شب ۲۸ صفر سال ۱۴۰۷ ه.ق
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم محمّد و علی اهل بیته الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین سیّما بقیّة الله فی الارضین. قال الله الحکیم فی کتابه: لَقَد جاٰءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیم.(۱)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم محمّد و علی اهل بیته الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین سیّما بقیّة الله فی الارضین. قال الله الحکیم فی کتابه: لَقَد جاٰءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلَیکُم بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیم.(۱)
شب بسیار مهمّی است، زیرا مصادف است با رحلت نبیّ اکرم که یکی از حوادث بسیار مهمّ و تعیینکنندهی تاریخ اسلام بود و با خصوصیّاتی که این رحلت و درگذشت تاریخی و مؤثّر و تعیینکننده داشت، میتوان گفت که مسیر تاریخ اسلام و سرنوشت امّت اسلامی با شرایط و ظروف خاصّ این درگذشت، شکل خاصّ خودش را پیدا کرد؛ و همچنین مصادف است با شهادت سبط اکبر، امام مجتبیٰ، که آن هم در تاریخ اسلام یک مقطع و یک فصل قابل توجّه و مهمّی است. لذا جای آن است که با توجّه به این دو مناسبت، یک بحث کوتاهی راجع به خصوصیّات پیغمبر اسلام و اگر فرصتی باقی بماند، اشارهای به زندگی سیاسی و سرگذشت غمانگیز امام مجتبیٰ (علیه الصّلاة و السّلام) بکنیم. البتّه من بحث دیگری را آماده کرده بودم لکن با توجّه به وضع این جلسهی محترم و این مناسبت، [کار] بهتر و شایستهتر را در این میدانم که همین موضوعی را که گفته شد -که اگر برسیم، دربارهی نبیّ اکرم و امام مجتبیٰ خواهد بود- دنبال کنیم.
حقیقت قضیّه این است که ما شیعیان و همچنین عموم مسلمانان از تاریخ اسلام، مخصوصاً آن مقداری که مربوط به ماجراهای زمان پیغمبر است، اطّلاع درست و دقیقی نداریم؛ یعنی تاریخ و تاریخ اسلام در میان ما جدّی گرفته نشده. منظور از تاریخ زمان پیغمبر، مجموعهی حوادثی است که از پیش از بعثت تا بحبوحهی ماجراهای اوّل بعثت شروع میشود و تا ماجرای مهمّ هجرت پیغمبر در سال سیزدهم بعثت و سپس در لحظهلحظهی روزها و ساعات مهم و تعیینکنندهی ده سال اقامت مدینه ادامه پیدا میکند و با وفات پیغمبر، آن سلسله از مطالب تمام میشود؛ این بخش از تاریخ خیلی حائز اهمّیّت است. البتّه دربارهی پیغمبر روایات فراوان و نقلیّات مختلف -بعضی قوی، بعضی ضعیف- گفته شده. کم و بیش [همه]، مخصوصاً آن کسانی که با کتاب سر و کار داشتهاند یا با مجالس و منابر و پای منبرها انس داشتهاند، از زندگی پیغمبر یک گوشههایی، یک نمونههایی میدانند لکن باید عرض بکنم که هر حادثهای در زندگی پیغمبر آن وقتی معنای حقیقی خودش را پیدا میکند که در مجموعهی این تاریخ بیستوسهساله و دوران حیات پیغمبر، مورد ملاحظه قرار بگیرد و معنای آن حادثه در جهاد مستمرّ رسول خدا درج بشود؛ وَالّا بسیاری از این حوادثی که شما شنیدهاید از زندگی پیغمبر، به طور مجرّد و تنها، آن معنای حقیقی خودش را نمیدهد. برای همین هم هست که در ذهن مسلمانان و بخصوص در جامعهی خود ما -که ما از نزدیک با وضع فکری مردم همواره تماس داشتهایم- سیمای رسول خدا به عنوان یک سیاستمدار، به عنوان یک حاکم، به عنوان یک انقلابی، به عنوان یک مبارز و قهرمان میدان جنگ، به عنوان یک پدر مهربان و دلسوز، یک انسان حکیم و آیندهنگر شناخته نشده. درست است که در ذهن مردم ما اعتقاد به همهی این خصوصیّات و بالاتر از این خصوصیّات نسبت به پیغمبر هست، امّا معتقد بودن به اینکه پیغمبر فوقالعاده است و با وحی الهی سر و کار دارد و معجزه میکند یک حرف است، و ترسیم شخصیّت والای انسانی پیغمبر که میتواند برای ما اسوه باشد و درس باشد و از آن استفاده کنیم، یک مطلب دیگر است؛ این دوّمی در جامعهی ما انجام نشده و جا نیفتاده. لذا ما احتیاج داریم که تاریخ زندگی پیغمبر را یک قدری بیشتر، دقیقتر بدانیم و بفهمیم.
من یک خلاصهای را از یک گوشهای از زندگی پیغمبر عرض میکنم. در زندگی رسول خدا یک چیز وجود دارد که آن مستمر است؛ بقیّهی چیزهایی که در حیات اجتماعی پیغمبر هست، غیر از خصلتها و صفات معنوی و خود پیغمبری و مانند اینها مقطعی و مربوط به زمانها است؛ آنچه در زندگی اجتماعی پیغمبر و در شخصیّت آن حضرت به عنوان یک رهبر از اوّل تا آخر ادامه دارد، مبارزه است. همان طور که میدانید، پیغمبر اسلام از اوّل بعثت، مردم را به یک جامعهی الهی و توحیدی دعوت میکرد. اصلاً نباید دعوت پیغمبر را با دعوتی که فلاسفه و حکما و معلّمین و مصلحین جوامع انجام میدادند، اشتباه کرد و یکی گرفت؛ نوع دعوت پیغمبر و هدف پیغمبر با آنها تفاوت داشت. از اوّلی که رسول خدا مبعوث شد، خطّمشی آن حضرت عبارت از این بود که یک جامعهای به وجود بیاورد و در آن جامعه امکان هدایت انسانها را برایشان فراهم کند.
سبک کار مصلحین یا حکما و فلاسفه جور دیگر است؛ تشکیل یک جامعهی محدود به حدود و ضوابطِ موردِ نظر برای غالبِ این کسانی که اسم بردم، مطرح نیست. مصلحین میخواهند جامعه را اصلاح کنند؛ یعنی چه اصلاح کنند؟ یعنی یک نقیصهای در جامعه هست، آن را برطرف کنند؛ یک ضعفی در یک گوشهای از جامعه هست، آن را جبران کنند؛ فسادی هست، خرابیای هست، آن را ترمیم کنند. مثلاً یک مصلح اجتماعی که انقلابی نباشد، در جامعه اگر دید فقر هست و فقرا هستند، در صدد برمیآید که با روشهای گوناگون فقر مردم را برطرف کند. فرض بفرمایید که ثروتمندان را، دارایان را، قانونگذاران را وادار کند تا قوانینی بگذارند یا ثروتی را کنار بگذارند یا صندوقی را درست کنند تا بدان وسیله فقرای جامعه از فقر نجات پیدا کنند. یا اگر یک مصلح، یک کسی که میخواهد جامعه را اصلاح کند، مشاهده میکند که «بیسوادی» در جامعه هست، ندای سواد و درس و علم و مانند این چیزها را بلند میکند. جامعه را میخواهد اصلاح کند دیگر؛ از این جهت جامعه فاسد است که در آن بیسوادی هست، جهل هست، [پس] او میآید هر کسی را که باید دید در این راه میبیند، مسئولان آن جامعه را، باسوادها را، متمکّنین را، افرادی را که سواد ندارند و بایستی بدانند که سواد چیز خوبی است جمع میکند، میبیند و بالاخره وسیلهی سوادآموزی را مثلاً در یک جامعه فراهم میکند، خیالش راحت میشود که این کار انجام گرفت. یا اگر چنانچه یک فسادی در جامعه هست، فحشا مثلاً در جامعه هست، با گفتن، با ایراد خطبه و سخنرانی، با بیان حقایق، با نصیحت، با موعظه مردم را وادار میکند به اینکه از فحشا و فساد و مانند اینها اِعراض کنند و راه درست را انتخاب کنند؛ یک مصلح دلسوز علاقهمند این جور عمل میکند. امّا چهارچوب جامعه را این مصلح قبول کرده؛ یعنی نظام اجتماعی را، نظام سیاسی را، حکومت را، ارتباطات گوناگونی را که در یک جامعه وجود دارد و مناسبات اجتماعی را پذیرفته [لکن] در آنها عیبی مشاهده میکند، این عیب را میخواهد برطرف کند.
حالا این مربوط به کیست؟ این مربوط به آن کسی است که اصلاح را عملاً آغاز میکند و تلاش میکند. برای مثال مصلحین زیادی را شما میبینید در جوامع گوناگون تاریخی؛ در همین زمانهای نزدیک ما در جوامع اسلامی مصلحینی پیدا شدند که بعضی مردم را در جامعهای که در آن کینهورزی وجود داشته به صلح دعوت میکردند، بعضی ثروتمندان را در جامعهای که فقر وجود داشته به کمک به فقرا دعوت میکردند، بعضی از این فراتر میرفتند و ملّتها را به آشتی و صلح با یکدیگر دعوت میکردند؛ البتّه در میان اینها کسانی بودند که صادقانه حرکت میکردند، شاید کسانی هم بودند که خیلی هم نیّتهای صادقی نداشتند. در طول تاریخ هم ما این جور آدمهایی را میشناسیم؛ این تازه مصلح است امّا کسان دیگری هم هستند که همین اندازه هم حرکت نمیکنند. اگر چه افکاری دارند، پیشنهادهایی برای ساخت یک جامعهی مطلوب و ایدئال دارند، امّا تلاش ندارند. فلاسفه از این قبیلند؛ بیشتر آن فلاسفهی اجتماعی که یک طرحی را برای نظام اجتماعی ارائه دادند، از این قبیلند. در گذشته هم ما در تاریخ این جور فیلسوفانی داشتهایم، در دورانهای اخیر در بسیاری از نقاط جهان و در کشور خودمان هم داشتهایم کسانی را که مینشستند یک گوشهای -اصلاً اهل حرکت و تلاش و فعّالیّت هم نبودند- نصیحت میکردند، مینوشتند، طرحِ دنیای ایدئالِ خودشان را روی کاغذ میآوردند، مدینهی فاضلهای ترسیم میکردند، این را میدادند تا در افکار و اذهان و اندیشههای بشر رسوخ کند به امید اینکه یک روزی کسانی پیدا بشوند که آن را پیاده کنند و به مرحلهی عمل دربیاورند؛ روشِ معلّمانِ معمولیِ بشر این جوری است.
روش پیغمبران و رسول گرامی ما اصلاً با این روش تفاوت دارد. اوّلاً هدف رسول اکرم این نبود که حالا ذهن مردم را روشن کند تا یک روزی به فکر بیفتند که یک دنیای خوبی و جامعهی خوبی را برای خودشان درست کنند؛ نه، او میخواست مردم را به حرکت مطلوبی که آنها را به آن چنان دنیایی میرساند وادار کند. ثانیاً به هیچ وجه پیغمبر به نشستن و گفتن و نصیحت کردن و نوشتن و موعظه کردن هم اکتفا نمیکرد. از ساعت اوّل که وحی الهی بر پیغمبر نازل شد و [از زمانی که] اوّلین چیز به ذهن آن حضرت رسید -که توحید بود، یعنی اعتقاد به وحدانیّت پروردگار- مسئولیّت خودش را رسول اکرم فهمید. حالا جزئیّات واقعه که چه جور پیغمبر فهمید، در روز اوّل بود یا فرض کنیم بعد از سه روز بود، بعد از «اِقرأ» بود یا بعد از «مدّثّر» بود، وارد این بحثها نمیخواهم بشوم. اجمالاً از اوّلین لحظه، تکلیف پیغمبر معلوم شد.
تکلیف او این بود که جامعهی بشری را -نه فقط مردم مکّه را- از جهالت و گمراهیای که در آن هستند نجات بدهد. آن گمراهی چیست؟ گمراهی در فکر و تلقّی و برداشت آنها از زندگی، از هدف خلقت، از آفرینش و گمراهی در عمل، در رفتار، در زندگی، در متن زندگی. این نجات چگونه است؟ نجات بشر از دیدگاه پیغمبر و از ساعات اوّل به ذهن پیغمبر این جور نبود که برود یکییکی با مردم حرف بزند، دلشان را متوجّه حقیقت بکند و یکدانهیکدانه آدم درست کند؛ نه، خطّمشی پیغمبر از اوّل عبارت بود از اینکه یک جامعهای به وجود بیاورد که آن جامعه مردم را موحّد بپروراند و با ارزشهای اسلامی آنها را رشد بدهد و به تعالی مورد نظر اسلام برساند؛ ایجاد یک جامعه.
ایجاد یک جامعه یعنی چه؟ جامعه چیست که ببینیم ایجاد آن چه میخواهد؟ جامعه و اجتماع بشری به مفهوم سیاسیاش عبارت است از عدّهای از مردم که با قوانین و مقرّرات خاصّی زندگی میکنند و از یک قدرت فرماندهی مرکزی اطاعت میکنند و به سمت هدفهای خودشان با هدایت او حرکت میکنند و با دشمنهای مجموعهی خودشان و هدفهای خودشان مبارزه میکنند؛ این معنای جامعه است. پس وقتی میگوییم پیغمبر میخواست یک جامعهی الهی و توحیدی به سبک خودش به وجود بیاورد، اوّلین معنایش این است که پیغمبر میخواست قدرت را در آن جامعه در دست بگیرد و همین نکته بود که دشمنها را متوجّه پیغمبر کرد و خصومتها را به سمت پیغمبر سرازیر کرد. البتّه مادامی که دعوت پنهان بود و کسی اطّلاع نداشت که پیغمبر به چه چیزی دعوت میکند، دشمنیای هم نبود. پیغمبر در مکّه زندگی معمولیاش را میکرد، مخفیانه کسانی را رسول خدا میآورد، آنها را آگاه میکرد، آشنا میکرد، به منظور اینکه آن جمعیّت مورد نظر خودش را برای یک مبارزهی عمومی و یک حرکت عمومی درست کند و به وجود بیاورد و زمینه را برای تشکیل جامعهی اسلامی و الهی مورد نظر خودش آماده کند. این دعوت کردن و یکییکی با افراد صحبت کردن و اینکه ملاحظه میکنید رسول خدا یکنفریکنفر افراد را میخواست، با آنها صحبت میکرد، دعوت میکرد و آنها را هدایت میکرد، نه از باب آن کاری است که گفتیم معلّمین و مصلحین و حکما و کسانی که میخواهند دانهدانه مردم را ارشاد کنند انجام میدهند؛ نه، [بلکه] زمینه را آماده میکرد برای یک حرکت عمومی. البتّه این حرکت عمومی در آغاز احتیاج به یک پایههای محکم و متینی داشت که این پایهها را پیغمبر اوّل بایست یکییکی میچید و آنها را مستحکم میکرد؛ دعوت افراد در آغاز بعثت به این منظور بود. البتّه بحث مفصّل دربارهی این موضوعاتی که حالا همین طور خلاصه اشاره میکنم، یک بحث شورانگیز و جالبی است در زمینهی نبوّتها که حالا وارد آن مباحث نمیخواهیم بشویم، فقط زندگی رسول اکرم را بیان میکنیم.
بنابراین، همان طور که میبینید، زندگی رسول اکرم از اوّل با مبارزه شروع شد. آن خطّ مستمرّی که عرض کردم در زندگی رسول خدا از اوّل تا آخر ادامه دارد، همین خط است؛ خطّ مبارزه است. یک روز [هم] پیغمبر از مبارزه دست نکشید، منتها شکلهای مبارزه مختلف بود. مبارزه یک روز به این شکل بود که افرادی را -همان طور که اشاره شد- بیاورد و آنها را در تحت تربیت خود و نَفَس گرمِ منشأگرفتهی از وحی قرار بدهد و آماده کند آنها را برای یک حرکت بزرگ و عمومی؛ یک روز مبارزهی پیغمبر به این بود که شعارهای اصلی دعوت را علنی کند و اعلام کند، که این [کار] در سال ششم بعثت انجام گرفت و پیغمبر دعوت خودش را و شعارهای خودش را علنی کرد. تا آن سال مخفیانه مسلمانها جمع میشدند و در جلساتِ پنهان مینشستند. البتّه خانوادهها میفهمیدند که این جوانشان یا این فرد و عضو از خانواده دگرگون شده، فکرش عوض شده، روشش عوض شده، احیاناً میفهمیدند که به دین جدید گرویده، امّا علنی نبود، مبارزه و پرخاشگری با شکل نظام جاهلی به صورت دستهجمعی آغاز نشده بود. در سال ششم بعثت این کار شروع شد و البتّه از همان وقت هم بود که اذیّتها و آزارهای قریش به سمت پیغمبر سرازیر شد. تا آن وقت پیغمبر خیلی سخت نمیگذراند امّا از سال ششم سختگیری بر پیغمبر آغاز شد؛ اوّل بر دوستان پیغمبر که از خویشاوند و عشیره و نزدیکان زیادی برخوردار نبودند و یواشیواش بر خود پیغمبر. در سال ششم که این شکنجهها و سختیها روی اصحاب پیغمبر شروع شد، دو سه سالی ادامه پیدا کرد تا اینکه مسئله به خود پیغمبر سرایت کرد و پیغمبر مجبور شد زیر فشار بزرگان و رؤسای قوم در مکّه، به شعب ابیطالب که در نزدیکی مکّه بود پناه ببرد و آنجا زندگی جمعی خودش را با این عدّه مسلمانان تهیدست و تنها و غریب ادامه بدهد و آزمایش کند. بعد از آن هم که پیغمبر از شعب ابیطالب برگشت -که حالا هر کدام از اینها یک فصولی را در تاریخ اسلام تشکیل میدهد و قابل توجّه است- باز هم فشار و سختگیری بود روی پیغمبر، و پیغمبر به فکر افتاد که از مکّه خارج بشود.
