بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم‌

 درخصوص پرداخت فطریه، میهمان جزیی از عیالات شما در همان وعده‌ی میهمانی است. پس، اگر امشب قبل از غروب آفتاب، میهمانی بر شما وارد شد و تا وقت غروب آفتاب و حلول شب عید ماند، فطریه‌ی او هم بر شما واجب میشود. آن کسی که فطریه‌اش بر گردن دیگری است، بر خود او دیگر واجب نیست؛ اما اگر بداند که فطریه را آن کسی که باید میداد، نداده، احتیاط واجب این است که خودش فطریه را بدهد. یعنی اگر شما امشب به جایی میهمانی رفتید و فطریه‌ی شما به گردن صاحب‌خانه قرار گرفت، ولی فهمیدید که صاحب‌خانه ملتفت نبود یا بی‌اهمیتی نشان داد و فطریه‌ی شما را نپرداخت، احتیاط واجب این است که آن فطریه را خود شما بدهید.

 گفته‌اند که فطریه قوت غالب است؛ آن چیزی که در هر جایی غالباً به‌عنوان قوت و غذا مصرف میشود؛ ولو قوت منحصر نباشد. مثلاً در اغلب جاهای کشور ما نان گندم مصرف میشود، ولی مردم به نان گندمِ فقط اکتفا نمیکنند؛ احیاناً چیز دیگری هم با نان میخورند؛ لیکن قوت غالب همین نان گندم است. یا مثلاً در بسیاری از مناطق کشور، قوت غالب بسیاری از خانواده‌ها برنج است. این‌طور فتوا میدهند که اگر به قدر سه کیلو گندم یا برنج یا قیمت آنها را بدهید، ان‌شاءالله کافی است. اگر کسی بتواند بیشتر هم بدهد، بهتر است.

 بهتر هم این است که فطریه به فقرای همان شهر داده بشود. این روزها از ما میپرسند که چه‌طور است به آوارگان یا دیگران بدهیم. البته اگر کسی بداند که برادر مسلمانش مستأصل است، واجب شرعی است که باید کمک کند -در این‌که شکی نیست- لیکن اگر در شهری که شما در آن زندگی میکنید، مستحقی هست، خوب است که فطریه را به او بدهید. همین‌طوری هم که شما نگاه میکنید، کسانی از مستمندان و مستحقان را میبینید که اینها منتظر روز عید فطرند. گشایشی در کارشان بشود، پولی به آنها داده بشود؛ نباید اینها را هم مأیوس کرد.

 ماه رمضان، ماه پُربرکتی است و دارای ابعاد گوناگونی میباشد. معارفی که در این ماه راجع به قرآن و دعا و ذکر و نماز و مسایل مختلف دینی برای ذهن مسلمین است و در همه جای دنیا مطرح میشود و مسلمان در این ماه این توفیق را پیدا میکند که به این مسایل بپردازد -چه عملاً و چه اعتقاداً- به طور معمول در هیچ ماه دیگری چنین توفیقی دست نمیدهد.

 برکات عجیبی در این ماه وجود دارد. من در فهرست مسایلی که مناسب با این ماه است، تأمل میکردم، دیدم که این ماه، ماه دعاهای گوناگون، با مضامین گوناگون است. بعضی از آقایانی که این‌جا صحبت کردند، راجع به مضامین ادعیه، مطالب مفید و نافعی را در طول این روزهای گذشته بیان کردند. انس با قرآن، آشنایی با معارف قرآنی، حفظ کردن قرآن، تکرار کردن قرآن هم که خودش مقوله‌یی جداگانه و دریایی عظیم است. سایر موارد هم همین‌طور است.

 یکی از موضوعاتی که حقیقتاً از برکات این ماه است، توجه به زندگی امیرالمؤمنین و مولیالمتقین، علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌الصّلاةوالسّلام) است. ما هیچ‌وقت این‌قدر توفیق پیدا نمیکنیم که به زندگی امیرالمؤمنین دقیق بشویم و مفاهیم مختلف و ابعاد عظیم این زندگی را مورد مطالعه قرار بدهیم. نه مردم معمولی، نه گویندگان و بخصوص مسؤولان کشور اسلامی - که امروز بیش از همه به این مطالعه و شناخت احتیاج دارند - این فرصت را در ماههای دیگر کمتر به دست می‌آورند. هر کس هر مسؤولیتی دارد - از بالا تا پایین - احتیاج دارد که با زندگی امیرالمؤمنین و ابعاد و ریزه‌کاریهای آن آشنا بشود.

