بیانات در جمع ادبا، شعرا و هنرمندان استان آذربایجان شرقى

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم

خیلی خوشحالم از این‌که این فرصت، در آخرین ساعات اقامت دلنشین ما در تبریز به ما ارزانی شد که با شما برادران و خواهران عزیز، ادبا و فرهنگیان و شعرا و هنرمندان و دانشگاهیان این شهر بزرگ، این دیدار را داشته باشیم. البته بنده در مناقب شهر و مردم تبریز و آذربایجان هم در این سفر و هم در غیر این سفر مطالب فراوانی گفته‌ام و چند برابر آنچه که گفته‌ام در ذهن و سینه‌ام هست.

آنچه که راجع به این شهر کهن و با فرهنگ و با ایمان و شجاع و غیور و برجسته از جهات گوناگون، انسان می‌تواند مشاهده کند و بگوید، خود، یک کتاب مفصّل است. وقتی درباره‌ی جنگ و جهاد بحث شود، شما در صفوف مقدّمید. وقتی در باره‌ی دانش و فرهنگ سخنی گفته شود، شما در شمار برجسته‌ترینهایند. وقتی از غیرت و ایمان و اتّکا به نفس و آمادگی برای ابراز وجود در مقابل دشمنان در صحنه‌های مختلف بحث شود، شما در صفوف اوّلید. بحمدالله، تبریز همچنان که در گذشته نیز همین‌طور بوده است امروز جایگاه و موقعیت خود را در صحنه‌های مختلف، حفظ کرده است. شعر شما، نثر شما، فرهنگ شما، دانشگاه کهن و ریشه‌دار شما، شخصیّتهای شما، ایمان شما، همه قلمهای برجسته‌ای است و من مناسب می‌بینم که برای اظهار ارادت به این همه، از یک مصراع «شهریارِ» بزرگ سخن و زبان گویای خود شما وام بگیرم و به شما مردم تبریز و آذربایجان عرض کنم: «سلام اولسون شوکتیزه، ایلیزه.» ان‌شاءالله که از همه جهتْ مشمولِ رحمت و فضل الهی باشید و توفیقات الهی، شامل حال شما در همه‌ی میدانها باشد.

از این شعرهایی هم که شاعر عزیزمان، این‌جا انشا کردند، باید تشکّر کنم. شعرها بسیار خوب بود. مخصوصاً آن قصیده‌ی فارسی، بسیار برجسته و سطح بالا و پرمضمون و از لحاظ لفظ و معنا، خیلی خوب بود. البته آن غزل ترکی هم، همین‌طور. منتها قصیده‌ی فارسی، سطحش بالاتر و برجسته‌تر بود و من خیلی دوست می‌دارم که شعر خوب را تحسین و آن را مزمزه کنم و از آن لذّت ببرم. ولی افسوس که این شعر را ایشان کاری کردند که بنده خیلی نمی‌توانم تحسین کنم. عیب شعر نیز همین است که درباره‌ی بنده است، و الّا جا داشت که بنده خیلی بیش از این، این شعر را تحسین کنم.

بنده از این فرصت استفاده کرده و نکته‌ای را عرض کنم: کشور ما، نه فقط در گذشته‌ی هزار و چند صد ساله، بلکه در گذشته‌های نزدیک هم، از لحاظ فرهنگی یک کشور برجسته بوده است. فرق است بین علم و فنآوری و تبعات آن، و فرهنگ. این دو، دو مقوله است. اگر چه خود علم هم جزو شاخه‌های فرهنگ است؛ اما فرهنگ به معنای خاص که عبارت باشد از ذهنیّات و اندیشه‌ها و ایمانها و باورها و سنّتها و آداب و ذخیره‌های فکری و ذهنی یک ملت، اینها را می‌توانیم به عنوان «فرهنگ به معنای خاص» نامگذاری کنیم. از این جهات،ما نه فقط از دنیای پیشرفته در علم و فنآوری عقب نیستیم، بلکه در بسیاری از جهات از آنها جلوتر هم هستیم.

