روایتی از دیدار رهبرِ جانباز انقلاب اسلامی با جانبازهای قطع نخاعی و بالای ۷۰ درصد
میثم امیری
جانبازها وسطِ حسینیه، یک مربعِ بزرگ درست کردهاند و سه ضلعش را نشستهاند. یک ضلع مربع هم باز است برای آمدنِ آقا. سه نفر روی تخت هستند و باقی روی صندلی یا ویلچر نشستهاند؛ دستهی ۴۹نفرهی جانبازهای قطع نخاعی و بالای ۷۰درصد -که همزمان چشمها و یک یا دو عضو بدن خود را از دست دادهاند- مشتاقِ دیدارِ رهبرِ انقلاب هستند.
آمدنِ آقا نزدیک است که یکی از خوشسخنهای جانباز بهجا میگوید: «سلامتی بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات».
آقا نزدیکِ ۱۰:۳۵ واردِ حسینیه میشوند؛ شعارها مخلوط است و قوام نمیگیرد و کلام روی صورتِ خیلیها جایش را به اشک میدهد. آقا میروند سراغِ اوّلین تخت که جانبازِ ۷۰درصد نخاعِ گردنی است از اردبیل. دستاری که ۲۸سال است گردنی شده هنوز لبخند به لب دارد و بشّاش است. چشمانش از دیدنِ آقا میدرخشد و صورتش همه رضایت و شادی است. از او میپرسم که راضی است یا نه؛ از پرسشم تعجّب میکند. آقا همانطور که معروف شدهاند و -بگذار بگویم متفاوت با همهی مسئولین مملکتی- میبوسندش؛ ممتد و پشتِ سرِ هم.
جانباز بعدی بیوکِ آقا صحابی است. لهجه دارد. او هم بیشتر از ۲۸سال است که جانباز شده. آقا با او آذری صحبت میکنند: زنجانلی سان؟! پسرش هم اشکریزان است مانند پدر. نامهای میدهد دستِ آقا. او در ۵عملیّات مجروح شده و آقا او را و همه را مثلِ هم، باتوجّه و ممتد بوسهباران میکنند.
آقا میگویند: پاتون قطع شده؟
جانباز میگوید: ارزشی نداشت!
آمدنِ آقا نزدیک است که یکی از خوشسخنهای جانباز بهجا میگوید: «سلامتی بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات».
آقا نزدیکِ ۱۰:۳۵ واردِ حسینیه میشوند؛ شعارها مخلوط است و قوام نمیگیرد و کلام روی صورتِ خیلیها جایش را به اشک میدهد. آقا میروند سراغِ اوّلین تخت که جانبازِ ۷۰درصد نخاعِ گردنی است از اردبیل. دستاری که ۲۸سال است گردنی شده هنوز لبخند به لب دارد و بشّاش است. چشمانش از دیدنِ آقا میدرخشد و صورتش همه رضایت و شادی است. از او میپرسم که راضی است یا نه؛ از پرسشم تعجّب میکند. آقا همانطور که معروف شدهاند و -بگذار بگویم متفاوت با همهی مسئولین مملکتی- میبوسندش؛ ممتد و پشتِ سرِ هم.
جانباز بعدی بیوکِ آقا صحابی است. لهجه دارد. او هم بیشتر از ۲۸سال است که جانباز شده. آقا با او آذری صحبت میکنند: زنجانلی سان؟! پسرش هم اشکریزان است مانند پدر. نامهای میدهد دستِ آقا. او در ۵عملیّات مجروح شده و آقا او را و همه را مثلِ هم، باتوجّه و ممتد بوسهباران میکنند.
آقا میگویند: پاتون قطع شده؟
جانباز میگوید: ارزشی نداشت!
محمّدحسین حاجیزاده، جانباز بعدی از یزد است. به آقا میگوید به دخترمون دیگه کارت ندادن.
«چرا؟»
«دیگه گفتن دو تا همراه باشه!»
«ای بابا...»
داماد خانواده میگوید: یزدیها مظلومن دیگه!
آقا با خنده جواب میدهند: حالا خیلی هم مظلوم نیستن!
جانبازِ باصفایی است که وقتی دربارهی رفقایش میپرسم، از ۳۰نفری میگوید که در سنگر شهید شدند. نگاهش از روی صورتم برمیگردد و گوشهای از حسینیه را نگاه میکند و چشمش هم نمناک میشود.
«چرا؟»
«دیگه گفتن دو تا همراه باشه!»
«ای بابا...»
داماد خانواده میگوید: یزدیها مظلومن دیگه!
آقا با خنده جواب میدهند: حالا خیلی هم مظلوم نیستن!
جانبازِ باصفایی است که وقتی دربارهی رفقایش میپرسم، از ۳۰نفری میگوید که در سنگر شهید شدند. نگاهش از روی صورتم برمیگردد و گوشهای از حسینیه را نگاه میکند و چشمش هم نمناک میشود.
دانلود نسخه موبایل | دانلود با کیفیت پایین | دانلود با کیفیت بالا
بیشترشان برای دیدنِ آقا ذوق دارند و مثلِ باران میبارند. اما نشاط و شور آقا فضا را عوض میکند. از همسرهایشان میپرسند؛ از مادرها هم و از بچّهها. آقا به این دو مورد بسیار توجّه دارند. ندیدم موردی باشد که آقا از همسر جانباز نپرسند. همسر ایثارگر و چشمبهراه مظلوم است. او که خاموش صبر کرد و سوخت و ساخت و یک پای مجاهدتِ مردِ خانه بود. او که همهی زخم زبانها را تاب آورد و همهی طعنههای «چرا جوانیات را، زندگیات را، دنیایت را پای یک مرد ویلچری سر کردی» را تحمّل کرد و از امانت خدا روی زمین نگهداری کرد. آقا حواسشان به این نکته هست و توی سخنرانیشان هم به این اشاره میکنند: «این خانمهایی که بهعنوان همسر، پذیرای رنج شما هستند به معنای واقعی کلمه ایثارگرند و خدمت آنها ارزش خیلی بالایی دارد. رنج مریضداری از رنج مریضی اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست.»
جانبازان روی تخت همین سه نفرند. آقا باقی را هم مثلِ اینها تحویل میگیرند. هنوز آقا روی ضلعِ یک هستند. احوالِ همهی اهالی خانه را از جانباز میگیرند. اگر یکیشان نیامده باشد، حتما میگویند که «سلام من را برسانید». یکی از جانبازها این طرف سلامِ یک آسایشگاه جانبازان را به آقا میرساند و میگوید همهی آنها دوست دارند آقا را ببیند. آقا میگویند: «امیدوارم ببینمشان، هر جا که شد». این جانباز، چفیهی آقا را میگیرد. بیشتر جانبازها، چفیه را گرفتند و آقا دقّت دارند که بلافاصله روی شانهشان چفیه گذاشته شود. جانبازها هم از همان چفیهی روی شانه میخواهند. جانباز دیگری از بیسعادتیاش میگوید که بعدِ این همه سال تازه توانسته آقا را ببیند. آقا هم میگویند که «این بیسعادتی» ایشان است که بعد این همه سال تازه توانسته این جانباز را زیارت کند.
