روایت دیدار خانواده‌های شهدا با رهبر انقلاب

صابران مستور

فاطمه‌سادات مظلومی
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif پیام را که دیدم، جاخوردم. راستش قرار نبود من مهمان این بزم باشکوه باشم... البته درست‌تر این است که بگویم من نمی‌دانستم قرار است  چهارم تیرماه ۱۴۰۲ مهمانِ یک دیدار پرنور باشم.

خدا را شکر صبح به موقع خودم را به محل قرار رساندم. . جمعی از دوستانم را دیدم  داشتند درباره اینکه خانواده‌ها از کدام دسته از شهدایند و از چه استان‌هایی آمده‌اند و سوژه‌های نابشان چه کسانی بوده‌اند صحبت میکردند.

به چگونگی روایت این دیدار فکر میکنم. هرچه در کوچه پس کوچه‌های ذهنم به عقب می‌روم رهبر انقلاب همواره تأکید داشتند که باید یاد شهدا زنده نگه داشته شود.

در خراسان گفته بودند: «یاد شهیدان نباید در جامعه‌ی ما از ذهنیتها خارج شود» یا در همدان تأکید کرده بودند: «اگر من از شهدا احترام میکنم، اگر اظهار اخلاص به خانواده‌های شهدا میکنم، این صِرف یک احساسات خشک و خالی نیست؛ به معنای این است که این یک راهبرد حقیقی برای ملت ماست؛ یاد شهدا باید گرامی داشته شود.» حالا ما به این دیدار آمده بودیم تا از همین ستاره‌ها نوری برای ادامه زندگی‌هایمان بگیریم.

اصلاً به برکت حضور همین مادران، پدران و همسران شهدا بود که ما توانسته بودیم چون قطره‌ای خودمان را به دریای حسینیه‌ امام خمینی(ره) برسانیم، پس باید حق مطلب را در موردشان به بهترین شکلی که می‌توانستیم، ادا می‌کردیم.

مسیر را پرانرژی طی کردیم و بالاخره به حسینیه رسیدیم. گنجشک کوچکی در سینه داشتم که نمی‌توانست حصارها را تاب بیاورد. همه چیز رنگ و بویی از بهشت داشت.

مهمانان در سه بخش نشسته بودند. ردیف جلو پرچین‌هایی کوتاه، محیط کوچکی را از بخش اعظم حسینیه جدا کرده بودند و البته بیشتر تکیه‌گاهی برای افراد جلویی بودند. خادمان تذکر دادند فرزندان شهدا برای جلو نشستن در ردیف جلویی اولویت دارند؛ با اینحال کسی با مادران قد خمیده که با اصرار خودشان را به آن طرف داربست می‌رساندند تا آقا را بهتر ببینند، تلخی نمی‌کرد. قسمت انتهایی حسینیه ردیف به ردیف صندلی‌هایی چیده شده بود که خبر از حضور تعداد زیادی مهمان سالخورده می‌داد... همه چیز در آرامشی دلپذیر، انتظار یک طلوع را می‌کشید!
 
جایی که نشسته بودم یک نقطه راهبردی محسوب می‌شد. دید خیلی خوبی به جایگاه داشتم. فضا آرام بود. خبری از شعر و سرود و شعار نبود. فقط یکبار یک خانم از میان جمعیت بلند شد و برای شادی روح شهدا، طول عمر آقا و حفظ دولت خدوم از جمعیت صلوات گرفت.

یکی دو بار هم از قسمت مردانه صدای صلوات بلند شد.

بین چرخیدن میان خانواده‌ی شهدا و حفظ نقطه‌ی راهبردی‌ام مانده بودم که خدا این‌بار خرما را توی دهانم گذاشت ...

خانم پشت‌سری خودش باب گفت‌وگو را باز کرد. همسر شهید رحمت‌الله ابوالقاسمی بود. در شلوغی‌های فتنه‌ی ۸۸ با جانبازی که پایش را در شلمچه جا گذاشته بود، ازدواج کرده بود. جانبازی که قطع عضوش به عفونت داخلی و عدم قدرت شنوایی و از کار افتادن کلیه و اندام‌های داخلی منجر شده بود و نهایتاً وقتی دوقلوهایشان ۳ساله بودند، مدال شهادت نصیبش شده بود!

