برای همهی ما پیش آمده، روزی، غصهای، آنچنان در درونمان غمباد شده که حتی یادمان رفته میتوانیم در حین تحمل زجرش، فریاد هم بزنیم! پیش آمده، لحظهای که رنج، تا مغز استخوانمان را چلانده و ما بلد نبودیم چطور برایش یک دل سیر گریه کنیم! پیش آمده که در شُرُف ترکیدن بوده باشیم از حجم لایتناهی غم، اما ندانستیم چطور خالی شویم از بار سنگین درد!
ندانستیم چطور سبک شویم، بیآنکه به حیثیتِ دردهایمان بر خورده باشد. و ندانستیم که گاهی، راه چاره در هوار زدن کلمات است؛ کلماتی که ریشه در اعماق جانمان دارد و باید در مبارزه با سیاهیهایی که بر ماهیت ما سایه افکندهاند، چون شوالیهای شجاع، قد برافراشته کنند. درست مانند کاری که ویکتور هوگوی حکیم، برخلاف ما، میدانست چگونه است و در تقلایی هفده ساله و با رمانش، «بینوایان»، انجامش داد.
هوگو، زجرکشیده از ایستادن در برابر ظلم و زهرچشیده از تبعید در بروکسل و جزیرهای دورافتاده در دریای مانش، در میان کاغذ و قلم و کلمات، در جستوجوی روزنهای از فریاد بود، آن هم در برابر سکوتهایی اجباری که زبانش را در کام، قطعه قطعه میکرد! او، به تنهایی، سپاهی عظیم بود در دفاع از طبقهی محروم، در برابر طبقات اشرافی و بورژوازی. اما دهانش را بستند و تبعیدش کردند تا مگر، شاید، کلمه، بمیرد اما هوگو، ناگهان، در «بینوایان»اش، زنده شد و به پا خواست: «من، این کتاب را، برای همهی آزادیخواهان جهان نوشتهام.»
ندانستیم چطور سبک شویم، بیآنکه به حیثیتِ دردهایمان بر خورده باشد. و ندانستیم که گاهی، راه چاره در هوار زدن کلمات است؛ کلماتی که ریشه در اعماق جانمان دارد و باید در مبارزه با سیاهیهایی که بر ماهیت ما سایه افکندهاند، چون شوالیهای شجاع، قد برافراشته کنند. درست مانند کاری که ویکتور هوگوی حکیم، برخلاف ما، میدانست چگونه است و در تقلایی هفده ساله و با رمانش، «بینوایان»، انجامش داد.
هوگو، زجرکشیده از ایستادن در برابر ظلم و زهرچشیده از تبعید در بروکسل و جزیرهای دورافتاده در دریای مانش، در میان کاغذ و قلم و کلمات، در جستوجوی روزنهای از فریاد بود، آن هم در برابر سکوتهایی اجباری که زبانش را در کام، قطعه قطعه میکرد! او، به تنهایی، سپاهی عظیم بود در دفاع از طبقهی محروم، در برابر طبقات اشرافی و بورژوازی. اما دهانش را بستند و تبعیدش کردند تا مگر، شاید، کلمه، بمیرد اما هوگو، ناگهان، در «بینوایان»اش، زنده شد و به پا خواست: «من، این کتاب را، برای همهی آزادیخواهان جهان نوشتهام.»
کتابی که دست ما را میگیرد تا به ما یاد بدهد چگونه میتوان فقر و بیعدالتی و فساد و مرگ اخلاقیات و درد ممتد زنان یک جامعه را و حتی زنده به گور شدن عشقهایی پاک را فریاد کشید. هوگو، مینویسد و ما دست در دست او، در لابهلای سطور کتابی قطور، به تماشای مردمان جامعهای از قرن نوزدهمِ فرانسه میرویم که عدالتش، مردی را، به جرم دزدیدنِ قرصی نان، نوزده سال به زندان میاندازد و کرامتش، زنی را به جرم دل باختن و دستآلودهی هوس مردی ناپاک شدن، از خویش میرانَد. پس در این میان، در میان مرگ عشق و شعله کشیدن شهوت و بزک شدن عدالت و زوزه کشیدن فقر و سربرآوردن طمع، چگونه میتوان آزاده ماند و به آزادگی فکر کرد؟
بینوایان را ورق میزنیم؛ شانه به شانهی «ژان والژانِ» ناندزد و «فانتینِ» مادر و «کوزتِ» یتیم و «اسقف میربلِ» مهربان و «پلیس ژاورِ» کجفهم عدالت و حتی «خانواده تناردیه»ی طمعکار تا هوگو برایمان بگوید و فریاد کلماتش، اینبار در ۲۰۲۴ میلادی، تکانمان بدهد: «هرگز نه از دزدان بترسیم و نه از آدمکشان. اینها خطرات بیرونیاند. خطرات کوچکاند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیشداوریهای ما هستند؛ آدمکُشان واقعی، نادرستیهای ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما، یا کیسه پولمان را تهدید میکند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید میکند!»