من سابقهی فکر هجرت در پیغمبر را از خیلی پیش از هجرت به مدینه سراغ کردم(۲) و احساس کردم رفتن به یک نقطهای که در زیر فشار کفّار قریش نباشد، از چند سال قبل در فکر پیغمبر بود؛ یعنی تشکیل جامعهی اسلامی به همان سبکی که خود پیغمبر از وحی الهی الهام گرفته؛ لذا رفتن پیغمبر به طائف و فرستادن عدّهای از اصحاب به حبشه و حتّی رفتن به شعب ابیطالب احتمالاً در این روند بوده و پیغمبر میخواست آن جامعهای را که در آن جامعه حاکم از سوی خدا است و قوانین، قوانین الهی است و ارزشها، ارزشهای اسلامی است و مردم با این ارزشها پرورش پیدا میکنند و تربیت میشوند، یک چنین جامعهای را آزمایش کند و عمل بکند؛ نه حالا به صورت آزمایش موقّت، [بلکه] یعنی عمل خودش را به آنجا برساند و استمرار وحی را که تشکیل جامعهی اسلامی است، به این صورت تأمین کند. تا [اینکه] هجرت پیش آمد.
ماجرای هجرت را هم میدانید؛ به طور خلاصه، عدّهای از مدینه که آن وقت هنوز یثرب نامیده میشد، تحت تأثیر دعوت اسلامی قرار گرفتند. اوّل یکی دو نفر آمدند خدمت پیغمبر و آنها مسلمان شدند؛ بعد پیغمبر نمایندهای را فرستادند آنجا که با رفتن او عدّهی بیشتری ایمان آوردند. آن عدّه آمدند به پیغمبر پیشنهاد کردند که شما مکّه را ترک بگویید بیایید مدینه و پیغمبر با مقدّماتی، حرف آنها را و پیشنهاد آنها را پذیرفت و به طرف مدینه حرکت کرد و در مدینه ساکن شد. البتّه عدّهی مسلمانها آن وقتی که پیغمبر به مدینه رسیده بودند خیلی کم بود؛ بعضی از مورّخین میگویند صد نفر، یا کمتر از صد نفر. به نظر من میرسد بیش از اینها بوده؛ شاید چند صد نفر و کمتر از هزار نفر، همهی کسانی بودند که در اوایل ورود پیغمبر به مدینه از مهاجر و انصار، مؤمنین را تشکیل میدادند؛ این شد جامعهی اسلامی.
مبارزه باز ادامه پیدا کرد و در طول ده سالی که رسول اکرم در مدینه ساکن بودند، در حدود شصت جنگ ایشان انجام دادند؛ البتّه اینکه میگویم در حدود، چون بیشتر و کمتر هم در روایات گوناگونی هست. از جمع کردن روایات، عددی که به دست میآید طبعاً مختلف است. مجموعاً در حدود شاید شصت درگیری پیغمبر داشتند که اگر ما این شصت درگیری را به این ده سال تقسیم بکنیم، به هر سالی شش درگیری به طور متوسّط میرسد؛ البتّه بعضی از اینها یک روز طول میکشیده، بعضی از اینها چند روز طول میکشیده، در بعضی از اینها راههای طولانی را باید پیغمبر طی میکرده و به جنگهای طولانی باید میرفته مثل جنگ حُنین و از این قبیل، بعضی هم البتّه کوتاهتر بوده. این زندگی پیغمبر و خطّ مبارزه در زندگی پیغمبر است؛ یعنی یکی از خطوط اصلی این ۲۳ سال، مبارزه است.
البتّه همان طور که از این بیان کوتاه به دست میآید، مبارزهی پیغمبر در همه جا مبارزهی نظامی نیست؛ انواع و اقسام مبارزه را پیغمبر اکرم در طول این ۲۳ سال انجام داد. این آیهی شریفهای که به پیغمبر امر قطعی میکند که جهاد کن: یًّاَیُّهَا النَّـبِیُّ جٰهِدِ الکُفّارَ وَ المُنٰفِقینَ وَاغلُظ عَلَیهِم،(۳) معنای جهاد پیغمبر را هم ضمناً برای ما روشن میکند. معنای آیه این است که ای رسول خدا! با کفّار و با منافقین جهاد کن و با آنها شدّت عمل به خرج بده. میدانید که پیغمبر با منافقین جهاد با شمشیر نکرده. خب منافقین در زمان رسول خدا در مدینه بودند و با آن حضرت مبارزات پنهانی هم داشتند؛ هم از لحاظ فکری، هم از لحاظ سیاسی، هم از لحاظ امنیّتی، منافقین آن روز مزاحمهایی در جامعهی اسلامی بودند؛ پیغمبر هم با اینها مبارزه کرده، امّا این مبارزه که در آیهی شریفه «جهاد» از آن تعبیر شده، مبارزهی با شمشیر نیست. معلوم میشود که مبارزه و جهاد پیغمبر به معنای مبارزه و نبرد با شمشیر فقط نیست، نبرد در میدان جنگ نیست، بلکه معنای مبارزه درگیری و نبرد به معنای عام است؛ اعم از نبرد فکری، نبرد سیاسی، نبرد تبلیغاتی و نبرد نظامی؛ همهی انواع مبارزه در زندگی پیغمبر بود. بنابراین، مبارزه در زندگی پیغمبر یک خطّ مستمر است.
البتّه اهمّیّت و خطر مبارزات فکری و سیاسی برای پیغمبر کمتر از مبارزات نظامی نبود. زحمت مبارزهای که پیغمبر در دوران قبل از هجرت در مکّه انجام میدادند، کمتر نبود از خطرات و زحماتی که در جنگهای بدر و اُحد و خیبر و خندق و بقیّهی جنگها متوجّه پیغمبر بود؛ و پیغمبر یک فرد خطرپذیر بود. در این مبارزات، موضع پیغمبر یک موضع محوری و مرکزی بود. دو جمله در نهجالبلاغه من دیدم که خیلی جالب است؛ یک جمله این است که امیرالمؤمنین میفرماید: کانَ رسولُ اللهِ اِذَا احمَرَّ البَأس؛(۴) وقتی که جنگ گداخته میشد و تنور جنگ سرخ میشد، اصحاب خودش را به وسیلهی نزدیکان خودش و خویشاوندان خودش محفوظ نگه میداشت؛ یعنی عمو، پسرعمو، داماد -پسر که ایشان نداشت- نزدیکان خودش را به میدان جنگ میفرستاد و در خطوط مقدّم، تا آنها بین دشمن و بین جنگجویان معمولی که اصحاب پیغمبر بودند فاصله بیندازند؛ یعنی نزدیکان خودش را نگه نمیداشت عقب و یارانش را بفرستد جلو؛ یارانش را به وسیلهی نزدیکانش حفظ میکرد، نه نزدیکانش را به وسیلهی یارانش. مثال هم میزند که در جنگ اُحد مثلاً حمزه را فرستاد، در کجا چه کسی را فرستاد، در کجا چه کس [دیگری] را فرستاد و امیرالمؤمنین را میفرستاد؛ این یک جمله. یک جملهی دیگر میفرماید که «کُنّا اِذَا احمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرَسولِ الله»؛(۵) یعنی وقتی که کورهی جنگ گداخته میشد، ما -«ما» یعنی مجموعهی اصحابی که شامل امیرالمؤمنین هم میشود- به وسیلهی پیغمبر، خودمان را از حوادث هولناک نجات میدادیم و حفظ میکردیم و او نزدیکترینِ ما به دشمن بود و او در مقّدمِ صفوف حرکت میکرد؛ این وضع مبارزهجویی پیغمبر است! با اینکه خب شما میدانید، رسول اکرم فرمانده بود و در قدیم همین جور بود، آرایش نظامی جوری بود که فرمانده را در جایی قرار میدادند که او محفوظ بماند؛ علّت هم واضح است، یک وجه معقول و منطقیای هم دارد؛ چون اگر فرمانده دمِ دست باشد و کشته بشود در میدان جنگ، تمام دستگاه به هم میریزد؛ در حالی که اگر او عقب باشد، نصفی از سپاهیان هم اگر کشته بشوند، او میتواند نصف دیگر را، یا پیش ببرد، یا لااقل نجات بدهد و بیاورد عقب، امّا فرمانده که کشته شد همه چیز به هم میریزد و ممکن است تلفات هم حتّی بیشتر بشود؛ این یک کار منطقی و معقولی است، امّا رسول خدا که از قدرت غیبی و فوقالعاده برخوردار است، آن وقتی که کار سخت میشود و دشمن هجوم سخت میآورد و حتّی نزدیکانی مثل امیرالمؤمنین و حمزه و دیگران دیگر نمیتوانند طاقت بیاورند و مقاومت کنند، به پیغمبر پناه میآورند و او جلوتر از همهی آنها است و میجنگد؛ یک نمونهاش در جنگ اُحد بوده که تاریخ با خصوصیّاتش ثبت کرده که رسول خدا در جنگ اُحد بارها و بارها امیرالمؤمنین را از روی زمین که افتاده بود و از حال رفته بود یا نزدیک بود از حال برود، بلند میکند و او را به پیشروی کردن و جنگیدن وادار میکند؛ یعنی پیغمبر به کمک علی میآید! علیای که مظهر شجاعت و قوّت و توانایی در میدان جنگ است؛ پیغمبر او را کمک میکند. در تمام مراحل مبارزه، پیغمبر همین جور در محور بود. هیچ وقت در کنار نبود که دیگران بخواهند عوض او تلاش کنند، کار کنند، مبارزه کنند، اقدام بکنند. خود او بود و همهی مسلمانها حول محور او قرار داشتند و با استفادهی از هدایت او و رأی او و تحریک او حرکت میکردند؛ این مبارزهجویی پیغمبر است و تا آخر هم ادامه داشته.
یکی از سختترین مبارزات پیغمبر، مبارزه برای حفظِ انسجامِ جامعهی اسلامیِ آن روز بود که این مبارزه به نظر من از دشوارترین مبارزات پیغمبر بود. آن روزِ عربستان را با امروزِ ایران نمیشود مقایسه کرد. خب ما مردمِ یک کشوری هستیم با عادات و سنن و عقاید مشترکی از قدیم. در اقصیٰ نقاط کشور هم اگر شما بروید سراغ افراد، میبینید کم و بیش عاداتشان شبیه به همدیگر است؛ اگر چه هر منطقهای یک عادات و سنن اختصاصی هم دارد، لکن در اساسیترین مسائل زندگی، زن و مرد و بزرگ و کوچک عادات مشترکی دارند؛ یک چیزهای مشترکی را درک میکنند؛ فهم و درک مشترکی از مسائل دارند؛ تعصّب خاصّی نسبت به خودشان یا نسبت به قبیله ندارند؛ البتّه مسائل قومی و قبیلهای در گوشه و کنار، یک جاهایی پیدا میشود، [ولی] در اکثریّت مردم نیست؛ آنجاهایی هم که هست به آن شدّت نیست؛ امّا جامعهی اسلامی عربستان که این جور نبود؛ یک جامعهی قبایلی، متشکّل از افراد قبایل گوناگون با تعصّبهای خاصّ قبیلهای، با برداشتها و عادات و سنّتهای کاملاً متفاوت، با عادت دیرینهی به جنگ و نزاع و خونریزی بر سر چیزهای کوچک؛ برای یک شتر بین دو قبیله چهل سال در جاهلیّت جنگ بود! آن قدر آدم از گرسنگی مُردند، یا در میدان جنگ کشته شدند، یا به غارت رفتند برای خاطر یک شتر! برای اهانت به یک زنی که مال یک قبیلهای بود از سوی یک جوانی از قبیلهای دیگر -که او را در بازار عکّاظ مکّه مسخره کرده بود و به او اهانت کرده بود- چند سال بین این دو قبیله جنگ بود؛ این مسئله، مسئلهی تعصّب قبیلهای است. حالا در یک چنین جامعهای رسول اکرم بین این جامعه باید وحدت ایجاد کند. وحدتِ فکر آسان است؛ خب یک معلّم سر کلاسی فرضاً یک درسی را، یک معرفتی را، یک حقیقتی را بیان میکند همه میفهمند، امّا وحدت در عادتها و تقالید و روشها و سنّتهای گوناگونی که وجود داشته و حبّوبغضها، بسیار بسیار کار دشواری است؛ حتّی بعد از اینکه سالها از اسلام گذشته بود و این همه کار شده بود، شما دیدید، بعد از آنکه پیغمبر نبود، در اوّلین روز بعد از وفات پیغمبر در سقیفهی بنیساعده انصار و مهاجر به جان هم افتادند؛ یعنی هنوز آن زمینهها در اینها بکلّی از بین نرفته بود و با یک چنین جامعهی ناهماهنگِ ناهمگون، رسول خدا آن حرکت عظیم را انجام داد [که نتیجهی] قدرت فوقالعادهی پیغمبر بود و مبارزهی شبانهروزی او.
آن قدر که پیغمبر روی [نفی] عصبیّتها(۶) تکیه کرده، روی اخلاق و اغماض و عفو و عدم تفاخر به گذشتگان و محبّت به همگان و روی این چیزها در زمینهی اخلاق اجتماعی تکیه کرده، روی کمتر چیزی تکیه کرده؛ برای اینکه بین این دلها یک هماهنگی و انسجامی را به وجود بیاورد و به وجود هم آورد و اگر نَفَس گرم پیغمبر بالای سر این مردم بود و چند سال دیگر ادامه پیدا میکرد، یقیناً یا به احتمال زیاد آنچه ما بعد از رحلت پیغمبر شاهدش بودیم، پیش نمیآمد و این همان است که در اوّل صحبت گفتم که رحلت پیغمبر در آن شرایط و اوضاع خاص، یک حادثهی تعیینکننده بود؛ یعنی رحلت پیغمبر در آن شرایط مسیر تاریخ را به همین شکلی که مشاهده میکنید، تعیین کرد و مشخّص کرد.
رسول خدا این دلها را به هم وصل کرد، از آنها یک مجموعهی مستحکم به وجود آورد، حتّی مورّخین دشمن اسلام هم که بنا دارند و داشتند تأثیرات معنوی اسلام را در فتوحات اسلام ندیده بگیرند -مورّخینی چه عرب و چه اروپایی هستند که تاریخ اسلام و تاریخ تمدّن اسلام و مانند اینها را نوشتهاند؛ کوشش اینها این است که آن عامل معنوی در فتوحات اسلامی را ندیده بگیرند- نتوانستهاند منکر این نکته بشوند که مجموعهی مسلمانها مثل یک دست که دارای انگشتانی است و مشت میشود و به صورت یک عنصر و یک عامل، حرکت میکند و عمل میکند؛ این را نتوانستند منکر بشوند. یک عنصر تفکیکناپذیر، همان طور که در این آیهی شریفه هست: اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِه؛ صَفًّا کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص؛(۷) مثل اینکه پایههای این بنا را با سرب ریختهاند! پای آن پایهای را که بخواهند محکم بشود، سرب میریزند که دیگر به هیچ وجه تکان نخورد؛ یک چنین بنیانی را در میدانهای جنگ و مقابله با دشمن نشان میداد و ارائه میداد. و لذا بدون استثنا پیغمبر پیروز شد. درست است که در جنگ اُحد تعداد زیادی کشته شدند و بالاخره هم به آن نتایج نرسیدند، امّا پیغمبر اوّل کار پیروز شد و دشمن را منهزم کرد؛ البتّه یک غفلت پیش آمد که این غفلت موجب تبعات بعدی شد. در تمام جنگها با وحدت و یکپارچگی مسلمین و با ایمانی که در دل یکایک اینها رسوخ داشت، پیغمبر پیش میرفت.