هنوز از حیرت زندگی او فارغ نشده بودم که مادر شهید محمد حیدری کاشی خواست تا برایش نامه‌ای بنویسم. نامه مادر شهیدی که همسرش هم جانباز نابینا بود و از آقا التماس دعا داشت برای نوه‌ پنج ساله‌ای که باید برای دومین بار، عمل قلب باز انجام می‌داد... قلبم از این همه رنج فشرده شده بود اما چیزی در تک تک چهره‌ها بود که مرا یاد شکوه مادربزرگم می‌انداخت. کسی که بعد از شهادت پسر ۱۸ ساله‌اش شکست، اما نگذاشت یک نفر دلسوزی کند و بگوید که پسرت حیف نبود؟!

کم‌کم پسرکان و دخترکانی که معلوم بود اعضای یک گروه سرود هستند هم از راه رسیدند و شلوغی‌های ردیف‌های جلویی خبر داد لحظه‌ی دیدار نزدیک است.
باز می‌لرزد دلم دستم...



پرده‌ پشت جایگاه باز شد و آقا وارد حسینیه شدند، دست تکان دادند و به جمعیت لبخند زدند. دست‌ها گره شد و بالاتر از مشت‌های آماده‌ی شعار، عکس صدها جوان بالا رفت...

امتداد نگاه آقا را گرفتم و چرخیدم سمت جمعیت. ناگهان بغضم ترکید. صحنه عجیبیبود... افرادی که عزیزترین دارایی‌شان را در راه آرمان و انقلاب‌شان داده بودند، سند این رنج باشکوه را برای بستن عهدی دوباره روی دست بلند کرده بودند و فریاد می‌زدند:
ای رهبر آزاده
آماده‌ایم آماده!



بعد از قرائت قرآن و خواندن سرود، نوبت صحبت‌های آقا بود. سرود چنگی روی دلم انداخته بود و یک ابر بارانی شده بودم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. مثل پسرک تک خوان سرود وقتی می‌خواند:
هم دلتنگم و هم، می‌دونم کنارمی

از پشت پرده‌ی اشک سارا عرفانی دوربین به دست را دیدم که از آن دور به یک مادر شهید اشاره کرد و گفت قصه‌اش را بگیر. عکس چهره‌ خونین جوانی بود پیچیده در پارچه‌ای سبزرنگ. بنظر می‌آمد هدف خمپاره بوده... خم شدم و نام شهید را پرسیدم. مادر گفت: عجمیان. چشم‌های گرد شده‌ام را که دید گفت: روح‌الله عجمیان.

بهت و حیرتم تمامی نداشت. گفتم بله بله می‌شناسمشون. گفت واقعا می‌شناسی؟ گفتم چه کسی هست که نشناسد؟
زبان گرفت: غیر از همین صورتش، هیچ‌ جای دیگه‌ی بدنش سالم نمونده بود. یعنی چه بر سر پیکرش آمده بود که مادرش اینجوردرهم ریخته می‌گفت جای سالم!؟

از مردانگی او و نامردی آن‌هایی که با شعار دروغین برای آزادی زنان دوره‌اش کردند و این بلا را سرش آوردند ضربان قلبم بالا گرفت. از کوچکی خودم در برابر این همه بزرگی دوباره، بغض کردم.

آقا شروع کردند به سخنرانی و مجلس را با توصیف یک جلسه پر نور مورد خطاب قرار دادند: «حقیقتاً یک جلسه‌ی پُرنور است؛ نور حضور شهدا را انسان با بودن شماها احساس میکند.»
چشم‌هایم را روی چهره‌ی مهمانان دقیق کردم، واقعا یک پارچه نور بودند.

و دعا کردند: «امیدواریم سایه‌ی خانواده‌ی شهدا بر سر این ملّت همیشه مستدام باشد.» به صورت مادران شهدای دفاع مقدس و فرزندان کوچک شهدای مرزبان و مدافع حرم نگاه کردم. تا وقتی جنگ دائمی حق و باطل برقرار است، این سایه بر سر ملت ما سنگین نخواهد شد و از نسلی به نسل دیگر به ارث خواهد رسید. ما همه فرزندان آن مادری هستیم که در ۱۸سالگی  جامه شهادت پوشید!