 بر حسب روایات مختلف، سنین عمر آن بزرگوار، از ۵۸ سال تا ۶۰ سال و ۶۳ سال و ۶۵ سال ذکر شده است؛ اما مشهور ۶۳ سال است -یعنی همان سن نبىّ‌اکرم (صلّی‌الله‌علیه‌واله‌وسلّم)- لیکن بیشترین معارفی که از آن بزرگوار نقل شده، مربوط به همان چهار سال و نه ماه یا ده ماه حکومت آن حضرت است، که هنگامه‌یی از شگفتی است. هرچه انسان نگاه میکند، میبیند واقعاً مثل یک اسطوره است. ابعاد این زندگی کمتر از پنج‌ساله که در آن امیرالمؤمنین حکومت کرده، حتّی برای ذهن معمولی انسان قابل تصویر نیست.

 ببینید حکومتها در دنیا چکاره‌اند. انسان نقصهای حکومتها را در طول تاریخ مشاهده کند؛ تلقیها و معارف غلطی که از حکومتها در ذهنهاست. وقتی کسی حاکم است، وقتی کسی قدرتمند است، وقتی شمشیر در دستش است، همه متوقعند که او مطلق‌العنان باشد؛ هر کاری که میخواهد، بکند و التذاذهای زندگی را مورد بهره‌برداری قرار بدهد. در او، مصلحت‌اندیشی، سیاسیکاری، برخورد با حقایق به شکلهای گوناگون - نه به شکل واحد و یکسان - مورد انتظار است. اگر غیر از این باشد، تعجب میکنند؛ چون عمل بر این روال بوده است. حکومت امیرالمؤمنین، حکومتی است که همه‌ی این تلقیهای غلط را نسخ کرده است.

 البته آن بزرگوار مکرر اظهار کرده و گفته که من آنچه دارم، بخشی و رشحه‌یی از آن چیزی است که نبىّ اکرم (صلّی‌الله‌علیه‌واله‌وسلّم) داشته و به من آموخته است. در یکی از قضایای مربوط به زهد امیرالمؤمنین، آن راوییی که خدمت حضرت رفته بود، میگوید: دیدم که این بزرگوار، نان خشکی را با کیفیت کذایی با زحمت میخورد. گفتم که یا امیرالمؤمنین! چرا این‌قدر به خودت زحمت میدهی؟ گریه کرد و گفت: پدرم به قربان آن کسی که در تمام مدت عمر، یا شاید مثلاً مدت حکومت، شکم خود را از نان گندم پُر نکرد؛ یعنی پیامبر اکرم. این، وضع امیرالمؤمنین و شاگردی او نسبت به پیامبر است. به‌هرحال، آنچه که از حکومت امیرالمؤمنین در مقابل ماست، چیز عجیبی است.

 اگر خطوط زندگی امیرالمؤمنین در این چند سال برجسته است، شاید یک علتش این باشد که مخالفان عمداً سعی کردند که نسبت به آن بزرگوار عیبجویی کنند. از لابلای عیبجوییهای آنها، حقایق زیادی معلوم شده است. من امروز میخواهم چند جمله‌یی در این‌باره صحبت کنم؛ یعنی زندگی آن بزرگوار در مقام یک حاکم. البته آن کسی که باید از این نکات درس بگیرد، اول خود منم و بعد هم همه‌ی مسؤولان کشور در سطوح مختلف؛ اما مردم معمولی هم بایستی درسهای زیادی را از این زندگی فرا بگیرند.

