روایتی از دیدار ۱۰۰ دقیقه‌ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب

همه زنان ایران مادر آرتین‌اند

سرکار خانم فائضه غفار حدادی
 http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
* شما هم از خانواده شهدای شاهچراغید؟
* چه سؤالی است آخر؟ با آن همه هشتگی که در دو ماه گذشته با عنوان «#من_مادر_آرتین_هستم» زده شده، تقریباً همه مردم ایران جزو خانواده شهدای شاهچراغند! اما متأسفم باید بگویم نه.
* پس کی هستید؟
* واقعه‌نگاری بیش نیستم که باید گوشه‌ای پرت از مجلس بنشینم و واقعه‌ای مهم را ننویسم،‌ بلکه به خاطر بسپارم! چون نگذاشتند کاغذ و خودکارم را بیاورم!

خانمی که لیست خانواده‌ها را دارد و جلوی اسم‌ها تیک می‌زند، با لبخند می‌گوید: «داخل کاغذ و خودکار هست!» و به سمت میز پذیرایی هدایتم می‌کند که همان دم در ورودی است. یک شیر پاکتی و یک کیک برمی‌دارم و البته گزینه دیگری هم نیست. وگرنه ترجیح می‌دادم چای بنوشم با شیرینی. هوا حسابی سرد است. بادِ ۲۹ آذر سال ۰۱ سربه‌راه نیست، به در بزرگ که می‌رسد، می‌چرخد و وارد حسینیه امام خمینی(ره) می‌شود.

آدم‌ها هم همین کار را می‌کنند. اما آنها شبیه نسیمند. چرخش‌شان مثل موهای فرخورده آرتین، به دل می‌نشیند. اسم‌ها یک‌به‌یک تیک می‌خورند. محافظ‌ها همه را با اسم شهدایشان صدا می‌زنند: «مادر علی‌اصغر... خوش آمدید... بفرمایید شیر و کیک... .» مادر خم می‌شود و کفش‌های اهورا، برادر سه‌ساله شهید هشت‌ساله‌اش را درمی‌آورد.

برمی‌گردم سر میز مفصل پذیرایی! آرتین و خواهر و مادربزرگش هم آمده‌اند. آرتین یکی یکی شیرها را برمی‌دارد، نگاه می‌کند و می‌گذارد سر جایش. به شیر توی دست من هم نگاه می‌کند و می‌گوید: «شیرکاکائوهاشو تو خوردی؟» می‌گویم: «شیرکاکائو نداشت پسرم. خیالت راحت!» خواهر آرتین ماسکی را می‌زند روی صورت آرتین و بندهایش را جایی لای فر موهایش، به پشت گوش‌ها وصل می‌کند. آرتین مقاومت می‌کند. خواهرش می‌گوید: «باید بزنی مامان جان.» یعنی حتی خواهر آرتین هم مادر آرتین است‌؟! مثل همه مردم ایران؟ از جراحت دست آرتین می‌پرسم. می‌گوید: «الحمدلله بازش کرده‌ا‌ند. خوبه.» یک شیر و کیک می‌دهم دست آرتین و می‌پرسم: «کی می‌ری مدرسه مرد بزرگ؟» خودش می‌خندد و خواهرش می‌گوید: «سال دیگه؛ ولی امسال هم هر روز با شوهرم می‌ره مدرسه‌ش. شوهرم معلمه.» همراه خواهر و مادربزرگ آرتین وارد حسینیه می‌شویم. عکاس‌ها برای گرفتن عکس از آرتین، چیک‌چیک می‌کنند و فلاش می‌زنند.

با پارتیشن، قسمت کوچکی از جلوی سن حسینیه را جدا کرده‌اند که به‌اندازه جمعیت دیدار صمیمانه امروز باشد. دورتادور، پتوهای سفید انداخته‌اند و پشت پتوها یک ردیف صندلی گذاشته‌اند. یک صندلی شبیه همه صندلی‌های دیگر هم هست که در نزدیک‌ترین حالت به جمعیت و رو به آنها گذاشته شده است. دنبال کاغذ و خودکار معهود می‌گردم. راهنمایی می‌شوم به سمت ورودی آقایان و از روی میزی، ابزار نگارشم را برمی‌دارم.

