یک میهمانی نجیبانه

گزارشی از دیدار مردم استان ایلام
احسان ترابی
«مردم بسیار عزیزی هستند و در دوران جنگ تحمیلی، آزمایش خیلی افتخارآمیزی دادند. هم در جنگ شرکت کردند، هم مصیبتهای زیادی را به خاطر بمبارانها و موشکبارانها تحمل کردند، هم صبر و استقامت زیادی در مقابل این مصایبِ وارد آمده از سوی دشمن نشان دادند و مهاجرت نکردند، بلکه در شهرهایشان ماندند و هر وقت کار سخت شد، به همین کوههای اطراف پناه بردند؛ هرگز باری بر دوش دولت نگذاشتند و یاران صمیمی امام (رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه) بودند. من به این مردم علاقه دارم و فکر کردم که مناسب است دیداری از این مردم عزیز داشته باشم.»
اینها حرفهای رهبر در دیماه سال ۱۳۶۹ است. "این مردم" عزیز هم ایلامی ها هستند که ۲۴ سال پیش استانشان اولین استانی شد که آیت الله خامنه ای به آن سفر کردند، البته به عنوان رهبر. قبلترش مکرر در زمان جنگ از این بازدیدها اتفاق افتاده بود. این ماجرا ماند تا امروز که ایلامیها بیایند حسینه امام خمینی و آن بازدیدها را  پس بدهند و رهبر را ببینند. روز میلاد امیرالمؤمنین.
***
اول کار توی راه منتهی به خیابان فلسطین پاپی ۴ جوان شدم به هوای اینکه شاید ایلامی باشند و سر صحبت باز شود. طلبه از آب درآمدند و اتفاقا هم داشتند میرفتند برای عمامه گذاری پیش رهبر. پرسیدم ایلامی هستید گفتند نه. دنبال ایلامی ها بودم. گفتم خداحافظ و  ایلامیها را توی فلسطین پیدا کردم.
 زود معلوم شد که میشود راحت  باهاشان سر حرف را باز کرد. خونگرم بودند. بی ادعا و خودمانی با لهجه ی دوست داشتنی که گاهی البته فهمیدنش سخت میشد.
بهزاد راحت حرف میزد. ایلام را هم با هیچ جا عوض نمیکرد. پسر بزرگ خانه؛ بر طبل جنگ که کوفته بودند تازه ۴ سالش شده. پدرش هم تفنگ به دست  رفته بود منطقه. مادر مانده بود  و بهزاد و برادری کوچکتر. «توی چادر زندگی میکردیم. لابلای کوهها. یک روز مادرم پسرها را از چادر بیرون کرد. برادر سومم داشت به دنیا می آمد. مادرم دست تنها و بدون کمک مانده بود.» اینها را گفت و ادامه داد مادر پسر سوم را دست تنها به دنیا می آورد و تازه بیست دقیقه بعد هم میرود دنبال نفت!
یاد این قول معروف افتادم که ایلامیها دیارشان را زمان جنگ هیچ وقت ترک نکردند.   ماندند پای انقلاب. نشان به آن نشان که جنگنده های عراقی از حرص و غیظ حتی اگر در ایلام هدفی نداشتند، وقت برگشت بمبهای باقیمانده را میریختند روی سر ایلامیها.
بهزاد به ایلامی دیگری معرفی ام کرد. روایتگر مناطق عملیاتی که جایی توی حرفهایش با صدایی آهسته گفت «خبر موثق دارم آقا می خواهد بیاید ایلام». حرفش کمی شبیه سوال بود. فکر کردم جواب میخواهد. گفتم نمیدانم.
 ایلامی دیگری کنارمان ایستاده بود که قد و بالایش بیشتر به پهلوانها میخورد. پرسیدم «با کاروان آمدی؟». خندید و گفت نه. رفیقش، همان روایتگر مناطق جنگی، توضیح داد که محمدسعید صبح جماعت آمبولانس و ماشینهای پلاک سپاه را دیده و وهول برش داشته. فلسطین را دویده تا پایین ... محمدسعید خوش‌روزی بود. ایلامی‌ای که روزی با جمعی از نخبه ها و شبی با دانشجوها امده بود نماز و بیت. امروز هم ایلامی بودنش آورده بودش حسینیه امام خمینی. محمد سعید دانشجوی سال آخر پزشکی بود و تأکید داشت تخصصش را که بگیرد حتما برمیگردد ایلام.
از حرفهایشان میشد بفهمی از محرومیت استانشان گله دارند. گله‌ای نجیبانه. ته حرفهایشان هم اکثرا میخواستند رهبر را دعوت کنند دوباره برود استانشان.
***
هماهنگیم با حفاظت آهنگش بد است انگار. تا برسم توی حسینیه کمی دیر میشود و تا جاگیر شوم رهبر وارد حسینیه شده.
