مشاهده نمیشود. زاویه دید کتاب بهصورت اول شخص است و مادر شهیدان، جهان داستان کتاب را برای ما روایت میکند. فراز و فرودهای زندگی فروغ منهی آنقدر زیاد است که اگر هرجایی از کتاب را بهصورت اتفاقی باز کنیم، با یک صحنه جاندار مواجه میشویم. بهقول جناب مرتضی سرهنگی: «زنها به خوبی میتوانند ظرافتهای پشت صحنه یک جنگ را به تصویر بکشند.»
درست مثل همین صحنه:
«داغ اینقدر سنگین بود که این بچهها را یادم رفت. چند ساعت در خانه آشوب بود. داداش از زبان بچهها نمیافتاد. اشک میریختند و صدایش میزدند. عزیز برای مرگ محمد صبوری کرد و صدایش به گریه بلند نشد. غم داوود، کاسه صبر عزیز را هم پر کرد. دستش را میگرفتم تا خودش را نزند، زهرا بیتاب میشد. زهرا را آرام میکردم، علیرضا سر به دیوار میکوبید.
سراغ علیرضا میرفتم، میترسیدم رسول از غصه دق کند. از اینکه آنطور به بچهها خبر دادم پشیمانم. کاش آن پلاک بدون زنجیر را نشانشان نمیدادم. کاش غم را در دلم نگه میداشتم تا بچههایم جلوی چشمم بالبال نزنند. کاش عزیز را آنطور ناگهانی باخبر نمیکردم. کاش میتوانستم آرامشان کنم. کاش لااقل حاجی بود و دستی به سرمان میکشید. کاش آدمیزاد اینقدر ناتوان نبود. کاش و هزار کاش که گفتن هیچکدام دیگر سودی ندارد.»
«درگاه این خانه بوسیدنی است» قصه زندگی زنهای زیادی از زنان این مملکت است که هنوز به کتاب تبدیل نشده و شاید هم تا آخر عمرشان در قالب یک اثر خلق نگردد و آن قهرمانها برای همیشه گمنام بمانند. ولی رسم روزگار این است که خوبیها و پاکیها برای همیشه ماندگار هستند و قطعاً فرزندان شهیدشان آنها را در دل تاریخ نگه میدارند.
«روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. تهتغاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمیکرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشمهایش را میخواست. کاش بازشان میکرد و قربانصدقهاش میرفتم. روی صورتش دست کشیدم. خالهای دو طرف دهانش. جلوی آینه که میایستاد، با غصه میپرسید: «پس کی ریش در میارم که خالهام رو بپوشونه؟»
آخر هم عمر مثل گلش به ریش درآوردن قد نداد.»
کتاب با پاراگراف بالا آغاز میشود. کتابی که سراسر احساس پاک مادرانه است. مادری که همواره کودکی بچههایش را به شهادتشان گره میزند:
«کنار تابوت زانو زدم. پوستش از شیمیایی مُلتهب و تن سفیدش پر از دانههای ریز قرمز بود. مثل وقتی که سرخک گرفت. به پوستش دست کشیدم. زخم ترکشهای زبر. چقدر حرف برای گفتن داشتم. به صورتش دست کشیدم. سرمای تنش در جانم خزید. چرا قدر پسرم را ندانستم؟ تا چشم بر هم زدم، از پیشمان رفت. من ماندم و حسرتی که دلم را میسوزاند. دستش را در دستم گرفتم. موهایش را نوازش کردم. صورتم را نزدیکش میبردم و عقب میآوردم. حرف میزدم و گریه میکردم. ساکت میشدم و نگاهش میکردم. میبوییدم و میبوسیدمش. همه تنش را لمس کردم. ذرهذره داوود را به خاطر میسپردم. حسرتی که دلم را میسوزاند.»
«درگاه این خانه بوسیدنی است» ریتم تندی دارد و نویسنده توانسته به خوبی، با ظرافت و زیرکی از عناصر ادبی جهت خلق این اثر نهایت استفاده را ببرد. کتاب بهصورت غیرخطی روایت میشود؛ بهعبارتی این اثر از خاطراتی مستند که همراه با برشهای زمانی است تشکیل شده است. یکی از نکات مثبت این کتاب این است که ردپای خاصی از نویسنده در دل کتاب مشاهده نمیشود. زاویه دید کتاب بهصورت اول شخص است و مادر شهیدان، جهان داستان کتاب را برای ما روایت میکند. فراز و فرودهای زندگی فروغ منهی آنقدر زیاد است که اگر هرجایی از کتاب را بهصورت اتفاقی باز کنیم، با یک صحنه جاندار مواجه میشویم. بهقول جناب مرتضی سرهنگی: «زنها به خوبی میتوانند ظرافتهای پشت صحنه یک جنگ را به تصویر بکشند.»
درست مثل همین صحنه:
«داغ اینقدر سنگین بود که این بچهها را یادم رفت. چند ساعت در خانه آشوب بود. داداش از زبان بچهها نمیافتاد. اشک میریختند و صدایش میزدند. عزیز برای مرگ محمد صبوری کرد و صدایش به گریه بلند نشد. غم داوود، کاسه صبر عزیز را هم پر کرد. دستش را میگرفتم تا خودش را نزند، زهرا بیتاب میشد. زهرا را آرام میکردم، علیرضا سر به دیوار میکوبید.
سراغ علیرضا میرفتم، میترسیدم رسول از غصه دق کند. از اینکه آنطور به بچهها خبر دادم پشیمانم. کاش آن پلاک بدون زنجیر را نشانشان نمیدادم. کاش غم را در دلم نگه میداشتم تا بچههایم جلوی چشمم بالبال نزنند. کاش عزیز را آنطور ناگهانی باخبر نمیکردم. کاش میتوانستم آرامشان کنم. کاش لااقل حاجی بود و دستی به سرمان میکشید. کاش آدمیزاد اینقدر ناتوان نبود. کاش و هزار کاش که گفتن هیچکدام دیگر سودی ندارد.»
«درگاه این خانه بوسیدنی است» قصه زندگی زنهای زیادی از زنان این مملکت است که هنوز به کتاب تبدیل نشده و شاید هم تا آخر عمرشان در قالب یک اثر خلق نگردد و آن قهرمانها برای همیشه گمنام بمانند. ولی رسم روزگار این است که خوبیها و پاکیها برای همیشه ماندگار هستند و قطعاً فرزندان شهیدشان آنها را در دل تاریخ نگه میدارند.