با اینکه ورودی‌ها جداست، اما بعد از ورود همه خانواده کنار هم می‌نشینند. آقای رضوانی بدون تعارف دارد مصاحبه می‌گیرد. جلوی هر خانواده زانو می‌زند، حرفشان اگر طولانی شد دوزانو می‌نشیند. کار من اما راحت‌تر است. می‌روم و چهارزانو پیش هر خانواده می‌نشینم و سر صحبت را با آنها باز می‌کنم.

زلال‌تر از آنند که برای شروع مکالمه بخواهم به دلیل خاصی چنگ بزنم. از همان اسم شهیدشان که شروع می‌کنم، باقی حرف‌ها خودش می‌آید. دو جا هم کارم به گریه کشید. اولی کنار مادر شهید محمدرضا کشاورز که اتفاقاً خیلی با هم حرف هم نمی‌زنیم. همین که می‌گوید پسرم شانزده سال داشت. می‌گویم من هم یک پسر شانزده‌ساله دارم و بعد دوتایی می‌زنیم زیر گریه! و نمی‌گویم برایش که شاید تا حالا بیست باری آن قسمت فیلم حمله شاهچراغ را که پسر او می‌افتد، عقب‌جلو کرده‌ام و هر بار از شباهت قدوقواره و سبیل تازه سبزشده پشت لب و حتی رنگ پیراهن پسرش و پسرم اشک ریخته‌ام!

و بار دوم هم کنار همسر شهید احسان مرادی که پیرزنی بود با عصا. بعد از شنیدن این حرف‌هایش که:‌ «نُه ساله سکته کرده‌ا‌م. یه دست و یه پام از کار افتاده‌ا‌ند. حاجی نُه سال مثل پروانه دورم چرخید و همه کارهامو کرد. اون روز هم، خودش منو برده بود حرم. من قسمت خانما بودم که تیراندازی شد. همه ترسیدند. فرار کردند. من پای فرار نداشتم. گفتم باید حاجی خودش بیاد منو ببره؛ اما هرچی منتظر شدم نیومد. مردم به‌زور منو بردند بیرون. تا چند روز هم بِهِم نمی‌گفتند شهید شده. می‌گفتند زخمی شده. بعد که فهمیدم خیلی سوختم. نباید تنها شهید می‌شد. منم باید باهاش شهید می‌شدم.»

کم‌کم بوی آمادگی برای آمدن آقا می‌آید. کسی میکروفون را می‌گیرد و می‌گوید: «خواهشاً ماسک‌هایتان روی صورتتان باشد و کسی از پتوها جلوتر نیاید و صبر کنید تا نوبتتان شود برای صحبت و نامه‌ای اگر دارید به آقای مقدم بدهید!» بی‌آنکه آقای مقدم را نشان بدهد. طاها پسری ده‌ساله از خانواده شهید معصومی نامه‌ای نوشته و بلند می‌شود برود دنبال آقای مقدم بگردد. می‌نشینم کنارشان. می‌پرسم: «همسر شهید کدومتونید؟» می‌گویند: «نیومده. خودش و محدثه‌سادات مریض بودند. تب داشتند.» اگر مستند شهید را ندیده بودم نمی‌فهمیدم محدثه‌سادات کیست؛ اما به‌لطف آن می‌دانم که محدثه‌سادات دختر خردسال شهید است که عقیده دارد بابا به سفری خیلی طولانی رفته. سیدمهدیار را اما حتی قبل از آن مستند می‌شناختم، از فیلمی چند‌دقیقه‌ای که بعد از تشییع شهید پخش شد. مهدیارِ کلاس چهارمی، آنجا بالای سر پیکر پدرش با صوت خوشی قرآن خوانده بود و بعدش شبیه نوجوان‌های اول انقلاب و زمان جنگ که یک‌شبه اندازه ده سال بزرگ می‌شدند، سلیس و روان گفته بود که برای پدرش خوشحال است که او را خبیث‌ترین افراد روی کره زمین در یک مکان مقدس شهید کرده‌اند.