البتّه مسئله، مسئلهی جنگ هم فقط نبود؛ در تبلیغ هم همین جور، در دعوت اسلام همین جور و در قبول تصمیمهای پیغمبر [هم] همین جور [بود]؛ این نتیجهی مبارزاتی بود که پیغمبر انجام میداد با هواهای نَفْسانی و تعصّبات درونی و پندارهای باطلی که بر ذهنهای آنها حاکم بود و میخواست آنها را از درون آنها ریشهکن کند؛ البتّه کمک الهی پیغمبر را در این کار قادر کرد. اهمّیّت این قضیّه را از اینجا میشود فهمید که خدای متعال در آیهی قرآن، بخصوص به این اشاره میکند: لَو اَنفَقتَ ما فِی الاَرضِ جَمیعًا ماٰ اَلَّفتَ بَینَ قُلوبِهِم وَلٰکِنَّ اللهَ اَلَّفَ بَینَهُم؛(۸) یعنی با پول ممکن نبود این طوایف و قبایل و گروههای متخاصم و آشتیناپذیر را با هم آشتی داد و متّحد کرد؛ شاید قبیلههایی که مسلمان شده بودند، هر کدام از اینها چندین خون به گردن قبیلهی دیگر داشتند یا قبیلهی دیگر از اینها چندین خون طلبکار بود؛ از هم کشته بودند. خب این یک خطّ مستمرّی است در زندگی پیغمبر که خطّ مبارزه است و این یک درس است. اینکه خدای متعال میفرماید «لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَة»،(۹) این تأسّی و الگوی نیکویی که خدای متعال در این آیه از آن یاد کرده، در همهی خصوصیّاتِ بشریِ پیغمبر است؛ از جمله همین است که پیغمبر مبارزه را به هیچ وجه ترک نکرد و از اوّلِ بعثت تا روزهای آخرِ زندگیاش این مبارزه را ادامه داد، حتّی در همان بیماری [منجر به] وفاتش هم کارهایی از ایشان سر زد که در ادامهی همان مبارزاتی بود که در این چند سال انجام داد و باید ما این را به یاد داشته باشیم.
و آن هدف، آن فکر، آن ممشائی که پیغمبر شروع کرد و برای امّت خودش باقی گذاشت که امروز انقلاب ما و حرکتِ عظیمِ مردمِ ما بر اثر همان ممشا به وجود آمده و ادامه پیدا کرده، محتاج به یک مبارزهی مستمر و دائمی است؛ باید تلاش کرد و مبارزه کرد. البتّه معنایش این نیست که این مبارزه همواره در میدانهای دشوار و جنگهای خونین خواهد بود؛ نه، یک مدّتی البتّه انسان با سختیهای دشمنانِ میدانهای گوناگون روبهرو است، امّا این دشمنیها تمام میشود، جامعهی اسلامی قوام میگیرد، همان طور که ما در ادامهی تاریخ اسلام دیدیم. با اینکه بعد از رسول خدا آن معنویّت و آن جهتگیری به شکل کامل ادامه پیدا نکرد و اشتباهات و انحرافاتی در سالهای بعد، همین طور یکی پس از دیگری پیدا شد، امّا اثر کار پیغمبر و حرکتی را که رسول خدا شروع کرد و ادامه داد، ما در در سالهای بعدِ تاریخِ اسلام مشاهده میکنیم: استحکامِ عظیمِ قدرتِ اسلامی که دیگر محتاج این نبودند که برای بقای خودشان و حفظ خودشان به جنگ نظامی بروند؛ البتّه برای فتوحات میرفتند، امّا اگر هم نمیرفتند جامعهی اسلامی یک جامعهای بود که میتوانست روی پای خودش بِایستد و زندگی خودش را ادامه بدهد و به بالاترین مدارج علم و معرفت زمان خودش هم برسد. امّا در عین حال مبارزه ادامه دارد؛ نه در میدانهای جنگ، [بلکه] در میدان سازندگی، در میدان تحقیق، در میدان کار. این، آن مبارزهای است که همان طور که گفتم، در زندگی پیغمبر نیز وجود داشته؛ یعنی مبارزهی پیغمبر فقط مبارزهی خونین و نبرد در میدان جنگ نبود، نبرد همهجانبه بود. به هر حال، این یک درس است.
یک نکتهی دیگر در زندگی پیغمبر را عرض بکنم که مکمّل آن نکتهی قبلی است، و آن عبارت است از جنبههای عاطفی و انسانی محض در زندگی ایشان در تمام مراحل. [این] نقطهی مقابلِ آن خصلت اوّل و خصوصیّت اوّل است، امّا مکمّل آن هم هست. اتّفاقاً روی این نکته از آن جهت باید تکیه کرد که مستشرقینی که دربارهی رسول خدا صحبت کردهاند، سعی کردهاند این نکته را مورد غفلت قرار بدهند و بپوشانند روی این نقطهی روشن را در زندگی پیغمبر؛ [لذا] از پیغمبر یک چهرهی خشن و آشتیناپذیر و خالی از مهربانی و عطوفت ترسیم کردند. در قرون وسطیٰ که دربارهی اسلام و رسول خدا بحث میشد، حرف زده میشد، مطلب نوشته میشد و [همین طور] در قرنهای بعد تا همین اواخر، غربیها و اروپاییها و مسیحیها غالباً نسبت به پیغمبر با این دید نگاه کردهاند. مسیحیها دربارهی حضرت مسیح روی جنبهی محبّت زیاد تکیه میکنند و آن وقتی که دعوت اسلام با دعوت مسیحیّت درگیر شد و در چند نقطهی از دنیا از جمله در شرق آسیا و در شرق و غرب و مرکز آفریقا یک موج اسلامی پیش میرفت، از آن طرف هم یک موج تبشیر و تبلیغ مسیحیّت در مقابل قرار گرفت، اینها با هم درگیری داشتند و در خود اروپا هم این درگیری به وجود آمد؛ برای اینکه بتوانند پیشاپیش از دعوت اسلام جلوگیری بکنند و نگذارند که ملّتها به اسلام بگروند، از پیغمبر و دعوت پیغمبر یک چهرهی خشن را ترسیم کردند و نشان دادند. دلیلشان هم همان نکتهای بود که من قبلاً گفتم؛ یعنی مبارزهگری پیغمبر و ستیزهگری او با همهی کسانی که به انحاء مختلف با دعوت او و فکر او مقابله میکردند که این هم یک واقعیّتی است. اینها میگفتند خب کسی که این جور در میدانهای جنگ شرکت میکند و شمشیر میکشد و باکی از کشتن و کشته شدن ندارد، یک انسان خشنی است که در او از عاطفه و محبّت هیچ اثر و خبری نیست؛ این جور تبلیغ میکردند.
درست نقطهی مقابلِ این دریافتِ غلط، در زندگی پیغمبر مشهود است. پیغمبر این دو عامل را در کنار هم برای پیشبرد دعوت خودش به کار گرفته؛ یعنی با دشمنانی که هیچ گونه روی مسالمت و نرمش و حقپذیری ندارند و اهل خشونتند خشونت میکند، امّا با انسانهایی که اهل خشونت نیستند و آمادهی پذیرشند یا از آنها ضرری متوجّه نمیشود، ملایمت و نرمش میکند، آن هم نرمش همراه با عاطفهی جوشان و احساسات پاک -که این در زندگی پیغمبر یک چیز عجیبی است و شبیه معجزه است- نه فقط نسبت به مسلمانها که پیغمبر نسبت به مسلمانها و مؤمنین آیتی از محبّت و عطوفت و رحمت است، حتّی نسبت به غیر مسلمانها. از توصیههایی که پیغمبر در میدان نبرد و به افرادی که میرفتند جنگ میکرد این بود که به زنان و کودکان رحم کنند، با رزمندگان دشمن هم مردانه رفتار کنند، آب را بر روی آنها نبندند، غذا را از آنها منع نکنند، اگر کسانی تسلیم شدند تسلیمِ آنها را قبول کنند، حتّی در بحبوحهی میدان جنگ اگر کسی اظهار کرد که به اسلام گرویده و اسلام را قبول کرد از او قبول کنند؛ تا این حد! یعنی بکلّی دور از حالت انتقامگیری و خشونت. پیغمبر با دشمنها این جور رفتار میکند. با دشمنان و کفّاری -منظورم از «دشمنان»، حالا همان «کفّار» است- که بدون احساس خصومت و بدون انگیزهی دشمنی با پیغمبر به سراغ رسول خدا میآمدند، محبّت و عطوفت را به حدّی میرساند که آنها را شرمنده میکرد، که داستانهای مفصّلش را شما شنیدهاید. همان طور که گفتم، بخشهایی و جرقّههایی از زندگی پیغمبر که در این داستانها و نقلیّات و بعضی احادیثِ درست یا ضعیف یا قوی که در دست و بال مردم هست غالباً به گوشها خورده، در این رابطه هستند؛ یعنی به صورت یک خطّ مشی، به صورت یک خطّ فکری.
عاطفهی پیغمبر و محبّت و احساس نرمش و عطوفت او نسبت به افراد انسان، به صورت یک خطّ مشی است، نه یک حالت زودگذر موضعی و شخصی و ناشی از ضعف. بعضیها از روی ضعف، بدون اینکه خودشان هم بخواهند، یک جا حالت ترحّم و تأثّر پیدا میکنند، به حال یک نفر هم گریه میکنند؛ این ارزشی ندارد. آن عاطفهای که در جای خودش نباشد و ناشی از یک فهم و درک درست از آن کاری که انسان میکند و حرکتی که انسان میکند و چهرهای که نشان میدهد نباشد، ارزشی ندارد. پیغمبر با آن کسانی که با اسلام مبارزه میکنند، با هدف رهایی انسانها و تکامل انسانها که هدف غایی پیغمبر است میجنگند و راه پیغمبر را به سوی این هدف میبندند، با کمال شدّت رفتار میکند، خشونت هم میکند. البتّه این خشونت هم بدون این است که یک کینهی زیادی به خرج بدهد؛ در میدان جنگ وقتی دشمن افتاد و کشته شد، دیگر با او کاری ندارد. عربها این جور نبودند؛ در عربها، حتّی بعد از زمان پیغمبر هم در بین افرادی که ایمان ضعیفتری داشتند، این رایج بود؛ دشمن را کشتهاند، در میدان جنگ افتاده، میرفتند سراغش و چشمش را درمیآوردند، بینیاش را میبریدند، لبهایش را میبریدند، گوشش را میبریدند، که اصطلاحاً به این میگویند مُثله کردن. پیغمبر مُثله کردن را منع کرده؛ نه [مُثله نکنید]، دیگر چرا کینهورزی میکنید؟ دشمنی بود که سر راه شما را گرفته بود، مزاحم حرکت الهی شما بود، از سر راه دورش کردید، انداختیدش زمین، عبور کنید بروید. کینهورزی و انتقامگیری در مبارزهی پیغمبر [حتّی] آنجایی که شدّت و خشونت به خرج میداد، نبود؛ امّا در شدّت و خشونت هم پیغمبر سختگیر بود، مجامله و تعارف نداشت، رودربایستی با کسی نداشت؛ نزدیکان خودش، دوستان خودش، عموی خودش وقتی در میدان جنگ با او روبهرو میشدند و مقابل میشدند، از دم تیغ پیغمبر بیدریغ میگذشتند، که امیرالمؤمنین در خطبهی نهجالبلاغه به همین هم اشاره میکند: وَ لَقَد کُنّا مَعَ رَسولِ اللهِ نَقتُلُ آبائَنا وَ اَبنائَنا وَ اِخوانَنا وَ اَعمامَنا؛ در کنار پیغمبر که بودیم، برادرهایمان را، عموهایمان را، پدرهایمان را، پسرهایمان را اگر در جبههی مقابل بودند، میکشتیم و دریغ نمیکردیم و در دل هم با این کار احساس ضعف نمیکردیم: لا یَزیدُنا ذٰلکَ اِلّا ایماناً وَ تَسلیماً وَ مُضیّاً عَلَی اللَقَمِ وَ صَبراً عَلیٰ مَضَضِ الأَلَم؛(۱۱) ایمانمان بیشتر هم میشد. این روشِ خودِ پیغمبر بود؛ پیغمبر عموی خودش عبّاس را در جنگ اسیر کرد، عموی دیگرش را در جنگ کشت، کسانی از خویشاوندانِ خودش را که با او روبهرو میشدند بیدریغ از بین میبرد؛ چرا؟ چون دشمنِ راهِ خدا بودند، چون «صادّ عن سبیل الله»(۱۲) بودند؛ امّا در مقابل آن بیگانههایی که حتّی عرب هم نبودند امّا در راه هدف والای پیغمبر از جان و مالشان میگذشتند و مخلصانه فداکاری میکردند، خودش را کوچک میکرد، تواضع میکرد، خاکساری نشان میداد. نسبت به کوچکترین افراد مسلمان، پیغمبر تواضع میکرد؛ مهربانی و محبّت پیغمبر شامل حال همهی افراد جامعهی اسلامی میشد، از بزرگ و کوچک و کودک و زن و مرد، همه. و گفتم که غیر مسلمین هم آنهایی که کاری نداشتند، باز از لطف پیغمبر برخوردار میشدند: یهودیهایی که آنجا بودند، تا وقتی که موذیگری نمیکردند، پیغمبر با آنها با محبّت و لطف رفتار میکرد؛ مسیحیانی که با پیغمبر ناسازگاری میکردند امّا نمیجنگیدند، با آنها -نصارای نجران- مباهله کرد، نجنگید؛ مسیحیانی را که گاهی در بعضی از جنگها به اسارت مسلمین درمیآمدند -چه از قبایل عرب، چه از غیر آنها- میآوردند پیش پیغمبر، از اخلاق پیغمبر آن چنان تحت تأثیر قرار میگرفتند که اسلام میآوردند و دین پیغمبر و راه پیغمبر را قبول میکردند؛ این نرمش و عطوفتِ پیغمبر است.
در زندگی خانوادگی و به عنوان یک پدر، این انسان بزرگ و مبارز و زجرکشیدهی در میدانهای مبارزه، آن قدر مهربان و دلرحم و پُرعاطفه بود که انسان نظیر او را در انسانهای معمولی باعاطفه هم کم مشاهده میکند. شنیدهاید که نسبت به حَسنین -که فرزندزادگان آن حضرت بودند- پیغمبر اکرم چگونه رفتار میکرد. البتّه نسبت به بچّههای دیگر [نیز] همین جور بود، حتّی بچّههای بیگانهها. پیغمبر اکرم در بیابان، در خیابان، در راهی میرفت به طرف مسجد، بچّهها بازی میکردند، یکی از این بچّهها به پیغمبر گفت یا رسولالله! تو حسن و حسین را روی دوش میگیری، ما را هم روی دوش بگیر؛ پیغمبر گفت مانعی ندارد؛ بچّهها را برداشت، یکی روی این دوش و یکی روی آن دوش، یک مقداری در این کوچه راه رفت، بعد آنها را گذاشت زمین، دو نفر دیگر درخواست کردند که یا رسولالله! ما را هم باید دوش بگیری، یکییکی بچّهها را پیغمبر بنا کرد دوش گرفتن؛ وقت نماز داشت دیر میشد، حالا یا راهگذری از آنجا عبور میکرد یا از مسجد بعضیها آمدند که مثلاً بیایند دنبال پیغمبر، دیدند پیغمبر مشغول دوش کردن بچّهها است، آن وقت بچّهها را یک خردهای تشر زدند و از دوش پیغمبر [پایین] کشیدند و پیغمبر آمدند مسجد. [این] رفتار پیغمبر با کودکان است. در خانوادهی خودش هم به عنوان یک پدر، مظهر عاطفه بود. این جوری نیست که حالا اگر ما اهل مبارزه و تلاش و کار و حرکت در میدان جنگ و تحمّل مصائب هستیم، باید از عاطفه و محبّت و نرمش و این پدیدارهای انسانی -که طبیعیِ انسان است- خودمان را معاف بدانیم؛ نه، پیغمبر در داخل خانه مظهر عاطفه و محبّت و احساس جوشان بود. در یک روایتی دیدم آن وقتی که این آیهی سورهی نور نازل شد که «لا تَجعَلوا دُعاٰءَ الرَّسولِ بَینَکُم کَدُعاٰءِ بَعضِکُم بَعضًا»(۱۳)- یعنی پیغمبر را وقتی صدا میزنید، آن جوری که همدیگر را صدا میزنید صدا نزنید؛ چون به پیغمبر میگفتند «یا محمّد»؛ اسم پیغمبر را میگفتند! -به گفتهی خود پیغمبر یا به گفتهی یکی از مؤمنین که حالا درست یادم نیست، بنا شد به پیغمبر بگویند «یا رسولالله» و دیگر اسم پیغمبر را نیاورند؛ پیغمبر وارد خانه شد، فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) تا دید پدرش وارد شد، مثلاً گفت یا رسولالله! سلامٌ علیکم؛ او هم پیغمبر را به عنوان رسولالله صدا کرد؛ پیغمبر دخترش را در آغوش گرفت، او را نوازش کرد، گفت دخترم! نه، تو به من بگو پدر، نگو «یا رسولالله» -همان جور که دیگران میگفتند- این برای دل من گواراتر است. هر وقت میخواست سفر برود، آخرین کسی را که میدید فاطمهی زهرا بود؛ از سفر هم که برمیگشت، اوّل به سراغ فاطمهی زهرا میآمد. و میدانید که تقریباً همخانه بودند؛ یعنی خانهی پیغمبر و خانهی امیرالمؤمنین در مجاورت مسجد بود و در کنار هم بود. با امام حسن و امام حسین، آن جور است که شنیدید که بر روی منبر، پیغمبر مشغول موعظه و بیان مطالب به مردم بود، مثلاً امام حسن مجتبیٰ وارد مسجد میشد، پایش میگرفت به یک چیزی و میافتاد و گریه میکرد، پیغمبر از منبر میآمد پایین، این کودک را در آغوش میگرفت و نوازش میکرد و او را آرام میکرد، بعد میرفت روی منبر؛ یا در بعضی از روایات دارد که گاهی این کودک در آغوشش بود و با او میرفت روی منبر؛ کارهایی که به نظرِ مردمِ عادّی عجیب میآید و با عرفیّات و تعارفات معمولی مردم نمیسازد -امروز که نمیسازد، شاید آن روز هم نمیساخت- امّا این عاطفهی شدید پیغمبر است. امّا با همین عاطفهی شدید به دخترش فاطمه زهرا میگوید اگر بشنوم که وسایل بیتالمال را به امانت گرفتهای و وارد خانه کردهای، تو را مثل دیگران مجازات خواهم کرد: اِنّی لَم اَغنی عَنکَ مِنَ اللهِ شَیئاً؛(۱۴) ای فاطمه، دخترم! در روز قیامت من به درد تو نمیخورم. با همین علاقه و محبّت شدید نسبت به فرزندانش، اگر بنا بود که یک عدلی به وسیلهی آنها به هم بخورد، یک حقّی پامال بشود، در مقابل آن میایستاد. البتّه در مورد امام حسن و امام حسین در زمان حیات پیغمبر چیزی از این قبیل یادم نمیآید و ندیدهام؛ راجع به فاطمهی زهرا هست، راجع به امام حسین هم در زمان امیرالمؤمنین هست؛ خب امیرالمؤمنین هم شاگرد پیغمبر است، آن هم همان روش است؛ یعنی محبّت مانع از اجرای عدالت نمیشد.