البته نمی‌خواهیم مبالغه و اغراق و مطلق گویی کنیم؛ نه. در چیزهایی البته از همین شاخه‌های فرهنگ خارجیها عمدتاً اروپاییها از ما جلو هستند. فرض بفرمایید در رشته‌های مختلف داستان‌نویسی و نثر نویسی، آنها در این یکی دو قرن گذشته، برجستگیهایی داشته‌اند که ما در آن حد نداشته‌ایم. این را باید اعتراف کنیم. لیکن در مقوله‌های ادبیات و شعر و هنرهایی که ریشه در خود میهن و آب و خاک ما دارند نه هنرهای وارداتی مثل سینما که آن هم وابسته به فنآوری بوده ما انصافاً و حقّاً از بسیاری از بخشهای دیگرِ دنیا جلو هستیم. در کشور ما قوّه‌ی تخیّلِ شعری، بسیار بالاست؛ زبان گویای شعری، بسیار پیشرفته است؛ فنون گوناگون ادبی، بسیار برجسته است؛ بازیگری در زمینه‌ی هنر، همراه با مهارت و خبرگیِ بسیار است و پیشرفت و تطوّر زبان فارسی، در حدّ بسیار خوبی است. اینها آن جهات فرهنگی ماست.

البته در کشور ما نیز، همه جا یکسان نیست. بعضی شهرها، از لحاظ سوابق فرهنگی، برجستگیهایی دارند؛ اما بعضی دیگر در آن حد نیستند. تبریز از لحاظ سابقه‌ی فرهنگی و داشتن ادبا و فضلا و شعرا و متفکّرین و روشنفکران، جزو شهرهای پیشرو و پیشقدم است. حتّی در بعضی از جهات، از همه‌ی شهرهای ایران پیشروتر است. عرض نمی‌کنم در همه جهت؛ اما در پاره‌ای از جهات، این‌طور است.

امروز زندگی ما با یک حادثه‌ی بزرگ همراه شده است. آن حادثه‌ی بزرگ هم عبارت است از همین انقلاب اسلامی و ادّعای استقلال و حاکمیت ملی و رجوع به ارزشهای بومی و ملی خودمان، که ارزشهای دینی هم جزو ارزشهای ملی ماست. در دورانهای گذشته، در این کشور، متأسفانه برای استقلال و حاکمیت ملی دل سوزانده نمی‌شد. به چه دلیل؟ برای این‌که همه‌ی کسانی که دوران اخیرِ رژیم طاغوت یعنی دوران پهلوی را به یاد دارند، می‌دانند که دوران پهلوی، دوران خود فراموشی ملت ایران شده بود. دوران متروک ماندن عناصر خودی و ملیِ فرهنگ ما بود. همه چیز را از بیرون این مرزها وام گرفتند و چنان به محصولات خودی بی‌اعتنایی کردند و آن را تحقیر نمودند، که کمتر کسی جرأت کرد حتی گرایش به آن را نشان دهد. این، متأسفانه ویژگی دوران پهلوی است و هرچه از اوّل به طرف آخر دوران پهلوی پیش می‌رویم، ابتذال این حرکت بیشتر می‌شود. ملاحظه بفرمایید در اواخر دوران پهلوی، کارِ همین هنرهای متوسّط جامعه به کجا رسیده بود! فرض کنید همین موسیقی. موسیقی این کشور را با موسیقی غربی مخلوط، و بلکه در موسیقیهای غربی، حل کردند. چرا؟ چه لزومی داشت؟ یا همین‌طور، فرض بفرمایید در زمینه‌های آداب و عادات ملی. ما ملتی هستیم که سابقه‌ی بسیار کهنی داریم. ما برای خودمان یک نوع سلام و علیک داریم؛ یک نوع معاشرت داریم؛ یک نوع نشست و برخاست داریم؛ یک نوع غذا داریم؛ یک نوع پوشش داریم. اینها مال ماست. چرا باید سلام علیک ما مطرود شود و سلام علیک فرنگی جای آن را بگیرد؟! خورد و خوراک خود ما مطرود شود و خورد و خوراک فرنگی جای آن را بگیرد؟! لباسِ بومی ما مطرود شود و لباس فرنگی جای آن را بگیرد؟!