هرچه زودتر باید یک جای ثابت آن پشت‌ها انتخاب کنم و بنشینم؛ اما حیفم می‌آید از دقایق آخر فرصتم استفاده نکنم. می‌نشینم کنار دختر شهید محمدولی کیاسی. اسمش زهراست. در شیراز گفتاردرمانی می‌خواند. می‌گوید: «بابا و خواهرام اومده بودند شیراز، منو برگردونن مرودشت. از جلوی خوابگاه حرکت کردیم. دم اذان شد. گفتیم یه زیارتی هم بکنیم و نماز بخونیم. تو حیاط، خواهرام رفتن وضو بگیرن. چند تا از بابام تو صحن شاهچراغ عکس گرفتم. بعد رفت زیارت. منم می‌خواستم برم سمت مصلی. که یه‌هو صدای تیراندازی بلند شد. رد قرمز تیرها رو توی آسمون می‌دیدیم. خیلی ترسیدیم. خیلی.»

با زهرا گرم صحبت شده‌ام که یکهو آقا بدون هیچ اعلان و تشریفات و سروصدایی می‌آیند و همگی بی‌درنگ بلند می‌شویم. خودمان را گم کرده‌ایم. زبان‌هایمان قفل شده و فقط چشم‌هایمان حرف می‌زنند. اشک‌های زهرا در همان چند لحظه، بالای ماسکش را خیس کرده‌اند. یک نفر زودتر از بقیه خودش را پیدا می‌کند و بلند می‌گوید:‌ «صلّ علی محمد، یار خمینی آمد.» بقیه با او تکرار می‌کنند. کس دیگری می‌گوید:‌ «صلّ علی محمد، یاور مهدی آمد.» مردم او را هم تأیید می‌کنند. آقا ماسک ندارند. قبایی نیلی پوشیده و عبایی مشکی دارند. از مهمانانشان خواهش می‌کنند که بنشینند. همگی می‌نشینیم. تازه می‌فهمم که من هم جوگیر شده‌ام و همان جا پیش زهرا روی پتوهای سفید نشسته‌ام. انگار راستی‌راستی جزو خانواده شهدای شاهچراغم!

آقا شروع به صحبت می‌کنند. خوشامد می‌گویند و حادثه تروریستی حرم احمدبن‌موسی را تلخ و در عین حال باشکوه و پرمعنا و ماندنی توصیف می‌کنند و می گویند: «خب خود جناب احمدبن‌موسیٰ را هم شهید کردند. برادر بزرگوار ایشان یعنی حضرت علیّ‌‌بن‌موسی ‌الرّضا (سلام الله علیه) را هم شهید کردند. شهید کردند که نام آنها و یاد آنها فراموش بشود؛ فراموش شد؟» صحبت‌های آقا در سه محور ادامه پیدا می‌کند. دلجویی از خانواده‌ها و بشارتشان به عظمت لطف الهی در حق آنها،‌ محکومیت عوامل حادثه و محدودندیدنش در آن جوانک تیرانداز و حتی داعش و دست آخر، بیان ضرورت فراموش‌نشدن آن و توجه‌دادن اهالی هنر و اصحاب رسانه به کم‌کاری‌شان در همه موارد و لزوم اهمیت‌دادن به این ماجرا.