و این محبّت نسبت به تمام آحاد مسلمان بلکه آحاد بشریّت وجود دارد. [طبق] این آیهای که در ابتدای صحبت عرض کردم -لَقَد جاٰءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم- بر پیغمبر سختیهای شما، رنجهای شما دشوار است، نمیتواند سختیها و رنجهای مسلمین و جامعهی اسلامی را براحتی تحمّل کند؛ حَریصٌ عَلَیکُم، نسبت به سعادت شما و سرنوشت شما بشدّت علاقهمند است، بیتفاوت نیست در مقابل سرنوشت مسلمانها؛ بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیم، و نسبت به مؤمنین دارای رأفت و رحمت است. این خصوصیّت پیغمبر است و این هم یکی از چیزهای دیگری است که برای ما باید به عنوان یک الگو و اسوه باشد.
شخصیّت رسول اکرم یک شخصیّت بسیار عظیم، دارای دامنههای گوناگون و ابعاد مختلف و در هر بُعد، [دارای] یک درس بزرگ برای جامعهی ما و برای امروز ما و برای تربیتِ شخصیِ ما و برای ادارهی اجتماعیِ ما است. امیدوارم که خدای متعال به ما این توفیق را بدهد که از زندگی پیغمبر درس بگیریم و هم در عمل فردیمان بتوانیم طبق همان الگویی که پیغمبر با زندگیِ خودش به ما نشان داده خودمان را بسازیم و هم در زندگی اجتماعیمان، در حرکتمان، در مبارزهمان، در برخوردمان با موانع، در تعقیب آرمانها و هدفهای بزرگ، به همان سبک و همان شیوه عمل بکنیم و پیش برویم.
امروز انقلاب ما و حرکتِ عمومیِ ملّتِ عزیزِ ما در ادامهی خطّ پیغمبر است و همین طور که بارها گفتهایم، یک بعثت دوبارهای است که اسلام پیدا کرده. البتّه در صدر اوّل، بعثت پیغمبر اکرم بود و بر اثر بعثت پیغمبر، بعثت عمومی مسلمین و بیداری بشریّت؛ [ولی] امروز پیغمبر نیست امّا تعالیم پیغمبر، قرآن پیغمبر، معارف پیغمبر در اختیار ما است و رهبریای از همان سبک و همان نوع، در اختیار ما و هادی و رهنمای ما است؛ و نمونهای از خصوصیّات آن جامعه، دوستیهایش، دشمنیهایش، جبههگیریهایش، با ما مواجه است؛ و ملّتی با همان ایدهها و با همان انگیزهها و با همان تصمیم قاطع در این نقطهی از جهان آمادهی به تعقیب این راه است. بنابراین، این یک بعثت دوباره و یک حرکت دوباره است، تجدید حیات اسلام است.
و من به شما عرض کنم، از نظر من کمترین تردیدی وجود ندارد که این بعثت به بیداری عمومی مسلمین منتهی خواهد شد؛ یعنی جمهوری اسلامی و این نظام دوبارهی اسلام و حیات دوبارهای که اسلام پیدا کرده و بعد از گذشت قرنهای متمادی، باز یک جامعهای با الگوی نبوی و با همان ضوابط به وجود آمده و به سمت تکامل انشاءالله روزبهروز به پیش میرود، یک مژده است برای اینکه دنیا با یک ایدهی جدید، با یک فکر جدید آشنا شده. البتّه اگر ما خوب حرکت بکنیم، خوب امتحان بدهیم و اسلام را ــ که در زندگی ما و در حرکت ما و در خصوصیّات برخوردهای ما امروز توسّط مردم دنیا مطالعه(۱۵) میشود -خوب ارائه بدهیم و نشان بدهیم، این بیداری موفّقتر و زودتر انجام خواهد گرفت. اگر ما هم بفرض نتوانیم راه خودمان را ادامه بدهیم، فَسَوفَ یَأتِی اللهُ بِقَومٍ یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَه؛(۱۵) این حرکت، یک حرکتی است که توقّفناپذیر است و پروردگار در جای دیگری، ملّت دیگری، امّت دیگری را برخواهد انگیخت که اسلام و قرآن را آنها بلند کنند؛ امّا امروز این امانت دست ما است و امیدوارم که بتوانیم این امانت را انشاءالله بخوبی پیش ببریم و به سرمنزل مقصود برسانیم.
خب، وقت گذشت و دیگر فرصت اینکه راجع به امام مجتبیٰ (علیه الصّلاة و السّلام) صحبت بکنم نیست. یک یادداشت جلوی من گذاشتهاند که یکی از مستمعین سؤال کردهاند «اینکه اشاره شد مبارزه از اوصاف مستمرّ زندگی پیامبر است، آیا جزو رسالت پیغمبر بود یا چون موقعیّت جامعه را مناسب با مبارزه دید، بخش زیادی از عمر شریفش به مبارزه گذشت؟ یعنی برخورد پیامبر مطابق رویدادها و وقایع بود یا از پیش برنامه داشت؟». خب در بحثی که من کردم پاسخ به این سؤال روشن میشود. حرکتی که پیامبر آغاز کرده بود، بدون مانع، بدون معارض نمیشد و در مقابل معارضین، بدون شک پیغمبر مأمور به مبارزه بود. البتّه به پیغمبر دستور داده شد که انذار کند -وَاَنذِر عَشیرَتَکَ الاَقرَبین(۱۶)- لکن خیلی معلوم بود، واضح بود، هم خدای متعال میدانست و هم هر کسی نگاه میکرد میفهمید که پیام پیغمبر برای آن جامعهی جاهل و آن سران فاسد، قابل قبول نبود و مخالفتهایی با آن میشد؛ این در داخل عربستان بود. در خارج از محیط عربستان هم آن وقتی که این دعوت و این پیام میخواست به آفاق عالم برود، مسلّماً نظامهای گوناگون و حکومتهای طاغوتی و جاهلی با آن مقابله میکردند. بنابراین، مبارزه لازمهی این رسالت بود. نمیخواهیم بگوییم که از اوّل خدای متعال به پیغمبر، وحیِ مبارزه و جهاد کرده بود؛ این را نمیخواهیم ادّعا کنیم -اگر چه میتوان این را هم به یک شکلی توجیه کرد که درست باشد- امّا آن پیام و آنچه پیغمبر به آن دعوت میکرد، یعنی پیام توحید و ایجاد نظام توحیدی و الهی، بدون مبارزه امکانپذیر نبود؛ پس لازمهی حتمی دعوت پیغمبر بود.
و دنبالهی سؤال این است: «میزانِ درستیِ پیشبینیِ پیامبر در مورد چگونگی استقبال مردم از رسالتش چقدر بود؟ یعنی واقعاً از دشواریهایی که در راه رسالت خواهد داشت، کاملاً اطّلاع داشت؟ آیهی "فَاستَقِم کماٰ اُمِرت"(۱۷) در این رابطه چگونه توجیه میشود؟». البتّه به طور دقیق انسان نمیتواند ذهنیّات و خواطر ذهن شریف پیغمبر را بیان کند. اگر به حسب موازین عادّی نگاه کنیم و پیغمبر را یک انسان معمولی و بدون الهام پروردگار به حساب بیاوریم، باید بگوییم پیغمبر از اوّل، دریایی از مشکلات را در مقابل خودش میدید؛ حالا از علم غیب و الهام پروردگار صرف نظر کنیم، آن به کنار. خود ماها که انسانهای کوچک و کمتجربهای بودیم، آن وقتی که مبارزه را شروع کردیم، از اوّل میدانستیم که در مقابل ما چه مشکلاتی هست، چه موانعی هست، چه سختیهایی هست. کسی که وارد این میدان میشود و آن پیام را، آن شعار را، آن هدف بزرگ را برای خودش اتّخاذ میکند، میداند که یک چنین مبارزاتی هم در پیش خواهد داشت؛ چون مخالفتها را میداند. یقیناً میتوان ادّعا کرد که پیغمبر از اوّل مطمئن بود که تا بگوید «قولوا لا اِلَهَ اِلَّا الله»،(۱۸) با همان معنایی که «لاالهالّاالله» دارد و آن ابعادی که دارد، کفّار و بزرگان و سیاستمدارانِ آن روزِ همان جامعه و رجال و ارکان و برخورداران از موقعیّت اجتماعی و زر و زور و این قبیل چیزها نمیآیند در مقابلش تعظیم کنند، به خاک بیفتند که بله شما درست میگویید، ما حرف شما را قبول میکنیم و میشویم مثل مردم عادّی و از آن امتیازاتِ طبقاتی میگذریم؛ پیغمبر مطمئن بود که چنین چیزی پیش نمیآید، امّا آیهی «فَاستَقِم کماٰ اُمِرت» یک [عامل برای] تقویت معنوی پیغمبر است؛ پیغمبر همیشه به این تقویت احتیاج دارد و به طُرق مختلف، خدای متعال رسول اکرم را -که یک بشری بود با همهی خصوصیّاتِ بشریِ دیگران، منتها با وحی الهی سر و کار داشت- تقویت میکرد. وَکَذٰلِکَجَعَلنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ المُجرِمینَ ... لِنُثَبِّتَ بِه! فُؤادَک؛(۱۹) ما داستان پیغمبران را برای تو نقل میکنیم، مبارزات موسیٰ و ابراهیم و نوح و بقیّهی انبیا را، مخالفتهایی که با آنها شده و پیروزیهای آنها را برای تو بیان میکنیم تا دل تو را محکم کنیم. یا در یک آیهی دیگر میفرماید که اگر ما تو را حفظ نمیکردیم و حفظ ما نبود، لَقَد کِدتَ تَرکَنُ اِلَیهِم شَیئًا قَلیلًا؛(۲۰) حتّی ممکن بود به دشمنها گرایش پیدا کنی، امّا حفظ الهی و عصمت الهی تو را نگه داشت و مانع شد.
بنابراین، پیغمبر [با اینکه] میخواهد مبارزه هم بکند، تصمیم جدّی هم دارد، مأموریّت الهی هم دارد، امّا به هر حال یک بشری است که در میدانهای گوناگون، خواطر بشری و حالات بشری را دارد. همچنان که پیغمبر گرسنه میشود، همچنان که خسته میشود، همچنان که از بیخوابی ناراحت میشود و احتیاجات بشری را دارد، آن خواطر و تشویشهای بشری را هم دارد، لکن خدای متعال به او کمک میکند، او را آرامش میدهد. در آیات مربوط به هجرت که [میفرماید:] اِذ هُما فِی الغارِ اِذ یَقولُ لِصاحِبِه لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا فَاَنزَلَ اللهُ سَکینَتَه عَلَیه؛(۲۱) یعنی خدا آرامش خودش را بر دل پیغمبر نازل کرد -این «عَلَیه» به پیغمبر برمیگردد- یعنی آرامش و اطمینان را بر دل او نازل کرد و اضطراب را از او گرفت. در جنگ حُنین هم همین جور است؛ آنجا هم دارد که «ثُمَّ اَنزَلَ اللهُ سَکینَتَه عَلیٰ رَسولِه؛ وَ عَلَی المُؤمِنینَ وَاَنزَلَ جُنودًا لَم تَرَوها»؛(۲۲) آنجا هم تشویش بود، اضطراب بود، ناراحتی بود، نیروهای مسلمان در مقابل نیروهای کفر تاب مقاومت نیاورده بودند، یک مقدار عقبنشینی کرده بودند، همه مضطرب بودند، خود پیغمبر هم مضطرب بود؛ آنجا خدای متعال باز آرامشش را بر دل پیغمبر نازل کرد.
و انسانهای معمولی هم میتوانند همین کار را بکنند و از پیغمبر تبعیّت کنند. پیغمبر با یاد خدا و ذکر خدا اطمینان و آرامش قلبی پیدا میکرد، ما هم همین جور هستیم. البتّه ذکری که پیغمبر دارد با ذکر ما فرق دارد؛ خیلی بالاتر، خیلی راقیتر،(۲۳) خیلی لطیفتر است، خیلی بیشتر با عروج معنوی همراه است. آرامشی هم که او پیدا میکند با آرامش ما فرق دارد. آرامش ما زود به هم میخورد؛ با اندک چیزی سکون و آرامش قلبی ما به هم میخورد، [ولی] آرامش پیغمبر نه، یک آرامش عمیق و مستمر و بادوام است، در مقابل حوادث مثل کوه است. خود ما هم اگر امتحان کنیم، خواهیم دید در مشکلات زندگی، در سختیها، آنجایی که دشمن نشان میدهد که قوی است و قرائن نشان میدهد که ممکن است ما دچار ضعف بشویم، آنجا با یاد خدا، با ذکر الهی، با توکّل به خدا، همان آرامش بر دل انسان حکمفرما میشود و سایه میافکند، و خود این آرامش کمک میکند که انسان بتواند در این میدانها پیش برود. بنابراین، «فَاستَقِم کَماٰ اُمِرت» در راه تقویت قلبی پیغمبر و تقویت معنوی پیغمبر است.
و در پایان این سؤال، این برادر سؤال کردهاند: «در سخنرانی اشاره کردید که از سال ششم بعثت دعوت پیامبر علنی شد؛ چندین بار هم تکرار کردید؛ با اینکه طبق تاریخ و اقوال معروف، دعوت علنی بعد از سال سوّم بعثت بوده؛ لطفاً توضیح دهید.» دو مرحلهی دعوتِ علنی هست؛ درست است. تا سال سوّم، پیغمبر دعوتش را کتمان میکرد، به هیچ کس نمیگفت؛ از سال سوّم دعوت را آشکار کرد، و از سال ششم پیغمبر به صورت دستهجمعی تظاهرات اسلامی میکرد؛ به مسجدالحرام میآمدند، آنجا نماز میخواندند؛ تا آن وقت پیغمبر در مسجدالحرام نماز نمیخواند. و فکر میکنم در همین سال ششم بود که حمزه اسلام آورد و پیغمبر قوی شد، و به کمک حمزه بود که پیغمبر دستهجمعی با اصحابشان میآمدند در مسجدالحرام و آنجا نماز میخواندند. قبل از آن، تظاهرات دستهجمعی به مسلمانی نمیتوانستند بکنند.
انشاءالله که خدای متعال ما را توفیق بدهد تا بتوانیم پیروان راستین برای آن بزرگوار باشیم و شایستگی این را داشته باشیم که آن راه را ادامه بدهیم و پرچم آن دعوت را بعد از گذشت قرنها، باز در دنیا برافرازیم.
والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته
حقیقت قضیّه این است که ما شیعیان و همچنین عموم مسلمانان از تاریخ اسلام، مخصوصاً آن مقداری که مربوط به ماجراهای زمان پیغمبر است، اطّلاع درست و دقیقی نداریم؛ یعنی تاریخ و تاریخ اسلام در میان ما جدّی گرفته نشده. منظور از تاریخ زمان پیغمبر، مجموعهی حوادثی است که از پیش از بعثت تا بحبوحهی ماجراهای اوّل بعثت شروع میشود و تا ماجرای مهمّ هجرت پیغمبر در سال سیزدهم بعثت و سپس در لحظهلحظهی روزها و ساعات مهم و تعیینکنندهی ده سال اقامت مدینه ادامه پیدا میکند و با وفات پیغمبر، آن سلسله از مطالب تمام میشود؛ این بخش از تاریخ خیلی حائز اهمّیّت است. البتّه دربارهی پیغمبر روایات فراوان و نقلیّات مختلف -بعضی قوی، بعضی ضعیف- گفته شده. کم و بیش [همه]، مخصوصاً آن کسانی که با کتاب سر و کار داشتهاند یا با مجالس و منابر و پای منبرها انس داشتهاند، از زندگی پیغمبر یک گوشههایی، یک نمونههایی میدانند لکن باید عرض بکنم که هر حادثهای در زندگی پیغمبر آن وقتی معنای حقیقی خودش را پیدا میکند که در مجموعهی این تاریخ بیستوسهساله و دوران حیات پیغمبر، مورد ملاحظه قرار بگیرد و معنای آن حادثه در جهاد مستمرّ رسول خدا درج بشود؛ وَالّا بسیاری از این حوادثی که شما شنیدهاید از زندگی پیغمبر، به طور مجرّد و تنها، آن معنای حقیقی خودش را نمیدهد. برای همین هم هست که در ذهن مسلمانان و بخصوص در جامعهی خود ما -که ما از نزدیک با وضع فکری مردم همواره تماس داشتهایم- سیمای رسول خدا به عنوان یک سیاستمدار، به عنوان یک حاکم، به عنوان یک انقلابی، به عنوان یک مبارز و قهرمان میدان جنگ، به عنوان یک پدر مهربان و دلسوز، یک انسان حکیم و آیندهنگر شناخته نشده. درست است که در ذهن مردم ما اعتقاد به همهی این خصوصیّات و بالاتر از این خصوصیّات نسبت به پیغمبر هست، امّا معتقد بودن به اینکه پیغمبر فوقالعاده است و با وحی الهی سر و کار دارد و معجزه میکند یک حرف است، و ترسیم شخصیّت والای انسانی پیغمبر که میتواند برای ما اسوه باشد و درس باشد و از آن استفاده کنیم، یک مطلب دیگر است؛ این دوّمی در جامعهی ما انجام نشده و جا نیفتاده. لذا ما احتیاج داریم که تاریخ زندگی پیغمبر را یک قدری بیشتر، دقیقتر بدانیم و بفهمیم.
من یک خلاصهای را از یک گوشهای از زندگی پیغمبر عرض میکنم. در زندگی رسول خدا یک چیز وجود دارد که آن مستمر است؛ بقیّهی چیزهایی که در حیات اجتماعی پیغمبر هست، غیر از خصلتها و صفات معنوی و خود پیغمبری و مانند اینها مقطعی و مربوط به زمانها است؛ آنچه در زندگی اجتماعی پیغمبر و در شخصیّت آن حضرت به عنوان یک رهبر از اوّل تا آخر ادامه دارد، مبارزه است. همان طور که میدانید، پیغمبر اسلام از اوّل بعثت، مردم را به یک جامعهی الهی و توحیدی دعوت میکرد. اصلاً نباید دعوت پیغمبر را با دعوتی که فلاسفه و حکما و معلّمین و مصلحین جوامع انجام میدادند، اشتباه کرد و یکی گرفت؛ نوع دعوت پیغمبر و هدف پیغمبر با آنها تفاوت داشت. از اوّلی که رسول خدا مبعوث شد، خطّمشی آن حضرت عبارت از این بود که یک جامعهای به وجود بیاورد و در آن جامعه امکان هدایت انسانها را برایشان فراهم کند.
سبک کار مصلحین یا حکما و فلاسفه جور دیگر است؛ تشکیل یک جامعهی محدود به حدود و ضوابطِ موردِ نظر برای غالبِ این کسانی که اسم بردم، مطرح نیست. مصلحین میخواهند جامعه را اصلاح کنند؛ یعنی چه اصلاح کنند؟ یعنی یک نقیصهای در جامعه هست، آن را برطرف کنند؛ یک ضعفی در یک گوشهای از جامعه هست، آن را جبران کنند؛ فسادی هست، خرابیای هست، آن را ترمیم کنند. مثلاً یک مصلح اجتماعی که انقلابی نباشد، در جامعه اگر دید فقر هست و فقرا هستند، در صدد برمیآید که با روشهای گوناگون فقر مردم را برطرف کند. فرض بفرمایید که ثروتمندان را، دارایان را، قانونگذاران را وادار کند تا قوانینی بگذارند یا ثروتی را کنار بگذارند یا صندوقی را درست کنند تا بدان وسیله فقرای جامعه از فقر نجات پیدا کنند. یا اگر یک مصلح، یک کسی که میخواهد جامعه را اصلاح کند، مشاهده میکند که «بیسوادی» در جامعه هست، ندای سواد و درس و علم و مانند این چیزها را بلند میکند. جامعه را میخواهد اصلاح کند دیگر؛ از این جهت جامعه فاسد است که در آن بیسوادی هست، جهل هست، [پس] او میآید هر کسی را که باید دید در این راه میبیند، مسئولان آن جامعه را، باسوادها را، متمکّنین را، افرادی را که سواد ندارند و بایستی بدانند که سواد چیز خوبی است جمع میکند، میبیند و بالاخره وسیلهی سوادآموزی را مثلاً در یک جامعه فراهم میکند، خیالش راحت میشود که این کار انجام گرفت. یا اگر چنانچه یک فسادی در جامعه هست، فحشا مثلاً در جامعه هست، با گفتن، با ایراد خطبه و سخنرانی، با بیان حقایق، با نصیحت، با موعظه مردم را وادار میکند به اینکه از فحشا و فساد و مانند اینها اِعراض کنند و راه درست را انتخاب کنند؛ یک مصلح دلسوز علاقهمند این جور عمل میکند. امّا چهارچوب جامعه را این مصلح قبول کرده؛ یعنی نظام اجتماعی را، نظام سیاسی را، حکومت را، ارتباطات گوناگونی را که در یک جامعه وجود دارد و مناسبات اجتماعی را پذیرفته [لکن] در آنها عیبی مشاهده میکند، این عیب را میخواهد برطرف کند.
حالا این مربوط به کیست؟ این مربوط به آن کسی است که اصلاح را عملاً آغاز میکند و تلاش میکند. برای مثال مصلحین زیادی را شما میبینید در جوامع گوناگون تاریخی؛ در همین زمانهای نزدیک ما در جوامع اسلامی مصلحینی پیدا شدند که بعضی مردم را در جامعهای که در آن کینهورزی وجود داشته به صلح دعوت میکردند، بعضی ثروتمندان را در جامعهای که فقر وجود داشته به کمک به فقرا دعوت میکردند، بعضی از این فراتر میرفتند و ملّتها را به آشتی و صلح با یکدیگر دعوت میکردند؛ البتّه در میان اینها کسانی بودند که صادقانه حرکت میکردند، شاید کسانی هم بودند که خیلی هم نیّتهای صادقی نداشتند. در طول تاریخ هم ما این جور آدمهایی را میشناسیم؛ این تازه مصلح است امّا کسان دیگری هم هستند که همین اندازه هم حرکت نمیکنند. اگر چه افکاری دارند، پیشنهادهایی برای ساخت یک جامعهی مطلوب و ایدئال دارند، امّا تلاش ندارند. فلاسفه از این قبیلند؛ بیشتر آن فلاسفهی اجتماعی که یک طرحی را برای نظام اجتماعی ارائه دادند، از این قبیلند. در گذشته هم ما در تاریخ این جور فیلسوفانی داشتهایم، در دورانهای اخیر در بسیاری از نقاط جهان و در کشور خودمان هم داشتهایم کسانی را که مینشستند یک گوشهای -اصلاً اهل حرکت و تلاش و فعّالیّت هم نبودند- نصیحت میکردند، مینوشتند، طرحِ دنیای ایدئالِ خودشان را روی کاغذ میآوردند، مدینهی فاضلهای ترسیم میکردند، این را میدادند تا در افکار و اذهان و اندیشههای بشر رسوخ کند به امید اینکه یک روزی کسانی پیدا بشوند که آن را پیاده کنند و به مرحلهی عمل دربیاورند؛ روشِ معلّمانِ معمولیِ بشر این جوری است.
روش پیغمبران و رسول گرامی ما اصلاً با این روش تفاوت دارد. اوّلاً هدف رسول اکرم این نبود که حالا ذهن مردم را روشن کند تا یک روزی به فکر بیفتند که یک دنیای خوبی و جامعهی خوبی را برای خودشان درست کنند؛ نه، او میخواست مردم را به حرکت مطلوبی که آنها را به آن چنان دنیایی میرساند وادار کند. ثانیاً به هیچ وجه پیغمبر به نشستن و گفتن و نصیحت کردن و نوشتن و موعظه کردن هم اکتفا نمیکرد. از ساعت اوّل که وحی الهی بر پیغمبر نازل شد و [از زمانی که] اوّلین چیز به ذهن آن حضرت رسید -که توحید بود، یعنی اعتقاد به وحدانیّت پروردگار- مسئولیّت خودش را رسول اکرم فهمید. حالا جزئیّات واقعه که چه جور پیغمبر فهمید، در روز اوّل بود یا فرض کنیم بعد از سه روز بود، بعد از «اِقرأ» بود یا بعد از «مدّثّر» بود، وارد این بحثها نمیخواهم بشوم. اجمالاً از اوّلین لحظه، تکلیف پیغمبر معلوم شد.
تکلیف او این بود که جامعهی بشری را -نه فقط مردم مکّه را- از جهالت و گمراهیای که در آن هستند نجات بدهد. آن گمراهی چیست؟ گمراهی در فکر و تلقّی و برداشت آنها از زندگی، از هدف خلقت، از آفرینش و گمراهی در عمل، در رفتار، در زندگی، در متن زندگی. این نجات چگونه است؟ نجات بشر از دیدگاه پیغمبر و از ساعات اوّل به ذهن پیغمبر این جور نبود که برود یکییکی با مردم حرف بزند، دلشان را متوجّه حقیقت بکند و یکدانهیکدانه آدم درست کند؛ نه، خطّمشی پیغمبر از اوّل عبارت بود از اینکه یک جامعهای به وجود بیاورد که آن جامعه مردم را موحّد بپروراند و با ارزشهای اسلامی آنها را رشد بدهد و به تعالی مورد نظر اسلام برساند؛ ایجاد یک جامعه.
ایجاد یک جامعه یعنی چه؟ جامعه چیست که ببینیم ایجاد آن چه میخواهد؟ جامعه و اجتماع بشری به مفهوم سیاسیاش عبارت است از عدّهای از مردم که با قوانین و مقرّرات خاصّی زندگی میکنند و از یک قدرت فرماندهی مرکزی اطاعت میکنند و به سمت هدفهای خودشان با هدایت او حرکت میکنند و با دشمنهای مجموعهی خودشان و هدفهای خودشان مبارزه میکنند؛ این معنای جامعه است. پس وقتی میگوییم پیغمبر میخواست یک جامعهی الهی و توحیدی به سبک خودش به وجود بیاورد، اوّلین معنایش این است که پیغمبر میخواست قدرت را در آن جامعه در دست بگیرد و همین نکته بود که دشمنها را متوجّه پیغمبر کرد و خصومتها را به سمت پیغمبر سرازیر کرد. البتّه مادامی که دعوت پنهان بود و کسی اطّلاع نداشت که پیغمبر به چه چیزی دعوت میکند، دشمنیای هم نبود. پیغمبر در مکّه زندگی معمولیاش را میکرد، مخفیانه کسانی را رسول خدا میآورد، آنها را آگاه میکرد، آشنا میکرد، به منظور اینکه آن جمعیّت مورد نظر خودش را برای یک مبارزهی عمومی و یک حرکت عمومی درست کند و به وجود بیاورد و زمینه را برای تشکیل جامعهی اسلامی و الهی مورد نظر خودش آماده کند. این دعوت کردن و یکییکی با افراد صحبت کردن و اینکه ملاحظه میکنید رسول خدا یکنفریکنفر افراد را میخواست، با آنها صحبت میکرد، دعوت میکرد و آنها را هدایت میکرد، نه از باب آن کاری است که گفتیم معلّمین و مصلحین و حکما و کسانی که میخواهند دانهدانه مردم را ارشاد کنند انجام میدهند؛ نه، [بلکه] زمینه را آماده میکرد برای یک حرکت عمومی. البتّه این حرکت عمومی در آغاز احتیاج به یک پایههای محکم و متینی داشت که این پایهها را پیغمبر اوّل بایست یکییکی میچید و آنها را مستحکم میکرد؛ دعوت افراد در آغاز بعثت به این منظور بود. البتّه بحث مفصّل دربارهی این موضوعاتی که حالا همین طور خلاصه اشاره میکنم، یک بحث شورانگیز و جالبی است در زمینهی نبوّتها که حالا وارد آن مباحث نمیخواهیم بشویم، فقط زندگی رسول اکرم را بیان میکنیم.
بنابراین، همان طور که میبینید، زندگی رسول اکرم از اوّل با مبارزه شروع شد. آن خطّ مستمرّی که عرض کردم در زندگی رسول خدا از اوّل تا آخر ادامه دارد، همین خط است؛ خطّ مبارزه است. یک روز [هم] پیغمبر از مبارزه دست نکشید، منتها شکلهای مبارزه مختلف بود. مبارزه یک روز به این شکل بود که افرادی را -همان طور که اشاره شد- بیاورد و آنها را در تحت تربیت خود و نَفَس گرمِ منشأگرفتهی از وحی قرار بدهد و آماده کند آنها را برای یک حرکت بزرگ و عمومی؛ یک روز مبارزهی پیغمبر به این بود که شعارهای اصلی دعوت را علنی کند و اعلام کند، که این [کار] در سال ششم بعثت انجام گرفت و پیغمبر دعوت خودش را و شعارهای خودش را علنی کرد. تا آن سال مخفیانه مسلمانها جمع میشدند و در جلساتِ پنهان مینشستند. البتّه خانوادهها میفهمیدند که این جوانشان یا این فرد و عضو از خانواده دگرگون شده، فکرش عوض شده، روشش عوض شده، احیاناً میفهمیدند که به دین جدید گرویده، امّا علنی نبود، مبارزه و پرخاشگری با شکل نظام جاهلی به صورت دستهجمعی آغاز نشده بود. در سال ششم بعثت این کار شروع شد و البتّه از همان وقت هم بود که اذیّتها و آزارهای قریش به سمت پیغمبر سرازیر شد. تا آن وقت پیغمبر خیلی سخت نمیگذراند امّا از سال ششم سختگیری بر پیغمبر آغاز شد؛ اوّل بر دوستان پیغمبر که از خویشاوند و عشیره و نزدیکان زیادی برخوردار نبودند و یواشیواش بر خود پیغمبر. در سال ششم که این شکنجهها و سختیها روی اصحاب پیغمبر شروع شد، دو سه سالی ادامه پیدا کرد تا اینکه مسئله به خود پیغمبر سرایت کرد و پیغمبر مجبور شد زیر فشار بزرگان و رؤسای قوم در مکّه، به شعب ابیطالب که در نزدیکی مکّه بود پناه ببرد و آنجا زندگی جمعی خودش را با این عدّه مسلمانان تهیدست و تنها و غریب ادامه بدهد و آزمایش کند. بعد از آن هم که پیغمبر از شعب ابیطالب برگشت -که حالا هر کدام از اینها یک فصولی را در تاریخ اسلام تشکیل میدهد و قابل توجّه است- باز هم فشار و سختگیری بود روی پیغمبر، و پیغمبر به فکر افتاد که از مکّه خارج بشود.
من سابقهی فکر هجرت در پیغمبر را از خیلی پیش از هجرت به مدینه سراغ کردم(۲) و احساس کردم رفتن به یک نقطهای که در زیر فشار کفّار قریش نباشد، از چند سال قبل در فکر پیغمبر بود؛ یعنی تشکیل جامعهی اسلامی به همان سبکی که خود پیغمبر از وحی الهی الهام گرفته؛ لذا رفتن پیغمبر به طائف و فرستادن عدّهای از اصحاب به حبشه و حتّی رفتن به شعب ابیطالب احتمالاً در این روند بوده و پیغمبر میخواست آن جامعهای را که در آن جامعه حاکم از سوی خدا است و قوانین، قوانین الهی است و ارزشها، ارزشهای اسلامی است و مردم با این ارزشها پرورش پیدا میکنند و تربیت میشوند، یک چنین جامعهای را آزمایش کند و عمل بکند؛ نه حالا به صورت آزمایش موقّت، [بلکه] یعنی عمل خودش را به آنجا برساند و استمرار وحی را که تشکیل جامعهی اسلامی است، به این صورت تأمین کند. تا [اینکه] هجرت پیش آمد.
