سیدی که سازَش با سکوت سازگار نبود

معرفی کتاب «مرزبان»

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif خود خودش بود. همان خودی که خون پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم، از چند هزار سال پیش، رگ به رگ، تا رسیدن به جانش ارث رسیده بود که از او پیام‌بری کوچک بسازد. اویی، که در اوج روزگار جست‌وجوی تمدن بزک شده در لانه‌ی شیطان، سید بود!

برایش فرقی نمی‌کرد که زاده‌ی پایتخت است و تحصیل‌کرده مدرسه‌ی نظام. اهمیت نمی‌داد به اینکه روی سرشانه‌هایش درجه چیده‌اند و چقدر به شاه نزدیک است. تحت‌تاثیرش قرار نمی‌داد تشویق‌های پیوسته و نگاه‌های تحسین‌برانگیزِ دولت‌مردانِ مردنما. چون خودش بود بیش از آنکه دیگری باشد.

صدای گریه‌ی مظلوم، تنش را می‌لرزاند. جیب‌های خالی مردان، اشکش را جاری می‌کرد. و توسعه ظلم روی شانه‌های له شده‌ی مردم سرزمینش، آزارش می‌داد. سید، یک نفر بود. یک مرد. تنها. در مسیر خطر. زیر ذره‌بین مجموعه‌ای از نگاه‌های کنترل‌گر. اما چگونه می‌توانست خونِ پیام‌بری را در رگ‌هایش نادیده بگیرد و ساز زندگی‌اش را با سکوت، کوک کند؟

با خودش کلنجار می‌رفت. با آن لباس‌های باابهت ارتش شاهنشاهی. با آن درجه‌های خوش‌رنگ و لعاب که از صمیم جانش برای گرفتن‌شان شیره‌ی جان کشیده بود. با خودش کلنجار می‌رفت که «چطور می‌شود با این جهانِ سیاهی که احاطه‌اش کرده دست به گریبان شد؟» و ناگهان، نجوای پیامبر رحمت صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در وجودش پیچید که این‌گونه: «هرکس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند مسلمان نیست!»

سید، مسلمان بود. «سید محمدولی قرنی». هم‌نام جدش و همراه او برای پیام‌بری! او تصمیمش را گرفته بود؛ که در ازدحامِ مثل دیگران بودن، خودش باشد؛ ایستاده بر آستانه‌ی مکه‌ی بت‌پرستان! که بایستد توی صورت ظالم و مظلوم را بر سینه‌اش بفشارد. که نترسد. که نلرزد. که اگر شاه برای ظلم ده قدم جلو می‌آید او برای شکستن دست ظالم هزاران قدم به سر بدود! که یادش نرود لقمه‌ی حلال رزق پدرش را. که از جلوی چشمش نرود عفت و حیای مادرش را. که نپذیرد روزگار از او چیزی بسازد جز آنچه که سزاوارش بود.

آتش را دیده‌اید؟ اینکه اتفاقی و از سر نداستن دست‌تان به شراره‌هایش بخورد و بسوزید یک حرف است و اینکه در دل آتش، آتش بگیرید حرفی دیگر! سید، نه اتفاقی و ناخودآگاه که خودخواسته و خودآگاه در دهان آتش نمرود بود. آتشی که نعره می‌کشید برای سوزاندنِ سلاله‌ی ابراهیم علیه‌السلام. می‌سوزاند برای بقا. که سلطنت شاه ادامه پیدا کند حتی اگر ایران خاکستر شود از حجم عمیق استبداد. او در آتش بود و تنها یک جرقه برای انفجار کافی بود. جرقه‌ای از جنس حرف و عمل و تفاوت. جرقه‌ای به شکلِ ایستادنِ تمام قد در برابر ظالم بی‌آنکه از سوختن بترسی. جرقه‌ای شبیه شکستن بت‌های کعبه به دست محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و علی علیه‌السلام. جرقه‌ای جدید؛ و مورد نیاز عصر و طاغوتی جدید. جرقه‌ای از دستان محمدولی. از سید محمدولی قرنی. از سپهبد سید محمدولی قرنی!