بنده، چند سال قبل از این به «شورای عالی انقلاب فرهنگی» گفتم یک کمیته تشکیل دهند و یک مقدار راجع به لباس بومی ملت ایران بحث کنند. بحثِ اجبار و الزام نیست؛ بحثِ تحمیل نیست. لباس، آزاد است. هر کس هر چه می‌خواهد می‌پوشد. مثل همین حالا که آزاد است. شما هر لباسی بپوشید کسی نمی‌گوید «آقا؛ چرا این لباس را پوشیدید؟» بنا نیست و معنی ندارد بگویند «شما چرا پیراهن پوشیدی؟ چرا کت پوشیدی؟ چرا قبا پوشیدی؟» لیکن بالاخره معلوم شود که قوم ایرانی، با این سابقه، آیا لباس مخصوصی برای خودش ندارد؟ ما گفتیم بنشینند این را بررسی کنند. اما آن کمیته، کار قوی و شُسته رُفته‌ای انجام نداد. البته مشغولند؛ هنوز هم مشغولند. لیکن کاری که آن‌وقت مطلوب بنده بود، خیلی دنبال نشد. اخیراً اطّلاع پیدا کرده‌ام بعضی از شخصیتهای علمی و فکری ایرانی که ساکن کشورهای خارجی هستند و کاری هم به کار ما ندارند جزو جمهوری اسلامی یا جزو علاقمندان به جمهوری اسلامی نیستند؛ اما به کشورشان ایران علاقه دارند از آن‌جا تماس می‌گیرند و اصرار می‌کنند: «حال که یک نظام و دولت ملی بر سرکار است و به مسائل خودی اهمیت می‌دهد، بررسی کنند ببینند لباس ملی ما چیست؟ در کشورهای اروپایی و امریکایی، مهاجرین و اتباع عرب، هندی، چینی و اقوام و ملتهای آفریقایی که در این اواخر علی‌رغم گذشته‌هایشان هیچ تمدّن برجسته‌ای هم نداشته‌اند، لباسهای مشخّص خودشان را در میهمانیها و در محافل عمومی می‌پوشند و شرکت می‌کنند.» البته لباس رایج امروز دنیا، همان لباس فرنگیهاست. آن را هم هر کس بخواهد می‌پوشد. اما بالاخره یک جا عربی می‌خواهد بگوید «آقا، من عربم.» لباسی دارد که اگر آن را بپوشد، همه می‌فهمند که این آقا، عرب است. یک هندی،اگر مسلمان باشد یا هندو، لباسی دارد که مشخّص کند هندی است؛ آن هم هندیِ فرض کنید تابع فلان مذهب! مسلمانان یک نوع لباس دارند، هندوها یک نوع لباس دارند. گروههای دیگر، بعضی لباسهای جور واجور دارند. یک آفریقاییِ اهل «زنگبار» یک جزیره‌ی دور افتاده در شرق آفریقا بالاخره لباسی دارد که اگر توانست جایی، در مجمعی حضور پیدا کند، با آن می‌تواند نشان دهد که من مال این کشورم. همه هم او را می‌شناسند. ایرانی چه؟ اصلاً ما می‌دانیم لباسمان چیست؟ یک وقت است که معلوم است لباس ملی ما چیست؛ لباس بومی ما چیست. خوب؛ نمی‌خواهیم بپوشیم. یکی می‌خواهد، یکی نمی‌خواهد. ولی ما حتّی نمی‌دانیم! بزرگترین بلا برای یک ملت این است که بخشهایی از فرهنگ و تمدّن خودش، به مرور زمان از حافظه‌ی او پاک شود و اصلاً به یادش نیاید. این بلای بسیار بزرگی است. این کار را با ما انجام داده‌اند.

