«درگاه این خانه بوسیدنی است»

داستان زندگی مادر شهیدان خالقی‌پور

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif هرگاه جنگی اتفاق می‌­افتد، یک طرف آن زنانی هستند که در بخش­‌ها و جایگاه‌­های مختلف نقش‌آفرینی می­‌کنند. این مسئله به‌ویژه در جنگ تحمیلی هشت­‌ساله با حزب بعث عراق کاملاً نمایان بود. این زنان بودند که گاهی در جایگاه مادری، همسری و خواهری، ایفای نقش کردند، وارد عرصه نبرد شدند و در پشت جبهه­‌ها و حتی در خطوط مقدم نبرد به یاری جبهه حق پرداختند.

همه این­ها را باید یک کفه ترازو گذاشت و جایگاه مادران شهدا را در کفه دیگر. مادرانی که با استقامت، صبر و ایثار، الگویی برای زنان جامعه شدند. درواقع این مادران بودند که فرزندانی تربیت کردند تا شجاعانه در مقابل دشمنان بایستند و از ذره­‌ذره خاک میهن عزیزمان دفاع کنند.

مادر شهیدان خالقی­‌پور که سه پسرش را فدای اسلام و انقلاب کرد از این قبیل زنان بود. زنی که افتخار همسری یک جانباز دفاع مقدس را هم در صفحه زندگی­‌اش مشاهده می‌­کنیم.

داوود اولین شهید این خانواده است که در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسید. اما رسول و علیرضا، شهدای بعدی این خانواده، به‌­صورتی دراماتیک و ناراحت­‌کننده در سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه و عملیات پاسگاه زید در آغوش یک‌دیگر به شهادت رسیدند.

گرچه مرگی که همراه با شهادت باشد بسیار شیرین است؛ ولی به‌­هرحال برای یک مادر از دست دادن فرزندان بسیار سخت است. این مادران هستند که بچه‌­ها را بزرگ می­‌کنند، قد کشیدنشان را می­‌بینند و سهم بیشتری در تربیتشان دارند. قطعاً آن روزی که فروغ منهی (مادر شهیدان خالقی‌پور) پیکر داوود، رسول و علیرضا را برای آخرین‌­بار به آغوش می­‌کشید، در کنار افتخار و سربلندی، رنج زیادی را تحمل کرد ولی سر خم نکرد و با قامتی راست، در مسیر انقلاب گام برداشت. مادری که هنوز مثل چهل سال قبل استوار و پرانرژی است. مادری که معتقد است هنوز دفاع تمام نشده و جنگ تا ظهور حضرت حجت علیه‌السلام ادامه دارد.

«درگاه این خانه بوسیدنی است» به­‌قلم زینب عرفانیان که توسط انتشارات شهید کاظمی به ­زیور طبع آراسته شده، خاطرات این زن قهرمان است. زنی که شیرین­‌سخن و روایت­‌هایش نابِ ناب است. مادری که ۲۳ سال با بچه­‌هایش زندگی کرده و حالا نزدیک به ۵۰ سال است که با خاطراتشان زنده است. مادر جوانی که در سال‌­های طلایی زندگی­‌اش داغدار سه فرزندش شد و وظیفه پرستاری از همسرش را که اتفاقاً او هم که در میدان نبرد جانباز شد بر عهده گرفت.
ما در این کتاب، زندگی این زن شجاع را مرور می­‌کنیم. روزهای جوانی، میانسالی و همین روزهایی که داریم به مدد حضور پاک فروغ منهی­‌ها نفس می­‌کشیم. روزهایی که از زنجان شروع و به نازی‌­آباد تهران رسید. روزهایی که در شهر بزرگ تهران، غریبانه زندگی کرد و این روزها جز همان خانه و همان کوچه که بچه­‌هایش در آن بزرگ شدند و پر کشیدند، همه‌­جای دنیا برای او غریب است و غریبانه. کوچه‌ای که خیلی وقت است که اسمش شده: «کوچه شهید داوود خالقی‌پور.»
 
«روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. ته‌­تغاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمی­‌کرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشم­‌هایش را می­‌خواست. کاش بازشان می­‌کرد و قربان‌صدقه­‌اش می­‌رفتم. روی صورتش دست کشیدم. خال­‌های دو طرف دهانش. جلوی آینه که می‌­ایستاد، با غصه می‌پرسید: «پس کی ریش در میارم که خال­‌هام رو بپوشونه؟»
آخر هم عمر مثل گلش به ریش درآوردن قد نداد.»

