بانویی که مقاومت را به تصویر کشید

معرفی کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif می‌توانست تسلیم تقدیری باشد که شرایط زمانه‌اش برای دختران هم‌سن و سال‌ او ایجاب می‌کرد. می‌توانست دست روی دست بگذارد و منتظر بنشیند تا روز پوشیدن رخت سفید عروسی و رفتن سر خانه و زندگیش. می‌توانست خودش را به عنوان یک انسان، با تمام ابعاد شگرف و وسیعش نادیده بگیرد و فقط به زن بودنش فکر کند. اما «مرضیه» نخواست. او آنقدر از خودش فراتر رفت که روزی پا در کاخ کرملین گذاشت و در برابر «گورباچف» ایستاد و دست دراز شده‌ رئیس اتحاد جماهیر شوروی را، برای سلام، پس زد!

این روایت چند خطی، تنها برش کوتاهی از زندگی مرضیه‌ای است که سال ۱۳۱۸ و در خانه‌ مردی اهل فضل و کتاب‌فروش در همدان به دنیا آمد. دختری که بعد از فهمیدن اینکه باید فقط خواندن را یاد بگیرد و حق نوشتن ندارد، از مکتب‌خانه با گریه به سمت خانه دوید و با هق‌هق پرسید: «چرا دخترها حق ندارند نوشتن یاد بگیرند؟» و با این جواب سرد پدرش روبه‌رو شد: «صلاح نیست. ممکن است اشتباهی از او سر بزند و نامه‌ای به‌خطا بنویسد یا پاسخ دهد و ...» اتفاقی که مرضیه درباره‌اش می‌گفت: «این برخورد و واکنش پدر، اولین و جدی‌ترین فشار روحی‌ای بود که به من وارد شد.»
 
اما آیا مرضیه باید تسلیم می‌شد؟ باید می‌پذیرفت که مثل بقیه باشد؟ که رشد نکند و ریشه ندواند و سوال‌هایی که توی سرش می‌چرخید را زنده به گور کند؟ آن هم در روزهایی که هرچه بزرگ‌تر می‌شد این سوال‌ها هم بیشتر می‌شد و برایشان در مکتب‌خانه فلک می‌خورد؟ مرضیه را به‌خاطر سوار کالسکه شدن از مکتب‌خانه اخراج کردند! و آجی‌ملا نامه‌ای به پدر مرضیه نوشت و عذر دخترک سرکش همدان را برای همیشه خواست: «دخترتان دیگر نباید به مکتب‌خانه بیاید. او خیلی بلندپرواز است و دست به کارهای غیرمتعارف می‌زند که روی بچه‌ها تاثیر بد و منفی می‌گذارد!» ولی این تنها آغازی هیجان انگیزتر برای مرضیه بود تا هرآنچه پدرش می‌دانست را از او یاد بگیرد و برای «خودش شدن»، تلاش کند.
 کتاب «خاطرات مرضیه» را ورق می‌زنم. با هر صفحه‌اش تعجب می‌کنم و برای فهمیدن‌ راز مرضیه شدن، مشتاق‌تر می‌شوم و مدام با خودم کلنجار می‌روم که چطور می‌توان این‌طور پیله‌های نشدن را با ایمان به شدن، از هم درید؟ می‌خواهم از انسانی بدانم که برای انسان کامل شدن حتی با خودش هم جنگید! دختری که وقتی سوال‌ها به ذهنش هجوم می‌آورد، زمان و مکان برایش بی‌معنا می‌شد و فقط در جست‌وجوی جواب می‌دوید؛ و مرضیه به جایی رسید که حتی همسرش هم با درماند‌گی گفت: «من دیگر نمی‌توانم جواب سوال‌هایت را بدهم! باید درس بخوانی.»

روزی که آقای محسن کاظمی شروع به نوشتن خاطرات مرضیه می‌کند، سن و سالی از مرضیه‌ کتابش گذشته؛ تاریخِ خیلی از اتفاق‌ها از خاطرش رفته؛ و برای مرور رنجِ خیلی از صحنه‌ها خسته است اما تا آنجا که می‌تواند می‌گوید و آقای نویسنده می‌نویسد و در خرده‌روایت‌هایی عمیق، ما را با مرضیه‌ای آشنا می‌کند که روزی در تهران و زیر مُشت و لگد ساواکی‌هاست، روزی در مرز لبنان آموزش چریکی می‌بیند و روزی در نوفل لوشاتو و روبه‌روی مردی نشسته که قرار است رهبر آینده‌ی مردم ایران باشد!

مرضیه، زن می‌شود، مادر می‌شود و در روزهایی که همه محکوم‌اند به سکوت آغشته به ترس، انسان بودن را بی‌توجه به نوع جنسیت، اما با مبارزه‌هایش به نمایش می‌گذارد؛ انسانی که در کنار زندگی شخصی و خانوادگی و رسیدگی به همسر و هشت فرزنداش، خوب می‌داند که چه مسئولیتی در این جهان دارد و تا کجایش باید پیش برود؛ حتی اگر او را نیمه جان و افتاده بر کف اتاقِ هتلی در سوریه پیدا کنند و او نتواند اسم کاملش را، یعنی «مرضیه حدیدچی دباغ»، بلند فریاد بزند.