شیوه حرف زدن و شیوه‌ی نگارش ما را عوض کردند. افعال به‌کار رونده به معنای افعال کمکی در زبانهای خارجی را آوردند با معناهای بسیار نامناسب، در زبان ما وارد کردند. ما یک زبان داریم. زبان فارسی مگر زبان کوچکی است؟! زبان فارسی با این عظمت و با این وسعت، خصوصیتی دارد که کمتر زبانی در دنیا این خصوصیت را داراست و آن، ترکیب پذیری است. به کمک ذوق سلیم و آگاهی از زبان، میلیونها لغت می‌شود برای مفاهیم جدید به وجود آورد. این به خاطر خاصیت ترکیب‌پذیری زبان فارسی است. کمتر زبانی است که این خصوصیت را داشته باشد؛ حتّی زبانهای وسیع دنیا، مثل عربی. شما می‌بینید این زبان زبان فارسی با این همه وسعت، با این افعال کمکی خارجی، این‌گونه شده است که وقتی پزشک می‌خواهد به مریضش بگوید «دارویت را خوردی؟» می‌گوید: «دارویت را گرفتی؟» «ایشان دوایش را گرفته؟» «ایشان چقدر از این آمپول گرفتند؟» مگر آدم دوا را می‌گیرد؟! می‌خواهد برود حمام؛ می‌گوید: «من بروم حمامی بگیرم.» مگر حمام را می‌گیرند؟! اینها همه‌اش همان دردِ خود فراموشی است. اینها کارهایی است که پیش از این با زبان شد، با لباس شد و با آداب و عادات و سنن ارزشمند ملی، بیش از اینها شد.

ملت ما ملتی است که به بزرگان معمّرینش، احترام می‌گذارد. این، سنّت ما از قدیم است و جزو اصول اسلامی هم هست که «وقروا کبارکم.» در خانه، پدربزرگ یا مادر بزرگ مثل شمعی است که همه پروانه‌وار دورش را می‌گیرند. غربیها، چندان اعتنایی به پدربزرگ و مادربزرگ ندارند. نسلی را که به قول آنها «به گذشته نگاه می‌کند»، داخل آدم نمی‌دانند. ولو مختصر احترام و مراعاتی هم بکنند؛ اما او را به حساب نمی‌آورند. در حالی‌که ما، به حساب می‌آوریم. بتدریج، با یک فرهنگِ تحمیلیِ زورکی، این کارها را کردند؛ منتها زورکی از نوع جدید! یک وقت است که اسلحه بالای سر یکی می‌گیرند و می‌گویند: «آقا؛ این کار را بکن.» یک وقت است که نه؛ چنان با وسایل ارتباط جمعی در سطح جامعه، یک تعبیر، یا یک مفهوم را تکرار می‌کنند که این مفهوم در ذهنهای انسانها جا می‌گیرد و آنها چه بخواهند و چه نخواهند، در ذهن و زبان و عملشان منعکس می‌شود.

در طول این پنجاه سال، این کار را با ما کردند. آن اوّلی(1) که سوادی نداشت، در کی نداشت، معرفتی نداشت. نه قدر شعر را می‌دانست، نه قدر هنر را می‌دانست، نه قدر خطّ خوش را می‌دانست، نه قدر سنّتها را می‌دانست. یک سربازِ هیچ نفهم بود. فقط قلدری‌اش خوب بود. آدم قلدری بود. برای آن‌جاهایی که قلدری لازم بود، خوب بود. همین! منتها آن قلدری را با دشمن که به کار نمی‌برد؛ با خودیها به‌کار می‌برد؛ با داخل به‌کار می‌برد! به‌عکس آنچه که در قرآن هست که «با دشمن اشدّاء باشید و با خویش رحماء»، او با خویش اشدّاء بود و با دشمن رحماء! با «مصطفی کمال» خوب بود، رفیق بود، ارادتمند بود! آن همه در ایران شخصیتهای با شعور، با فرهنگ، عالم، دانشمند و متفکّر وجود داشت. کی به آنها اعتنا داشت؟! در رژیم گذشته با طبقه‌ی ادبا و اهل فرهنگ ما کاری کرده بودند؛ به قدری آنها را کوچک کرده بودند که یکی از ادبا و اساتید معروف و نام‌آور این کشور که اگر الان از او اسم بیاورم، شاید ده نفر از این جمعیت نباشند که او را نشناسند در مراسمی که شاه از مقابلش عبور می‌کرده؛ به پای شاه افتاده بود و کفش شاه را بوسیده بود! بعداً شاگردانش گفته بودند: «استاد! آخر شما با این عظمت، با این مقام، می‌اُفتی به پای یک آدمِ بی‌سوادِ نادان؟ مگر شاه کیست؟!»