صحبت‌های آقا از عمق جان بود.
«رنج کشیدن مایه‌ی علوّ درجات پیش خدای متعال است. رنجی که پدر، مادر و همسر میکشند، باید مورد توجّه قرار بگیرد.» تنها یک رهبر حقیقی می‌تواند در اوج استقامت و دعوت به حفظ صلابت، با رنج ناشی از این شکوه همدلی کند...!
 
«خدای متعال در مورد افراد صابر از قبیل این عزیزان میفرماید: اُولٰئِکَ عَلَیهِم صَلَواتٌ مِن رَبِّهِم وَ رَحمَة... خدا برای شما صلوات میفرستد.»

 

این را آقا سال ۹۶ هم در دیدار با خانواده‌ی شهدای مرزبان و مدافع حرم گفته بودند. حرفی که از عمق یک باور و ایمان به کلمه تبدیل شده باشد، هیچ گاه در گذر زمان تغییر نمی‌کند.
 
« جهاد اکبر جهاد با نفْس است.  «جهاد با نفْس» یعنی چه؟ یعنی مبارزه‌‌ی با احساسات درونی انسان؛ انسان در درون خود یک احساسی دارد، یک میلی دارد، یک توجّهی دارد، آن وقتی که مقتضیِ مبارزه است، با این مبارزه کند.»

حلقه‌های اشک توی چشم بعضی‌ها تاب می‌خورد.  چشم‌هایی که حسرت دیدار دوباره‌ی محبوبشان را به قیامت سپردند تا حتی یک وجب از خاک وطن‌شان دست غریبه‌ای نیافتد. پای این ادعا می‌مانم که هیچ کس به اندازه‌ی آن‌ها عاشق ایران ما نیست!

آقا دلشان نمی‌آید از کنار این بغض‌های محبوس بگذرند. ادامه می‌دهند:
«پدران شهدا، مادران شهدا، همسران شهدا در درجه‌ی اوّلِ جهادِ اکبرند؛ چرا؟ چون بر احساسات خودشان فائق آمدند. جوان اصرار دارد به میدان جنگ برود، موانعی سر راهش هست؛ مادر، با آن عشقی که به فرزند دارد، این موانع را برطرف میکند!.. مجاهد فقط آن [کسی] نیست که در داخل میدان است؛ او البتّه مصداق کامل و اصلی است، امّا مجاهدینی هم بیرونِ میدانند... در بین مجاهدین بیرون میدان، رتبه و منزله‌ی چه کسی به اندازه‌ی پدر شهید یا مادر شهید یا همسر شهید میرسد؟ آن که در منزلش نان میپزد و میفرستد البتّه ارزش بسیار بزرگی دارد، ارزش او را نباید انکار کرد، امّا آن که جوان عزیزش را میفرستد چطور؟ فرستادن غذا و پتو و لباس کجا، فرستادن میوه‌ی دل و جوان برومند کجا! اینها مجاهدند... ما وقتی مجاهدین را میشمریم، به آن بانویی که مادر شهید است یا آن آقایی که پدر شهید است یا آن خانمی که همسر شهید است توجّه نمیکنیم؛ اینها مجاهدین فی‌سبیل‌الله هستند، «فَضَّلَ اللَهُ المُجاهِدینَ عَلَى القاعِدین» شامل اینها هم میشود؛ اینها مجاهد فی‌سبیل‌الله هستند. اگر خانواده‌ها همراهی نمیکردند، این حماسه راه نمی‌افتاد... لحظه‌ی شهادت، اوّلِ راحتِ او است امّا برای پدرمادر و همسر، اوّلِ رنجِ آنها است... گذران زندگی خیلی از چیزها را از یاد انسان میبرد؛ آنچه از یاد انسان نمیرود داغ عزیزان است... شهدا قهرمان کشورند... یاد قهرمانها را همه‌ی ملّتها گرامی میدارند.»
 
صحبت‌ها که به اینجا می‌رسد با خودم می‌گویم اگر می‌توانستیم شهید را یک قهرمان برای تک‌تک افراد کشور تعریف کنیم، چه ناهمگونی‌هایی که همگن می‌شد... .