روح. آن عظمتِ به چشم ندیده اما به قلب، درک شده. آن مجموعهی محو و غبارمانندِ وجود که در زندان تنهایمان مچاله شده. آن نَفَس سبز و گرم خداوند در گِلهای سرد ما! که میمانَد و جسم را دست از پا درازتر به فنا و پوسیدگی میسپارد. به گور. «از هر سو که بروی، در پایان خط، گورکن انتظارت را میکشد!» انتظاری تلخ و سرد و پلاسیده از امید، و بی هیچ تعلقی بر مبنای انسانی. هوگو، در بینوایان دستهای تردیدپوش ما را در میان دستهای پیر اما مطمئناش میفشارد و ما را همراه روایتهایش میبَرَد تا برایمان از روزگاری بگوید که تکرارش بعید نیست؛ و انسانهای بینوایی را با قدرت کلمه در برابر چشمهایمان زنده میکند که گویی هرگز نخواهند مُرد و دائم در کالبدهایی تازه، در جهان تکرار میشوند.
«به اعتقاد ما، اگر روح و درون آدمی به چشم دیده میشد، هرکس متوجه این مساله عجیب میشد که هر یک از افراد بشر، در باطن به یکی از جانوران شباهت دارد. و این رازی است که همه متفکران عالم از آن خبر دارند؛ از صدف گرفته تا عقاب، و از خوک گرفته تا ببر را میتوان در نهاد آدمی پیدا کرد. در نهاد هر انسان، یکی از جانوران را میتوان یافت؛ و گاهی در درون یک نفر چند جانور متفقا حضور دارند!»
حق با توست هوگو. انسانها تبدیل به مجموعهای از حیوانات درنده و رمنده و چرنده و خزنده شدهاند که از ارواح آنها تا انسانیت، فرسنگها فاصله انداخته. سردرگم هستیم. انگار که در سرابی کشسان، تکرار میشویم و هرگاه که به آخرین مرحلهی نجات و رهایی میرسیم دوباره در گودال عمیق جاهلیت سقوط میکنیم؛ آن هم بی آنکه دستهایمان به رستگاری رسیده باشد! اما این پایان ما نخواهد بود وقتی که بینوایان را خواهیم خواند؛ چون معجزهای مقدس است برای بیدار شدن از خوابِ وهمآلودِ تجسم عدالت. بینوایان، میراث مردیست که با کلماتش فریاد میزد؛ میراثی که از سال ۱۸۶۲ میلادی و از طرف برادری فرانسوی به دست ما رسیده تا بیاموزیم که چگونه میتوان در ملحمهی عشق و هوس و طمع و عدالت، انسان بود، آزاده ماند و به رستگاری رسید. کتابی، سزاوار خواندن و اندیشیدن؛ همانگونه که «آیتالله سید علی خامنهای»، همو که یکی از آزادگان و آزادیخواهان جهان عصر ماست؛ دربارهاش اینچنین میگوید:
«به نظر من بینوایان ویکتور هوگو برترین رمانی است که در طول تاریخ نوشته شده است. من همهی رمانهای طول تاریخ را نخواندهام، شکی در این نیست، اما من مقدار زیادی رمان خواندهام که مربوط به حوادث قرنهای گوناگون هم هست. بعضی رمانهای خیلی قدیمی را هم خواندهام. مثلاً فرض کنید کمدی الهی را خواندهام. امیرارسلان هم خواندهام. الف لیله و هزار و یک شب را هم خواندهام. وقتی نگاه میکنم به این رمانی که ویکتور هوگو نوشته، میبینم این چیزی است که اصلاً امکان ندارد هیچ کس بتواند بهتر از این بنویسد یا نوشته باشد و معروف نباشد و مثل منی که در عالم رمان بودهام، این را ندیده باشم یا اسمش را نشنیده باشم ... من میگویم بینوایان یک معجزه است در عالم رماننویسی، در عالم کتابنویسی. واقعاً یک معجزه است ... من به همهی جوانها توصیه میکنم، نه حالا که دارم با شما صحبت میکنم، بارها این را گفتهام. زمانی که جوانها زیاد دور و بر من میآمدند قبل از انقلاب، بارها این را گفتهام که بروید یک دور حتماً بینوایان را بخوانید. این بینوایان کتاب جامعهشناسی است، کتاب تاریخی است، کتاب انتقادی است، کتاب الهی است، کتاب محبت و عاطفه و عشق است.» پس آن را بخوانید.