عالِم کسی است که برای علم خودش احترام قائل است. ممکن است خیلی از کسانی که چیزهایی را در دنیا دارند برای آن داشته‌ی خودشان، احترامی قائل نباشند؛ اما خاصیت انسان عالِم و با معرفت این است که برای علم و معرفت خودش احترام قائل است. به آن‌جا می‌رود که به علم او، به دانش او و به معرفت او احترام بگذارند و قدرش را بشناسند. به آن آقا گفتند: «آقا؛ شما با این علمت، با این معرفتت، افتادی روی پای این مردک که چی؟!» در جواب گفته بود: «هیبت سلطانی مرا گرفت!» خیلی هم با لفظ قلم و الفاظ حرف می‌زد.

ببینید برای یک جامعه چقدر بد است که عالمش را این‌طور ذلیل کنند! این، ذلّتِ علم است. این، ذلّتِ معرفت است! این، ذلّتِ معارف است. ذلّت فرهنگ است که در ذلّت اهل فرهنگ تجلّی پیدا می‌کند. اینها با ما این‌طور کردند. یعنی پنجاه سال با ما، در این کشور این کار را کردند. علم ما را، فرهنگ ما را، ادبیات ما را، هنر ما را، شعر ما را، موسیقی ما را، نقاشی ما را، معماری ما را نابود کردند، تحقیر کردند، ذلیل کردند و به جای آن، در مقابل هر پدیده‌ی خارجی از همین قبیل که گفته شد، سرِ تعظیم فرود آوردند؛ بدون این‌که حتّی آن را بشناسند. حالا یکی هست که نقّاشی فلان نقّاش ایتالیایی را مثلاً می‌شناسد، احترام می‌کند؛ ما حرفی نداریم. نوشته‌ی شکسپیر هم، برای آدمی که اهل ادبیات است، به قدر نوشته‌ی «سعدی» احترام و لذّت ایجاد می‌کند. بنده خودم شاید اکثر نوشته‌های شکسپیر را خوانده‌ام و احساس التذاذ و تعظیم و تکریم کرده‌ام. شاید در حدود بیست سال پیش یا کمتر حالا دقیقاً یادم نیست «بینوایان» ویکتورهوگو را برای اولین بار خواندم البته بعد از آن، چند بارِ دیگر هم این رمان را خواندم و یک تعبیری کردم که همه تعجّب کردند. (حالا آن تعبیر را نمی‌خواهم تکرار کنم.) انسان وقتی این شخصیت را می‌بیند که این‌قدر با عظمت سخن گفته، برای او عظمت قائل است. ما نمی‌خواهیم بگوییم که علم و دانش و فرهنگ، مرز دارد؛ خیر. اگر کسی معرفت را جایی دید و در مقابل آن تعظیم کرد، به عظمت تعظیم کرده است، به معرفت تعظیم کرده است: «مادح خورشید، مدّاح خود است.» این را ایراد نمی‌گیریم. اما آنهایی که در این مملکت در طول سالیان متمادی دریچه را به روی فرهنگ بیگانه باز کردند، حتّی همان فرهنگ وارداتی را هم نمی‌شناختند و نمی‌فهمیدند. این‌طور نبود که فرهنگی را بپسندند، بگویند: «حالا ما این را وارد ایران کنیم.» خیر! فقط و فقط این بود که چون بیگانه بود، اینها هم بیگانه‌پرست بودند، بیگانه را دوست می‌داشتند. از خودی بیزار بودند. مثل بچه‌ی نادانی که ارزشهای پدر خودش را مثلاً نمی‌بیند، اما به آدمی که آن طرف است، علاقه‌مند می‌شود؛ با این‌که آن آدم کمتر از پدر خودش است. این به دلیل ندانستن و جهالت است. نیم قرن این‌گونه گذشت.