 اگر ما خصوصیات زندگی حکومتی امیرالمؤمنین -یعنی علی به‌عنوان یک حاکم- را در نظر بگیریم، میبینیم که چند خصوصیت عمده در این زندگی هست:

 اول، قاطعیت و صلابت در راه حق است. این خصوصیت، اگر نگوییم مهمترین، حداقل بارزترین خصوصیت زندگی امیرالمؤمنین است. آن چیزی که اول از این دستگاه حکومت مشاهده میشود، این است که امیرالمؤمنین بعد از تشخیص حق، هیچ چیزی نمیتواند جلوی راه حق او را بگیرد. پیامبر درباره‌ی او فرموده است: «خشن فی ذات‌الله»(۱). امیرالمؤمنین از جمله‌ی کسانی است که در راه خدا، هیچ‌کس و هیچ چیزی نمیتواند جلوی او را بگیرد و مانع او بشود؛ آنچه را که تشخیص داد، بدون هیچ‌گونه مبالاتی عمل میکند. اگر به سرتاسر زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، این خصوصیت را مشاهده میکنید؛ قاطعیت و صلابت. از اولِ نشستن بر مسند حکومت، امیرالمؤمنین این قاطعیت و صلابت را نشان میدهد. یعنی حکومت وقتی که به نام خدا و برای خدا و برای اجرای احکام الهی است، باید تحت تأثیر هیچ ملاحظه‌یی که مخالف با حق باشد، قرار نگیرد. این، آن منطقی است که امیرالمؤمنین دنبال میکرد. اگر دشمنان علی بن ‌ابی طالب(علیه‌السّلام) را مشاهده کنید، میبینید که این قاطعیت چه‌قدر مهم است.

 امیرالمؤمنین با سه گروه روبه‌رو شد: قاسطین، ناکثین و مارقین؛ آن کسانی که ظلم کردند، آن کسانی که بیعت را شکستند، آن کسانی که از دین خارج شدند. یک دسته، آن دسته‌ی اهل شام بودند؛ یعنی اصحاب معاویه و عمروعاص، که بعضی از اینها سابقه‌ی اسلام نسبتاً طولانی هم داشتند، و بعضی هم جدیدالاسلام بودند؛ یعنی دو، سه سال از زمان پیامبر را به مسلمانی گذرانده بودند و چیزی از آن زمان را درک نکرده بودند؛ عمده‌ی دوران اسلامشان، متعلق به بعد از زمان پیامبر بود. بعضیها هم بودند که در همان جناح شام، جزو اصحاب پیامبر محسوب میشدند. اینها قدرتی بودند که از لحاظ سیاسی قوی، از لحاظ مالی قوی، از لحاظ مانورهای حکومتی قوی، با امکانات فراوان، در مقابل امیرالمؤمنین قرار داشتند. امیرالمؤمنین، هیچ ملاحظه‌یی در برابر آنها نکرد.

 البته این نبود که آن حضرت، حاکم شام را فقط فاسق بداند و با او مبارزه کند؛ چون در میان حکام امیرالمؤمنین، همه که عادل نبودند. وقتی که علی بن ‌ابی طالب به حکومت رسید، اینها حاکم بودند، همه هم بودند؛ اینها که عادل نبودند. عدالت، شرط فرمانداری و استانداری امیرالمؤمنین نبود؛ آدمهای ضعیف‌الایمانی هم در میانشان وجود داشتند. زیادبن‌ابیه، ظاهراً از قبل از زمان امیرالمؤمنین، در همین فارس و کرمان و این مناطق حاکم بود؛ زمان امیرالمؤمنین هم حاکم بود؛ امام حسن هم که به خلافت رسیدند، باز حاکم بود؛ البته بعد هم به معاویه ملحق شد. بنابراین، مسأله، مسأله‌ی ظلم بود؛ مسأله‌ی تغییر روش خط اسلامی و تغییر جهت‌دادن به زندگی مسلمین بود. این بود که امیرالمؤمنین ایستادگی کرد و تحت تأثیر هیچ ملاحظه‌یی قرار نگرفت.

 از آن مشکلتر، اصحاب جمل بودند که عایشه‌ی ام‌المؤمنین، با آن احترامی که بین مسلمین دارد، جزو اینهاست. طلحه و زبیر نیز، دو نفر از اقدمین مسلمانان، از صحابیهای بزرگ پیامبر، از دوستان خود امیرالمؤمنین و بعضاً خویشاوند - زبیر، پسر عمه‌ی امیرالمؤمنین و پیامبر بود - اینها همه یک طرف مجتمع بودند، و علی(علیه‌السّلام) یک طرف دیگر. او تکلیفش را تشخیص داد و قاطع حرکت کرد.