جانباز دیگر را پسرخالهاش مشایعت میکند که خود، فرزندِ شهید است. سه تا بچّه هم دارد. آقا بعدِ خوشوبش با ایشان، جانباز دیگری را در آغوش میگیرند. جانباز هم انگار بعدِ سالها تازه دوست صمیمیاش را زیارت کرده است. به آقا میگوید: «یادتان است سال ۶۳ آمده بودید آسایشگاه جانبازان؟ آن موقع رئیسجمهور بودید...» او حتّی میگوید که با هم عکس یادگاری هم گرفتند.
«سرتان را بالا کنید تا ببوسمتان». جانباز ایلامی هم سرش را بالا میکند و شروع میکند به خواندنِ عبارتهایی از زیارت جامعهی کبیره. میپرسند که ایشان روحانی هستند که همراهان تأیید میکنند. جانباز سلامِ تمامِ ایلامیها را خدمت آقا ابلاغ میکند. آقا هم میگویند که سلامِ ایشان را هم به ایلامیها برسانند.
جانبازان روی تخت همین سه نفرند. آقا باقی را هم مثلِ اینها تحویل میگیرند. هنوز آقا روی ضلعِ یک هستند. احوالِ همهی اهالی خانه را از جانباز میگیرند. اگر یکیشان نیامده باشد، حتما میگویند که «سلام من را برسانید». یکی از جانبازها این طرف سلامِ یک آسایشگاه جانبازان را به آقا میرساند و میگوید همهی آنها دوست دارند آقا را ببیند. آقا میگویند: «امیدوارم ببینمشان، هر جا که شد». این جانباز، چفیهی آقا را میگیرد. بیشتر جانبازها، چفیه را گرفتند و آقا دقّت دارند که بلافاصله روی شانهشان چفیه گذاشته شود. جانبازها هم از همان چفیهی روی شانه میخواهند. جانباز دیگری از بیسعادتیاش میگوید که بعدِ این همه سال تازه توانسته آقا را ببیند. آقا هم میگویند که «این بیسعادتی» ایشان است که بعد این همه سال تازه توانسته این جانباز را زیارت کند.
جانباز دیگر را پسرخالهاش مشایعت میکند که خود، فرزندِ شهید است. سه تا بچّه هم دارد. آقا بعدِ خوشوبش با ایشان، جانباز دیگری را در آغوش میگیرند. جانباز هم انگار بعدِ سالها تازه دوست صمیمیاش را زیارت کرده است. به آقا میگوید: «یادتان است سال ۶۳ آمده بودید آسایشگاه جانبازان؟ آن موقع رئیسجمهور بودید...» او حتّی میگوید که با هم عکس یادگاری هم گرفتند.
«سرتان را بالا کنید تا ببوسمتان». جانباز ایلامی هم سرش را بالا میکند و شروع میکند به خواندنِ عبارتهایی از زیارت جامعهی کبیره. میپرسند که ایشان روحانی هستند که همراهان تأیید میکنند. جانباز سلامِ تمامِ ایلامیها را خدمت آقا ابلاغ میکند. آقا هم میگویند که سلامِ ایشان را هم به ایلامیها برسانند.
نفرِ بعدی مانند همه کسانی که چشمانشان نمِ دیدار را به خود گرفته به گریه میافتد؛ دستِ راستش را که از آرنج قطع شده از زیرِ عبا روی قبای طوسی آقا میگذارد و سیر گریه میکند و فرماندههان ارتش و سپاه و ناجا هم چشمشان رو به سرخی است. آقا به پسرِ کوچکی اشاره میکنند که یکی دو ساله به نظر میآید. «این کوچولو مالِ شماست؟» و بعد میخندند. جانباز میگوید: «آقا خیلی مخلصیم». میگوید: «اسمش امیر علی است...» بچّهی دیگری هم آن بین، مثلِ پدر و مادرش گریه میکند. آقا میگویند: «بچّه را آرام کنید...» خانم آن قدر هیجان دارد که فکرش پیش گریهی بچّه نیست. آقا خودشان کودک را -که گریه میکند- مخاطب قرار میدهند: «جان... جان...» مادر هم انگار تازه فهمیده باشد سعی میکند کودک را آرام کند. آقا هم روی سرِ جانباز خوشبرخوردِ بیرجندی دست میکشند و میروند سراغِ جانباز بعدی.
آقا به جانباز بعدی که نمیتواند حرف بزند و در رنج است میرسند. حالِ جانباز و نگاهش کنترل ندارد، با حرکتِ دست و صورت و چشمان و دهانی که یک دنیا حرف دارد شیون میکند؛ دلِ سنگ آب میشود. آقا امید میدهند که انشاءالله فردای قیامت به زبان فصیحی صحبت میکنند و آرزو میکنند که با همان زبان برای ما هم دعا کند.
آقا به جانباز بعدی که نمیتواند حرف بزند و در رنج است میرسند. حالِ جانباز و نگاهش کنترل ندارد، با حرکتِ دست و صورت و چشمان و دهانی که یک دنیا حرف دارد شیون میکند؛ دلِ سنگ آب میشود. آقا امید میدهند که انشاءالله فردای قیامت به زبان فصیحی صحبت میکنند و آرزو میکنند که با همان زبان برای ما هم دعا کند.
جانباز بعدی که دو چشمش را از دست داده از شورای انقلاب میگوید. میگوید: «در حفاظت خدمتتان بودیم.» آقا یادشان نمیآید. جانباز تهرانی که صفری نام دارد میگوید: «شما در آن جلسه گفتید که به آنی که شما رأی دادید، من رأی ندادم». آقا میخندند: «چه خوب یادتان است...» جانباز تهرانی توضیح میدهد که بعد هم بنیصدر آنها را ناراحت کرده بود و اضافه میکند: «شما هم گفتید که جبران میکنید.» آقا میپرسند: «جبران کردم؟» جانباز جواب میدهد: «بله آقا». آقا میخندند. جانباز شعری میخواند:
لب را گشودهایم به شکر و ثنای دوست
سر را سپـردهایم به حکم قضای دوست
بیمار عشق و زخمی تیغ شهادتیم
مرهم نهادهایم به دل، از دوای دوست
تا دیدهی بصیرت ما بازتر شود
بستیم چشم خویشتن از ماسوای دوست
آقا میپرسند شعر از کی بود؟ جانباز اسم آقای محدثی را میآورد.
آقا میآیند سراغِ جانباز بعدی. جانبازها چفتِ هم نشستهاند. آقا میگویند: «همچین به هم چسبیدهاید که نمیشود آمد جلو.» جانباز املشی هم بالای ۳۰سال است که جانباز شده است. آقا برای آیتالله ربّانی املشی هم خدابیامرز میفرستند.