 نگاهم بین رهبر و یکی از عشایر در رفت و آمد مانده. آفتاب سوخته‌ است و چهارشانه. به پهنای صورتش دارد اشک میریزد. قطره‌ها دانه دانه میرسند به سبیل پرپشت و مردانه‌اش. موج شعارها فروکش میکند و مرد ایلیاتی سرش را گذاشته روی نرده ها. شانه هایش هنوز دارد تکان میخورد. نگاهم را به زحمت از شانه هایی که تکان میخورد بر میدارم و جایگاه را نگاه میکنم.
حاج آقای لطفی امام جمعه ی ایلام رفته پشت میکروفون تا صحبت کند. دیشب که ایلام را توی سایت رهبر سرچ میکردم حکم انتصاب همین حاج آقای لطفی چشمم را گرفته بود. رهبر کلی سفارش ایلامی ها را به او کرده بود.
صحبت از منابع نفت و گاز و زمینهای حاصلخیز ایلام است. صحبت از محرومیت استان است. تناقضی که حرص آدم را در می‌آورد.
امام جمعه ایلام هم یک قسمت مهم حرفهایش دعوت رهبر به استانشان است. می گوید رهبر بیاید ایلام؛ قلاویزان، شرهانی...
اسمها حرفهای بهزاد را یادم می آورند. میگفت خیلی جوانها هستند که جلد این مناطق عملیاتی اند. می گفت هنوز خیلی جای کار داریم. می گفت کاش چهره ی جنگی این مناطق را دست کاری نکنیم... برق چشمهایش وقتی میگفت "قلاویزان" و "شرهانی" یادم نمیرود.
***
رهبر که سخنرانی اش را شروع میکند معلوم میشود سابقه رفت و آمد به ایلام به سالهای ۵۹ و جنگ برمیگردد. بعد رهبر از فضائل امیرالمؤمنین می گوید. مثلا اینکه ابن ابی الحدید عالم سنی معتزلی در باره ی خطبه‌ی توحیدی از نهج البلاغه گفته که ابراهیم نبی باید به چنین فرزندی افتخار کند چرا که این فرزند سخنانی در باب توحید گفته که ابراهیم خلیل الرحمان نتوانسته.
حرف میرسد به  مجاهدتها و صبر  و سلوک فردی و اجتماعی امیر المؤمنین و اینکه علی علیه السلام گفته هدفش برای مردم چیست:
«اگر مرا اطاعت کنید شما را به بهشت میرسانم»
دارم فکر میکنم که امروز میهمانی ایلامیها تکبیر نداشت که آقا از تکیه به جوانها و جوشش چشمه ی استعداد آنها می گوید. پله پله استدلال و مثال و بررسی سلسله ی حقایق تا یک نتیجه گیری مهم و منطقی: «آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند». فکرم غلط از آب در می آید. تکبیر ایلامیها که تمام می شود و رهبر ابعاد مختلف این ناتوانی دشمن را توضیح میدهند.
***
دیدار تمام شده. جمعی از ایلامیها دارند با بچه های حفاظت خوش و بش میکنند و بعضیها حلالیت میگیرند که آن همه حفاظتیها را هل داده اند.   خودم را میرسانم سمت جمعی از عشایر. میپرسم این از کی به لباس عشایر اضافه شده؟. به چفیه یکیشان اشاره میکنم. نفری که حاضر جوابتر است. می گوید آن وقت که تو به دنیا نیامده بودی هم  چفیه جز لباس عشایر بود و میخندد. دوربین یکی از عکاسها را که مانده پیش من نشان میدهد. می گوید با این از این هم عکس بگیر. مردی حدودا ۶۰ ساله را میگوید. سر و صورت را سپید کرده. بلندبالاست و رشید. قطار فشنگی را که حمایل کرده نشانش میدهم و می گویم فشنگهایت کو؟
مرد حاضرجواب به جایش درمی آید که: «کاشته توی سینه عراقیها» و یک توضیح هم اضافه میکند که برادرش شهید شده. سوژه بحث ما با ابهت همچنان سکوت کرده. نگاهش میکنیم. تنها یک جمله می گوید، ار چیزی که هیچ وقت برنگشته: «لَش بِرارِم». پیکر برادرش را می گوید که هیچ وقت از جنگ برنگشته.
***
لابلای جمعیت هر طور شده خودم را میرسانم به همان مرد ایلیاتی که اول کار آن طور گریه میکرد. دل میزنم به دریا و میپرسم زیاد گریه میکنی؟ سرخ میشود و ساکت. از سوالم پشیمان میشوم. کمی سکوت میکند و میگوید اولین بار بود آقا را میدیدم.
حرف رهبر یادم می افتد. وظیفه ی حاکم اسلامی رساندن مردم به بهشت است و یک دفعه دلم میخواهد شبیه این مرد ایلیاتی باشم که زلال است. بهشت چقدر به شان نزدیک است.