سال ۶۱ قمری، «کاروان حسین علیهالسلام» از «مدینه» به سمت «کربلا» راه افتاد و در بین راه در منزلهای متعددی توقف کرد. آن روز جز خانواده و بستگان سیدالشهدا علیهالسلام و معدودی از یارانش که به مرور بر تعدادشان اندکی اضافهتر شد، فرد دیگری همراه او نبود. شاید اگر آن روزها، راویان بیشتری همراه کاروان حسین علیهالسلام میبود، اطلاعات و جزئیات بیشتری در اختیار داشتیم.
سال ۱۳۹۱ شمسی، «کاروان ضریح امام حسین علیهالسلام» از «قم» به سمت «کربلا» راه افتاد و اتفاقاً در منزلهای متعددی توقف کرد. این بار اما توقف، به دلیل استقبال بینظیر مردمان دیار مختلف ایران از این کاروان بود. این رخداد اگرچه ممکن است در هر قرن فقط یک بار اتفاق بیفتد اما بخت با ما یار بود که دستاندرکاران انتقال ضریح تدبیر کردند و «راوی»ای همراه کاروان فرستادند تا لحظه به لحظهی ماجرا را آنگونه که «هست» بر روی کاغد بیاورد.
سال ۱۳۹۱ شمسی، «کاروان ضریح امام حسین علیهالسلام» از «قم» به سمت «کربلا» راه افتاد و اتفاقاً در منزلهای متعددی توقف کرد. این بار اما توقف، به دلیل استقبال بینظیر مردمان دیار مختلف ایران از این کاروان بود. این رخداد اگرچه ممکن است در هر قرن فقط یک بار اتفاق بیفتد اما بخت با ما یار بود که دستاندرکاران انتقال ضریح تدبیر کردند و «راوی»ای همراه کاروان فرستادند تا لحظه به لحظهی ماجرا را آنگونه که «هست» بر روی کاغد بیاورد.
ماجرا از یک روز پاییزی در سال ۱۳۹۱ آغاز شد. آنجا که رضا امیرخانی با مهدی قزلی تماس گرفت و از او خواست با مسئولین کاروانی که قرار است ضریح امام حسین علیهالسلام را از قم به کربلا ببرد تماس بگیرد. تماس گرفتن و قرار ملاقات گذاشتن همان و با کاروان حسینی برای ثبت رخدادها رفتن هم همان.
«پنجرههای تشنه»، حاصل روایتگری «مهدی قزلی» است از همین اتفاقی که شاید هر صد سال یک بار رخ میدهد. کتابی با «ادبیات ساده و بیغل و غش»، درست مانند تمام شخصیتها و کارکترهایی که در صفحه صفحهی کتاب میآیند و خود را به «ضریح حسین علیهالسلام» میرسانند و تبرک میجویند و میروند.
«پنجرههای تشنه»، حاصل روایتگری «مهدی قزلی» است از همین اتفاقی که شاید هر صد سال یک بار رخ میدهد. کتابی با «ادبیات ساده و بیغل و غش»، درست مانند تمام شخصیتها و کارکترهایی که در صفحه صفحهی کتاب میآیند و خود را به «ضریح حسین علیهالسلام» میرسانند و تبرک میجویند و میروند.
نثر کتاب اگر چه ساده است، اما ابعاد جامعهشناسانه و روانشناسانهی آن ساده نیست. نویسنده بهطور غیرمستقیم، سیمای واقعی «مردم ایران» را «آنچنان که هست» به نثر کشیده است. در روزگاری که «هنر» بوی روشنفکری میدهد و جز «طبقهی متوسط و بالا» در قاب دوربینها و نثر کتابها جایی ندارند، به تصویر کشیدن چهرهی واقعی مردم ایران بسی غنیمت است. شخصیتهای کتاب همانهایی هستند که هر روز دور و برمان میبینیم؛ با این تفاوت که حالا در موقعیت خاصی قرار گرفتهاند که «منِ درونشان» بهتر رخ مینمایاند. درست مانند «مرد تعمیرکار» صفحهی ۱۰۵ کتاب:
«اطراف ضریح کاملاً خلوت بود. مرد تعمیرکاری، که مغازهی مکانیکیاش همانجا بود با تعجب بیرون آمد و مات مات کمی نگاه کرد و وقتی فهمید ماجرا چیست، دوید توی خیابان. صورتش را شش تیغه کرده بود و تمام لباسهایش روغنی بود. خواست دستهایش را بگذارد روی شیشههای جلوی ضریح که خودش هم متوجه سیاهی و روغن روی دستهایش شد. دستهایش را پشت کمرش برد و صورت خیسش را گذاشت روی شیشه. آنطرفتر، دو آشپز از رستوران کنار خیابان بیرون آمده بودند، با لباسهای سفید کار و یکیشان فرصت نکرده بود کلاهش را هم بردارد. کمکم مردم جمع میشوند. تعمیرکار برای اینکه مردم به لباسهایش برخورد نکنند و روغنی نشوند، عقبتر ایستاده بود. حال خوبی پیدا کرده بود. روزیِ تعمیرکار از خیلیها مثل من بیشتر بود آن روز.»