بعد از این سخنان کوتاه، بلافاصله کاغذی را به آقا می‌دهند و آقا از روی آن اسامی و توضیحات مربوط به هر خانواده را می‌خوانند و می‌خواهند که تک‌تک حرف بزنند. خانواده اول، خانواده شهید احسان مرادی است. همان که با همسرش هم‌صحبت شده بودم. همدانی‌اند. بعد از همسرش، آقا اسم دخترانش زهرا و لیلا و آرزو را می‌خوانند و می‌خواهند که تک‌تک صحبت کنند. از دخترها درباره همسرانشان هم می‌پرسند و آنها همسرانشان را نشان می‌دهند. همسر یکی‌شان نیامده. دلیلش را نمی‌گوید؛ اما من می‌دانم. قبلاً با مهیار -نوه سه‌چهارساله شهید- هم‌صحبت شده‌ام. به من گفته: «بابام راننده تریلیه. رفته ایرانشهر.»

آقا از برادر شهید هم می‌خواهند که صحبت کند: عاقله‌مردی است و می‌گوید که: «خوش به سعادت برادرمان که رفت، ما هم اگر قابل بدانید پا به رکاب شما هستیم.» آقا از پدر و مادر شهید سؤال می کنند. برادر می‌گوید: «پدرمان دو سال پیش فوت شدند و مادرمان هنوز سی‌ام شهید نشده بود که به رحمت خدا رفتند.» با خودم فکر می‌کنم که لابد زیر این بار مصیبت مادرش دق کرده. آقا قرآنی را برایشان امضا می‌کنند و کسی آن را می‌آورد. برادر شهید، قرآن هدیه را روی چشم‌هایش می‌گذارد و می‌بوسد.

خانواده بعدی مربوط به شهیدی است که در فیلم‌های حادثه با لباس خادمی دیده می‌شود. اهل گیلان بوده و ساکن شیراز و چند سالی هم مشهد زندگی کرده و هرجا رفته، لباس خدمت به اهل‌بیت علیهم‌السلام را از تنش درنیاورده. خادم آستانه اشرفیه بوده و خادم شاهچراغ و خادم امام رضا علیه‌السلام. شهید حسنعلی پورعیسی. همسرش فوت شده. به‌درخواست آقا هر سه فرزندش مریم و بهروز و بهرام حرف می‌زنند. می‌گویند آرزوی پدرشان این بوده که در یک مکان زیارتی دفن شود و بهتر از آنچه آرزویش بوده، خدا نصیبش کرده. وقتی بهرام می‌گوید: «آقا خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.» آقا جواب می‌دهند:‌ «خدا سایه شما مردم حزب اللهی و مومن رو کم نکنه.» آقا برای آنها هم قرآنی را امضا می‌کنند.

خانواده بعدی شیرازی‌اند و پرجمعیت آمده‌اند. شهید مجتبی ندیمی. مادر شهید، تند و از ته دل حرف می‌زند. می‌گوید: «همیشه تو قنوت نمازهام سلامتی شما رو می‌خوام و آرزوم اینه که پرچم شیعه، یه روز از دستان شما به دست آقا امام زمان منتقل بشه.» وسط حرف‌هایش از آقا تبرکی می‌خواهد. می‌گوید: «شما سراسر نورید. یه چیزی بدید که ازش نور بگیریم. فقط، ما هفده نفریم! هفده‌تا هم تبرک می‌خواستیم ازتون!» آقا می‌گویند: «عیبی ندارد حالا به خود شما بدهیم تا بعد ان‌شاءالله به بقیه هم عیبی ندارد میدهیم.» و اشاره می‌کنند به کسی که بغل‌دستشان قرآن‌ها را می‌آورد و می‌برد. مادر شهید، دست از دعاکردن‌های پی‌درپی در حق آقا نمی‌کشد.

آقا می‌گویند: «خدا دعای شما را در حق ما مستجاب کنه. دعای ما رو هم در حق شما مستجاب کنه. ما هم برای شما خیلی دعا میکنیم.» به روحیه بالا و اعتقاد ناب مادر شهید و این جمله آقا در حقش، خیلی غبطه می‌خورم. شهید، مجرد بوده و یکی‌دوتا از برادرهایش درباره‌اش حرف می‌زنند. یکی‌شان می‌گوید: «بعد از خوندن چهل حدیث امام، مقید به نظم و سکوت شده بود و فوق‌العاده به مادرمون احترام می‌ذاشت.» آقا قرآن این خانواده را هم برایشان امضا می‌کنند.