دوره‌ی قاجار، به نظر من جزو تاریکترین دوره‌های تاریخ ایران است. بنده بارها گفته‌ام: «خدا لعنت کند پادشاهان قاجار را که در دوران پیشرفت و علم آن‌وقتی که وقت علم و فرهنگ بود کاری را که باید بکنند، نکردند و ایران را به این روز انداختند.» من به آنها یک سر سوزن اعتقاد وارادت ندارم. اما یک نکته وجود دارد و آن این‌که، آنها مردمان ضعیف و بی‌عرضه و شکم‌پرست و زنباره و اهل دنیا و به فکر عیش و عشرت خودشان بودند. کار به خیر و شرِّ قضایا نداشتند. نمی‌فهمیدند. ناصرالدین شاه می‌خواست پادشاهی کند، سلطنت کند، لذّت ببرد. کاری نداشت که بر سر ملت چه می‌آید و چه نمی‌آید. ضعیف بود. بی‌اعتنا بود که البته، این از بزرگترین گناهان برای یک رهبر و مسؤول یک کشور است اما خاندان پهلوی کاری کردند که به مراتب از آنچه که در دوران قاجار وجود داشت، بدتر بود. زیرا اینها پایه‌های فرهنگ خودی را متزلزل و آن را ویران کردند و فرهنگ وارداتی را جایگزین نمودند. اصلاً فرهنگ وارداتی را در اغلب شؤون ما راه دادند. حتّی چند فرهنگستان هم در دوران سلطنت پنجاه ساله‌ی آن دو مرد نااهل به وجود آمد؛ اما هیچ کدام از آنها پا نگرفت. کسانی که اهل این مسائل هستند، می‌دانند. آدمهای فرهنگی و ادبای بزرگی هم در هر دو فرهنگستان عضو بودند؛ امّا به‌جایی نرسید. به این خاطر که، مسأله‌ی فرهنگ بومی و فرهنگ مستقل و استقلال ایران برایشان جدّی نبود.

امروز وضع دگرگون است. امروز همه چیزِ ایران براساس بازگشت به خویشتن است. براساس تکریم ارزشهای خودی است که والاترین ارزشهای خودی، همان ایمانِ پرشورِ اسلامیِ ما مردم است. ما اسلام را از اعراب گرفتیم؛ اما به اعتراف دوست و دشمنِ اهل فن و حتّی آنهایی که حاضر نیستند اسم ایران را بر زبان بیاورند از بس متعصّب و ضدّ ایرانی هستند گُلی که ایرانی بر سر فرهنگ و معارف اسلامی زده، هیچ ملت دیگری نزده است. فلسفه‌ی اسلامی مالِ ایران است. عربها غیر از «ابن رشد» و یکی دو نفر دیگر، کسی را ندارند. تازه ابن رشد هم عرب نیست؛ اندلسی است. فلسفه مالِ ایران است، ادبیات عرب مالِ ایران است.

