آقای محمدصادق علیزاده
نهایتالامر وزیر آموزش و پرورش هم نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد و از کالبد بروکراتیکش در میآید و مثل ما، پُقی میزند زیر خنده. یکی آرام به وزیر میگوید: «چقدر باحالن اینا!» وزیر در همان حال که سعی میکند بیصدا بخندد، با تکان دادن سر تأیید میکند. آوانگاردترین استقبال از آقا در حسینیه رقم خورده با دست و جیغ و هورا و ما از نزدیک شاهد این صحنه باشکوهیم.ماجرا در نماز جماعت، جذابتر هم میشود وقتی که آقا ذکرهای رکوع را بیش از یک مرتبه تکرار میکنند. وسط جمعیت هزار نفره بچهها هم توی هر رکوع بیست سی نفری پیدا میشوند که با چادر صورتیِ کشدار سریع از رکوع بلند شوند و بعد هم با نگاهی به چپ و راست دو زاریشان بیفتد زود بلنده شده و دسته گل به آب دادهاند و لب پایین را بگزند و دوباره سریع بروند رکوع تا من و وزیر و چند نفر محافظ که این جلو ایستادهایم ببینیمشان و بیصدا بخندیم.
قبل از نماز، همه آقایان را به خارج حسینیه هدایت میکنند. جز وزیر آموزش و پرورش، چند عکاس و تصویربردار آقا، محافظین و من که قلم به دست، وظیفه سخت روایت یک واقعیت پیچیده اما لطیف را بر عهده گرفتهام هیچ آقای دیگری توی حسینیه نمانده. تیم خبری و رسانهای هم از تصویربردار گرفته تا راوی و خبرنگار و عکاس اغلب خانم هستند. روی همین حساب آقایانی که داخل ماندهاند خیلی تو چشمند. آرام میخزم کنار پارتیشنها تا کمتر وصله ناجور این میزانسن زیبا باشم. غیر از بچهها کسی نباید در صفوف باشد. حتی مربیان و الباقی خانمهای چادری و مانتویی را هدایت کردهاند به انتهای حسینیه. هزار فرشته صورتیپوش، اقتدا میکنند به آقا و بعد هم پر کشیدن صدای الله اکبر و تکبیری پدرانه در محیط حسینیه آنهم بعد از مدتها.
خبرنگار ۹ ساله جشن فرشتهها
توی صفها چشم میگردانم و پریسان را پیدا میکنم. دختربچه کلاس چهارمی از شهریار که البته بهعنوان خبرنگار خبرگزاری دانشآموزی ایران، پا به مراسم گذاشته. زیر چادر هم جلیقه خبرنگاری پوشیده. قبل از نماز، کنار من نشسته بود و شروع کرده بودم به سینجیم از او. با همان لحنِ دخترانهاش که سعی میکرد، جدی هم باشد داشت توضیح میداد که برای چه کاری آمده اینجا: «من هم مثل شما خبرنگارم، ولی خب کلاس چهارم هستم. من پارسال تکلیف شدم. اما خب این جشن تکلیف، جشن منم هست دیگه!» با لبخند میگویم حتما همینطور است. خودکاری بر میدارد و فِر میخورد توی جمیعت. قبل از نماز این طرف و آن طرف حسینیه میرفت و یادداشتبرداری میکرد. تیم خبرنگاری شبکه امید و الکوثر و صداوسیما هم چند باری کشاندندش جلوی دوربین برای گفتوگو.
بعد هم آرام میخزد توی یکی از صفهای ردیف پنجم ششم و همزمان که دارد قنوتش را میگوید، دستانش را باز کرده و خیره شده به آقا که چند ردیف جلوتر، دارند آرام و مطمئن ذکر قنوتشان را میگویند. دور و بر پریسان تعدادی از دانشآموزان معلول جاگیر شدهاند. نمیدانم استفاده از واژه معلول درست است یا نه وگرنه اینها حتماً از امثال من کیلومترها جلوترند، ولی خب چه کنم که واژهای برای این آدمهای دریادل ندارم. ولی حالم گرفته شد؛ وقتی دیدم دختربچههایی توی این سن دارند نماز واجب مکلف شدنشان را مثل پیرمردها و پیرزنهای سن و سال گذشته روی صندلی میخوانند. به مادران دو سه نفرشان که احتیاج به همراهی بیشتری دارند اجازه داده شده که کنار بچههایشان باشند البته بعد از سر کردن چادر سفید، تا مثل الباقی فرشتهها شوند.