کتاب با پاراگراف بالا آغاز می‌­شود. کتابی که سراسر احساس پاک مادرانه است. مادری که همواره کودکی بچه­‌هایش را به شهادتشان گره می­‌زند:

«کنار تابوت زانو زدم. پوستش از شیمیایی مُلتهب و تن سفیدش پر از دانه‌های ریز قرمز بود. مثل وقتی که سرخک گرفت. به پوستش دست کشیدم. زخم ترکش‌های زبر. چقدر حرف برای گفتن داشتم. به صورتش دست کشیدم. سرمای تنش در جانم خزید. چرا قدر پسرم را ندانستم؟ تا چشم بر هم زدم، از پیشمان رفت. من ماندم و حسرتی که دلم را می‌سوزاند. دستش را در دستم گرفتم. موهایش را نوازش کردم. صورتم را نزدیکش می‌بردم و عقب می‌آوردم. حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. ساکت می‌شدم و نگاهش می‌کردم. می‌بوییدم و می‌بوسیدمش. همه تنش را لمس کردم. ذره‌ذره داوود را به خاطر می‌سپردم. حسرتی که دلم را می‌سوزاند.»

«درگاه این خانه بوسیدنی است» ریتم تندی دارد و نویسنده توانسته به خوبی، با ظرافت و زیرکی از عناصر ادبی جهت خلق این اثر نهایت استفاده را ببرد. کتاب به‌­صورت غیرخطی روایت می­­‌شود؛ به‌­عبارتی این اثر از خاطراتی مستند که همراه با برش‌های زمانی است تشکیل شده است. یکی از نکات مثبت این کتاب این است که ردپای خاصی از نویسنده در دل کتاب مشاهده نمی­‌شود. زاویه دید کتاب به‌­صورت اول شخص است و مادر شهیدان، جهان داستان کتاب را برای ما روایت می‌کند. فراز و فرودهای زندگی فروغ منهی آن­قدر زیاد است که اگر هرجایی از کتاب را به‌­صورت اتفاقی باز کنیم، با یک صحنه جان­دار مواجه می­‌شویم. به‌­قول جناب مرتضی سرهنگی: «زن­‌ها به خوبی می­‌توانند ظرافت‌های پشت صحنه یک جنگ را به تصویر بکشند.»

درست مثل همین صحنه:
«داغ این‌قدر سنگین بود که این بچه‌ها را یادم رفت. چند ساعت در خانه آشوب بود. داداش از زبان بچه‌ها نمی‌افتاد. اشک می‌ریختند و صدایش می­‌زدند. عزیز برای مرگ محمد صبوری کرد و صدایش به گریه بلند نشد. غم داوود، کاسه صبر عزیز را هم پر کرد. دستش را می‌گرفتم تا خودش را نزند، زهرا بی‌تاب می‌شد. زهرا را آرام می‌کردم، علیرضا سر به دیوار می‌کوبید.

سراغ علیرضا می‌رفتم، می‌ترسیدم رسول از غصه دق کند. از اینکه آن‌طور به بچه‌ها خبر دادم پشیمانم. کاش آن پلاک بدون زنجیر را نشانشان نمی­دادم. کاش غم را در دلم نگه می‌داشتم تا بچه‌هایم جلوی چشمم بال‌بال نزنند. کاش عزیز را آن‌طور ناگهانی باخبر نمی‌کردم. کاش می‌توانستم آرامشان کنم. کاش لااقل حاجی بود و دستی به سرمان می‌کشید. کاش آدمیزاد این‌قدر ناتوان نبود. کاش و هزار کاش که گفتن هیچ‌کدام دیگر سودی ندارد.»

«درگاه این خانه بوسیدنی است» قصه زندگی زن­‌های زیادی از زنان این مملکت است که هنوز به کتاب تبدیل نشده و شاید هم تا آخر عمرشان در قالب یک اثر خلق نگردد و آن قهرمان­‌ها برای همیشه گمنام بمانند. ولی رسم روزگار این است که خوبی‌ها و پاکی­‌ها برای همیشه ماندگار هستند و قطعاً فرزندان شهیدشان آن­‌ها را در دل تاریخ نگه می­‌دارند.