سخت است سربلند کردن مقابلِ جانبازها. وقتی یکیشان میگویند: «کربلای ۵ نخاعی شدم و در عملیات بدر چشمم را از دست دادم». آقا هم یک لحظه سکوت میکنند.
جانبازِ بعدی از سیستان و بلوچستان است. آقا با اشاره به فرزند جانباز میپرسند: «چند تا از اینها داری؟» جانباز ایرانشهری میگوید: «دو تا دختر، دو تا پسر». از پسرها که همراهِ پدر آمدهاند از درسشان میپرسد.
دیگری میگوید: «ما هزار تا صلوات نذر کردیم که بتوانیم شما را ببینیم». گویا تا دیشب هم نمیدانسته که قرار است آقا را ببیند. آقا هم گفتند: «خدا شما را حفظ کند.»
بعضی از جانبازها هم نامهای به آقا میدهند و برخی هم درخواستهایی دارند. آقا برخیشان را همانجا پاسخ میدهند. مثل یکی از این درخواستها که حضور جانبازهای قطع دو پا بود در یکی از جلسههای عمومی آقا. آقا هم گفتند: «حرفی ندارم».
جانباز بعدی از ابتدای جلسه بیش از بقیه شور نشان میداد و صلوات میگرفت. این جانباز تا آقا را دید شروع کرد به شعر خواندن دربارهی امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف. آقا از حرف زدن ایشان خوششان میآید و میگویند: «چه خوشبیان و خوشتقریر هستید».
وسطِ دیدار، یک نفر توضیح میدهد که به جانبازان که دو چشمشان را از دست دادهاند، به جای روشندل، میگویند بصیر. آقا هم میگویند: «بصیر هم هستند. واقعاً اینطور است».
جانباز بعدی هم شرحِ جذّابی دارد و میگوید شهید هم شده است! میگوید حتّی ۴۸ساعت هم داخلِ سردخانه خوابیده و جز زبان و گوش چپش، همه بدنش پر از ترکش شده است. اراکی است؛ از هزاوه. به آقا اشاره میکند: «ما از هزاوه هستیم. همان جایی که جدِّ مبارک شما هستند». شیوا صحبت میکند: «۶۵ بار جرّاحی شدهام». آقا از عدد ۶۵ متعجّب میشوند. میگوید در آلمان جرّاحی شده و برای آلمانیها سؤال بود که چرا ما میجنگیم. خاطرهای هم از یکی از سفرهایش به آلمان دارد:
وقتی وارد آلمان شدیم، گفتند شما که نمیتونستید چرا به عراق حمله کردید... من هم گفتم ما حمله نکردیم...
آقا حرفش را قطع میکنند: میخواستید بگید میتونیم خوبم میتونیم!
همه میخندند.
او توضیح داد که آلمانیها وقتی دیدند روی ترکشی که از بدنم در آوردند نوشته «آلمان»، دیگر سؤال نپرسیدند و فهمیدند که آنها جنگطلب و حامی ظالم هستند نه ما. آقا از بیان این خاطره خیلی خوشحال شدند و در سخنرانیشان به این نکته اشاره میکنند: «نگاه به شما، نشاندهندهی جنایات آن قدرتهایی است که از رژیم صدام حمایت کردند. حضور شما مبین حقایق تاریخی، معرفتی، سیاسی و بینالمللی است».
جانباز بعدی هم در پاسخ به سؤالِ آقا که پرسیدند «اهلِ کجایی» میگوید: «زیرِ پایِ شما، همین تهران.» بعد هم میگوید که ورزشکار است. آقا میپرسند: «چه ورزشی؟» جانباز از گلبال میگوید و شنا. ادامه میدهد که دوست دارد با چتر بپرد. آقا هم نگاهی به جانباز میکنند و میگویند: «اگر خانمتان اجازه بدهند، من هم اجازه میدهم».
جانباز بعدی که دو چشم ندارد و دو دست هم، میگوید که اگر باز هم سلامتی پیدا کند، از کشورش دفاع خواهد کرد. آقا میگویند: «همین روحیه است که کشور را نگه میدارد».
جانباز بعدی به صورت پیشفرض با آقا ترکی صحبت میکند. آقا هم با «هارالیسان» شروع میکنند. بعد هم به جانباز ترک میگویند: «اَیلش...» که گوش نمیدهد و نمینشیند. او دست انداخته روی شانهی آقا و آقا هم انگار دوست داشته باشند تا قیامت دستشان دورِ گردنِ جانباز باشد، مشغول احوالپرسی میشوند. اسمش ابراهیم است و به آقا چیزی میگوید که مفهوم نیست. آقا هم میگویند: «نمنه؟» او بارِ دیگر لرزان و بغضناک تکرار میکند. آقا متوجّه نمیشوند تا بالاخره به سختی به فارسی میگوید: «دست جانبازتان را روی قلبِ من بگذارید آقا». آقا چنین میکنند و پسرِ کوچکِ جانباز، حواسش جمع است و چفیه آقا را میگیرد.
جانباز لاهیجانی هم منقلب است. آقا هم میخواهند کمی فضا را بشکنند: «حتما چای هم زیاد میخورید؟» بغض جانباز فروکش نکرده... آقا چفیهشان را میدهند.
فرزندِ یک ماههی جانباز را هم آقا میبینند. کودک را به آغوش میگیرند. سرِ کودک نزدیکِ قلب آقاست که ایشان اذان میخوانند و بعدش هم اقامه. خانوادهی جانباز یکریز میبارند. آقا کودک را میدهند و تأکید میکنند: «بدهید به مادرش». و دوباره همین جمله را تکرار میکنند. جانباز سبزواری است و میگوید کوهنورد است. از کوههای شمرق نام میبرد و کوههای شاه جهان که آقا این آخری را میشناسند.
لب را گشودهایم به شکر و ثنای دوست
سر را سپـردهایم به حکم قضای دوست
بیمار عشق و زخمی تیغ شهادتیم
مرهم نهادهایم به دل، از دوای دوست
تا دیدهی بصیرت ما بازتر شود
بستیم چشم خویشتن از ماسوای دوست
آقا میپرسند شعر از کی بود؟ جانباز اسم آقای محدثی را میآورد.
آقا میآیند سراغِ جانباز بعدی. جانبازها چفتِ هم نشستهاند. آقا میگویند: «همچین به هم چسبیدهاید که نمیشود آمد جلو.» جانباز املشی هم بالای ۳۰سال است که جانباز شده است. آقا برای آیتالله ربّانی املشی هم خدابیامرز میفرستند.
سخت است سربلند کردن مقابلِ جانبازها. وقتی یکیشان میگویند: «کربلای ۵ نخاعی شدم و در عملیات بدر چشمم را از دست دادم». آقا هم یک لحظه سکوت میکنند.
