روزهای پیام‌بَری

در مورد زندگی یک پیام‌­رسان

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif به نظر شما سخت‌ترین کار دنیا چیست؟ کارگری در معادن زغال سنگ؟ فلزکاری؟ آتش‌نشانی؟ جوشکاری زیر آب؟ یا . . .

اجازه دهید قبل از پاسخ به این سوال، سکانسی از یک زندگی معمولی را که شاید کمتر با آن مواجه شده‌اید برایتان توصیف کنم:
«بابا احمد توی نامه‌ای که از جبهه نوشته بود گفته بود که به زودی به خانه برمی‌گردد. برق به خانه عباسی‌ها برگشت و همه دوباره هم را پیدا کردند. مهدی از جمع جدا شد. باید کاری می‌کرد. بچه پنج ساله فقط می‌توانست یک نقاشی پرمایه از بابا بکشد... دیگر چیزی به آمدن بابا احمد نمانده بود. همه در هول­‌ و ولا بودند. همسایه‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. از سر کوچه تا خانه را جارو کرده و آب پاشیده بودند. صدای پسر بچه‌ها در حیاط خانه بلند بود. معلوم بود هم را دنبال می‌کنند. صدای انداختن میوه‌ها توی حوض آب وسط حیاط شنیده می‌شد.»

صحنه را که تصور کردید حالا فرض کنید که قرار است شما پشت درب این خانه پرشور و نشاط بروید، درب را بکوبید و بگویید که ای اهل خانواده! دیگر منتظر نمانید. پدرتان شهید شده و دیگر هرگز به خانه برنمی‌­گردد. دیگر او را نمی‌بینید و از این پس تنها باید با یاد او زندگی کنید.

«روزهای پیامبری» در مورد این پشت درب رفتن‌ها و رساندن پیام شهادت فرزندان این مرز و بوم به مادران، فرزندان و همسرانشان است.

«روزهای پیام­بری» در مورد زندگی یک پیام­‌رسان است؛ اما نه یک پیام­‌رسان معمولی. بَل پیام­‌رسانی که وظیفه رساندن پیام شهادت رزمندگان را به خانواده‌هایشان دارد. پیام­‌رسانی که وقتی به خانه شهید می‌رود و زنگ می‌زند نمی‌داند که قرار است چه کسی پشت درب بیاید و خبر را به او بدهد. یک مادر پیر تکیده است یا یک دختر کوچک هفت ساله که منتظر است تا با پدر به مدرسه برود. یک پدر پیر بازاری است یا یک همسر جوان تازه عقد کرده یا یک پسر بازیگوش که مدت‌هاست پدر را ندیده و دائم بهانه او را می‌گیرد. به هر حال ما تا وقتی که خود را جای آن پیام‌رسان نگذاریم و در شرایط او قرار نگیریم نمیتوانیم سختی و مشقت کار او را درک کنیم. کاری که از لحاظ جسمی شاید به سختی کار در معدن و تیشه زدن به دیوارهای آن نباشد اما با روح و روان انسان‌هایی سروکار دارد که از قضا گاهی در شکننده‌ترین روزهای خود به سر می‌برند و حتی یک تراش کوچک به کالبد روحشان می‌تواند آن‌ها را تا مرز در هم شکستگی فرو ببرد.
 
غلامحسن حدادزادگان اما این تصمیم سخت را می‌گیرد. او تصمیم می‌گیرد این وظیفه سنگین را به دوش بکشد و مسئولیت رساندن خبر شهادت رزمندگان را به خانواده‌هایشان برساند.

حدادزادگان در خاطراتش می‌گوید که خبر شهادت فرزندان نزدیک به دو هزار خانواده را به پدران، مادران و همسرانشان رسانده است. خبر رساندن­‌هایی که هر کدام سختی خودشان را داشته و او تک­‌تک آن خاطرات را در دفترچه یادداشتش ثبت کرده است. دفترچه­‌ای که بعدها برای او منبعی غنی برای خاطره­‌گویی از شهدا در محافل و مساجد و یادواره‌های شهدا شده است.

به هر حال همسفر دائمی بودن با پیکرهای شهدا در کوچه پس کوچه‌های قزوین تا کوه‌های الموت و روستاهای دوردست استان قزوین باعث شده تا ما با مجموعه‌ه­ای از خاطرات جذاب و دلنشین روبه‌رو باشیم. خاطراتی که گاه خنده بر لبانمان می­‌آورد مثل روزی که حدادزادگان از روی شیطنت در تابوت خالی یکی از شهدا خوابید و به ناگه حین جابجایی تابوت از جا بلند شد و باعث فرار سربازها شد، گاه اشک از چشمانمان جاری می­‌کرد، آن‌جا که وقتی فرزندان شهدا را به اردو برده بودند و نیمه‌های شب با صدای گریه بچه‌­ها که از فراق پدرانشان بود، از خواب بیدار شده و مات ومبهوت به آن‌ها نگاه می‌کردند، گاه با هیجان صفحات را ورق می­‌زدیم، آن‌جا که اهالی یک روستایی هنگام بازگشت پیکر شهیدشان به دیار خود؛ به اشتباه دنبال آمبولانس حمل پیکر شهید کرده و راننده و دستیارش را باعث و بانی شهادت او قلمداد کرده و ماشین را سنگباران می­‌کنند و گاه ما را به فکر فرو می­‌برد که حقیقتاً برای پابرجا ماندن اسلام و انقلاب چه از خودگذشتگی‌ها و فداکاری‌هایی توسط مادران، پدران، همسران و فرزندان شهدا صورت گرفته تا اسلام عزیز به سلامت به دست ما برسد.

در مجموع کتاب روزهای پیام‌بَری کتابی است پر از خاطرات ناب و کمتر شنیده شده از بخشی از جنگ که کمتر به آن پرداخته شده و می‌توان از آن به عنوان یک کتاب متفاوت در حوزه ادبیات پایداری نام برد.

نویسنده کتاب، آقای روح‌الله شریفی هم حقیقتاً با قلم روان و گیرای خودشان، نقش بسزایی در زیباتر شدن خاطرات داشته‌ و با روایتی یکدست و دلنشین اثری ماندگار از خود به جای گذاشته‌اند.