 من وقتی در مقیاس زمان خودمان مقایسه میکنم، میبینم که زندگی امام بزرگوارمان(رضوان‌الله‌تعالیعلیه)، عکس و تصویری از همان زندگی است. روشها، منطبق با همان روشهای امیرالمؤمنین؛ قاطع و بیملاحظه. امیرالمؤمنین، مرد سنگدلی نبود. رحیمتر از او، دل‌نازکتر از او، گریه‌کننده‌تر از او - اما در مقابل ضعفا، در مقابل کسانی که حق آنها تضییع میشود - چه کسی بود؟ اما آن‌جایی که حق تهدید میشود، امیرالمؤمنین صلابتی از خودش نشان میدهد که نظیرش را در طول تاریخ اسلام نمیشود پیدا کرد.

 وضع امیرالمؤمنین، حقیقتاً هم خیلی مشکل بوده است. زمان پیامبر، جنگها، صف‌کشیها و جناح‌بندیها، جناح‌بندیهای واضحی بود؛ کفر بود و ایمان، شرک بود و توحید. شرک واضح بود، منافقانی هم که بودند، منافقان شناخته‌شده‌یی بودند، پیامبر منافقان خودش را هم میشناخت؛ منافقانی که در مدینه بودند، منافقانی که از مدینه فرار کردند و به طرف مکه رفتند؛ «فمالکم فیالمنافقین فئتین والله ارکسهم بما کسبوا»(۲). انواع و اقسام منافقان در زمان پیامبر بودند؛ منافقانی که تا اشتباهی میکردند، درباره‌شان آیه‌یی نازل میشد و حقایق روشن میگردید؛ پیامبر بیان میکرد، همه میفهمیدند؛ اشتباهی در کار نمی‌ماند. اما در زمان امیرالمؤمنین، بزرگترین مشکل، وجود یک جناح علیالظاهر مسلمان، با همه‌ی شعارهای اسلامی، اما در اساسی‌ترین مسأله‌ی دین منحرف بود؛ یعنی همان کسانی که مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند.

 اساسی‌ترین مسأله‌ی دین، مسأله‌ی ولایت است؛ چون ولایت، نشانه و سایه‌ی توحید است. ولایت، یعنی حکومت؛ چیزی است که در جامعه‌ی اسلامی متعلق به خداست، و از خدای متعال به پیامبر، و از او به ولىّ مؤمنین میرسد. آنها در این نکته شک داشتند، دچار انحراف بودند و حقیقت را نمیفهمیدند؛ هرچند ممکن بود سجده‌های طولانی هم بکنند! همان کسانی که در جنگ صفین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند به عنوان مرزبانی در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند، سجده‌های طولانىِ یک شب یا ساعتهای متمادی میکردند؛ اما فایده‌اش چه بود که انسان امیرالمؤمنین را نشناسد، خط صحیح را - که خط توحید و خط ولایت است - نفهمد و برود مشغول سجده بشود! این سجده چه ارزشی دارد؟

 بعضی از روایات باب ولایت نشان میدهد که این‌طور افرادی اگر همه‌ی عمرشان را عبادت بکنند، اما ولىّ خدا را نشناسند، تا به دلالت او حرکت بکنند و مسیر را با انگشت اشاره‌ی او معلوم نمایند، این چه فایده‌یی دارد؟ «و لم یعرف ولایة ولىّ‌الله فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته»(۳). این، چه طور عبادتی است؟! امیرالمؤمنین با اینها درگیر بود.

