روایتی از دیدار معلمان و فرهنگیان با رهبر انقلاب
روز اولی که دیگر نباید پشت میز مینشستم و 'آقا معلم' صدایم میکردند، مدام در یک جایی از مغزم که دکمهی توقف هم نداشت از خودم میپرسیدم: «تربیت چطوری است؟». عجیب بود. این سوال دلهرهآور، طوری درگیرم کرده بود که جلسهی اول را فقط اختصاص دادم تا دانشآموزها صحبتکنند، سر کلاس لال شده بودم و عجیبتر این بود که از منِ معلم نمیپرسیدند که چرا حرف نمیزنی؟ فکر میکردند حرف نزدن جزوی از سبک معلمی من است. مثل همین الان که دیدار تمام شده و نمیدانم روایت کردن یک دیدار رهبر چطور است. بیشتر مواقع ما روایت را چیزی عجیب و غریب مثل رمان یا داستان میدانیم. غافل از اینکه هر لحظه در حال روایت هستیم؛ به محض اینکه تکتک کلمات در این متن شکل میگیرد روایت ساخته میشود؛ روایت، همهاش مثال است؛ مثال، نمونهای عینی از یک مفهموم کلی است که به ما میگوید چه اتفاقی افتاده. تربیتهم همین است؛ تربیت، شکل یافته از مجمع المثالهایی است که میگوید چه مجموعه رفتارهایی باید انجام شود تا تربیت شکل بگیرد؛ همینقدر ساده و همینقدر پیچیده.منتظر بودم تا اجازه بدهند بروم داخل. مدرسه حسابوکتابش اینطور نیست، صبح که بیایی بابای مدرسه درب را بازکرده است. خیابان فلسطین همهجایش درخت است، به این جور خیابانها میگویند مشجّر یعنی تا جایی که نگاه میکنی درخت است و کچلی ندارد. نشستهام به این فکر میکنم که چرا الا و لابد همین یک تیکهای که باید منتظر ماند درخت نیست که سایهای داشته باشد و نور خورشید اذیتمان نکند.
«ریز نوشتی، شاید آقا از دور نبینه» به کناری خودش این را گفت. نگران بود که نکند خداینکرده این ارتباط شکل نگیرد و رهبر، آن آقایی که چند نفر جلوتر از من کف دستش نوشته «فدایی رهبریم» را نبیند. من و چه شعارها که کف دستم ننوشتهام.
قبلاز ورود رهبر، جمعیت گرم صحبت و خوشبش بودند که متوجه شدم علیرضا از کلاس اخراج شده. علیرضا دانشآموز کلاس سومِ ب یک مدرسهای بود که معلمش کنار من ایستاده بود و من نمیدانم که چهکار کرده که روز قبل، از کلاس اخراج شده و معلم هم با خانوادهاش ساعت ۲ بعدازظهر قرار گذاشته بود. لابهلای صحبتهایشان، در فضایی آکنده از محبت و صمیمیت متوجه شدم که معلم، علیرضا را دوست دارد و اصلاً به خاطر همین هم از کلاس اخراجش کرده؛ «اگر کس دیگری بود اخراجش نمیکردم»؛ اینطور به نفر کناری خودش مطلب را رساند. راستش میخواهم سوءاستفاده کنم و به علیرضا، دانشآموز کلاسِ سومِ ب، که نمیدانم در کدام مدرسه است بگویم: معلمت دوست دارد، اصلاً مدرسه مزرعه بلال نیست که هرسال محصولش بهتر بشود؛ از ستارههای آسمان هم یکی میشود کوکب درخشان، الباقی سوسو میزنند.