سرلشکر ارتش شاه بود اما سرسپرده‌ی مردم وطنش! روز و شب نداشت. به تکاپو افتاده بود. گروه به گروه دنبال مردانی می‌گشت وارسته از رسته‌های دنیایی. و هر روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. شه‌وار. بال می‌گشود بر کرانه‌ی خودپرستی‌ها و ظالم‌نوازی‌ها. دنبال رهایی بود از هر پایبندی به دیکتاتور. از هر گونه تکثرگرایی ظلم. از ریشه دواندن فساد در خانه‌هایی که فقر، ایمانشان را از پنجره‌ها فراری داده بود. «وطن نیاز به اصلاحات دارد.» سید این را گفت و پیام‌بر نوینی شد که طاغوت زمانه‌اش را آشفت. ساواکی‌ها او را به زندان انداختند. از ارتش اخراج شد. خواستند تمامش کنند اما طلوع نور از همان مجرایی است که طوفان برای بستنش با خاشاک تقلا کرده!

و سید دوباره درخشید. آغشته به رنج و درد و صبر. دوید. جنگید. ایستاد. برای چه؟ برای اینکه انسان، انسان باشد و وطن فروخته نشود. برای اینکه با شنیدن صدای ناله مظلوم، حتی اگر یک مرد هم به میدان نیاید اما او در آستانه ایستاده باشد برای سیلی زدن به صورت ظالم! و باز هم او، خودش بود! سید، خودش بود. پیام‌بری کوچک که امام خمینی رحمه‌آلله به او حکم سپهبدی ارتش را داده بود و این‌بار، خودی‌ها برای خودش نماندن، نقشه می‌کشیدند چون از ایستادن پا پس نمی‌کشید.

دشمن این‌بار نه استبداد شاه و ظلم دست‌نشانده‌ها، که حمله گروهک‌های تجزیه‌طلب بود و غرب‌زدگی خودی‌ها. سید از نفس نمی‌افتاد در برابرشان. کم نمی‌آورد. ناامید نمی‌شد. اما دولت موقت از او چیزی جز آنچه باید می‌کرد می‌خواست. مذاکره! راهی که سید می‌دانست فرجامش تجزیه وطن و در شیشه کردن خون هم‌وطنانش بود. «تا موقعی که اینجانب، از طرف رهبر انقلاب مسئولیت اداره ارتش را دارم و تا زمانی که متجاوزین گمراه، شهر را به وضع آرام قبل برنگردانند، در مقابل درخواست تعدادی اجنبی تسلیم نخواهم شد.» و نشد. تا آخرین لحظه. برای او فرق نمی‌کرد زیر سایه کدام دولت باشد وقتی که سرش را به خدا سپرده بود.
 
اما برای شیطان چه؟ برای شیطانی که قبل از فتح مکه تا محراب مسجد کوفه، از خانه حسن علیه‌السلام تا قتل‌گاه حسین علیه‌السلام، و از پیش از انقلاب تا پس از انقلاب، هر ساعت و هر دقیقه و هر لحظه در جسم یک جنایتکارِ جانی رخنه می‌کرد فرق داشت. بودن یا نبودن سید مهم بود. و او، باید کشته می‌شد تا تقدیر انسانیت همچنان بر مجرای خون جاری باشد.

سپهبد سید محمدولی قرنی، در همهمه‌ی موسپیدی و در عصر انقلاب، از کار برکنار شد. سید به خانه برگشت. به آنجا که هیچ‌گاه جز برای نمازهای واجب طعم استراحتی شیرین و عمیق را در آن نچشیده بود. محافظ کنارش ایستاد. از خطر گفت. از گلوله‌های سربی که تشنه به دریدن سینه‌ی پیام‌بر حق‌جویی چون او بود. سید، خسته بود از دنیا. از بال‌های بسته. از قلبش که پیوسته می‌شکست بی‌آنکه مرهمی بر زخم‌های قدیمی‌اش گذاشته باشند. با متانت چشم‌هایش را روی هم انداخت و دل آسمان را با لبخند نمکین‌اش لرزاند: «دیوار، سربی هم که باشد، اگر قرار باشد گلوله‌ای به من بخورد می‌خورد! چرا خودت را اذیت می‌کنی؟ برو به زندگی‌ات برس، مطمئن باش تا اجل آدم نرسد از دنیا نمی‌رود.» و صدایش گوش آجرهای خانه را پر کرد: «من دردهایی کشیده‌ام که کسی تصورش را هم نمی‌کند. کاش به آدم گلوله بزنند ولی روح انسان صدمه نبیند.»