جانبازِ بعدی از سیستان و بلوچستان است. آقا با اشاره به فرزند جانباز میپرسند: «چند تا از اینها داری؟» جانباز ایرانشهری میگوید: «دو تا دختر، دو تا پسر». از پسرها که همراهِ پدر آمدهاند از درسشان میپرسد.
دیگری میگوید: «ما هزار تا صلوات نذر کردیم که بتوانیم شما را ببینیم». گویا تا دیشب هم نمیدانسته که قرار است آقا را ببیند. آقا هم گفتند: «خدا شما را حفظ کند.»
بعضی از جانبازها هم نامهای به آقا میدهند و برخی هم درخواستهایی دارند. آقا برخیشان را همانجا پاسخ میدهند. مثل یکی از این درخواستها که حضور جانبازهای قطع دو پا بود در یکی از جلسههای عمومی آقا. آقا هم گفتند: «حرفی ندارم».
جانباز بعدی از ابتدای جلسه بیش از بقیه شور نشان میداد و صلوات میگرفت. این جانباز تا آقا را دید شروع کرد به شعر خواندن دربارهی امام زمان عجاللهتعالیفرجهالشریف. آقا از حرف زدن ایشان خوششان میآید و میگویند: «چه خوشبیان و خوشتقریر هستید».
وسطِ دیدار، یک نفر توضیح میدهد که به جانبازان که دو چشمشان را از دست دادهاند، به جای روشندل، میگویند بصیر. آقا هم میگویند: «بصیر هم هستند. واقعاً اینطور است».
جانباز بعدی هم شرحِ جذّابی دارد و میگوید شهید هم شده است! میگوید حتّی ۴۸ساعت هم داخلِ سردخانه خوابیده و جز زبان و گوش چپش، همه بدنش پر از ترکش شده است. اراکی است؛ از هزاوه. به آقا اشاره میکند: «ما از هزاوه هستیم. همان جایی که جدِّ مبارک شما هستند». شیوا صحبت میکند: «۶۵ بار جرّاحی شدهام». آقا از عدد ۶۵ متعجّب میشوند. میگوید در آلمان جرّاحی شده و برای آلمانیها سؤال بود که چرا ما میجنگیم. خاطرهای هم از یکی از سفرهایش به آلمان دارد:
وقتی وارد آلمان شدیم، گفتند شما که نمیتونستید چرا به عراق حمله کردید... من هم گفتم ما حمله نکردیم...
آقا حرفش را قطع میکنند: میخواستید بگید میتونیم خوبم میتونیم!
همه میخندند.
او توضیح داد که آلمانیها وقتی دیدند روی ترکشی که از بدنم در آوردند نوشته «آلمان»، دیگر سؤال نپرسیدند و فهمیدند که آنها جنگطلب و حامی ظالم هستند نه ما. آقا از بیان این خاطره خیلی خوشحال شدند و در سخنرانیشان به این نکته اشاره میکنند: «نگاه به شما، نشاندهندهی جنایات آن قدرتهایی است که از رژیم صدام حمایت کردند. حضور شما مبین حقایق تاریخی، معرفتی، سیاسی و بینالمللی است».
جانباز بعدی هم در پاسخ به سؤالِ آقا که پرسیدند «اهلِ کجایی» میگوید: «زیرِ پایِ شما، همین تهران.» بعد هم میگوید که ورزشکار است. آقا میپرسند: «چه ورزشی؟» جانباز از گلبال میگوید و شنا. ادامه میدهد که دوست دارد با چتر بپرد. آقا هم نگاهی به جانباز میکنند و میگویند: «اگر خانمتان اجازه بدهند، من هم اجازه میدهم».
جانباز بعدی که دو چشم ندارد و دو دست هم، میگوید که اگر باز هم سلامتی پیدا کند، از کشورش دفاع خواهد کرد. آقا میگویند: «همین روحیه است که کشور را نگه میدارد».
جانباز بعدی به صورت پیشفرض با آقا ترکی صحبت میکند. آقا هم با «هارالیسان» شروع میکنند. بعد هم به جانباز ترک میگویند: «اَیلش...» که گوش نمیدهد و نمینشیند. او دست انداخته روی شانهی آقا و آقا هم انگار دوست داشته باشند تا قیامت دستشان دورِ گردنِ جانباز باشد، مشغول احوالپرسی میشوند. اسمش ابراهیم است و به آقا چیزی میگوید که مفهوم نیست. آقا هم میگویند: «نمنه؟» او بارِ دیگر لرزان و بغضناک تکرار میکند. آقا متوجّه نمیشوند تا بالاخره به سختی به فارسی میگوید: «دست جانبازتان را روی قلبِ من بگذارید آقا». آقا چنین میکنند و پسرِ کوچکِ جانباز، حواسش جمع است و چفیه آقا را میگیرد.
جانباز لاهیجانی هم منقلب است. آقا هم میخواهند کمی فضا را بشکنند: «حتما چای هم زیاد میخورید؟» بغض جانباز فروکش نکرده... آقا چفیهشان را میدهند.
فرزندِ یک ماههی جانباز را هم آقا میبینند. کودک را به آغوش میگیرند. سرِ کودک نزدیکِ قلب آقاست که ایشان اذان میخوانند و بعدش هم اقامه. خانوادهی جانباز یکریز میبارند. آقا کودک را میدهند و تأکید میکنند: «بدهید به مادرش». و دوباره همین جمله را تکرار میکنند. جانباز سبزواری است و میگوید کوهنورد است. از کوههای شمرق نام میبرد و کوههای شاه جهان که آقا این آخری را میشناسند.
آقا نامِ جانباز کرمانی را از روی کارتش میخوانند؛ «آقای منصور رضوانی». طلبه است و الان پایه ده را هم تمام کرده است و دانشجوی دکتری مبانی فقه و حقوق. ۵بچّه دارد که آقا ماشاءالله میگویند. پسرهای هفت هشت سالهاش شروع میکنند به خواندن شعری برای آقا. «تا دم آخر میخونم دست خدا بر سر ماست/ کور بشه چشم دشمنا/ خامنهای رهبر ماست/ ما همه سرباز توایم/ همدل و همرازِ توایم/ ای گلِ من...» گریه، کلِّ شعر و ملودیاش را لرزان کرده تا تابِ تحمّل بچّهها سر میآید و دستشان را جلوی صورتشان میگیرند و به پهنای صورت اشک میریزند. حالِ پدر و مادرشان بهتر از حالِ آنها نیست.
جانباز دیگری به سختی بلند میشود. آقا میگویند: «بفرمایید بنشینید.» میگوید: «آقا شما بفرمایید بنشینید.» آقا میخندند و میگویند: «من که نمیتوانم بنشینم...» اهل مشهد است. میخواهد آشنایی بدهد. ولی آقا به یاد نمیآورند. از جایی به اسم «تالار تشریفات» نام میبرد و خاطرهای میگوید و آقا «عجب عجب» میگویند.