ماجرای هجرت را هم میدانید؛ به طور خلاصه، عدّهای از مدینه که آن وقت هنوز یثرب نامیده میشد، تحت تأثیر دعوت اسلامی قرار گرفتند. اوّل یکی دو نفر آمدند خدمت پیغمبر و آنها مسلمان شدند؛ بعد پیغمبر نمایندهای را فرستادند آنجا که با رفتن او عدّهی بیشتری ایمان آوردند. آن عدّه آمدند به پیغمبر پیشنهاد کردند که شما مکّه را ترک بگویید بیایید مدینه و پیغمبر با مقدّماتی، حرف آنها را و پیشنهاد آنها را پذیرفت و به طرف مدینه حرکت کرد و در مدینه ساکن شد. البتّه عدّهی مسلمانها آن وقتی که پیغمبر به مدینه رسیده بودند خیلی کم بود؛ بعضی از مورّخین میگویند صد نفر، یا کمتر از صد نفر. به نظر من میرسد بیش از اینها بوده؛ شاید چند صد نفر و کمتر از هزار نفر، همهی کسانی بودند که در اوایل ورود پیغمبر به مدینه از مهاجر و انصار، مؤمنین را تشکیل میدادند؛ این شد جامعهی اسلامی.
مبارزه باز ادامه پیدا کرد و در طول ده سالی که رسول اکرم در مدینه ساکن بودند، در حدود شصت جنگ ایشان انجام دادند؛ البتّه اینکه میگویم در حدود، چون بیشتر و کمتر هم در روایات گوناگونی هست. از جمع کردن روایات، عددی که به دست میآید طبعاً مختلف است. مجموعاً در حدود شاید شصت درگیری پیغمبر داشتند که اگر ما این شصت درگیری را به این ده سال تقسیم بکنیم، به هر سالی شش درگیری به طور متوسّط میرسد؛ البتّه بعضی از اینها یک روز طول میکشیده، بعضی از اینها چند روز طول میکشیده، در بعضی از اینها راههای طولانی را باید پیغمبر طی میکرده و به جنگهای طولانی باید میرفته مثل جنگ حُنین و از این قبیل، بعضی هم البتّه کوتاهتر بوده. این زندگی پیغمبر و خطّ مبارزه در زندگی پیغمبر است؛ یعنی یکی از خطوط اصلی این ۲۳ سال، مبارزه است.
البتّه همان طور که از این بیان کوتاه به دست میآید، مبارزهی پیغمبر در همه جا مبارزهی نظامی نیست؛ انواع و اقسام مبارزه را پیغمبر اکرم در طول این ۲۳ سال انجام داد. این آیهی شریفهای که به پیغمبر امر قطعی میکند که جهاد کن: یًّاَیُّهَا النَّـبِیُّ جٰهِدِ الکُفّارَ وَ المُنٰفِقینَ وَاغلُظ عَلَیهِم،(۳) معنای جهاد پیغمبر را هم ضمناً برای ما روشن میکند. معنای آیه این است که ای رسول خدا! با کفّار و با منافقین جهاد کن و با آنها شدّت عمل به خرج بده. میدانید که پیغمبر با منافقین جهاد با شمشیر نکرده. خب منافقین در زمان رسول خدا در مدینه بودند و با آن حضرت مبارزات پنهانی هم داشتند؛ هم از لحاظ فکری، هم از لحاظ سیاسی، هم از لحاظ امنیّتی، منافقین آن روز مزاحمهایی در جامعهی اسلامی بودند؛ پیغمبر هم با اینها مبارزه کرده، امّا این مبارزه که در آیهی شریفه «جهاد» از آن تعبیر شده، مبارزهی با شمشیر نیست. معلوم میشود که مبارزه و جهاد پیغمبر به معنای مبارزه و نبرد با شمشیر فقط نیست، نبرد در میدان جنگ نیست، بلکه معنای مبارزه درگیری و نبرد به معنای عام است؛ اعم از نبرد فکری، نبرد سیاسی، نبرد تبلیغاتی و نبرد نظامی؛ همهی انواع مبارزه در زندگی پیغمبر بود. بنابراین، مبارزه در زندگی پیغمبر یک خطّ مستمر است.
البتّه اهمّیّت و خطر مبارزات فکری و سیاسی برای پیغمبر کمتر از مبارزات نظامی نبود. زحمت مبارزهای که پیغمبر در دوران قبل از هجرت در مکّه انجام میدادند، کمتر نبود از خطرات و زحماتی که در جنگهای بدر و اُحد و خیبر و خندق و بقیّهی جنگها متوجّه پیغمبر بود؛ و پیغمبر یک فرد خطرپذیر بود. در این مبارزات، موضع پیغمبر یک موضع محوری و مرکزی بود. دو جمله در نهجالبلاغه من دیدم که خیلی جالب است؛ یک جمله این است که امیرالمؤمنین میفرماید: کانَ رسولُ اللهِ اِذَا احمَرَّ البَأس؛(۴) وقتی که جنگ گداخته میشد و تنور جنگ سرخ میشد، اصحاب خودش را به وسیلهی نزدیکان خودش و خویشاوندان خودش محفوظ نگه میداشت؛ یعنی عمو، پسرعمو، داماد -پسر که ایشان نداشت- نزدیکان خودش را به میدان جنگ میفرستاد و در خطوط مقدّم، تا آنها بین دشمن و بین جنگجویان معمولی که اصحاب پیغمبر بودند فاصله بیندازند؛ یعنی نزدیکان خودش را نگه نمیداشت عقب و یارانش را بفرستد جلو؛ یارانش را به وسیلهی نزدیکانش حفظ میکرد، نه نزدیکانش را به وسیلهی یارانش. مثال هم میزند که در جنگ اُحد مثلاً حمزه را فرستاد، در کجا چه کسی را فرستاد، در کجا چه کس [دیگری] را فرستاد و امیرالمؤمنین را میفرستاد؛ این یک جمله. یک جملهی دیگر میفرماید که «کُنّا اِذَا احمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرَسولِ الله»؛(۵) یعنی وقتی که کورهی جنگ گداخته میشد، ما -«ما» یعنی مجموعهی اصحابی که شامل امیرالمؤمنین هم میشود- به وسیلهی پیغمبر، خودمان را از حوادث هولناک نجات میدادیم و حفظ میکردیم و او نزدیکترینِ ما به دشمن بود و او در مقّدمِ صفوف حرکت میکرد؛ این وضع مبارزهجویی پیغمبر است! با اینکه خب شما میدانید، رسول اکرم فرمانده بود و در قدیم همین جور بود، آرایش نظامی جوری بود که فرمانده را در جایی قرار میدادند که او محفوظ بماند؛ علّت هم واضح است، یک وجه معقول و منطقیای هم دارد؛ چون اگر فرمانده دمِ دست باشد و کشته بشود در میدان جنگ، تمام دستگاه به هم میریزد؛ در حالی که اگر او عقب باشد، نصفی از سپاهیان هم اگر کشته بشوند، او میتواند نصف دیگر را، یا پیش ببرد، یا لااقل نجات بدهد و بیاورد عقب، امّا فرمانده که کشته شد همه چیز به هم میریزد و ممکن است تلفات هم حتّی بیشتر بشود؛ این یک کار منطقی و معقولی است، امّا رسول خدا که از قدرت غیبی و فوقالعاده برخوردار است، آن وقتی که کار سخت میشود و دشمن هجوم سخت میآورد و حتّی نزدیکانی مثل امیرالمؤمنین و حمزه و دیگران دیگر نمیتوانند طاقت بیاورند و مقاومت کنند، به پیغمبر پناه میآورند و او جلوتر از همهی آنها است و میجنگد؛ یک نمونهاش در جنگ اُحد بوده که تاریخ با خصوصیّاتش ثبت کرده که رسول خدا در جنگ اُحد بارها و بارها امیرالمؤمنین را از روی زمین که افتاده بود و از حال رفته بود یا نزدیک بود از حال برود، بلند میکند و او را به پیشروی کردن و جنگیدن وادار میکند؛ یعنی پیغمبر به کمک علی میآید! علیای که مظهر شجاعت و قوّت و توانایی در میدان جنگ است؛ پیغمبر او را کمک میکند. در تمام مراحل مبارزه، پیغمبر همین جور در محور بود. هیچ وقت در کنار نبود که دیگران بخواهند عوض او تلاش کنند، کار کنند، مبارزه کنند، اقدام بکنند. خود او بود و همهی مسلمانها حول محور او قرار داشتند و با استفادهی از هدایت او و رأی او و تحریک او حرکت میکردند؛ این مبارزهجویی پیغمبر است و تا آخر هم ادامه داشته.
یکی از سختترین مبارزات پیغمبر، مبارزه برای حفظِ انسجامِ جامعهی اسلامیِ آن روز بود که این مبارزه به نظر من از دشوارترین مبارزات پیغمبر بود. آن روزِ عربستان را با امروزِ ایران نمیشود مقایسه کرد. خب ما مردمِ یک کشوری هستیم با عادات و سنن و عقاید مشترکی از قدیم. در اقصیٰ نقاط کشور هم اگر شما بروید سراغ افراد، میبینید کم و بیش عاداتشان شبیه به همدیگر است؛ اگر چه هر منطقهای یک عادات و سنن اختصاصی هم دارد، لکن در اساسیترین مسائل زندگی، زن و مرد و بزرگ و کوچک عادات مشترکی دارند؛ یک چیزهای مشترکی را درک میکنند؛ فهم و درک مشترکی از مسائل دارند؛ تعصّب خاصّی نسبت به خودشان یا نسبت به قبیله ندارند؛ البتّه مسائل قومی و قبیلهای در گوشه و کنار، یک جاهایی پیدا میشود، [ولی] در اکثریّت مردم نیست؛ آنجاهایی هم که هست به آن شدّت نیست؛ امّا جامعهی اسلامی عربستان که این جور نبود؛ یک جامعهی قبایلی، متشکّل از افراد قبایل گوناگون با تعصّبهای خاصّ قبیلهای، با برداشتها و عادات و سنّتهای کاملاً متفاوت، با عادت دیرینهی به جنگ و نزاع و خونریزی بر سر چیزهای کوچک؛ برای یک شتر بین دو قبیله چهل سال در جاهلیّت جنگ بود! آن قدر آدم از گرسنگی مُردند، یا در میدان جنگ کشته شدند، یا به غارت رفتند برای خاطر یک شتر! برای اهانت به یک زنی که مال یک قبیلهای بود از سوی یک جوانی از قبیلهای دیگر -که او را در بازار عکّاظ مکّه مسخره کرده بود و به او اهانت کرده بود- چند سال بین این دو قبیله جنگ بود؛ این مسئله، مسئلهی تعصّب قبیلهای است. حالا در یک چنین جامعهای رسول اکرم بین این جامعه باید وحدت ایجاد کند. وحدتِ فکر آسان است؛ خب یک معلّم سر کلاسی فرضاً یک درسی را، یک معرفتی را، یک حقیقتی را بیان میکند همه میفهمند، امّا وحدت در عادتها و تقالید و روشها و سنّتهای گوناگونی که وجود داشته و حبّوبغضها، بسیار بسیار کار دشواری است؛ حتّی بعد از اینکه سالها از اسلام گذشته بود و این همه کار شده بود، شما دیدید، بعد از آنکه پیغمبر نبود، در اوّلین روز بعد از وفات پیغمبر در سقیفهی بنیساعده انصار و مهاجر به جان هم افتادند؛ یعنی هنوز آن زمینهها در اینها بکلّی از بین نرفته بود و با یک چنین جامعهی ناهماهنگِ ناهمگون، رسول خدا آن حرکت عظیم را انجام داد [که نتیجهی] قدرت فوقالعادهی پیغمبر بود و مبارزهی شبانهروزی او.
آن قدر که پیغمبر روی [نفی] عصبیّتها(۶) تکیه کرده، روی اخلاق و اغماض و عفو و عدم تفاخر به گذشتگان و محبّت به همگان و روی این چیزها در زمینهی اخلاق اجتماعی تکیه کرده، روی کمتر چیزی تکیه کرده؛ برای اینکه بین این دلها یک هماهنگی و انسجامی را به وجود بیاورد و به وجود هم آورد و اگر نَفَس گرم پیغمبر بالای سر این مردم بود و چند سال دیگر ادامه پیدا میکرد، یقیناً یا به احتمال زیاد آنچه ما بعد از رحلت پیغمبر شاهدش بودیم، پیش نمیآمد و این همان است که در اوّل صحبت گفتم که رحلت پیغمبر در آن شرایط و اوضاع خاص، یک حادثهی تعیینکننده بود؛ یعنی رحلت پیغمبر در آن شرایط مسیر تاریخ را به همین شکلی که مشاهده میکنید، تعیین کرد و مشخّص کرد.
رسول خدا این دلها را به هم وصل کرد، از آنها یک مجموعهی مستحکم به وجود آورد، حتّی مورّخین دشمن اسلام هم که بنا دارند و داشتند تأثیرات معنوی اسلام را در فتوحات اسلام ندیده بگیرند -مورّخینی چه عرب و چه اروپایی هستند که تاریخ اسلام و تاریخ تمدّن اسلام و مانند اینها را نوشتهاند؛ کوشش اینها این است که آن عامل معنوی در فتوحات اسلامی را ندیده بگیرند- نتوانستهاند منکر این نکته بشوند که مجموعهی مسلمانها مثل یک دست که دارای انگشتانی است و مشت میشود و به صورت یک عنصر و یک عامل، حرکت میکند و عمل میکند؛ این را نتوانستند منکر بشوند. یک عنصر تفکیکناپذیر، همان طور که در این آیهی شریفه هست: اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِه؛ صَفًّا کَاَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص؛(۷) مثل اینکه پایههای این بنا را با سرب ریختهاند! پای آن پایهای را که بخواهند محکم بشود، سرب میریزند که دیگر به هیچ وجه تکان نخورد؛ یک چنین بنیانی را در میدانهای جنگ و مقابله با دشمن نشان میداد و ارائه میداد. و لذا بدون استثنا پیغمبر پیروز شد. درست است که در جنگ اُحد تعداد زیادی کشته شدند و بالاخره هم به آن نتایج نرسیدند، امّا پیغمبر اوّل کار پیروز شد و دشمن را منهزم کرد؛ البتّه یک غفلت پیش آمد که این غفلت موجب تبعات بعدی شد. در تمام جنگها با وحدت و یکپارچگی مسلمین و با ایمانی که در دل یکایک اینها رسوخ داشت، پیغمبر پیش میرفت.
البتّه مسئله، مسئلهی جنگ هم فقط نبود؛ در تبلیغ هم همین جور، در دعوت اسلام همین جور و در قبول تصمیمهای پیغمبر [هم] همین جور [بود]؛ این نتیجهی مبارزاتی بود که پیغمبر انجام میداد با هواهای نَفْسانی و تعصّبات درونی و پندارهای باطلی که بر ذهنهای آنها حاکم بود و میخواست آنها را از درون آنها ریشهکن کند؛ البتّه کمک الهی پیغمبر را در این کار قادر کرد. اهمّیّت این قضیّه را از اینجا میشود فهمید که خدای متعال در آیهی قرآن، بخصوص به این اشاره میکند: لَو اَنفَقتَ ما فِی الاَرضِ جَمیعًا ماٰ اَلَّفتَ بَینَ قُلوبِهِم وَلٰکِنَّ اللهَ اَلَّفَ بَینَهُم؛(۸) یعنی با پول ممکن نبود این طوایف و قبایل و گروههای متخاصم و آشتیناپذیر را با هم آشتی داد و متّحد کرد؛ شاید قبیلههایی که مسلمان شده بودند، هر کدام از اینها چندین خون به گردن قبیلهی دیگر داشتند یا قبیلهی دیگر از اینها چندین خون طلبکار بود؛ از هم کشته بودند. خب این یک خطّ مستمرّی است در زندگی پیغمبر که خطّ مبارزه است و این یک درس است. اینکه خدای متعال میفرماید «لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَة»،(۹) این تأسّی و الگوی نیکویی که خدای متعال در این آیه از آن یاد کرده، در همهی خصوصیّاتِ بشریِ پیغمبر است؛ از جمله همین است که پیغمبر مبارزه را به هیچ وجه ترک نکرد و از اوّلِ بعثت تا روزهای آخرِ زندگیاش این مبارزه را ادامه داد، حتّی در همان بیماری [منجر به] وفاتش هم کارهایی از ایشان سر زد که در ادامهی همان مبارزاتی بود که در این چند سال انجام داد و باید ما این را به یاد داشته باشیم.