شما نگاه کنید؛ این ادبای بزرگ مثل «زمخشری»، «تفتازانی» و امثال اینها، همه ایرانی‌اند. بزرگترین و برجسته‌ترین کتب ادبیات عرب را ایرانیها نوشته‌اند. «قاموس» مالِ یک ایرانی است. بزرگترین کتاب لغت عرب، «قاموس» است. «قاموس» مالِ «فیروزآبادی» است که ایرانی است. لغت عرب را، ادبیات عرب را؛ حتّی دستور زبان عرب را اینها نوشتند. نوبت به فقه و اصول و حدیث که می‌رسد، دیگر غوغاست. اینها ایرانی هستند. این، مخصوص شیعه هم نیست. بعضی از بی‌عقلهای دنیا که نه تاریخ می‌دانند، نه جغرافیا را می‌شناسند و نه اسلام را می‌فهمند، وقتی می‌خواهند راجع به ایران حرف بزنند، فکر می‌کنند که ایرانیها از اوّل تا به حال، شیعه بوده‌اند؛ نه! البته، همیشه دوستدار اهل بیت بوده‌اند؛ اما شیعه نبوده‌اند. از زمان صفویه، ملت ما شیعه شد و البته، آذربایجان و اینها، مقدّم و جلوتر بودند. بعد هم بقیه‌ی بلاد ایرانْ شیعه شدند. مگر بعضی از بلاد، مثل «قم» و بعضی شهرهای دیگر که از قدیم شیعه بودند.

در فقه و حدیث سنّی هم، ایرانیها جلوترند. همین «صحّاح ستّه»ای که عامه دارند، از جمله «صحیح بخاری»، مال بخاراست. «صحیح مسلم نیشابوری»، مال نیشابور است. «صحیح تَرمذی»، مال تَرمذ است؛ در شمال شرقی ایران. و از این قبیل...

پس، اصیلترین و والاترین فرهنگ بومیِ ما اسلام است و البته، آداب و عادات و خطّ و زبان و بقیه‌ی چیزهایی که مربوط به این ملت کهن و کشور بزرگ است، همه‌اش به حال خود باقی است. امروز، بنابر اهمیت دادن به فرهنگِ خودی است.