جانباز دیگری شعرخوانی میکند و میگوید: «آقا ما منتظریم شما حکمِ جهاد بدهید...» آقا با لبخند میگویند: «من که حکم جهاد دادم. منتها نه جهاد نظامی...» و از «جهاد فکری» و «جهاد تبلیغی» و «جهاد روحیهای» سخن میگویند.
جانباز کناری که از علی آباد کتول آمده میگوید که باورش نمیشود توانسته آقا را ببیند. آقا هم بلافاصله توضیح میدهند که این خیلی اتفاق مهمی نیست. باید چیزهای مهمتری بخواهند. این که چیزی نیست.
آقا، نامِ فردی به نامِ زیدآبادی را میخواند و روی صورتش دست میکشد و میگوید: «ریشها را سفید کردهای». آقا این را با نگاه به سالِ تولد آقای زیدآبادی میگویند؛ ۱۳۴۲.
جانباز تبریزی هم ترکی با آقا گرم میگیرد و به آقا «خدا قوّت» میگوید. آقا هم به ترکی به او میگوید: «الله انشاءالله عوض خیر بدهد به شما».
جانباز بعدی گلشیخی نام دارد. جانباز ۷۰درصدی که تا اورست هم رفته و قلهای بالای ۷۰۰۰متر در تاجیکستان را زده و به آقا میگوید که به عشقِ ایشان این کار را کرده است. آقا خیلی تحویلش میگیرند و روی سرش دست میکشند و آفرین میگویند. آقا میپرسند: «پس دماوند هم رفتید؟» گلشیخی میخندد و میگوید این دستگرمی است و به آقا میگوید: «البته شما هم کوهنوردی میکنید.» گویا از کوه رفتنِ آقا خیلی روحیه گرفته است. آقا هم میخندند و میگویند: «کوه رفتنِ ما با کوه رفتنِ شما فرق دارد؛ این فقط حرکتی است.» آخرش هم از آقا انگشترِ ایشان را طلب میکند. آقا میخندند: «شما که انگشت نداری؟» باقی هم میخندند و خانمِ جانباز خواست چیزی بگوید که گلشیخی گفت که انگشترِ آقا را میخواهد برای سجّادهاش. آقا هم انگشتر را دادند.
جانبازی هم درخواست دارد که پروندهاش از طبس برود به یزد. آقا میگویند که در مواردِ جزئی وارد نمیشوند، ولی بهطور کلّی سفارش خواهند کرد.
آقا رفته و نرفته سراغ جانباز بعدی، دختر کوچک جانباز که پنج ساله به نظر میرسد میپرد جلو: سلام حاج آقا! شعر بخونم!
«سلام دختر گلم.»
آقا اشاره کردند که اول دختر را بلند کنند. دختر را میآورند به موازات صورتِ آقا. میگویند: «اول یه بوس خوشمزه به من بده...» بعد هم اسمِ دخترک را میپرسند که نرگس است. آقا میخندند و میگویند: «چه دختر زبون داری!» باقی هم میخندند و نرگس خانم شروع میکند به شعر خواندن: «دویدم و دویدم/ به کربلا رسیدم/ کنار نهر آبی/ لبهای تشنه دیدم/ یه باغبون خسته/ با یک دل شکسته/ کنار آب خسته/ زانو زده نشسته/ کوچولوی شش ماهه/ اگه طاقت بیاره/ عموجونش تو راهه/ آهای آهای ستاره/ یه دختر سه ساله/ خواب باباشو دیده/ اشک میریزه میناله/ امام مظلوم من/ کاشکی کنارت بودم/ وقتی که تنها موندی/ رفیق راهت بودم». سریع میخواند و آقا خواهرِ بزرگتر نرگس را هم میبینند:
«کلاس چندمی؟»
«چهارم.»
«جشن تکلیف گرفتی؟»
«آره.»
«پس نمیشود بوسیدت».
جانباز خوشروحیّه بعدی میگوید که میخواهد تا عمق ۴۰متری غوّاصی کند و از آقا میخواهد که دستور دهند با او همکاری کنند. آقا میگوید: «لزومی ندارد شما غوّاصی کنید.» او میگوید: «من دانشجوی روانشناسی هم هستم...» آقا لبخند میزنند: «این که دانشجو هستید، خوب است، ولی زیرِ آب را نمیتوانم قول بدهم».
یکی دو تا از جانبازها از آقا میخواهند که در قنوت نماز شبشان اسم آنها را ببرد و دعا کند. یکیشان سریع اسم خودش و همسرش و بچههایش را هم میگوید تا آقا حفظ کنند و در قنوت بگویند! آقا میگویند: اسم که یادم نمیمونه اما شما رو خاص دعا میکنم و خدا هم که شماها رو کاملاً میشناسه دیگه.
جانباز میگوید: فدات بشم که هفتاد دقیقه وقت شما رو گرفتیم...
«هفتاد دقیقه شد؟»
«بله»
«چه زود گذشت!»
«خدا کنه این وقت رو جزو حقالناس به گردن ما ننویسن...»
انگار دارد از طرف تمام جمع از آقا عذرخواهی میکند، چون توضیح میدهد که وقتِ آقا برای تمام اسلام و مسلمین است. او از آقا میخواهد که در نماز شبش او را دعا کند.
جانباز بعدی هم فکر کنم میخواهد مشکلِ خانوادگیاش را اینجا حل کند و میگوید: «این سادهزیستی که شما فرمودید خیلی مهم است.» بعد میگوید ما لازم نیست هر ۵سال یک بار مبلِ خانهمان را عوض کنیم. آقا میخندند و میگویند: «هر ۵سال یک بار مبل را عوض میکنید؟» خانمِ خانه هم لبخند به لب دارد. جانباز دربارهی اقتصاد مقاومتی صحبت میکند و میگوید این که ۱۲۰روز در سال در کشور تعطیلی هست، به نفع اقتصاد مقاومتی نیست. آقا میگویند: «حق با شماست».
جانباز بعدی جهرمی است و میگوید پیر شده، چون نوهدار شده است و بچّهها به او میگویند آقا بابا. آقا هم میگویند: «پیری ربطی به نوهدار شدن یا نوهدار نشدن ندارد.» خودِ آقا نکتهسنجی میکنند: «توی جهرم به پدربزرگ میگویند آقا بابا» که جانباز تأیید میکند.
جانباز بعدی که ارتشی است از آقا مسألهی شرعی میپرسد: «اگر آدم از یک آدم بزرگواری دعوت کند که نیم ساعت بنشیند و با آدم چای بخورد؛ آن بزرگوار میتواند قبول کند یا نمیتواند؟» آقا هم متوجّه نکته میشوند و میگویند که میتوان قبول نکرد. آقا میگویند: «دنبال صحبت کردن با من نباشید. آدمهایی هستند که حرفهای خصوصی را میشنوند و خلاصهاش را به من منتقل میکنند.» جانباز ارتشی راضی نمیشود و میخواهد با خودِ آقا صحبت کند؛ گویی فقط آقا را همرازِ خود مییابد. آقا هم میگویند: «ببینم».