خانواده بعدی دو شهید داده‌اند. یک پدر و یک پسر. اهل کهگیلویه و بویراحمدند. شهیدان هوشنگ و امید خوب. همسر شهید بغض می‌کند و نمی‌تواند صحبت کند. دخترش توضیح می‌دهد که: «چون مادر در حادثه حضور داشته، روحیه‌شون خیلی شکسته شده.» آقا می‌گویند: «همسر و مادر شهید اجر خیلی بزرگی دارند. روحیه‌شون باید بالا باشه.» دو پسر و یک دختر شهید هوشنگ صحبت می‌کنند. امین می‌گوید: «پدرم رزمنده جنگ بود و برادرم رزمنده فضای مجازی و اینکه پدرم آرزو داشت که شما رو از نزدیک زیارت کنه.»

آقا در جواب امین چیزی می‌گویند که من را به فکر فرو می‌برد:‌ «خدا نصیب ما بکنه اونجا مقام اونا رو زیارت بکنیم!» چه معامله خوبی است شهادت! عده‌ای با زرنگی، جانی را که قرار است خدا دیر و زود از ایشان بگیرد، به خودش می‌فروشند و به‌جایش بهشت می‌گیرند و مقامی را که مورد رشک خوبان روزگار است. دایی شهید امید هم می‌خواهد صحبت کند. آقا اجازه می‌دهند. من همین‌طوری‌اش خسته شده‌ام و هنوز کلی خانواده هم مانده؛ ولی آقا با همان نشاط اولیه مشغول احوالپرسی است. دایی شهید در سخنرانی کم نمی‌گذارد و مفصل از خصوصیات پدر و پسر تعریف می‌کند. آقا با لبخند قرآنی را امضا و به این خانواده هم اهدا می‌کنند.

خانواده بعدی همانی است که من کنارشان نشسته‌ام. شهید محمدولی کیاسی. مادر شهید خیلی با آقا راحت است. می‌گوید:‌ «خدا عمرت بده!‌ یه پسر خوبی داشتم در راه خدا دادمش. خدا خودش گفته از بهترین‌هاتون در راه من بدید.»‌ همسر شهید هم از دو سال و نیم اسارت همسرش می‌گوید و اینکه آرزوی شهادت داشته. نوبت می‌رسد به فرزندان. سه دختر و دو پسر. پسرها ردیف جلو نشسته‌اند. پسر بزرگ‌تر از این می‌گوید که پدرش مرد جنگ بود و از اینکه در فیلم‌های روز حادثه در دوقدمی ضارب دیده می‌شود، احتمال می‌دهد که رفته تا ضارب را بگیرد و خلع سلاحش کند.

یک بیت شعر هم برای پدرش می‌خواند که چشم خواهرهایش را خیس می‌کند. پسر کوچک‌تر محصل است هنوز. آقا از درس‌هایش می‌پرسند و او می‌گوید اوضاع خوب است. نوبت دخترها می‌شود. زهرا و زینب و مرضیه. اول زهرا بلند می‌شود. خطابه زیبایی را درباره پدرش از حفظ می‌گوید. و بعد از سه علاقه پدرش حرف می‌زند: یکی به حضرت آقا و یکی به حاج‌قاسم و یکی هم حاج‌صادق آهنگران. از آقا می‌خواهد که ای کاش آهنگران در رثای پدرش نوحه‌ای بخواند. آقا به کنار دستی‌شان می‌گویند: «حتما منتقل کنید به ایشان.» و بعد از حرف‌زدن زهرا تعریف می‌کنند: «این صحبت کردن روان و خوب و پرمغز خیلی خوبه. شما از این توانایی بیان و صحبت کردن حداکثر استفاده رو در راه خدا در راه انقلاب بکنید.» زهرا می‌نشیند و آقا از مرضیه می‌خواهد صحبت کند. دست زهرا را می‌گیرم و از ذوق فشار می‌دهم. یخ کرده و می‌لرزد. او هم دستم را فشار می‌دهد. حرف‌های مرضیه هم که در نهایت شیوایی تمام می‌شود. آقا سراغ زینب را می‌گیرند. می‌گویند زینب معلولیت ذهنی دارد. فقط اگر اجازه بدهید، سلام کند. زینب هم سلام می‌کند. آقا می‌گویند شهید چه بچه‌های خوبی تربیت کرده و برایشان قرآنی امضا می‌کنند.