الآن که ساعت ۱۰ است وهنوز دیدار شروع نشده، علیالقاعده دانشآموزها هم سرکلاساند، آدمهایی که اینجا هستند یا معلماند یا ادارهجاتی آموزشوپرورش، کلاسهای اینها چه میشود؟ دانشآموزانشان یا دارند امتحان میدهند یا توی حیاط مدرسهاند یا معلم دیگری سرکلاسشان است؛ فردا هم پنجشنبه است و مدرسه تعطیل. جشن سمبلیک روز معلمِ دانشآموزها چه میشود؟
قبل از سخنرانی رهبر، وزیر آموزشوپرورش پشت تریبون قرار گرفت. گزارشی نسبتاً طولانی که از حوصله خارج نبود اما جمعیتی که از صبح زود در حسینیه منتظر سخنرانی و دیدار با رهبری نشسته بود، صلوات میفرستاد و محترمانه به ایشان یادآوری میکرد که برای کار دیگری اینجا آمده است. همین معلمهایی که الآن صلوات فرستاد اگر کلاس خودشان بود حتماً چنین رفتاری را نمیپسندیدند.
«میشه یک مثال بزنید». این سؤال یعنی برای منِ دانشآموز مسائل تئوریک جذاب نیست و معلم هم به گمان خودش اینطور فکر میکند که با مثال زدن آن مفهوم قلمبهسلمبهی تئوریک را تنزل میدهد به یک مثال. خیلی از معلمها به خودشان دردسر نمیدهند و از مثال پرهیز میکنند؛ اما از ابتدای صحبت رهبر حواسم بود که رهبر دائم مثال میزنند؛ رضاخان و سعودی و ماجرای نفت و چه و چه.
این جلسه و این دیدار شبیه اتاق دبیران است؛ بسان مجمعالجزایر بههمپیوستهای که زیر یک پرچم دارند کار میکنند. توی اتاق دبیران فضای عجیبی وجود ندارد، مثل همهی جاهای دیگر دنیا که مینشینند دربارهی فلان موضوع یا قیمت فلان کالا صحبت میکنند؛ جامعهشناسان اسمش را گذاشتهاند «حوزهی عمومی»۱. وسط این تشبیه خودم گیرکرده بودم که ناگهان صدای تکبیر جمعیت بلند شد. «الله اکبر». الآن وقت تکبیر نبود، تکبیر برای موقعی است که تُن صدا و لحن و همه عوامل و عناصر دستبهدست هم بدهند و هیجان و شور تمام ما را فرابگیرد و یادآور بشویم به خودمان، به همه، که چقدر خدا بزرگ است. کناریام را نگاه کردم، او هم داشت مینوشت، پرسیدم «چه شد؟» او هم متوجه نشده بود. رهبر تکبیر آن فرد را قطع میکنند و میگوید: «اینجا، جای گوش دادن است؛ جای شعار دادن نیست». رهبر با مثال ادامه میدهد: «[اجرای سند ۲۰۳۰ یعنی] شما اینجا بنشینید سرباز درست کنید برای انگلیس و فرانسه و آمریکا و بقیّهی این وحشیهای کراواتزدهی ادکلنزدهی ظاهرساز؛ همینهایی که آدم میکشند بدون اینکه خم به ابرو بیاورند، به آدمکش کمک میکنند بدون اینکه خم به ابرو بیاورند؛ میگویند آقا چرا شما به سعودی کمک میکنید؟ میگویند ما به پولش احتیاج داریم؛ میدانند که در یمن چه کار دارد میکند، در عین حال کمکش میکنند». مثال یعنی تعالی یک مفهوم. همهی تئوریها و مفاهیم شکل میگیرند که آنها را به مثال تبدیل کنیم. «زوال معنا در عصر سرمایهداری و جامعهی مصرفی و نسبت جامعهی مومن و انقلابی با آن» جای خودش را به مثال و مصداق داده؛ معلمیترین شیوهی صحبت با عامه و همگان.
آخر جلسه و دعا. حتی دعای آقا هم مثالی است. مثلاً همهمان میدانیم که عبارت «انشالله موفق شوید» عبارتی کلی است، مشخص نیست که میخواهیم چه چیزی در آینده تغییر کند. آقا ولی مثال میزند؛ «به توفیق الهی شکست آمریکا را خواهید دید؛ به توفیق الهی به زانو درآمدن صهیونیسم را خواهید دید؛ به توفیق الهی عظمت و عزّت نهایی ملّت ایران را مشاهده خواهید کرد»؛ این هم چند مثال دیگر.
۱) حوزهی عمومی؛ Public sphere، نظریهی یورگن هابرماس