و آن هدف، آن فکر، آن ممشائی که پیغمبر شروع کرد و برای امّت خودش باقی گذاشت که امروز انقلاب ما و حرکتِ عظیمِ مردمِ ما بر اثر همان ممشا به وجود آمده و ادامه پیدا کرده، محتاج به یک مبارزهی مستمر و دائمی است؛ باید تلاش کرد و مبارزه کرد. البتّه معنایش این نیست که این مبارزه همواره در میدانهای دشوار و جنگهای خونین خواهد بود؛ نه، یک مدّتی البتّه انسان با سختیهای دشمنانِ میدانهای گوناگون روبهرو است، امّا این دشمنیها تمام میشود، جامعهی اسلامی قوام میگیرد، همان طور که ما در ادامهی تاریخ اسلام دیدیم. با اینکه بعد از رسول خدا آن معنویّت و آن جهتگیری به شکل کامل ادامه پیدا نکرد و اشتباهات و انحرافاتی در سالهای بعد، همین طور یکی پس از دیگری پیدا شد، امّا اثر کار پیغمبر و حرکتی را که رسول خدا شروع کرد و ادامه داد، ما در در سالهای بعدِ تاریخِ اسلام مشاهده میکنیم: استحکامِ عظیمِ قدرتِ اسلامی که دیگر محتاج این نبودند که برای بقای خودشان و حفظ خودشان به جنگ نظامی بروند؛ البتّه برای فتوحات میرفتند، امّا اگر هم نمیرفتند جامعهی اسلامی یک جامعهای بود که میتوانست روی پای خودش بِایستد و زندگی خودش را ادامه بدهد و به بالاترین مدارج علم و معرفت زمان خودش هم برسد. امّا در عین حال مبارزه ادامه دارد؛ نه در میدانهای جنگ، [بلکه] در میدان سازندگی، در میدان تحقیق، در میدان کار. این، آن مبارزهای است که همان طور که گفتم، در زندگی پیغمبر نیز وجود داشته؛ یعنی مبارزهی پیغمبر فقط مبارزهی خونین و نبرد در میدان جنگ نبود، نبرد همهجانبه بود. به هر حال، این یک درس است.
یک نکتهی دیگر در زندگی پیغمبر را عرض بکنم که مکمّل آن نکتهی قبلی است، و آن عبارت است از جنبههای عاطفی و انسانی محض در زندگی ایشان در تمام مراحل. [این] نقطهی مقابلِ آن خصلت اوّل و خصوصیّت اوّل است، امّا مکمّل آن هم هست. اتّفاقاً روی این نکته از آن جهت باید تکیه کرد که مستشرقینی که دربارهی رسول خدا صحبت کردهاند، سعی کردهاند این نکته را مورد غفلت قرار بدهند و بپوشانند روی این نقطهی روشن را در زندگی پیغمبر؛ [لذا] از پیغمبر یک چهرهی خشن و آشتیناپذیر و خالی از مهربانی و عطوفت ترسیم کردند. در قرون وسطیٰ که دربارهی اسلام و رسول خدا بحث میشد، حرف زده میشد، مطلب نوشته میشد و [همین طور] در قرنهای بعد تا همین اواخر، غربیها و اروپاییها و مسیحیها غالباً نسبت به پیغمبر با این دید نگاه کردهاند. مسیحیها دربارهی حضرت مسیح روی جنبهی محبّت زیاد تکیه میکنند و آن وقتی که دعوت اسلام با دعوت مسیحیّت درگیر شد و در چند نقطهی از دنیا از جمله در شرق آسیا و در شرق و غرب و مرکز آفریقا یک موج اسلامی پیش میرفت، از آن طرف هم یک موج تبشیر و تبلیغ مسیحیّت در مقابل قرار گرفت، اینها با هم درگیری داشتند و در خود اروپا هم این درگیری به وجود آمد؛ برای اینکه بتوانند پیشاپیش از دعوت اسلام جلوگیری بکنند و نگذارند که ملّتها به اسلام بگروند، از پیغمبر و دعوت پیغمبر یک چهرهی خشن را ترسیم کردند و نشان دادند. دلیلشان هم همان نکتهای بود که من قبلاً گفتم؛ یعنی مبارزهگری پیغمبر و ستیزهگری او با همهی کسانی که به انحاء مختلف با دعوت او و فکر او مقابله میکردند که این هم یک واقعیّتی است. اینها میگفتند خب کسی که این جور در میدانهای جنگ شرکت میکند و شمشیر میکشد و باکی از کشتن و کشته شدن ندارد، یک انسان خشنی است که در او از عاطفه و محبّت هیچ اثر و خبری نیست؛ این جور تبلیغ میکردند.
درست نقطهی مقابلِ این دریافتِ غلط، در زندگی پیغمبر مشهود است. پیغمبر این دو عامل را در کنار هم برای پیشبرد دعوت خودش به کار گرفته؛ یعنی با دشمنانی که هیچ گونه روی مسالمت و نرمش و حقپذیری ندارند و اهل خشونتند خشونت میکند، امّا با انسانهایی که اهل خشونت نیستند و آمادهی پذیرشند یا از آنها ضرری متوجّه نمیشود، ملایمت و نرمش میکند، آن هم نرمش همراه با عاطفهی جوشان و احساسات پاک -که این در زندگی پیغمبر یک چیز عجیبی است و شبیه معجزه است- نه فقط نسبت به مسلمانها که پیغمبر نسبت به مسلمانها و مؤمنین آیتی از محبّت و عطوفت و رحمت است، حتّی نسبت به غیر مسلمانها. از توصیههایی که پیغمبر در میدان نبرد و به افرادی که میرفتند جنگ میکرد این بود که به زنان و کودکان رحم کنند، با رزمندگان دشمن هم مردانه رفتار کنند، آب را بر روی آنها نبندند، غذا را از آنها منع نکنند، اگر کسانی تسلیم شدند تسلیمِ آنها را قبول کنند، حتّی در بحبوحهی میدان جنگ اگر کسی اظهار کرد که به اسلام گرویده و اسلام را قبول کرد از او قبول کنند؛ تا این حد! یعنی بکلّی دور از حالت انتقامگیری و خشونت. پیغمبر با دشمنها این جور رفتار میکند. با دشمنان و کفّاری -منظورم از «دشمنان»، حالا همان «کفّار» است- که بدون احساس خصومت و بدون انگیزهی دشمنی با پیغمبر به سراغ رسول خدا میآمدند، محبّت و عطوفت را به حدّی میرساند که آنها را شرمنده میکرد، که داستانهای مفصّلش را شما شنیدهاید. همان طور که گفتم، بخشهایی و جرقّههایی از زندگی پیغمبر که در این داستانها و نقلیّات و بعضی احادیثِ درست یا ضعیف یا قوی که در دست و بال مردم هست غالباً به گوشها خورده، در این رابطه هستند؛ یعنی به صورت یک خطّ مشی، به صورت یک خطّ فکری.
عاطفهی پیغمبر و محبّت و احساس نرمش و عطوفت او نسبت به افراد انسان، به صورت یک خطّ مشی است، نه یک حالت زودگذر موضعی و شخصی و ناشی از ضعف. بعضیها از روی ضعف، بدون اینکه خودشان هم بخواهند، یک جا حالت ترحّم و تأثّر پیدا میکنند، به حال یک نفر هم گریه میکنند؛ این ارزشی ندارد. آن عاطفهای که در جای خودش نباشد و ناشی از یک فهم و درک درست از آن کاری که انسان میکند و حرکتی که انسان میکند و چهرهای که نشان میدهد نباشد، ارزشی ندارد. پیغمبر با آن کسانی که با اسلام مبارزه میکنند، با هدف رهایی انسانها و تکامل انسانها که هدف غایی پیغمبر است میجنگند و راه پیغمبر را به سوی این هدف میبندند، با کمال شدّت رفتار میکند، خشونت هم میکند. البتّه این خشونت هم بدون این است که یک کینهی زیادی به خرج بدهد؛ در میدان جنگ وقتی دشمن افتاد و کشته شد، دیگر با او کاری ندارد. عربها این جور نبودند؛ در عربها، حتّی بعد از زمان پیغمبر هم در بین افرادی که ایمان ضعیفتری داشتند، این رایج بود؛ دشمن را کشتهاند، در میدان جنگ افتاده، میرفتند سراغش و چشمش را درمیآوردند، بینیاش را میبریدند، لبهایش را میبریدند، گوشش را میبریدند، که اصطلاحاً به این میگویند مُثله کردن. پیغمبر مُثله کردن را منع کرده؛ نه [مُثله نکنید]، دیگر چرا کینهورزی میکنید؟ دشمنی بود که سر راه شما را گرفته بود، مزاحم حرکت الهی شما بود، از سر راه دورش کردید، انداختیدش زمین، عبور کنید بروید. کینهورزی و انتقامگیری در مبارزهی پیغمبر [حتّی] آنجایی که شدّت و خشونت به خرج میداد، نبود؛ امّا در شدّت و خشونت هم پیغمبر سختگیر بود، مجامله و تعارف نداشت، رودربایستی با کسی نداشت؛ نزدیکان خودش، دوستان خودش، عموی خودش وقتی در میدان جنگ با او روبهرو میشدند و مقابل میشدند، از دم تیغ پیغمبر بیدریغ میگذشتند، که امیرالمؤمنین در خطبهی نهجالبلاغه به همین هم اشاره میکند: وَ لَقَد کُنّا مَعَ رَسولِ اللهِ نَقتُلُ آبائَنا وَ اَبنائَنا وَ اِخوانَنا وَ اَعمامَنا؛ در کنار پیغمبر که بودیم، برادرهایمان را، عموهایمان را، پدرهایمان را، پسرهایمان را اگر در جبههی مقابل بودند، میکشتیم و دریغ نمیکردیم و در دل هم با این کار احساس ضعف نمیکردیم: لا یَزیدُنا ذٰلکَ اِلّا ایماناً وَ تَسلیماً وَ مُضیّاً عَلَی اللَقَمِ وَ صَبراً عَلیٰ مَضَضِ الأَلَم؛(۱۱) ایمانمان بیشتر هم میشد. این روشِ خودِ پیغمبر بود؛ پیغمبر عموی خودش عبّاس را در جنگ اسیر کرد، عموی دیگرش را در جنگ کشت، کسانی از خویشاوندانِ خودش را که با او روبهرو میشدند بیدریغ از بین میبرد؛ چرا؟ چون دشمنِ راهِ خدا بودند، چون «صادّ عن سبیل الله»(۱۲) بودند؛ امّا در مقابل آن بیگانههایی که حتّی عرب هم نبودند امّا در راه هدف والای پیغمبر از جان و مالشان میگذشتند و مخلصانه فداکاری میکردند، خودش را کوچک میکرد، تواضع میکرد، خاکساری نشان میداد. نسبت به کوچکترین افراد مسلمان، پیغمبر تواضع میکرد؛ مهربانی و محبّت پیغمبر شامل حال همهی افراد جامعهی اسلامی میشد، از بزرگ و کوچک و کودک و زن و مرد، همه. و گفتم که غیر مسلمین هم آنهایی که کاری نداشتند، باز از لطف پیغمبر برخوردار میشدند: یهودیهایی که آنجا بودند، تا وقتی که موذیگری نمیکردند، پیغمبر با آنها با محبّت و لطف رفتار میکرد؛ مسیحیانی که با پیغمبر ناسازگاری میکردند امّا نمیجنگیدند، با آنها -نصارای نجران- مباهله کرد، نجنگید؛ مسیحیانی را که گاهی در بعضی از جنگها به اسارت مسلمین درمیآمدند -چه از قبایل عرب، چه از غیر آنها- میآوردند پیش پیغمبر، از اخلاق پیغمبر آن چنان تحت تأثیر قرار میگرفتند که اسلام میآوردند و دین پیغمبر و راه پیغمبر را قبول میکردند؛ این نرمش و عطوفتِ پیغمبر است.
در زندگی خانوادگی و به عنوان یک پدر، این انسان بزرگ و مبارز و زجرکشیدهی در میدانهای مبارزه، آن قدر مهربان و دلرحم و پُرعاطفه بود که انسان نظیر او را در انسانهای معمولی باعاطفه هم کم مشاهده میکند. شنیدهاید که نسبت به حَسنین -که فرزندزادگان آن حضرت بودند- پیغمبر اکرم چگونه رفتار میکرد. البتّه نسبت به بچّههای دیگر [نیز] همین جور بود، حتّی بچّههای بیگانهها. پیغمبر اکرم در بیابان، در خیابان، در راهی میرفت به طرف مسجد، بچّهها بازی میکردند، یکی از این بچّهها به پیغمبر گفت یا رسولالله! تو حسن و حسین را روی دوش میگیری، ما را هم روی دوش بگیر؛ پیغمبر گفت مانعی ندارد؛ بچّهها را برداشت، یکی روی این دوش و یکی روی آن دوش، یک مقداری در این کوچه راه رفت، بعد آنها را گذاشت زمین، دو نفر دیگر درخواست کردند که یا رسولالله! ما را هم باید دوش بگیری، یکییکی بچّهها را پیغمبر بنا کرد دوش گرفتن؛ وقت نماز داشت دیر میشد، حالا یا راهگذری از آنجا عبور میکرد یا از مسجد بعضیها آمدند که مثلاً بیایند دنبال پیغمبر، دیدند پیغمبر مشغول دوش کردن بچّهها است، آن وقت بچّهها را یک خردهای تشر زدند و از دوش پیغمبر [پایین] کشیدند و پیغمبر آمدند مسجد. [این] رفتار پیغمبر با کودکان است. در خانوادهی خودش هم به عنوان یک پدر، مظهر عاطفه بود. این جوری نیست که حالا اگر ما اهل مبارزه و تلاش و کار و حرکت در میدان جنگ و تحمّل مصائب هستیم، باید از عاطفه و محبّت و نرمش و این پدیدارهای انسانی -که طبیعیِ انسان است- خودمان را معاف بدانیم؛ نه، پیغمبر در داخل خانه مظهر عاطفه و محبّت و احساس جوشان بود. در یک روایتی دیدم آن وقتی که این آیهی سورهی نور نازل شد که «لا تَجعَلوا دُعاٰءَ الرَّسولِ بَینَکُم کَدُعاٰءِ بَعضِکُم بَعضًا»(۱۳)- یعنی پیغمبر را وقتی صدا میزنید، آن جوری که همدیگر را صدا میزنید صدا نزنید؛ چون به پیغمبر میگفتند «یا محمّد»؛ اسم پیغمبر را میگفتند! -به گفتهی خود پیغمبر یا به گفتهی یکی از مؤمنین که حالا درست یادم نیست، بنا شد به پیغمبر بگویند «یا رسولالله» و دیگر اسم پیغمبر را نیاورند؛ پیغمبر وارد خانه شد، فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) تا دید پدرش وارد شد، مثلاً گفت یا رسولالله! سلامٌ علیکم؛ او هم پیغمبر را به عنوان رسولالله صدا کرد؛ پیغمبر دخترش را در آغوش گرفت، او را نوازش کرد، گفت دخترم! نه، تو به من بگو پدر، نگو «یا رسولالله» -همان جور که دیگران میگفتند- این برای دل من گواراتر است. هر وقت میخواست سفر برود، آخرین کسی را که میدید فاطمهی زهرا بود؛ از سفر هم که برمیگشت، اوّل به سراغ فاطمهی زهرا میآمد. و میدانید که تقریباً همخانه بودند؛ یعنی خانهی پیغمبر و خانهی امیرالمؤمنین در مجاورت مسجد بود و در کنار هم بود. با امام حسن و امام حسین، آن جور است که شنیدید که بر روی منبر، پیغمبر مشغول موعظه و بیان مطالب به مردم بود، مثلاً امام حسن مجتبیٰ وارد مسجد میشد، پایش میگرفت به یک چیزی و میافتاد و گریه میکرد، پیغمبر از منبر میآمد پایین، این کودک را در آغوش میگرفت و نوازش میکرد و او را آرام میکرد، بعد میرفت روی منبر؛ یا در بعضی از روایات دارد که گاهی این کودک در آغوشش بود و با او میرفت روی منبر؛ کارهایی که به نظرِ مردمِ عادّی عجیب میآید و با عرفیّات و تعارفات معمولی مردم نمیسازد -امروز که نمیسازد، شاید آن روز هم نمیساخت- امّا این عاطفهی شدید پیغمبر است. امّا با همین عاطفهی شدید به دخترش فاطمه زهرا میگوید اگر بشنوم که وسایل بیتالمال را به امانت گرفتهای و وارد خانه کردهای، تو را مثل دیگران مجازات خواهم کرد: اِنّی لَم اَغنی عَنکَ مِنَ اللهِ شَیئاً؛(۱۴) ای فاطمه، دخترم! در روز قیامت من به درد تو نمیخورم. با همین علاقه و محبّت شدید نسبت به فرزندانش، اگر بنا بود که یک عدلی به وسیلهی آنها به هم بخورد، یک حقّی پامال بشود، در مقابل آن میایستاد. البتّه در مورد امام حسن و امام حسین در زمان حیات پیغمبر چیزی از این قبیل یادم نمیآید و ندیدهام؛ راجع به فاطمهی زهرا هست، راجع به امام حسین هم در زمان امیرالمؤمنین هست؛ خب امیرالمؤمنین هم شاگرد پیغمبر است، آن هم همان روش است؛ یعنی محبّت مانع از اجرای عدالت نمیشد.