خانواده بعدی مربوط به همان نوجوان شهید است. شهید محمدرضای کشاورز. پدرش می‌گوید: «خدا رو شاکرم که ما رو عزیز کرد و خوار نکرد.» چقدر شکر به‌جایی است در این زمانه که نوجوان‌ها ممکن است به هر کاری دست بزنند. مادر شهید، فقط با بله و خیر جواب می‌دهد. اینکه پسرش بچه دوم بوده و برای زیارت رفته بود. آن‌قدر دلم می‌سوزد که دوست دارم خودم بلند شوم و از طرف او همان چیزهای کمی را که درباره پسرش خوانده‌ام به آقا بگویم. تک‌پسری که مؤذن و مکبر مسجدشان بوده و از مادرش خواسته بود از کربلا برایش کفن بیاورد و هر هفته چهارشنبه‌ها می‌آمده حرم و شوخی‌اش با پدرش این بوده که ان‌شاءالله پدرِ شهید بشی!‌ آقا قرآن خانواده آنها را هم امضا می‌کنند.

حالا فقط چهار خانواده مانده‌اند! آقا اسم شهید سیدفریدالدین معصومی را با عنوان نخبه و دانشمند می‌خوانند. تهرانی‌اند. اول پدرش حرف می‌زند و از انتخاب راه دین از طرف پسرش می‌گوید و اینکه خودش خواسته برود طلبه بشود و بعدش تصمیم گرفته درس را هم ادامه بدهد و برای دکترا رفته خارج و می‌خواسته که حتماً برگردد و بعد هم که برگشته، خودش را در خدمت پیشرفت مملکت قرار داده.

آقا می‌گویند: «خدا چشم شما و مادرش رو به الطافش روشن کنه. این جوان خوب را شما تربیت کردید و تقدیم اسلام کردید» پدر متواضعانه می‌گوید: «مادرش تربیت کرده.» و میکروفون به مادر می‌رسد. مادر صدای رسایی دارد: «پسرم حافظ قرآن بود. تلاشگر بود. اولویتش تو زندگی نماز اول وقت بود. اون روز هم برای یه مأموریت یک‌روزه رفته بود شیراز. زمان کمی تا وقت رفتن به فرودگاه داشته؛ ولی چون وقت اذان شده، رفته شاهچراغ که نماز اول وقت بخونه که مزدش رو هم گرفته» و از آقا می‌خواهد که برای صبر دل همه مادران شهدا دعا کنند. آقا می‌گویند: «یکی از غصه‌های ما همین دل‌های شماهاست.»