بینوایان را ورق میزنیم؛ شانه به شانهی «ژان والژانِ» ناندزد و «فانتینِ» مادر و «کوزتِ» یتیم و «اسقف میربلِ» مهربان و «پلیس ژاورِ» کجفهم عدالت و حتی «خانواده تناردیه»ی طمعکار تا هوگو برایمان بگوید و فریاد کلماتش، اینبار در ۲۰۲۴ میلادی، تکانمان بدهد: «هرگز نه از دزدان بترسیم و نه از آدمکشان. اینها خطرات بیرونیاند. خطرات کوچکاند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیشداوریهای ما هستند؛ آدمکُشان واقعی، نادرستیهای ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما، یا کیسه پولمان را تهدید میکند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید میکند!»
روح. آن عظمتِ به چشم ندیده اما به قلب، درک شده. آن مجموعهی محو و غبارمانندِ وجود که در زندان تنهایمان مچاله شده. آن نَفَس سبز و گرم خداوند در گِلهای سرد ما! که میمانَد و جسم را دست از پا درازتر به فنا و پوسیدگی میسپارد. به گور. «از هر سو که بروی، در پایان خط، گورکن انتظارت را میکشد!» انتظاری تلخ و سرد و پلاسیده از امید، و بی هیچ تعلقی بر مبنای انسانی. هوگو، در بینوایان دستهای تردیدپوش ما را در میان دستهای پیر اما مطمئناش میفشارد و ما را همراه روایتهایش میبَرَد تا برایمان از روزگاری بگوید که تکرارش بعید نیست؛ و انسانهای بینوایی را با قدرت کلمه در برابر چشمهایمان زنده میکند که گویی هرگز نخواهند مُرد و دائم در کالبدهایی تازه، در جهان تکرار میشوند.
«به اعتقاد ما، اگر روح و درون آدمی به چشم دیده میشد، هرکس متوجه این مساله عجیب میشد که هر یک از افراد بشر، در باطن به یکی از جانوران شباهت دارد. و این رازی است که همه متفکران عالم از آن خبر دارند؛ از صدف گرفته تا عقاب، و از خوک گرفته تا ببر را میتوان در نهاد آدمی پیدا کرد. در نهاد هر انسان، یکی از جانوران را میتوان یافت؛ و گاهی در درون یک نفر چند جانور متفقا حضور دارند!»
حق با توست هوگو. انسانها تبدیل به مجموعهای از حیوانات درنده و رمنده و چرنده و خزنده شدهاند که از ارواح آنها تا انسانیت، فرسنگها فاصله انداخته. سردرگم هستیم. انگار که در سرابی کشسان، تکرار میشویم و هرگاه که به آخرین مرحلهی نجات و رهایی میرسیم دوباره در گودال عمیق جاهلیت سقوط میکنیم؛ آن هم بی آنکه دستهایمان به رستگاری رسیده باشد! اما این پایان ما نخواهد بود وقتی که بینوایان را خواهیم خواند؛ چون معجزهای مقدس است برای بیدار شدن از خوابِ وهمآلودِ تجسم عدالت. بینوایان، میراث مردیست که با کلماتش فریاد میزد؛ میراثی که از سال ۱۸۶۲ میلادی و از طرف برادری فرانسوی به دست ما رسیده تا بیاموزیم که چگونه میتوان در ملحمهی عشق و هوس و طمع و عدالت، انسان بود، آزاده ماند و به رستگاری رسید. کتابی، سزاوار خواندن و اندیشیدن؛ همانگونه که «آیتالله سید علی خامنهای»، همو که یکی از آزادگان و آزادیخواهان جهان عصر ماست؛ دربارهاش اینچنین میگوید:
«به نظر من بینوایان ویکتور هوگو برترین رمانی است که در طول تاریخ نوشته شده است. من همهی رمانهای طول تاریخ را نخواندهام، شکی در این نیست، اما من مقدار زیادی رمان خواندهام که مربوط به حوادث قرنهای گوناگون هم هست. بعضی رمانهای خیلی قدیمی را هم خواندهام. مثلاً فرض کنید کمدی الهی را خواندهام. امیرارسلان هم خواندهام. الف لیله و هزار و یک شب را هم خواندهام. وقتی نگاه میکنم به این رمانی که ویکتور هوگو نوشته، میبینم این چیزی است که اصلاً امکان ندارد هیچ کس بتواند بهتر از این بنویسد یا نوشته باشد و معروف نباشد و مثل منی که در عالم رمان بودهام، این را ندیده باشم یا اسمش را نشنیده باشم ... من میگویم بینوایان یک معجزه است در عالم رماننویسی، در عالم کتابنویسی. واقعاً یک معجزه است ... من به همهی جوانها توصیه میکنم، نه حالا که دارم با شما صحبت میکنم، بارها این را گفتهام. زمانی که جوانها زیاد دور و بر من میآمدند قبل از انقلاب، بارها این را گفتهام که بروید یک دور حتماً بینوایان را بخوانید. این بینوایان کتاب جامعهشناسی است، کتاب تاریخی است، کتاب انتقادی است، کتاب الهی است، کتاب محبت و عاطفه و عشق است.» پس آن را بخوانید.