اوقاتی خوش با عموروحانیها
قبل از نماز دو روحانی جوان که از قضا دوقلو هم بودند، آمده بودند برای گرم کردن مراسم. وقتی هزار نفر دختربچه هشت، نُه ساله را قرار است دو سه ساعتی توی چنین فضایی نگهداری، حتماً باید برای گذراندن وقت و از آن مهمتر خوب گذراندن و خاطره ساختن از مراسم فکری بکنی. مجری ابتدایی برنامه که از مربیان آموزش و پرورش بود و مجری رسمی برنامه، دو برادرِ روحانی دوقلو را «عمو روحانی» صدا میزدند. تذکرات و توصیههای مربی آموزش و پرورش خودش یک گزارش حاشیهای بود: «بچهها! اینکه کجا و ردیف چند نشستیم مهم نیست. عقب یا جلو نشستن مهم نیست. مهم اینه که همه کنار هم و با هم اینجا هستیم. درسته؟!» و صدای بله کشیده هزار دختربچه میپیچد توی فضا!
تذکر بعدی بامزهتر است: «خانومهای گلم میدونید عمو روحانیها به من چی گفتن؟!» بچهها بلند و کشیده و یکصدا میپرسند: «چی گفتن؟!» خانم مربی قشنگ بلد است با بچهها ارتباط برقرار کند و از آنها بازخورد بگیرد، درست برخلاف آدمهایی مثل من: «گفتن بعضی از بچهها زیر چادر و مقنعهشون هدبند بستن. خیلی هم خوشگل شدن ولی باید موقع نماز حواسشون باشه که وقتی سجده میرن پیشونیشون روی مهر باشه و هدبند مانع نشه!» بامزهترین تذکر اما تذکر خانم فضهسادات حسینی بود: «بچههای گلم! کسی نباشه که بدون ماسک اومده باشه. دم در بهتون کیف هدیه دادن. در کیف رو باز کنید و ماسکهای صورتیِ توش رو بزنید روی صورتتون!»
دنیای صورتی حسینیه امام خمینی(ره)
منِ بیذوق، تازه دو زاریام میافتد که دکور حسینیه را یک دور بازبینی کنم. بچهها با اکثریت مطلق صورتی و سفید پوشیدهاند، از چادرشان گرفته تا کاپشن و حتی تسبیحهای بامزهای که قبل از مراسم، پدر و مادرانشان دستشان داده بودند. دیوار و ستونهای حسینیه هم با تورها و پارچههای صورتی و زرد، یکدست شده بودند با گلهای رز قرمز و سرخابی. هیچ چیز وصله ناجور نبود. حتی پرده پشت سر آقا هم زردِ مایل به لیمویی بود. پرده حدیث بالای سر آقا هم، ترکیبی از رنگهای سفید و صورتی بود، تا بار رسانهای حدیث نبوی(ص) را به دوش بکشد: «فرزند شایسته، گلی از گلهای بهشت است!»
حالا تصور کنید که توی همچین میزانسنی، دختربچههای پوشیده در چادرنماز با کیفهای سفید و سجادههایشان یکهو در جمعهای ده بیست نفره از در وارد شده و میدوند و جاری میشوند توی حسینیه و عطر زندگی و نشاط را با خودشان میآورند توی محیط. زمانی که مشغول نوشتن این سطرها بودم به خانم چخماقی واحد مرکزی خبر و تصویربردارش حق دادم که کمین کنند جلوی در اصلی برای شکار این لحظه. نمیدانم بعدا در گزارشی که از تلویزیون پخش میشود از این قابها استفاده خواهد کرد یا نه اما آنقدر جذاب بودند که موجود بیذوق و زمختی مثل من را هم سر ذوق بیاورد. حیات، در بچهها جاری است.