«اطراف ضریح کاملاً خلوت بود. مرد تعمیرکاری، که مغازهی مکانیکیاش همانجا بود با تعجب بیرون آمد و مات مات کمی نگاه کرد و وقتی فهمید ماجرا چیست، دوید توی خیابان. صورتش را شش تیغه کرده بود و تمام لباسهایش روغنی بود. خواست دستهایش را بگذارد روی شیشههای جلوی ضریح که خودش هم متوجه سیاهی و روغن روی دستهایش شد. دستهایش را پشت کمرش برد و صورت خیسش را گذاشت روی شیشه. آنطرفتر، دو آشپز از رستوران کنار خیابان بیرون آمده بودند، با لباسهای سفید کار و یکیشان فرصت نکرده بود کلاهش را هم بردارد. کمکم مردم جمع میشوند. تعمیرکار برای اینکه مردم به لباسهایش برخورد نکنند و روغنی نشوند، عقبتر ایستاده بود. حال خوبی پیدا کرده بود. روزیِ تعمیرکار از خیلیها مثل من بیشتر بود آن روز.»
پنجرههای تشنه پر است از آدمهای اینجوری. واقعیِ واقعی. در کنار نمایش چنین شخصیتهایی، قزلی اما از تحولات سیاسی-اجتماعی روز جامعه هم غافل نشده و فیالمثل «بازنمایی رسانهای» و «برساختهای ذهنی» برخی اتفاقات محیطی را هم بهطور غیرمستقیم به نقد کشیده است:
«پیرمردی بسیجی از اهالی سیاهمنصور گریه میکرد و میگفت: «امشب را همینجا بمانید.» هیچکس هم نا نداشت به پیرمرد بگوید به چه دلیل نمیتوانیم بمانیم. از یکی از مسئولان استان خوزستان شنیدم که دو شبکهی ماهوارهای وهابی به نامهای صفا و نور بهشدت دارند روی مردم خوزستان و بهخصوص عربها کار میکنند و در شش ماه گذشته ۲۶ هزار تماس با آنها گرفته شده است. البته همان مسئول خیلی خوشحال بود و میگفت آمدن این ضریح کاسه و کوزهی همهی وهابیها را به دور ریخته است.»
این روزها که مصادف است با روزهای سنت پیادهروی اربعین، خواندن این کتاب برای کسانی که از قافلهی عزاداران اربعین جاماندهاند لطفی مضاعف دارد. از سال ۶۱ قمری تا سال ۱۳۹۱ شمسی، اگر چه فاصلهای هزار و چهارصدساله است، اما حسین علیهالسلام همچنان محور کون و مکان است.
«پیرمردی بسیجی از اهالی سیاهمنصور گریه میکرد و میگفت: «امشب را همینجا بمانید.» هیچکس هم نا نداشت به پیرمرد بگوید به چه دلیل نمیتوانیم بمانیم. از یکی از مسئولان استان خوزستان شنیدم که دو شبکهی ماهوارهای وهابی به نامهای صفا و نور بهشدت دارند روی مردم خوزستان و بهخصوص عربها کار میکنند و در شش ماه گذشته ۲۶ هزار تماس با آنها گرفته شده است. البته همان مسئول خیلی خوشحال بود و میگفت آمدن این ضریح کاسه و کوزهی همهی وهابیها را به دور ریخته است.»
این روزها که مصادف است با روزهای سنت پیادهروی اربعین، خواندن این کتاب برای کسانی که از قافلهی عزاداران اربعین جاماندهاند لطفی مضاعف دارد. از سال ۶۱ قمری تا سال ۱۳۹۱ شمسی، اگر چه فاصلهای هزار و چهارصدساله است، اما حسین علیهالسلام همچنان محور کون و مکان است.