 این جمله‌یی که امیرالمؤمنین فرمودند، چیز عجیبی است: «ایّهاالناس انّ احقّ النّاس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه فان شغب شاغب استعتب»(۴)؛ اگر کسی در مقابل این مسیر صحیحی که من در پیش گرفته‌ام، فتنه‌گری و آشوبگری بکند، نصیحتش میکنیم که برگردد؛ اما اگر ابا کرد، رویش شمشیر میکشیم؛ «فان ابی قوتل»(۵). اگر کسی از این طریق تخطی بکند، با شمشیر علوی مواجه میشود. در همین خطبه میفرماید: «الا وانّی اقاتل رجلین»(۶)؛ من با دو کس میجنگم: «رجلا ادّعی ما لیس له و اخر منع الّذی علیه»(۷)؛ یکی آن کسی که چیزی را که متعلق به او نیست - مالی را، مقامی را، حقی را که به او تعلق ندارد - بخواهد دست بیندازد و بگیرد؛ نفر دوم کسی است که حقی را که برگردن اوست و باید ادا بکند، ادا نکند. مثلاً باید به جهاد برود، اما نرود؛ باید ادای مال بکند، اما نکند؛ باید در اجتماع مسلمین شرکت کند، اما نکند. او قاطعانه این مطالب را میفرمود. «و قد فتح باب‌الحرب بینکم و بین اهل‌القبلة و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر»(۸)؛ باب جنگ با اهل قبله بر روی شما باز شد. زمان پیامبر، چه موقع چنین چیزی بود؟

 عمار یاسر در جنگ صفین ملتفت شد که در یک گوشه‌ی لشکر همهمه است. خودش را رساند، دید یک نفر آمده وسوسه کرده که شما با چه کسانی دارید میجنگید؛ طرف مقابل شما مسلمانند و نماز میخوانند و جماعت دارند!

 یادتان است که در جنگ تحمیلی، وقتی بچه‌های ما میرفتند سنگرهای دشمن را میگرفتند و آنها را اسیر میکردند و به داخل سنگر میآوردند، وقتی جیبهایشان را میگشتند، مهر و تسبیح پیدا میکردند! آنها جوانان مسلمان شیعه‌ی عراقی بودند که مهر و تسبیح در جیبشان بود؛ اما طاغوت و شیطان از آنها استفاده میکرد. این دست مسلمان تا وقتی ارزش دارد و دست مسلمان است، که به اراده‌ی خدا حرکت کند. اگر این دست به اراده‌ی شیطان حرکت کرد، همان دستی میشود که باید قطعش کرد. این را امیرالمؤمنین خوب تشخیص میداد.

 علی اىّ‌ حال، این وسوسه را چند بار در لشکر صفین به وجود آوردند و هر دفعه هم به گمانم عمار بود که خودش را رساند و فتنه را افشا کرد. عمار جمله‌یی با این مضمون گفت که جنجال نکنید، حقیقت را بشناسید. این پرچمی که در مقابل شماست، من دیدم که به جنگ پیامبر آمد و زیر این پرچم، همان کسانی ایستاده بودند که الان ایستاده‌اند؛ و پرچمی را دیدم -اشاره به پرچم امیرالمؤمنین- که در مقابل آن پرچم بود و زیر آن پیامبر و همان کسانی که امروز ایستاده‌اند -یعنی امیرالمؤمنین- بودند؛ چرا اشتباه میکنید؟ چرا حقیقت را نمیشناسید؟

 این، بصیرت عمار را نشان میدهد. بصیرت، چیز خیلی مهمی است. من در تاریخ هرچه نگاه کردم، این نقش را در عمار یاسر دیدم. مواردی را که عمار یاسر خودش را برای روشنگری رسانده بود، من در جایی یادداشت کرده‌ام؛ اما دم دستم نبود که بخواهم پیدا کنم و در این‌جا مطرح نمایم. خدای متعال، این مرد را از زمان پیامبر برای زمان امیرالمؤمنین ذخیره کرد، تا در این مدت به روشنگری و بیان حقایق بپردازد.