نفر بعدی که از این خانواده بلند می‌شود سیدمهدیار است. آقا از کلاس چندم بودن و درسش می‌پرسد و اینکه تصمیم دارد که راه پدر شهیدش را ادامه بدهد یا نه؟ و وقتی جواب مثبت سیدمهدیار را می شنوند می‌گویند:‌ «ان شاءالله که سالهای طولانی خدمت کنی.» آقا سراغ همسر شهید را می‌گیرند. می‌گویند کسالت داشت. سلام رساند و عذرخواهی کرد. آقا می‌گویند: «عذرخواهی لازم نیست. شما هم سلام برسانید.» آخرین نفری که از این خانواده حرف می‌زند، برادر شهید است. او هم خاطره آخرین سفر مشهدشان را تعریف می‌کند که وقت خداحافظی، برادرش زیارت را طول داده و او به شوخی گفته وقت آقا را زیاد نگیر که به زوار دیگرش برسد و برادرش هم می‌گوید: «من با امام رضا وداع کردم و خواستم که قولی رو که به همه زوارش داده در حق منم اجرا کنه و شب اول قبر کنارم باشه.» آقا از او شغلش را می‌پرسند. شرکت فنی‌مهندسی دارد. لبخندی روی لب‌های آقا می‌نشیند که شاید به شعار امسال که حمایت از شرکت‌های دانش‌بنیان است، ربط داشته باشد. آقا به‌همراه قرآن این خانواده، به‌درخواست مهدیار کتابی را هم که برای شهید چاپ شده، امضا می‌کنند.

خانواده بعدی اهل سیرجان است. شهید علی‌اصغر لری گوئینی. دانش‌آموز دوم ابتدایی. اصلاً خیلی عجیب است. این حادثه سه شهید دانش‌آموز دارد. محمدرضای کلاس دهمی. آرشام کلاس پنجمی و علی‌اصغر کلاس دومی و من دقیقاً سه پسر کلاس دهمی و کلاس پنجمی و کلاس دومی دارم. خودم را جای خانواده هرکدام که می‌گذارم، مچاله می‌شوم. شاید بی‌دلیل نبوده که از بین این همه وقایع‌نگار و حاشیه‌نویس، من برای واقعه‌نگاری این دیدار انتخاب شده‌ام. نکند از بس که دلم سوخته بود، خدا من را هم جزو خانواده این شهدا حساب کرده و به این مهمانی دعوت کرده؟ حواسم پرت نشود.

پدر علی‌اصغر می‌گوید: «یه بار ازش پرسیدم: می‌خوای چی‌کاره بشی؟‌ گفت:‌ قهرمان جهان! الان می‌بینم که قهرمان جهان شده!» دستش آتل دارد. شنیده‌ام علی‌اصغر و برادرش اهورا را هل داده پشت اسپیلت و خودش را سپر آنها کرده؛ ولی در یک لحظه که تفنگ ضارب گیر کرده، علی‌اصغر سرش را بیرون آورده و تیر خورده. خودش و اهورا هم مجروح شده‌اند. آقا سراغ اهورا را می‌گیرد. همان جلو خوابیده. نوبت مادر علی‌اصغر است. می‌گوید: «اولین بار که فهمیدم خدا علی‌اصغر رو به من داده، وقتی بود که دستم به شبکه‌های ضریح شاهچراغ بود. برای همین، همیشه علی‌اصغر رو هدیه شاهچراغ می‌دونستم. خودش داده بود و به خودش هم پس دادم.» پدربزرگ شهید هم که آن روز حضور داشته، خاطره‌ای از مسیر سیرجان تا شیراز می‌گوید که علی‌اصغر اشتیاق رسیدن داشته و مدام می‌پرسیده چند کیلومتر مانده و آخرش رسیده بود به اینکه چند متر مانده‌ایم به شاهچراغ؟‌ آقا قرآن آنها را هم امضا می‌کنند.