جانباز بعدی محمد لک از درود است. میگوید در شوش مجروح شده است. آقا میگویند که در تاریخی که شوش خالی از سکنه بوده و همهی شهر را تخلیه کرده بودند به این شهر رفته بودند و در خیابانهایش قدم زده بودند. لک تأیید میکند و میگوید او هم همان موقع مجروح شده است.
سید محسن محسنی، جانباز بصیر دیگری است که آقا را در آغوش میگیرد. چشمخانهها از چشم خالی است و آقا او را به یاد میآورند، چون انگار سال ۷۹ عبای آقا را دیدار ایشان به یادگار گرفته بودند. او قبلِ آمدنِ آقا گفته بود که امکان ندارد از کسی بپرسید که آیا سختی میکشد یا نه و او جواب بدهد که دارد سختی میکشد. راست میگوید. رنج در تمام زخمهای هنوز تازه، در سالهایی که راه رفتن تنها یک خاطره است، در آستینهای خالی، در چشمهایی برای ندیدن، تمامقد وجود دارد. درد هم همزاد رنج در تمام این سالها که جان را اندکاندک باختهاند، بوده و هست ولی اینجا از هر کس بپرسی که چه مصائبی کشیده یک طوری بحث را عوض میکند و میرساند به اینجا که: «میدانی... شیرینیهای خودش را هم داشته»
سید محسن محسنی دربارهی برجام نظر میدهد و این که آمریکا به فکر نفوذ در داخل کشور است. میگوید: نمایندههای مجلس آنقدر که حواسشون به سانتریفیوژ و غنیسازی و... هست حواسشون به این نیست که آمریکا با این کار داره با این توافق پاش رو میذاره لای در تا این درِ مذاکره هیچوقت بسته نشه و ما تا چندین سال بعد هی باید بریم پشت میز مذاکره و...
صحبتهایش که تمام میشود آقا میگویند: این رو به من نگید، این رو به نمایندههای مجلس بگید، به اونایی که فکر میکنید حواسشون نیست بگید...
او دربارهی همسرش هم میگوید که باید یاد اینها را گرامی داشت، چون زحمت اصلی بر دوش آنان است. همسر سیدمحسن هم جلو میآید و میگوید: ما وقتی شادی و بشاشیت رو توی چهره شما میبینیم حالمون خوب میشه. بعد هم ادامه میدهد: الان ما میگیم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اعوذ بالله من الآمریکا!
آقا میگویند: شیطان عظیم!
باز همه میخندند. همسر جانباز از آقا میخواهد که یک دیدار عمومی مخصوص بچههای شهدا و جانبازان داشته باشند که آقا به اعضای دفتر میگویند بنویسند. همسر جانباز شروع میکند به دعا کردن: خدا انشاءالله همهی افرادی که برای این کشور و نظام غیر مفیدن...
آقا باز تصحیح میکنند: بگید مضر... نگید غیر مفید...
جانبازِ بعدی مرندی است و آقا با او ترکی خوش و بش میکنند. مثلِ همهی جانبازها بر سرش دست میکشند و مثل همهی جانبازها بر صورتش دست میکشند و مثلِ همهی جانبازها، گوشهی گردنش را بوسهباران میکنند.
جانباز دیگر که همرزمِ شهید پیچک بوده میگوید: «وقتی تو مریض میشوی، ما هم مریض میشویم. فدایت شوم».
جانباز بعدی میگوید:
«آرزویم این بود که کاش شما را میدیدم» و پاسخ میشنود: «ای کاش آرزوی بهتری میکردید».
آقا، آرام آرام به آخرِ ضلعِ سه نزدیک میشوند. جانباز دیگر که انگار از اصفهان آمده میگوید:
«تبرّکی بدهید برای جانبازان آسایشگاه اصفهان».
و آقا فکر میکنند چفیه میخواهد که این طور نیست. جانباز به عبای آقا چشم دوخته است. آقا هم میگویند:
«خواستم بروم، عبایم را بگیرید. این عبا مالِ شما.»
جانبازها یکان یکان آقا را در آغوش میگیرند. بیاستثنا گریه میکنند و بیاستثنا التماس دعا میگویند و بیاستثنا آرزوی عاقبت به خیری دارند.
آخرین نفر هم کودکی را که دور سرش چفیه پیچیده شده به آقا میدهد. آقا لبخند میزنند و برایش دعا میکنند.
آقا در جایگاه مینشینند و انگار نگاه دارند به حالِ جانبازها که حتما از صبح تا به حال خسته شدهاند. آقای شهیدی و سردار جعفری هم هر کدام گزارش کوتاهی میدهند.
پیش از شروعِ صحبتهای آقا، جانبازی میگوید اگر ما ۷۰درصدیم، همسرهای ما ۱۰۰درصدند. بعد هم شعر عاشقانهای میخواند در ستایشِ همسرِ جانباز؛ «هر مریمی که مثلِ تو مریم نمیشود». شعری که موردِ توجّه آقا هم قرار میگیرد. البته آقا تذکّر میدهند که اینها به حرف ثابت نمیشود، باید با عمل هم همراه باشد. جمعیت میخندد و بعد آقا هم صحبتشان را خیلی کوتاه بیان میکنند. سخنرانی آقا به ده دقیقه هم نمیکشد و بر رشادت و مجاهدت و تربیت جانبازها اشاره میکنند و وجود ایشان را بیانگر حقایق تاریخی و بینالمللی و معرفتی میدانند.
سخنرانی آقا که تمام میشود، جانبازها شعار میدهند. آقا رفتهاند، ولی جانبازها، یکی بیدست، یکی فقط با یک دست، برخی هم با دو دست بریده شده، برخیشان بصیر، و اندکی هم با دو دست شعار میدهند که «خونی که در رگِ ماست، هدیه به رهبر ماست».
جانبازها هم کمکم حسینیه را ترک میکنند و از این حضور شادابند انگار. هر چه باشد کسی را از جنسِ خودشان دیدهاند، رهبری از طایفهی جانبازان و آقا هم امروز در برابر جانبازها سراسر تحسین و شکر و دعا بودند. تفاوتِ ظاهریاش هم این است که در همهی دیدارها، نهایت انگشتر یا چفیهای از آقا به یادگار میگیرند. ولی امروز...
مشغولِ نوشتن گزارش هستم که یکی از رفقا از دفتر نشر زنگ میزند و میگوید: «آقا بعدِ دیدار، عبایشان را درآوردند و به آن جانباز اصفهانی دادند.»