بعد آقا، مثل یک داستان پرداز که در تاریخ‌شفاهی تبحر داشته باشند، نکاتی را برای روایت کردن شهدا مطرح کردند: « رفتار شهیدان چگونه بوده؟» « برجستگی‌های اخلاقی شهدا چگونه بوده؟»

«سبک زندگی این شهدا چگونه بوده؟»آقا صحبت می‌کنند و من چشم‌هایم روی قلم و کاغذم قفل می‌شود؛ چه رسالتی روی دوششان است و چه سلاحی می‌شوند وقتی به هنگام شنیدن این فرامین، توی دست‌هایم جا خوش می‌کنند.
 
یکی از دوستان همراهم می‌گوید: آقا خودشان داستان کوچک می‌گویند. لازم نیست ما زحمت زیادی بکشیم.
 
راست می‌گوید. عباراتی که آقا به کار می‌برند پر از لطافت شاعرانه است. در توصیف شرح حال شهدا و انتخابشان برای روایت کردن و الگوسازی می‌فرمایند:«مثل اینکه وارد یک باغی شده با زیباترین و معطّرترین گلهای متنوّع؛ انواع و اقسام خُلقیّات نیکو، برجسته و زیبا را انسان در این کتابها میبیند که مال این شهیدان است.»
 
نگاهم را دور حسینیه می‌چرخانم. بجای جمله و آیه، اینبار بنرهایی که از سقف تا میانه‌های دیوار حسینیه آویزان شده‌اند،چشمم را می‌گیرند. عکس حدود ۱۰-۱۲ مادر شهید است که هر کدام قاب عکس فرزند شهیدشان را دست گرفته‌اند و لبخند می‌زنند. فکر می‌کنم چه ایمانی پشت این لبخندها جا خوش کرده!
اینجای جلسه آقا دست می‌گذارند روی نقطه‌ای حساس‌تر:

«بعضی از این شهدا، تا اندکی قبل از شهادت، در راه خدا و در راه جهاد نبودند، بعد یک اتّفاقی می‌افتد، یک تحوّلی در زندگی اینها به وجود می‌آید، او از آن عقب ــ که ماها جلو داریم راه میرویم ــ می‌آید از ما جلو میزند میرود به شهادت میرسد؛ همه‌ی اینها درس است.»

عترت لبخند می‌زند. و همینطور که چادرش را روی سرش مرتب می‌کند می‌گوید پس من هم می‌توانم شهید شوم. آقا حواسش به همه‌ی مخاطب‌هایش هست. حتی آن‌هایی که روزی دلشان با اسلام و انقلاب نبوده. برای آن‌ها هم بشارت دارد.

یاد شهدایی مثل شهید مجید قربانخانی می‌افتم. چند روز پیش حضرت آقا عقد خواهرش را در همین حسینیه خواندند و از مادرش خواستند بعد از ۸ سال لباس مشکی‌اش را عوض کند. مادر اطاعت امر کرد و جایی با بغض گفته بوددوست داشتم این لباس‌های روشن را برای مراسم -ازدواج- پسرم بپوشم.
 
آقا ادامه می‌دهند:
«گذشت شهدا از محبّتهای آتشین به همسر و فرزندان»

«چه آنهایی که در دفاع مقدّس شهید شدند، چه آنهایی که شهدای امنیّتند و در مرزها به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در این چند سال اخیر برای دفاع از حرم رفتند و از حرم عتبات عالیات دفاع کردند، از حرم حضرت زینب دفاع کردند، اینها از بهترین تعلّقات و شیرین‌ترین تعلّقات خودشان گذشتند، پا گذاشتند روی تعلّقات خودشان و رفتند.»
 
با خودم فکر می‌کنم آخرین باری که بخاطر خدا از چیزی گذشتم، کی بوده؟ به جواب نرسیده، برای چندمین بار آقا روی الگوسازی تاکید می‌کنند.
 
«جوان احتیاج به الگو دارد و اینها الگوهای زنده‌ی کشور ما و جوانهای ما محسوب میشوند؛ یاد اینها باید زنده بماند... اینها باید گفته بشود، اینها باید منتشر بشود، اینها باید مورد استفاده‌ی نسل جوان کشور قرار بگیرد.»