بار سنگین یک ساعت مانده به شروع مراسم تا اذان مغرب را عمو روحانیهای دوقلو یکتنه به دوش میکشند. یکجور شبیه عمو پورنگ، محسوب میشوند با همان شادابی و نشاط و سرزندگی و انرژی با این تفاوت که عمامه دارند و کارشان هم تناسب با فضا، رنگ و لعابی ملیح و دلنشین از دین و جشن تکلیف دارد: «بچهها بلند این شعرو با هم بخونیم: ما دخترا زرنگیم، با شیطونا میجنگیم!» بچهها با انرژی و محکم شعر را تکرار میکنند. آن یکی عمو میپرد توی بحث و با اشاره به مخاطبی موهوم توی جمع میگوید: «عمو! چند نفر اون وسط داشتن میگفتن ما دخترا زرنگیم، حال نداریم بجنگیم!» شلیک خنده هزار دختربچه چادرنمازپوش پرتاب میشود توی فضا!
نه فقط بچهها که بزرگترها هم خندهشان گرفته نمونهاش همین محافظی که کنار من ایستاده. دو عموروحانی جوان ادامه شعر را موزون میخواند و هزار دختربچه با هم شروع میکنند به خواندن و دست زدن و بعد هم شعر دیگری که سؤالش را عموروحانیها میخوانند و جوابش را که تعداد رکعات نماز است، بچهها میدهند و بعدش هم شعرخوانی و دست زدن دسته جمعی: «نون و پنیر و پونه، دختر خوب میدونه، وقتی که ۹ سالش شد، باید نماز بخونه.»
رفتهام توی نخ رویدادهایی که حسینیه امام خمینی(ره) تجربه کرده؛ از دیدار با سفرای کشورهای اسلامی و مسئولان نظام و دانشجویان و ایثارگران و نخبگان و طلاب و روحانیون و اساتید دانشگاه و فعالان اقتصادی گرفته تا مراسمهای تنفیذ حکم ریاست جمهوری و واکنش به سنگینترین و مهمترین رویدادهای بینالمللی و حالا هم جشن تکلیف دختران هشت نه ساله. پریسان ۹ ساله همانقدر برای اهالی این حسینیه جدی گرفته میشود که اعطای حکم تنفیذ ریاست جمهوری رؤسای جمهور! اصلا رهبری جامعه در همین تنوع و جامعیّت است که معنا پیدا میکند.
وارد متن میشویم
نیم ساعتی مانده به اذان مغرب است و مجری مراسم که خانم فضه ساداتِ حسینی خبرِ ۲۱ شبکه یک سیماست، زنگ رسمی شدن جلسه را میزند. خواندن قرآن شروع مراسم هم اینجا با دختران است. گروهی پنج شش نفره از دختران دبیرستانی از کرج با هم آیاتی از قرآن را تلاوت میکنند تا بعد هم وزیر آموزش و پرورش سخنرانی کوتاهی داشته باشد و بعد هم چند مرتبه تمرین سرود دستهجمعی و در نهایت هم آمدن آقا که این بار همراه با پنج دختر شهید و هرکدام هم قاب عکس پدران شهیدشان را دست گرفتهاند وارد حسینیه میشوند. دختران شهیدان محسن خزایی، محمدمهدی لطفی نیاسر، ابوذر داوودی، عبدالمهدی کاظمی و رضا رستگاری. نکته جالب آنکه شهید رستگاری از شهدای افغانستانیِ مدافع حرم است.
ورود آقا به حسینیه یکی از جذابترین صحنههای دیدارهای سالهای اخیر را رقم میزند. جمعیت برخلاف همیشه با شعار ابراز احساسات نمیکند. مهمانان این جلسه، کمترین فاصله را با فطرت پاک انسانی خودشان دارند. هنوز وجودشان مثل من و امثال من زنگار نگرفته. پاک هستند و صیقلی و زلال. آنقدر زلال که جلویشان احساس میکنی، ریگی به کفش داری. لاجرم هم واکنششان برخاسته از دل و بدون هیچ دستکاری است و متناسب با سن و سالشان و طبعاً در چنین بافتاری، عجیب نیست که موج دست و جیغ و هورا فضا را پر کند.