می‌رسیم به خانواده سه‌شهیده و مشهور سرایداران. مادر و پدر و برادر آرتین. آقا دیدار بار قبلش با آرتین و خواهرش را یادآوری می‌کنند و خواهر آرتین می ‌گوید: «آقا اون روز که دست کشیدید روی سر آرتین، من یادم افتاد که یه بار وقتی آرتین یک سالش بود، مامانم خواب دیده بود که شما روی سر آرتین دست می‌کشید!». پدربزرگ آرتین از پسرش می‌گوید که ارتشی بوده و سی سال بندرعباس زندگی می‌کرده و دایی آرتین از خواهرش می‌گوید که سی سال به‌خاطر مأموریت‌های متعدد همسرش که به تنب بزرگ و کوچک می‌رفته، برای بچه‌هایش، هم پدری کرده و هم مادری. تازه یک‌سال و نیم بود که برگشته بودند شیراز و هفته بعدش عروسی دخترشان بوده و این حرف‌ها. آقا با تازه‌داماد هم حرف می‌زند: «خب شما چه می‌کنید؟» داماد خانواده با یک دعا شروع می‌کند: «اللّهُمَّ أَخْرِجْنِی مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ، وَأَکرِمْنِی بِنُورِ الْفَهْمِ» و از نامه‌هایی که از نوجوانی برای آقا نوشته و درخواست دیدار داشته می‌گوید و از ارسال نامه‌ای یاد می‌کند که در آن خواسته عقد او و فاطمه را آقا بخواند. این بار هم دوتا نامه برای آقا آورده و جواب می‌خواهد. آقا می‌گویند:‌ «نامه را حتماً بدهید. من می‌خوانم ولی جوابش را منوط کنید به حال و وقت من.» قرآن این خانواده هم امضا می‌شود و کم‌کم به وقت نماز ظهر نزدیک می‌شویم.

 فقط یک خانواده مانده. خانواده شهید بهادر آزادی. اهل فسا. آقا از روی کاغذ، توضیحات مربوط به شهید را می‌خواند. «مادر و پدر شهید از دنیا رفته اند. همسر شهید به خاطر جراحات وارده در این حادثه امکان آمدن نداشته. و فقط فرزندان شهید آمده‌اند.» آقا قبل از خواندن اسم بچه‌ها می‌گویند: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم!» و ادامه می‌دهند: «شهید نُه فرزند داشته. ابوذر، سلمان، ایمان، فاطمه، طیبه، هاجر،‌ زهرا، طاهره و ام البنین. کدام‌ها هستید؟» فرزندان شهید دست بلند می‌کنند. آقا می‌گویند: «این پدر و مادر در نامگذاری شما حدأکثر کار نیک را انجام داده‌اند.» و بعد از آنها می‌خواهند که به‌خاطر نزدیکی وقت اذان، فقط یک پسر به نیابت از پسران و یک دختر به نیابت از دختران حرف بزنند. از مجموع حرف‌هایشان معلوم می‌شود که پدرشان دکتر محلی ایل بوده و بیست سال خدمت صادقانه به مردم داشته و برای حل مشکل آب‌رسانی روستا، تلاش‌های زیادی کرده.

این‌ها را که می‌شنوم، به این فکر می‌کنم که انگار تک‌تک این آدم‌ها را از شهرهای مختلف گلچین کرده و در حرم شاهچراغ جمع کرده‌اند تا آن تروریست لعنتی بیاید و شهیدشان کند. آقا آخرین قرآن روی میز را هم به نام این شهید امضا می‌کنند و می‌گویند: «به مادرتان هم سلام من را برسانید.» یکی از دخترها می‌گوید: «آقا مادر ما دو سال پیش فوت شده. همسر شهید، زن بابامونه.» از صداقت و سادگی‌اش در ارتباط با بلندترین مقام کشور کیف می‌کنم.

آقا برای همه دعای خیر می‌کنند و یک دیدار شیرین صد دقیقه‌ای تمام می‌شود. بچه‌دارها بچه‌هایشان را می‌برند که آقا مثل آرتین روی سر آنها هم دست بکشند.

کاغذهایم را جمع می‌کنم و زودتر از همه حسینیه را ترک می‌کنم. می‌خواهم از نزدیک‌ترین بقالی، برای آرتین شیرکاکائو بخرم و برگردم دم‌در تا وقتی بیرون می‌آید بهش بدهم. در مسیر، به رسالتی که آقا به دوشمان گذاشته‌اند فکر می‌کنم. نباید بگذاریم این واقعه و این شهیدان فراموش شوند تا یادشان برای همیشه «شاه‌چراغ» مبارزه با ظلم و دفاع از مظلومیت باشد.