 من از سابق مکرر گفته‌ام که اگر ملتی قدرت تحلیل خودش را از دست بدهد، فریب و شکست خواهد خورد. اصحاب امام حسن، قدرت تحلیل نداشتند؛ نمیتوانستند بفهمند که قضیه چیست و چه دارد میگذرد. اصحاب امیرالمؤمنین، آنهایی که دل او را خون کردند، همه مغرض نبودند؛ اما خیلی از آنها - مثل خوارج - قدرت تحلیل نداشتند. قدرت تحلیل خوارج ضعیف بود. یک آدم ناباب، یک آدم بدجنس، یک آدم زبان‌دار پیدا میشد و مردم را به یک طرف میکشاند؛ شاخص را گم میکردند. در جاده، همیشه باید شاخص مورد نظر باشد. اگر شاخص را گم کردید، زود اشتباه میکنید. امیرالمؤمنین میفرمود: «و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر»(۹)؛ اول، بصیرت، هوشمندی، بینایی، قدرت فهم و تحلیل، و بعد صبر و مقاومت و ایستادگی. از آنچه که پیش می‌آید، انسان زود دلش آب نشود. راه حق، راه دشواری است.

 تمام قدرتمندان و ستمگران عالم آمدند، بر تل باطل چیزی افزودند. همه‌ی شیطان‌صفتان در طول تاریخ و در زمان ما آمدند، بر این سد باطل - که مقابل راه امیرالمؤمنین و بندگان خدا را میگیرد - چیزی اضافه کردند. حق میخواهد این تل را از سر راه بردارد و این سد را بشکافد؛ کار آسانی نیست، کار سختی است. تحمل و صبر و ظرفیت و رجوع به قدرت نفسانی و جوشندگی از درون لازم دارد، تا انسان بتواند راه حق را برود. البته وقتی که انسان توانست راه حق را هموار کند، آن‌وقت زندگی، زندگی لذتبخشی است. زندگییی که در آن ظلم نباشد، زندگییی که در آن زورگویی نباشد، زندگییی که در آن تحمیل نباشد، زندگییی که در آن شیطان بر اعمال و افکار انسان مسلط نباشد، زندگی بسیار روحانی و معنوییی است.

 من درباره‌ی این خوارج، خیلی حساسم. در سابق، روی تاریخ و زندگی اینها، خیلی هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه میکنند؛ اما اشتباه است. مسأله‌ی خوارج، اصلاً این‌طوری نیست. مقدسِ متحجرِ گوشه‌گیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمیکند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج میرفتند سر راه میگرفتند، میکشتند، میدریدند و میزدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. عده‌یی از اصحاب عبدالله‌بن‌مسعود در جنگ گفتند: «لالک و لاعلیک». حالا خدا عالم است که آیا عبدالله‌بن‌مسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبدالله‌بن‌مسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبدالله‌بن‌مسعود، مقدس‌مآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو میآییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی - با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمیجنگیم؛ نه با تو میجنگیم، نه بر تو میجنگیم. حالا امیرالمؤمنین اینها را چه‌کار کند؟

 آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عده‌یی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیع‌بن‌خثیم - خواجه ربیع معروف مشهد - ظاهراً آن‌طور که نقل میکنند، جزو اینهاست. با مقدس‌مآبهای این‌طوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمیکرد؛ رهایشان میکرد بروند. اینها مقدس‌مآب آن‌طوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگ‌نظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند و میکشتند و مبارزه میکردند!

 البته رؤسایشان خود را عقب میکشیدند. اشعث‌بن‌قیس‌ها و محمّدبن‌اشعث‌ها همیشه عقب جبهه‌اند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کرده‌اند و شمشیر هم به دستشان داده‌اند و میگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو میآیند، میزنند، میکشند و کشته میشوند؛ مثل ابن‌ملجم. خیال نکنید که ابن‌ملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثه‌ی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج این‌گونه بودند و تا بعد هم همین‌طور ماندند.

 در برخورد خوارج با خلفای بعد -مثل حجاج‌بن‌یوسف- جریانی را یادداشت کرده‌ام که برایتان نقل میکنم. میدانید که حجاج آدم خیلی سختدل قسیالقلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلی عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهای این، روشهای پیشرفته‌تری است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلی هم داشت، که حالاییها الحمدلله آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود. خطبه‌هایی که حجاج در منبر میخوانده، جزو خطبه‌های فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان والتبیین» نقل میکند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهل‌بیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کرده‌یی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کرده‌یی؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این خارجی توجه کنید، طبیعت اینها معلوم میشود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را میفهمید، اما میخواست جواب ندهد. حجاج با همه‌ی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ میکنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل این‌که بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ درباره‌ی امیرالمؤمنین عبدالملک چه میگویی؟ عبدالملک مروان خبیث؛ خلیفه‌ی اموی. آن خارجی گفت: «لعنه‌الله و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها این‌طور خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: «القیالله بعملی و تلقاه انت بدمی»؛ من خدا را با عملم ملاقات میکنم، تو خدا را با خون من ملاقات میکنی! ببینید، برخورد با این‌گونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش میشوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش میشوند؛ کمااین‌که در زمان امیرالمؤمنین(ع) شدند.