و این محبّت نسبت به تمام آحاد مسلمان بلکه آحاد بشریّت وجود دارد. [طبق] این آیهای که در ابتدای صحبت عرض کردم -لَقَد جاٰءَکُم رَسولٌ مِن اَنفُسِکُم عَزیزٌ عَلَیهِ ما عَنِتُّم- بر پیغمبر سختیهای شما، رنجهای شما دشوار است، نمیتواند سختیها و رنجهای مسلمین و جامعهی اسلامی را براحتی تحمّل کند؛ حَریصٌ عَلَیکُم، نسبت به سعادت شما و سرنوشت شما بشدّت علاقهمند است، بیتفاوت نیست در مقابل سرنوشت مسلمانها؛ بِالمُؤمِنینَ رَءوفٌ رَحیم، و نسبت به مؤمنین دارای رأفت و رحمت است. این خصوصیّت پیغمبر است و این هم یکی از چیزهای دیگری است که برای ما باید به عنوان یک الگو و اسوه باشد.
شخصیّت رسول اکرم یک شخصیّت بسیار عظیم، دارای دامنههای گوناگون و ابعاد مختلف و در هر بُعد، [دارای] یک درس بزرگ برای جامعهی ما و برای امروز ما و برای تربیتِ شخصیِ ما و برای ادارهی اجتماعیِ ما است. امیدوارم که خدای متعال به ما این توفیق را بدهد که از زندگی پیغمبر درس بگیریم و هم در عمل فردیمان بتوانیم طبق همان الگویی که پیغمبر با زندگیِ خودش به ما نشان داده خودمان را بسازیم و هم در زندگی اجتماعیمان، در حرکتمان، در مبارزهمان، در برخوردمان با موانع، در تعقیب آرمانها و هدفهای بزرگ، به همان سبک و همان شیوه عمل بکنیم و پیش برویم.
امروز انقلاب ما و حرکتِ عمومیِ ملّتِ عزیزِ ما در ادامهی خطّ پیغمبر است و همین طور که بارها گفتهایم، یک بعثت دوبارهای است که اسلام پیدا کرده. البتّه در صدر اوّل، بعثت پیغمبر اکرم بود و بر اثر بعثت پیغمبر، بعثت عمومی مسلمین و بیداری بشریّت؛ [ولی] امروز پیغمبر نیست امّا تعالیم پیغمبر، قرآن پیغمبر، معارف پیغمبر در اختیار ما است و رهبریای از همان سبک و همان نوع، در اختیار ما و هادی و رهنمای ما است؛ و نمونهای از خصوصیّات آن جامعه، دوستیهایش، دشمنیهایش، جبههگیریهایش، با ما مواجه است؛ و ملّتی با همان ایدهها و با همان انگیزهها و با همان تصمیم قاطع در این نقطهی از جهان آمادهی به تعقیب این راه است. بنابراین، این یک بعثت دوباره و یک حرکت دوباره است، تجدید حیات اسلام است.
و من به شما عرض کنم، از نظر من کمترین تردیدی وجود ندارد که این بعثت به بیداری عمومی مسلمین منتهی خواهد شد؛ یعنی جمهوری اسلامی و این نظام دوبارهی اسلام و حیات دوبارهای که اسلام پیدا کرده و بعد از گذشت قرنهای متمادی، باز یک جامعهای با الگوی نبوی و با همان ضوابط به وجود آمده و به سمت تکامل انشاءالله روزبهروز به پیش میرود، یک مژده است برای اینکه دنیا با یک ایدهی جدید، با یک فکر جدید آشنا شده. البتّه اگر ما خوب حرکت بکنیم، خوب امتحان بدهیم و اسلام را ــ که در زندگی ما و در حرکت ما و در خصوصیّات برخوردهای ما امروز توسّط مردم دنیا مطالعه(۱۵) میشود -خوب ارائه بدهیم و نشان بدهیم، این بیداری موفّقتر و زودتر انجام خواهد گرفت. اگر ما هم بفرض نتوانیم راه خودمان را ادامه بدهیم، فَسَوفَ یَأتِی اللهُ بِقَومٍ یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَه؛(۱۵) این حرکت، یک حرکتی است که توقّفناپذیر است و پروردگار در جای دیگری، ملّت دیگری، امّت دیگری را برخواهد انگیخت که اسلام و قرآن را آنها بلند کنند؛ امّا امروز این امانت دست ما است و امیدوارم که بتوانیم این امانت را انشاءالله بخوبی پیش ببریم و به سرمنزل مقصود برسانیم.
خب، وقت گذشت و دیگر فرصت اینکه راجع به امام مجتبیٰ (علیه الصّلاة و السّلام) صحبت بکنم نیست. یک یادداشت جلوی من گذاشتهاند که یکی از مستمعین سؤال کردهاند «اینکه اشاره شد مبارزه از اوصاف مستمرّ زندگی پیامبر است، آیا جزو رسالت پیغمبر بود یا چون موقعیّت جامعه را مناسب با مبارزه دید، بخش زیادی از عمر شریفش به مبارزه گذشت؟ یعنی برخورد پیامبر مطابق رویدادها و وقایع بود یا از پیش برنامه داشت؟». خب در بحثی که من کردم پاسخ به این سؤال روشن میشود. حرکتی که پیامبر آغاز کرده بود، بدون مانع، بدون معارض نمیشد و در مقابل معارضین، بدون شک پیغمبر مأمور به مبارزه بود. البتّه به پیغمبر دستور داده شد که انذار کند -وَاَنذِر عَشیرَتَکَ الاَقرَبین(۱۶)- لکن خیلی معلوم بود، واضح بود، هم خدای متعال میدانست و هم هر کسی نگاه میکرد میفهمید که پیام پیغمبر برای آن جامعهی جاهل و آن سران فاسد، قابل قبول نبود و مخالفتهایی با آن میشد؛ این در داخل عربستان بود. در خارج از محیط عربستان هم آن وقتی که این دعوت و این پیام میخواست به آفاق عالم برود، مسلّماً نظامهای گوناگون و حکومتهای طاغوتی و جاهلی با آن مقابله میکردند. بنابراین، مبارزه لازمهی این رسالت بود. نمیخواهیم بگوییم که از اوّل خدای متعال به پیغمبر، وحیِ مبارزه و جهاد کرده بود؛ این را نمیخواهیم ادّعا کنیم -اگر چه میتوان این را هم به یک شکلی توجیه کرد که درست باشد- امّا آن پیام و آنچه پیغمبر به آن دعوت میکرد، یعنی پیام توحید و ایجاد نظام توحیدی و الهی، بدون مبارزه امکانپذیر نبود؛ پس لازمهی حتمی دعوت پیغمبر بود.
و دنبالهی سؤال این است: «میزانِ درستیِ پیشبینیِ پیامبر در مورد چگونگی استقبال مردم از رسالتش چقدر بود؟ یعنی واقعاً از دشواریهایی که در راه رسالت خواهد داشت، کاملاً اطّلاع داشت؟ آیهی "فَاستَقِم کماٰ اُمِرت"(۱۷) در این رابطه چگونه توجیه میشود؟». البتّه به طور دقیق انسان نمیتواند ذهنیّات و خواطر ذهن شریف پیغمبر را بیان کند. اگر به حسب موازین عادّی نگاه کنیم و پیغمبر را یک انسان معمولی و بدون الهام پروردگار به حساب بیاوریم، باید بگوییم پیغمبر از اوّل، دریایی از مشکلات را در مقابل خودش میدید؛ حالا از علم غیب و الهام پروردگار صرف نظر کنیم، آن به کنار. خود ماها که انسانهای کوچک و کمتجربهای بودیم، آن وقتی که مبارزه را شروع کردیم، از اوّل میدانستیم که در مقابل ما چه مشکلاتی هست، چه موانعی هست، چه سختیهایی هست. کسی که وارد این میدان میشود و آن پیام را، آن شعار را، آن هدف بزرگ را برای خودش اتّخاذ میکند، میداند که یک چنین مبارزاتی هم در پیش خواهد داشت؛ چون مخالفتها را میداند. یقیناً میتوان ادّعا کرد که پیغمبر از اوّل مطمئن بود که تا بگوید «قولوا لا اِلَهَ اِلَّا الله»،(۱۸) با همان معنایی که «لاالهالّاالله» دارد و آن ابعادی که دارد، کفّار و بزرگان و سیاستمدارانِ آن روزِ همان جامعه و رجال و ارکان و برخورداران از موقعیّت اجتماعی و زر و زور و این قبیل چیزها نمیآیند در مقابلش تعظیم کنند، به خاک بیفتند که بله شما درست میگویید، ما حرف شما را قبول میکنیم و میشویم مثل مردم عادّی و از آن امتیازاتِ طبقاتی میگذریم؛ پیغمبر مطمئن بود که چنین چیزی پیش نمیآید، امّا آیهی «فَاستَقِم کماٰ اُمِرت» یک [عامل برای] تقویت معنوی پیغمبر است؛ پیغمبر همیشه به این تقویت احتیاج دارد و به طُرق مختلف، خدای متعال رسول اکرم را -که یک بشری بود با همهی خصوصیّاتِ بشریِ دیگران، منتها با وحی الهی سر و کار داشت- تقویت میکرد. وَکَذٰلِکَجَعَلنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ المُجرِمینَ ... لِنُثَبِّتَ بِه! فُؤادَک؛(۱۹) ما داستان پیغمبران را برای تو نقل میکنیم، مبارزات موسیٰ و ابراهیم و نوح و بقیّهی انبیا را، مخالفتهایی که با آنها شده و پیروزیهای آنها را برای تو بیان میکنیم تا دل تو را محکم کنیم. یا در یک آیهی دیگر میفرماید که اگر ما تو را حفظ نمیکردیم و حفظ ما نبود، لَقَد کِدتَ تَرکَنُ اِلَیهِم شَیئًا قَلیلًا؛(۲۰) حتّی ممکن بود به دشمنها گرایش پیدا کنی، امّا حفظ الهی و عصمت الهی تو را نگه داشت و مانع شد.
بنابراین، پیغمبر [با اینکه] میخواهد مبارزه هم بکند، تصمیم جدّی هم دارد، مأموریّت الهی هم دارد، امّا به هر حال یک بشری است که در میدانهای گوناگون، خواطر بشری و حالات بشری را دارد. همچنان که پیغمبر گرسنه میشود، همچنان که خسته میشود، همچنان که از بیخوابی ناراحت میشود و احتیاجات بشری را دارد، آن خواطر و تشویشهای بشری را هم دارد، لکن خدای متعال به او کمک میکند، او را آرامش میدهد. در آیات مربوط به هجرت که [میفرماید:] اِذ هُما فِی الغارِ اِذ یَقولُ لِصاحِبِه لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا فَاَنزَلَ اللهُ سَکینَتَه عَلَیه؛(۲۱) یعنی خدا آرامش خودش را بر دل پیغمبر نازل کرد -این «عَلَیه» به پیغمبر برمیگردد- یعنی آرامش و اطمینان را بر دل او نازل کرد و اضطراب را از او گرفت. در جنگ حُنین هم همین جور است؛ آنجا هم دارد که «ثُمَّ اَنزَلَ اللهُ سَکینَتَه عَلیٰ رَسولِه؛ وَ عَلَی المُؤمِنینَ وَاَنزَلَ جُنودًا لَم تَرَوها»؛(۲۲) آنجا هم تشویش بود، اضطراب بود، ناراحتی بود، نیروهای مسلمان در مقابل نیروهای کفر تاب مقاومت نیاورده بودند، یک مقدار عقبنشینی کرده بودند، همه مضطرب بودند، خود پیغمبر هم مضطرب بود؛ آنجا خدای متعال باز آرامشش را بر دل پیغمبر نازل کرد.
و انسانهای معمولی هم میتوانند همین کار را بکنند و از پیغمبر تبعیّت کنند. پیغمبر با یاد خدا و ذکر خدا اطمینان و آرامش قلبی پیدا میکرد، ما هم همین جور هستیم. البتّه ذکری که پیغمبر دارد با ذکر ما فرق دارد؛ خیلی بالاتر، خیلی راقیتر،(۲۳) خیلی لطیفتر است، خیلی بیشتر با عروج معنوی همراه است. آرامشی هم که او پیدا میکند با آرامش ما فرق دارد. آرامش ما زود به هم میخورد؛ با اندک چیزی سکون و آرامش قلبی ما به هم میخورد، [ولی] آرامش پیغمبر نه، یک آرامش عمیق و مستمر و بادوام است، در مقابل حوادث مثل کوه است. خود ما هم اگر امتحان کنیم، خواهیم دید در مشکلات زندگی، در سختیها، آنجایی که دشمن نشان میدهد که قوی است و قرائن نشان میدهد که ممکن است ما دچار ضعف بشویم، آنجا با یاد خدا، با ذکر الهی، با توکّل به خدا، همان آرامش بر دل انسان حکمفرما میشود و سایه میافکند، و خود این آرامش کمک میکند که انسان بتواند در این میدانها پیش برود. بنابراین، «فَاستَقِم کَماٰ اُمِرت» در راه تقویت قلبی پیغمبر و تقویت معنوی پیغمبر است.
و در پایان این سؤال، این برادر سؤال کردهاند: «در سخنرانی اشاره کردید که از سال ششم بعثت دعوت پیامبر علنی شد؛ چندین بار هم تکرار کردید؛ با اینکه طبق تاریخ و اقوال معروف، دعوت علنی بعد از سال سوّم بعثت بوده؛ لطفاً توضیح دهید.» دو مرحلهی دعوتِ علنی هست؛ درست است. تا سال سوّم، پیغمبر دعوتش را کتمان میکرد، به هیچ کس نمیگفت؛ از سال سوّم دعوت را آشکار کرد، و از سال ششم پیغمبر به صورت دستهجمعی تظاهرات اسلامی میکرد؛ به مسجدالحرام میآمدند، آنجا نماز میخواندند؛ تا آن وقت پیغمبر در مسجدالحرام نماز نمیخواند. و فکر میکنم در همین سال ششم بود که حمزه اسلام آورد و پیغمبر قوی شد، و به کمک حمزه بود که پیغمبر دستهجمعی با اصحابشان میآمدند در مسجدالحرام و آنجا نماز میخواندند. قبل از آن، تظاهرات دستهجمعی به مسلمانی نمیتوانستند بکنند.
انشاءالله که خدای متعال ما را توفیق بدهد تا بتوانیم پیروان راستین برای آن بزرگوار باشیم و شایستگی این را داشته باشیم که آن راه را ادامه بدهیم و پرچم آن دعوت را بعد از گذشت قرنها، باز در دنیا برافرازیم.
والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته
۱) سورهی توبه، آیهی ۱۲۸
۲) پیگیری کردن (لهجهی مشهدی)
۳) سورهی تحریم، بخشی از آیهی ۷۳
۴) نهجالبلاغه، نامهی ۹
۵) نهجالبلاغه، حکمت ۲۶۶
۶) تعصّب
۷) سورهی صف، آیهی ۴؛ «در حقیقت، خدا دوست دارد کسانی را که در راه او صف در صف، چنان که گویی بنائی ریخته شده از سُربند، جهاد میکنند.»
۸) سورهی انفال، بخشی از آیهی ۶۳؛ «... اگر آنچه در روی زمین است همه را خرج میکردی، نمیتوانستی میان دلهایشان الفت برقرار کنی، ولی خدا بود که میان آنان الفت انداخت...»
۹) سورهی احزاب، بخشی از آیهی ۲۱؛ «... برای شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقی نیکو است...»
۱۰) نهجالبلاغه، خطبهی ۵۶ (با اندکی تفاوت)
۱۱) بازدارندگان از راه خدا
۱۲) سورهی نور، بخشی از آیهی ۶۳
۱۳) شرح نهجالبلاغهی ابنابیالحدید، ج ۱۸، ص ۲۵۲
۱۴) بررسی
۱۵) سورهی مائده، بخشی از آیهی ۵۴؛ «... بزودی خدا گروهی [دیگر] را میآورد که آنان را دوست میدارد و آنان [نیز] او را دوست دارند...»
۱۶) سورهی شعرا، آیهی ۲۱۴؛ «و خویشانِ نزدیکت را هشدار ده.»
۱۷) سورهی هود، بخشی از آیهی ۱۱۲؛ «پس، همان گونه که دستور یافتهای ایستادگی کن...»
۱۸) بحارالانوار، ج ۹۰، ص ۲۰۸؛ «بگویید خدایی جز الله نیست.»
۱۹) سورهی فرقان، بخشی از آیهی ۳۱ و ۳۲
۲۰) سورهی اسراء، بخشی از آیهی ۷۴
۲۱) سورهی توبه، بخشی از آیهی ۴۰؛ «... آنگاه که در غار [ثَور] بودند، وقتی به همراه خود میگفت: "اندوه مدار که خدا با ما است. " پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد...»
۲۲) همان، بخشی از آیهی ۲۶؛ «آنگاه خدا آرامش خود را بر فرستادهی خود و بر مؤمنان فرود آورد، و سپاهیانی فرو فرستاد که آنها را نمیدیدید...»
۲۳) مترقّی