آقا هم بین دو نماز وقتی صحبت کردند، با الفاظی صمیمانه به این فرشتههای کوچک گفتند که از امروز خدا شما را شایسته سخن گفتن و خطاب قرار دادن دانسته: «شما این قابلیّت را پیدا کردید که خدای متعال با شما حرف بزند، به شما تکلیف بدهد و شما آن تکلیف را به جا بیاورید؛ این یک رتبهی باارزشی در عالم انسانیّت است که انسان مخاطب خدا بشود، خدا با انسان حرف بزند. معنای جشن تکلیف این است که شما دیگر بعد از این، بچّه نیستید، کودک نیستید، شما نوجوانید، مسئولیّتپذیرید و در خانوادهتان، در محیط مدرسهتان، در محیطهای بازی با دوستان میتوانید اثر بگذارید، شما میتوانید دیگران را هم به راه راست راهنمایی کنید، هدایت کنید؛ این مسئولیّتی است که بر عهدهی همهی ماها است. یک دخترِ تازهمکلّفشدهی مثلِ شما، پیش خدای متعال از لحاظ تکلیف، با یک زن بزرگسال یا با یک مرد مسن هیچ تفاوتی ندارد.» ۱۴۰۱/۱۱/۱۴
آقا که برسد، اذان مغرب را هم گفتهاند. برای اذان هم محمدامین نبیلو انتخاب شده، دانشآموز کلاس پنجم. اذان که تمام شود آقا هم از روی سجاده بلند میشوند و قبل از ایستادن به نماز، مؤذن را فرا میخوانند به محمدامین، آفرین میگویند و از او تشکر میکنند.
توی صفها چشم میگردانم و پریسان را پیدا میکنم. احساس میکنم کناردستی پریسان نابیناست. چشم ریز میکنم توی حرکاتش. درست حدس زده بودم. نابیناست. نه اینکه نبیند. مشکل از من و زبان امثال من است که در زبان واژهای برای توصیف چنین واقعیت پیچیدهای نداریم.
اینجا ایرانه
نماز مغرب که تمام میشود، آقا تعقیبات میخوانند و بعد هم روی صندلی جلوی جمع مینشینند، تا بین دو نماز گپی هم با بچهها بزنند. قبل از صحبتها بچهها سرودشان را جمعخوانی میکنند:
«اینجا ایرانه
اینجا مردمش نمیبازن
اینجا ایرانه
دخترا ستاره میسازن
اینجا ایرانه
تو سپاه حضرت مهدی
مادرا، دخترا هم
همه سربازن
اینجا ایرانه
کسی که چپ
نگا کنه
به کشورم
نمیگذرم
بیفته پاش
میشم فداش
واسه خودم یه لشکرم
بیفته پاش
میشم فداش
مادرم زهرا
تپش قلب منی هر دم
مادرم زهرا
یادگاری تو سرم کردم
مادرم زهرا
واسه من چی بهتر از اینکه
ببینم روزی که دور مهدی میگردم
کسی که چپ
نگا کنه
به کشورم
نمیگذرم بیفته پاش
میشم فداش
واسه خودم یه لشکرم
بیفته پاش
میشم فداش
خب آخه من یه دخترم...»
بعدا که جستجو میکنم میفهمم ایده و اجرای اولیه کار متعلق است به گروه سرود دبستان دخترانه شهید احسان قرچک ورامین. کار بچههایی خارج از تهران، که حالا دارد با صدای هزار نفر از دختران دانشآموز از تهران و اراک و مشهد و سمنان و کاشان و حتی زهکلوت استان کرمان در حسینیه امام خمینی(ره) و جلوی رهبر معظم انقلاب همخوانی میشود؛ دختران ایران!