جانباز دیگری به سختی بلند میشود. آقا میگویند: «بفرمایید بنشینید.» میگوید: «آقا شما بفرمایید بنشینید.» آقا میخندند و میگویند: «من که نمیتوانم بنشینم...» اهل مشهد است. میخواهد آشنایی بدهد. ولی آقا به یاد نمیآورند. از جایی به اسم «تالار تشریفات» نام میبرد و خاطرهای میگوید و آقا «عجب عجب» میگویند.
جانباز دیگری شعرخوانی میکند و میگوید: «آقا ما منتظریم شما حکمِ جهاد بدهید...» آقا با لبخند میگویند: «من که حکم جهاد دادم. منتها نه جهاد نظامی...» و از «جهاد فکری» و «جهاد تبلیغی» و «جهاد روحیهای» سخن میگویند.
جانباز کناری که از علی آباد کتول آمده میگوید که باورش نمیشود توانسته آقا را ببیند. آقا هم بلافاصله توضیح میدهند که این خیلی اتفاق مهمی نیست. باید چیزهای مهمتری بخواهند. این که چیزی نیست.
آقا، نامِ فردی به نامِ زیدآبادی را میخواند و روی صورتش دست میکشد و میگوید: «ریشها را سفید کردهای». آقا این را با نگاه به سالِ تولد آقای زیدآبادی میگویند؛ ۱۳۴۲.
جانباز تبریزی هم ترکی با آقا گرم میگیرد و به آقا «خدا قوّت» میگوید. آقا هم به ترکی به او میگوید: «الله انشاءالله عوض خیر بدهد به شما».
جانباز بعدی گلشیخی نام دارد. جانباز ۷۰درصدی که تا اورست هم رفته و قلهای بالای ۷۰۰۰متر در تاجیکستان را زده و به آقا میگوید که به عشقِ ایشان این کار را کرده است. آقا خیلی تحویلش میگیرند و روی سرش دست میکشند و آفرین میگویند. آقا میپرسند: «پس دماوند هم رفتید؟» گلشیخی میخندد و میگوید این دستگرمی است و به آقا میگوید: «البته شما هم کوهنوردی میکنید.» گویا از کوه رفتنِ آقا خیلی روحیه گرفته است. آقا هم میخندند و میگویند: «کوه رفتنِ ما با کوه رفتنِ شما فرق دارد؛ این فقط حرکتی است.» آخرش هم از آقا انگشترِ ایشان را طلب میکند. آقا میخندند: «شما که انگشت نداری؟» باقی هم میخندند و خانمِ جانباز خواست چیزی بگوید که گلشیخی گفت که انگشترِ آقا را میخواهد برای سجّادهاش. آقا هم انگشتر را دادند.
جانبازی هم درخواست دارد که پروندهاش از طبس برود به یزد. آقا میگویند که در مواردِ جزئی وارد نمیشوند، ولی بهطور کلّی سفارش خواهند کرد.
آقا رفته و نرفته سراغ جانباز بعدی، دختر کوچک جانباز که پنج ساله به نظر میرسد میپرد جلو: سلام حاج آقا! شعر بخونم!
«سلام دختر گلم.»
آقا اشاره کردند که اول دختر را بلند کنند. دختر را میآورند به موازات صورتِ آقا. میگویند: «اول یه بوس خوشمزه به من بده...» بعد هم اسمِ دخترک را میپرسند که نرگس است. آقا میخندند و میگویند: «چه دختر زبون داری!» باقی هم میخندند و نرگس خانم شروع میکند به شعر خواندن: «دویدم و دویدم/ به کربلا رسیدم/ کنار نهر آبی/ لبهای تشنه دیدم/ یه باغبون خسته/ با یک دل شکسته/ کنار آب خسته/ زانو زده نشسته/ کوچولوی شش ماهه/ اگه طاقت بیاره/ عموجونش تو راهه/ آهای آهای ستاره/ یه دختر سه ساله/ خواب باباشو دیده/ اشک میریزه میناله/ امام مظلوم من/ کاشکی کنارت بودم/ وقتی که تنها موندی/ رفیق راهت بودم». سریع میخواند و آقا خواهرِ بزرگتر نرگس را هم میبینند:
«کلاس چندمی؟»
«چهارم.»
«جشن تکلیف گرفتی؟»
«آره.»
«پس نمیشود بوسیدت».
جانباز خوشروحیّه بعدی میگوید که میخواهد تا عمق ۴۰متری غوّاصی کند و از آقا میخواهد که دستور دهند با او همکاری کنند. آقا میگوید: «لزومی ندارد شما غوّاصی کنید.» او میگوید: «من دانشجوی روانشناسی هم هستم...» آقا لبخند میزنند: «این که دانشجو هستید، خوب است، ولی زیرِ آب را نمیتوانم قول بدهم».
یکی دو تا از جانبازها از آقا میخواهند که در قنوت نماز شبشان اسم آنها را ببرد و دعا کند. یکیشان سریع اسم خودش و همسرش و بچههایش را هم میگوید تا آقا حفظ کنند و در قنوت بگویند! آقا میگویند: اسم که یادم نمیمونه اما شما رو خاص دعا میکنم و خدا هم که شماها رو کاملاً میشناسه دیگه.
جانباز میگوید: فدات بشم که هفتاد دقیقه وقت شما رو گرفتیم...
«هفتاد دقیقه شد؟»
«بله»
«چه زود گذشت!»
«خدا کنه این وقت رو جزو حقالناس به گردن ما ننویسن...»
انگار دارد از طرف تمام جمع از آقا عذرخواهی میکند، چون توضیح میدهد که وقتِ آقا برای تمام اسلام و مسلمین است. او از آقا میخواهد که در نماز شبش او را دعا کند.
جانباز بعدی هم فکر کنم میخواهد مشکلِ خانوادگیاش را اینجا حل کند و میگوید: «این سادهزیستی که شما فرمودید خیلی مهم است.» بعد میگوید ما لازم نیست هر ۵سال یک بار مبلِ خانهمان را عوض کنیم. آقا میخندند و میگویند: «هر ۵سال یک بار مبل را عوض میکنید؟» خانمِ خانه هم لبخند به لب دارد. جانباز دربارهی اقتصاد مقاومتی صحبت میکند و میگوید این که ۱۲۰روز در سال در کشور تعطیلی هست، به نفع اقتصاد مقاومتی نیست. آقا میگویند: «حق با شماست».
جانباز بعدی جهرمی است و میگوید پیر شده، چون نوهدار شده است و بچّهها به او میگویند آقا بابا. آقا هم میگویند: «پیری ربطی به نوهدار شدن یا نوهدار نشدن ندارد.» خودِ آقا نکتهسنجی میکنند: «توی جهرم به پدربزرگ میگویند آقا بابا» که جانباز تأیید میکند.