«فرزندان شما، شهیدان شما، در یکی از حسّاس‌ترین مقاطع تاریخ کشور، سرنوشت کشور را عوض کردند.»
 
ریه‌هایم پر می‌شود از هوای غرور ملی! واقعا چه قهرمانان بزرگی داریم که کم می‌شناسیمشان...
زمان با سرعت می‌گذشت و حرف داشت به نقاط حساسش می‌رسید. به نقطه‌ای که انگار به قول مریم محمدی، آقا مستقیم به ما می‌گفتند:
 
«اینجا من یک خطابی بکنم به کسانی که اهل هنرند، اهل رسانه‌اند، اهل نگارشند، قلم‌به‌دستند، شاعرند، نقّاشند، هنرمندند.»

چقدر خوشم می‌آید که آقا خیلی وقت‌ها نقاشان را مورد خطاب قرار می‌دهند. هرچه باشد من همانقدر که اهل قلم هستم، با اهل رنگ و قلمو هم نشست و برخاست کرده‌ام...
 


گوش می‌سپارم. آقا فرمان نهایی را صادر می‌کنند:
«این خاطره‌ها را با زبان هنر بایستی نگه دارند. البتّه کارهای خوبی در این سالهای آخر اتّفاق افتاده و انجام گرفته است؛ این کتاب‌ها و بعضی از فیلم‌ها، بعضی از کارهای هنری‌ای که انجام گرفته، خوب است، باارزش است، باید سپاسگزاری کنیم، امّا نسبت به آنچه باید اتّفاق بیفتد کم است . تعداد شهدای ما زیاد است؛ هر کدام از اینها یک دنیایی هستند، هر کدام از اینها موضوع یک یا چند کار هنری باارزشند ؛ درباره‌ی این‌ها می‌شود فیلم ساخت، می‌شود کتاب نوشت، می‌شود نقّاشی کرد و این‌ها را به نسل جوانمان معرّفی کرد؛ این وظیفه‌ی ما است.»

نفس عمیق می‌کشم. من سهم خودم را این دیدار برداشتم. تکلیفم را با خودم روشن کردم... نکته‌ی آخر را انگار آقا اختصاصی بخاطر دل ما می‌گویند. بخاطر دلراویان و نویسندگانی که زحمت کشیده بودند و حتی امروزصبح در حسینیه سراغ بعضی از خانواده‌های شهدا که رفته بودند دست رد به سینه‌شان خورده بود که مصاحبه نمی‌کنیم!

آقا فرمودند: «اگر مراجعه کردند و خواستند که شما همسر شهید، پدر شهید، مادر شهید مصاحبه کنید، امتناع نکنید. من می‌شنوم بعضی‌ها میگویند رفتیم سراغ خانواده‌ی شهید، جواب ندادند؛ نه، شهید را هر چه می‌توانید معرّفی کنید؛ بیشتر معرّفی کنید، بیشتر بگویید؛ این وظیفه‌ی همه‌ی ما است.»
 
جلسه تقریبا تمام می‌شود. آقا دعا می‌کنند:
 
«ان‌شاءالله موفّق باشید. خدا ان‌شاءالله همه‌ی شما را محفوظ بدارد، شهدائتان را با پیغمبر محشور کند و شما را از شفاعت شهدائتان ان‌شاءالله برخوردار کند.»
 
هنوز خبرنگاران در حال مصاحبه گرفتن هستند. حالا خانواده‌ها همکاری بیشتری برای مصاحبه دارند. بعضی‌ها بخاطر تنگی وقت فقط شماره‌ تلفن‌ها را یادداشت می‌کنند. پا تند می‌کنم و از درب حسینیه خارج می‌شوم. جمعیتی دور مادر شهیدان خالقی‌پور جمع شده‌اند. جای زینب عرفانیان خالی است. خودم را معرفی می‌کنم. محکم در آغوش می‌کشدم و به مادربزرگ سلام می‌رساند. کناره‌ی شمشادها را می‌گیرم و به سمت خروجی قدم بر می‌دارم. زیر لب خدا خدا می‌کنم آن دنیا شفاعت شهید در حق خواهرزاده‌اش هم مستجاب شود.

آقای سید محمد موسوی، ما به پارتی بازی شما امید داریم!