گروه سرود فرشتهها
هنگام اجرای سرود، همه تذکرات قبل از مراسم مربیها که کسی حین اجرای سرود بلند و نیمخیز نشود و نشسته همخوانی کنند و امثالهم به طرفةالعینی دود میشود میرود هوا. نظم این جماعت بند است به عقربه دلشان، نه تذکرات مربیها. همه بچهها بلند شدهاند، ایستاده توی چادر نماز دارند با حرکات دکلمهطور سرود را همخوانی میکنند، بدون اینکه کسی بهشان چیز گفته باشد. قاب عجیبی شده است. انگار که فرشتهها ایستادهاند و بالهای صورتی و سفیدشان بالا و پایین میرود و دکلمه و سرودشان را اجرا میکنند. آقا هم با لبخند و چهرهای که نشاط از آن میبارد چشم دوختهاند به همخوانی این فرشتههای دهه نودی تازه مکلف شده. بعضیها موقع خواندن فرازهای حماسی سرود حسابی اخمهایشان توی هم میرود و مشتشان را هم گره میکنند: «کسی که چپ، نگا کنه، به کشورم، نمیگذرم بیفته پاش، میشم فداش، واسه خودم یه لشکرم.»
لطافت، صداقت و لذت بندگی خدا و غیرت و عاطفه، پر کشیده توی حسینیه. وضعیتی از ترکیب همه اینها پدید آمده که همه اینها هست و هیچکدام از اینها به تنهایی هم نیست. همین است که خیلی بزرگترها احساساتی شدهاند. به زور نم اشکی که پشت پلکهایم جمع شده را محو میکنم و مشغول یادداشتبرداری میشوم. محافظی که کنار دیوار ایستاده اما ابایی از اشکی شدن چشمهایش ندارد. شاید هم نمیداند که من رفتهام توی نخ واکنش بزرگسالها و دارم زاغ سیاهشان را چوب میزنم. از آن صحنههای ماندگار در حافظه حسینیه امام خمینی(ره) است.
سرود که تمام میشود صدای دست زدن و صلوات بچهها قاطی میشود. آقا هم به همراه بچهها دست میزنند: «بچّههای عزیزم! اوّلاً سرودتان خیلی عالی بود؛ هم شعرش خوب بود، هم آهنگش خوب بود، هم شماها خوب اجرا کردید. جشن تکلیفتان را به شما تبریک میگویم، عید ولادت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را هم به همهی شما دختران عزیزم تبریک عرض میکنم. انشاءالله که موفّق باشید. شما دختران عزیز، نوگلان عزیز من، امشب نماز واجبتان را به جماعت در این حسینیّه به جا آوردید؛ خدا انشاءالله قبول کند.» ۱۴۰۱/۱۱/۱۴ یک تکمله عالی و به یاد ماندنی برای یک اجرای هزار نفری دخترانه.
ستاره و لمس بیواسطه خدا
عبارات بعدی آقا که اشاره به فرازهای حماسی سرود و عبارت پرتکرار «اینجا ایرانه» مشخص میکند که فقط بچهها، من و بقیهای که چشمانشان اشکی شد، نبودهایم که از این فرازها به وجد آمدهایم: «الان در سرودِ شما، به زیبایی این را تکرار کردید؛ شماها میگفتید اینجا ایران است. کشور شما، ایران عزیز شما در گذشته زنهای بزرگی داشته و من به شما بگویم امروز زنهای برجستهی ما از گذشته بسیار بیشتر است... اینها مایهی افتخارند... و شما سعی کنید جزو این زنان بشوید... تکالیف درسی را باید خوب انجام بدهید، کار کنید، فکر کنید، کتاب بخوانید تا انشاءالله در آینده جزو زنهای بزرگ بشوید... حالا برای اینکه بتوانیم نماز عشائمان را شروع کنیم یک صلوات بلند بفرستید.» ۱۴۰۱/۱۱/۱۴ حسن ختام سخنانی که با دست زدن بچهها شروع شده بود یک صلوات بلند است.