من می‌خواهم از شما برادران و خواهران تبریزی شما که اهل فرهنگ و اهل فکر هستید درخواست کنم نقش اوّل خودتان را که در طول تاریخِ گذشته نسبت به فرهنگ این کشور داشتید، امروز بازیابی و آن را برای خودتان حفظ کنید. این یک مقام ممتاز برای شماست. این مسأله‌ی «تهاجم فرهنگی» که بنده بارها از آن اسم می‌آورم و حقیقتاً و قلباً و روحاً، نسبت به آن حسّاس هستم، دو شاخه‌ی اساسی و مهم دارد که هر دویش برای شما قابل توجّه است. یکی عبارت است از جایگزین کردن فرهنگ بیگانه به جای فرهنگ بومی، که این ادامه‌ی همان کاری است که در دوران پهلوی به صورت آزاد و نرخ شاه عبّاسی انجام می‌گرفته و در دوران اسلامی قطع شد. اینها فشار می‌آورند که همان کار باید انجام گیرد. این، یک شاخه. شاخه‌ی دوم عبارت است از حمله به جمهوری اسلامی، حمله به ارزشهای جمهوری اسلامی و ارزشهای ملت ایران، از طرق فرهنگی. با نوشتن، با تهیه‌ی فیلمها، یا نمایشنامه‌ها، یا تنظیم کتابها یا فصلنامه‌ها. این کار هم، الان در کشور ما با هدایت بیگانه انجام می‌گیرد. نه این است که ما ندانیم؛ خیر! ما می‌دانیم. بنده خودم با همه‌ی اشتغالاتی که دارم، اغلب مجلّات این کشور بخصوص مجلّات ادبی‌را می‌بینم و لااقل تورّقی می‌کنم. البته مقالات را معمولاً برای من جدا می‌کنند؛ جزوه درست می‌کنند؛ بولتن تهیه می‌کنند و مرتّب پیش من می‌آورند. اما من علاوه بر آنها، خودِ آن مجلّات را هم نگاه و تورّق می‌کنم. بعضی از مقالات و بعضی از شعرها را می‌خوانم و می‌بینم که چه کارها انجام می‌گیرد. دستگاههای کشور هم کاملاً می‌دانند. خطاست اگر کسی خیال کند که مسؤولین کشور، سرشان کلاه رفته و مثلاً فلان جریان یا حرکت فرهنگی، در فلان گوشه کار خودش را انجام می‌دهد و کسی هم ملتفت نیست! نه؛ این‌گونه نیست. خیلی هم خوب ملتفت هستیم. منتها مقوله‌ی فرهنگ، مقوله‌ی چوب و چماق نیست. مقوله‌ی فرهنگ، با مقوله‌ی میدان جنگ فرق دارد. هر میدانی، ابزار و سلاح خودش را دارد. ما از این‌که حتّی مخالفین جمهوری اسلامی، با شیوه‌های ظریف و روشهای فرهنگی و استفاده از ابزار فرهنگی، علیه جمهوری اسلامی سخن بگویند و افکار مخالف را پخش کنند، نگران نمی‌شویم. بنده حتّی علاوه بر این‌که نگران نمی‌شوم، گاهی اوقات احساس خشنودی هم می‌کنم. برای این‌که نفْسِ مطرح شدن این فکر مخالف و تحرّکی که در اثر آن در جامعه به وجود می‌آید، برای ما مغتنم است و چیز خوبی است. ما از آن بدمان نمی‌آید. ما استقبال می‌کنیم. منتها، آنچه که هست، یک بسیج عمومی در میان ادبا، روشنفکران، نویسندگان، شعرا، هنرمندان، سینماگران، دانشمندان و اساتید برای مقابله با آنچه که دشمن هدایت می‌کند، لازم است. این بسیج عمومی باید انجام گیرد. شما هم باید این کار را بکنید. تهران، خراسان، اصفهان و فارس هم باید این کار را بکنند. همه جوانان، مسنها و پیرمردان هم باید این کار را بکنند. مسأله، مسأله‌ی یک قشر خاص نیست. مسأله، مسأله‌ی ایران است؛ مسأله‌ی اسلام است؛ مسأله‌ی عزیزترین اندوخته‌های یک ملت است. مگر شوخی است؟! دشمن می‌خواهد با این شوخی کند. دشمن می‌خواهد این را به بازی بگیرد. باید جبهه‌ی فرهنگی به وجود آید. سنگرهای فرهنگی باید به وجود آید. همه باید کار کنند و امروز روزِ کار است. امروز روزی است که همه همه‌ی آنهایی که دارای استعدادند می‌توانند در زمینه‌ی فرهنگی کار کنند. کارِ نکرده هم زیاد است که باید انجام گیرد. این آن چیزی است که من امروز برای خطاب به همه‌ی اهل فکر و فرهنگ و هنر و ادب و دانش و معلومات و معارف عرض می‌کنم و آن را یک چیزِ لازم می‌دانم. البته شما جایگاه خودتان را دارید. شما تبریزی هستید. شما جزو پیشروان هستید و ان‌شاءالله در این میدان هم جزو پیشروان باشید.

هر وقت در یک جمع و در جلسه‌ای مثل جلسه‌ی شما، بنده مشغول صحبت شده‌ام، اگر بنا داشته‌ام یک ربع صحبت کنم، شده نیم ساعت. اگر بنا داشته‌ام نیم ساعت صحبت کنم، شده نزدیک یک ساعت. به خاطر این‌که دیدار با شما لذّتبخش است و جلسه‌ای که شما با فکر و فهم و استعداد و قبول و گیرندگی کامل در آن حضور پیدا می‌کنید، برای هر کسی مشوّق است. امیدوارم که خداوند شما را موفّق و مؤیّد بدارد؛ شما را حفظ کند و جوانان ما، مردان ما، زنان ما، اهل فکر و ادب و فرهنگ و هنر ما را به ضرورت و نیازهای این زمان، بیش از پیش آشنا کند و آنها را برای سدّ این فراقها و پرکردن این خلأها، توفیق دهد و تأیید کند.

والسّلام و علیکم و رحمةالله و برکاته

1) مراد «رضا شاه» است.