اما آه از شیرینی سرب گلوله وقتی که برای شکافتن سینه‌ی مردان خدا از هم گسسته می‌شود! چه باشکوه است لحظه‌ای که آن گلوله کلید آزادی روح بزرگ سید است از عذاب تنی که او را شصت و چند سال پابند زمین کرده. سید میانه حیاط خانه‌اش ایستاده بود. برای نقاش و کارگرها شربت و شیرینی آورد. کنارشان ایستاد. و زنگ خانه به صدا درآمد. سید خندید. گویی هاتف غیب دست‌هایش را گرفته بود برای سفری بلند و دل‌کش و طولانی. پسرک مرد نقاش دوید. چفت در افتاد. و گلوله سهم پهلوی سید شد. اولین گلوله‌ی ترور. اولین شروع قتل مردان آهنین پس از انقلاب. دور سید جمع شدند. همه مضطرب‌ بودند. خون روی رنگ‌های تازه، پاشیده بود. چشم‌های سپهبد نیمه‌باز بود. آرام. مطمئن. و خوش‌حال. او را می‌بردند. به بیمارستان. به امید برگشتن. به امید دوباره چرخاندنِ لشکر این بار جمهوری اسلامی ایران. او را می‌بردند و نمی‌دانستند که شفای او در آسمان است و معراجی چون عروج جدش رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم. او را بر شانه‌ها می‌بردند و نمی‌دانستند که سید محمدولی قرنی را ساعت‌هاست که فرشته‌ها روی شانه‌هایشان به آسمان برده‌اند تا پس از این همه سال پیام‌بری، بی قضاوت، زیر سایه نگاه خدا، خستگی به در کند. او را می‌بردند و نمی‌دانستند سید، با خنده‌ای آغشته به خون، بالاخره به آسمان رفته بود... .

انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در کتاب مرزبان به قلم حسن چراغلو و آناهیتا حسین‌زاده، در فصل‌هایی مستند و با جزییاتی بیشتر به بررسی دقیق و تاریخی برهه‌های مختلف اما به هم پیوسته زندگی پر فراز و نشیب اولین شهید ترور جمهوری اسلامی یعنی شهید سپهبد سید محمدولی قرنی پرداخته است.
کتاب هرچند با عنوان زندگی‌نامه شهید قرنی نگاشته و چاپ شده است اما از لحاظ ساختار روایی و داستانی نیاز  دارد تا قصه‌گوتر باشد چرا که با گذشتن از صفحات اولیه ما را با منبعی تاریخی و مستند از زندگی این شخصیت مهم مواجه می‌کند و کم‌تر می‌توان ردپای هنرنمایی‌های ادبی را در آن دید. هرچند شاید برای نوشتن از این زندگی پر کنش و واکنش نیز چاره‌ای جز مستند نوشتن نبود. اما کتاب از لحاظ استناد تاریخی و ساده‌سازی وقایع در جملاتی قابل درک برای عموم، یکی از مهم‌ترین منابع جهت شناخت فعالیت‌های گسترده و مهم این شهید شاخص وطن است که مخاطب با تورق آن از خود خواهد پرسید: چطور ممکن است یک انسان تا این اندازه بتواند برای آرمان‌هایش خدمت کند در حالی که ما تنها با مطالعه این اقدامات این‌قدر سردرگم شده‌ایم؟!

این کتاب با استنادات خود، ما را به دنیایی می‌برد که شهید سپهبد سید محمدولی قرنی را به جهان تقدیم کرد و به ما می‌آموزد که چگونه می‌توان در عین حال متفاوت بودن اما انسان بود. به دنیای عجیب سیدی که سازش هیچ‌وقت با سکوت سازگار نبود.