تکبیر نماز عشا بسته میشود. کنار وزیر ایستادهام. احتمالا حسرت میخورد که نماز جماعت آقا را از این فاصله دارد میبیند ولی نمیتواند قامت ببندد. «بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت»... مراسم سرود و همخوانی بچهها به تعبیر سعدی علیه الرحمه باعث شد، از پریسان و دخترک نابینایی که کنارش ایستاده بود غافل شوم. چشم میچرخانم توی همان صفهای جلو و پیدایشان میکنم. دخترک نابینا قبله را کمی متفاوت ایستاده و کسی پیدا نشده که جهت را برایش اصلاح کند. خوب که فکر میکنم میبینم نماز او حتماً از نماز من پرمعناتر است، که او نه با چشم سر که با دل جهت بندگی خدا را پی گرفته. این وسط چند درجه انحراف از قبله شاید برای کسی مثل من است که بحران بندگی ایجاد میکند. بیهوده دارم دست و پا میزنم. بگذار غرق لذت بندگی باشد. او حتماً خدا را بیواسطهتر از من لمس میکند. نماز که تمام میشود آقا روی سجادهشان نشستهاند که بچهها آرام آرام دورشان حلقه میزنند.
صفهای بعدی تازه متوجه میشوند که چه خبر است. برای اینکه از قافله جا نمانند جاکن میشوند و به سمت ردیف اول میدوند. از شلوغی سجاده دور آقا که حالا تصویربرداران و عکاسان هم به آن اضافه شدهاند چشم میگردانم سمت پریسان و دخترک نابینا که بعدا تصویرش در رسانهها پخش شد و فهمیدم اسمش ستاره است. ستاره اما احتمالا متعجب از اینکه چه خبر شده همانطور نشسته بود روی سجاده. دور و بریهایش همه رفتهاند سمت آقا. تنها نشسته کنار ستون، با چشمهایی که جایی را ظاهرا نمیبینند. دلم دارد از جا کنده میشود.
یکی از خانمهای تیم خبری شبکه امید را میبینم و آمار ستاره را به او میدهم. ادامه ماجرا و پایان سطور این حاشیهنگاری را خانم کارگردان و تهیهکننده در صفحه شخصیاش اینطور روایت میکند: «بازوان ستاره را گرفته بودم و آرام آرام با هدایت یک روحانی به بیرون حسینیه هدایت شدیم و منتظر ماندیم. جنب و جوش و حرارت آن سوی در را میشد از میزان صداها حدس زد. احتمالا بچهها قدم به قدم پا به پا، به در نزدیک میشدند و به ناچار میبایست خداحافظی میکردند و ما در کمال ناباوری سلام میگفتیم. ستاره را نمیدانم اما من در پوست خود نمیگنجیدم. آقا در یک قدمی ما ایستاده بود. ستاره را در آغوش گرفت و محبت کرد. ستاره با چشم دل و از عمق جان آقا را حس میکرد و من با چشم سر، مات و مبهوتِ این دیدار بیفاصله. قفل زبانم باز نمیشد اما غوغایی در دلم برپا بود.
گفتم آقا برامون دعا کنید! انگار بیش از هر زمان دیگری محتاج دعایش بودم. دعایی که از ابتدای دیدار تا آن لحظه و در میان حجم انبوه کار بارها از دلم گذشته و به سویش روانه شده بود و آن نگاه مهربان پدرانه، پاسخ همه آن بیقراریها و بیتابیهایی بود که تا دقایقی پیش در حسرت بودن در حلقه او و دخترانش از دلم عبور کرده و بر چشمانم جاری شده بود. دقایقی در آن حال و هوای مغموم و حسرتناک بودم که یک آشنای قدیمی ستاره را نشانم داد. ستارهای که در آسمان صورتی حسینیه به تنهایی میدرخشید. کنارش نشستم و گفتم دوست داری بریم پیش آقا. سری تکان داد و گفت بله خانوم و اینگونه ستاره، مرا هم به ستارههای دیگر پیوند داد!»