جانباز بعدی که ارتشی است از آقا مسألهی شرعی میپرسد: «اگر آدم از یک آدم بزرگواری دعوت کند که نیم ساعت بنشیند و با آدم چای بخورد؛ آن بزرگوار میتواند قبول کند یا نمیتواند؟» آقا هم متوجّه نکته میشوند و میگویند که میتوان قبول نکرد. آقا میگویند: «دنبال صحبت کردن با من نباشید. آدمهایی هستند که حرفهای خصوصی را میشنوند و خلاصهاش را به من منتقل میکنند.» جانباز ارتشی راضی نمیشود و میخواهد با خودِ آقا صحبت کند؛ گویی فقط آقا را همرازِ خود مییابد. آقا هم میگویند: «ببینم».
جانباز بعدی محمد لک از درود است. میگوید در شوش مجروح شده است. آقا میگویند که در تاریخی که شوش خالی از سکنه بوده و همهی شهر را تخلیه کرده بودند به این شهر رفته بودند و در خیابانهایش قدم زده بودند. لک تأیید میکند و میگوید او هم همان موقع مجروح شده است.
سید محسن محسنی، جانباز بصیر دیگری است که آقا را در آغوش میگیرد. چشمخانهها از چشم خالی است و آقا او را به یاد میآورند، چون انگار سال ۷۹ عبای آقا را دیدار ایشان به یادگار گرفته بودند. او قبلِ آمدنِ آقا گفته بود که امکان ندارد از کسی بپرسید که آیا سختی میکشد یا نه و او جواب بدهد که دارد سختی میکشد. راست میگوید. رنج در تمام زخمهای هنوز تازه، در سالهایی که راه رفتن تنها یک خاطره است، در آستینهای خالی، در چشمهایی برای ندیدن، تمامقد وجود دارد. درد هم همزاد رنج در تمام این سالها که جان را اندکاندک باختهاند، بوده و هست ولی اینجا از هر کس بپرسی که چه مصائبی کشیده یک طوری بحث را عوض میکند و میرساند به اینجا که: «میدانی... شیرینیهای خودش را هم داشته»
سید محسن محسنی دربارهی برجام نظر میدهد و این که آمریکا به فکر نفوذ در داخل کشور است. میگوید: نمایندههای مجلس آنقدر که حواسشون به سانتریفیوژ و غنیسازی و... هست حواسشون به این نیست که آمریکا با این کار داره با این توافق پاش رو میذاره لای در تا این درِ مذاکره هیچوقت بسته نشه و ما تا چندین سال بعد هی باید بریم پشت میز مذاکره و...
صحبتهایش که تمام میشود آقا میگویند: این رو به من نگید، این رو به نمایندههای مجلس بگید، به اونایی که فکر میکنید حواسشون نیست بگید...
او دربارهی همسرش هم میگوید که باید یاد اینها را گرامی داشت، چون زحمت اصلی بر دوش آنان است. همسر سیدمحسن هم جلو میآید و میگوید: ما وقتی شادی و بشاشیت رو توی چهره شما میبینیم حالمون خوب میشه. بعد هم ادامه میدهد: الان ما میگیم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اعوذ بالله من الآمریکا!
آقا میگویند: شیطان عظیم!
باز همه میخندند. همسر جانباز از آقا میخواهد که یک دیدار عمومی مخصوص بچههای شهدا و جانبازان داشته باشند که آقا به اعضای دفتر میگویند بنویسند. همسر جانباز شروع میکند به دعا کردن: خدا انشاءالله همهی افرادی که برای این کشور و نظام غیر مفیدن...
آقا باز تصحیح میکنند: بگید مضر... نگید غیر مفید...
جانبازِ بعدی مرندی است و آقا با او ترکی خوش و بش میکنند. مثلِ همهی جانبازها بر سرش دست میکشند و مثل همهی جانبازها بر صورتش دست میکشند و مثلِ همهی جانبازها، گوشهی گردنش را بوسهباران میکنند.
جانباز دیگر که همرزمِ شهید پیچک بوده میگوید: «وقتی تو مریض میشوی، ما هم مریض میشویم. فدایت شوم».
جانباز بعدی میگوید:
«آرزویم این بود که کاش شما را میدیدم» و پاسخ میشنود: «ای کاش آرزوی بهتری میکردید».
آقا، آرام آرام به آخرِ ضلعِ سه نزدیک میشوند. جانباز دیگر که انگار از اصفهان آمده میگوید:
«تبرّکی بدهید برای جانبازان آسایشگاه اصفهان».
و آقا فکر میکنند چفیه میخواهد که این طور نیست. جانباز به عبای آقا چشم دوخته است. آقا هم میگویند:
«خواستم بروم، عبایم را بگیرید. این عبا مالِ شما.»
جانبازها یکان یکان آقا را در آغوش میگیرند. بیاستثنا گریه میکنند و بیاستثنا التماس دعا میگویند و بیاستثنا آرزوی عاقبت به خیری دارند.
آخرین نفر هم کودکی را که دور سرش چفیه پیچیده شده به آقا میدهد. آقا لبخند میزنند و برایش دعا میکنند.
آقا در جایگاه مینشینند و انگار نگاه دارند به حالِ جانبازها که حتما از صبح تا به حال خسته شدهاند. آقای شهیدی و سردار جعفری هم هر کدام گزارش کوتاهی میدهند.
پیش از شروعِ صحبتهای آقا، جانبازی میگوید اگر ما ۷۰درصدیم، همسرهای ما ۱۰۰درصدند. بعد هم شعر عاشقانهای میخواند در ستایشِ همسرِ جانباز؛ «هر مریمی که مثلِ تو مریم نمیشود». شعری که موردِ توجّه آقا هم قرار میگیرد. البته آقا تذکّر میدهند که اینها به حرف ثابت نمیشود، باید با عمل هم همراه باشد. جمعیت میخندد و بعد آقا هم صحبتشان را خیلی کوتاه بیان میکنند. سخنرانی آقا به ده دقیقه هم نمیکشد و بر رشادت و مجاهدت و تربیت جانبازها اشاره میکنند و وجود ایشان را بیانگر حقایق تاریخی و بینالمللی و معرفتی میدانند.
سخنرانی آقا که تمام میشود، جانبازها شعار میدهند. آقا رفتهاند، ولی جانبازها، یکی بیدست، یکی فقط با یک دست، برخی هم با دو دست بریده شده، برخیشان بصیر، و اندکی هم با دو دست شعار میدهند که «خونی که در رگِ ماست، هدیه به رهبر ماست».
جانبازها هم کمکم حسینیه را ترک میکنند و از این حضور شادابند انگار. هر چه باشد کسی را از جنسِ خودشان دیدهاند، رهبری از طایفهی جانبازان و آقا هم امروز در برابر جانبازها سراسر تحسین و شکر و دعا بودند. تفاوتِ ظاهریاش هم این است که در همهی دیدارها، نهایت انگشتر یا چفیهای از آقا به یادگار میگیرند. ولی امروز...
مشغولِ نوشتن گزارش هستم که یکی از رفقا از دفتر نشر زنگ میزند و میگوید: «آقا بعدِ دیدار، عبایشان را درآوردند و به آن جانباز اصفهانی دادند.»