 طبق روایتی که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند میرفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمه‌شب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل»(۱۰). با لحن سوزناک و زیبایی، آیه‌ی قرآن میخواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی میخواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست. حضرت جمله‌یی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت، تا این‌که جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربه‌دست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمیجنگم. عده‌یی آمدند، اما حدود چهار هزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همه‌ی اینها را از دم کشت. از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شده‌ها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشته‌ها راه میرفتند. اینها همین‌طور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند. حضرت میگفت اینها را برگردانید، بعضیها را میگفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف میزد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را میشناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آن‌طور سوزناک میخواند و تو آرزو کردی که مویی از بدن او باشی! او آن‌طور سوزناک قرآن میخواند، اما با قرآن مجسم - امیرالمؤمنین - مبارزه میکند! آن‌وقت علی بن ‌ابی طالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشه‌کن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقی ماندند. این‌طور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.

 بُعد دوم زندگی امیرالمؤمنین، بُعد زهد آن حضرت است، که اگر بخواهیم وارد صحبتش بشویم، فصل مبسوط عجیبی است. این زهد امیرالمؤمنین، واقعاً زهد خیلی عجیبی است. البته عرض کردم، نه این‌که من بگویم، خود علی بن ‌ابی طالب فرموده است. توقع نیست که من و امثال من، مثل علی بن ‌ابی طالب زندگی کنیم؛ خود آن بزرگوار گفتند که نمیتوانید.

 چند سال قبل از این - اوقات ریاست جمهوری - من در نماز جمعه یک وقت راجع به همین قضیه صحبت کردم و گفتم که از ماها نخواسته‌اند آن‌طور باشیم؛ چون نمیتوانیم. بعداً یک نفر به من نامه نوشت که شما از زیر بار فرار میکنید و برای این‌که آن‌گونه زندگی نکنید، میگویید از ما نخواسته‌اند! نه، بحث این نیست که من بگویم یا من بخواهم؛ امثال من کوچکتر از آنند؛ بشر معمولی اصلاً ضعیفتر از این حرفهاست. کمااین‌که امیرالمؤمنین هم این زهد را در همان زمان بر عیال خودش تحمیل نمیکرد. در آن زمان کسی که این زهد را داشت، خود علی بود؛ حتّی نه امام حسن، حتّی نه امام حسین، حتّی نه همسران بزرگوارش. هیچ جا نداریم که امیرالمؤمنین(ع) در خانه‌اش این‌طوری زندگی میکرده است. نه، خوراک شخص امیرالمؤمنین، در یک کیسه‌ی سربه‌مهر پیچیده بود؛ میآوردند، باز میکرد، میریخت، میخورد، بعد سرش را مهر میزد و در جایی میگذاشت؛ در خانه هم زندگی معمولی خودشان را داشتند. شخص امیرالمؤمنین، اصلاً فوق طبیعت معمول بشری است. مگر کسی میتواند این‌طور زندگی بکند؟ درس عجیبی است. این، برای آن است که من و شما جهت را بفهمیم.

 من از خود مرحوم علامه‌ی طباطبایی(رضوان‌اللّه‌تعالیعلیه) شنیدم؛ نمیدانم این را در جایی هم نوشته‌اند، یا نه. ایشان میفرمود: امام که به ما میگوید به طرف من بیایید، مثل آن کسی است که در قله‌ی کوهی ایستاده و به مردمی که در دامنه هستند، میگوید به این طرف بیایید. این معنایش آن نیست که هر یک از این راهروان و کوهنوردان میتوانند به آن قله برسند. نه، میگوید راه این طرف است، باید این طرف بیایید، کسی پایین نرود، کسی طرف سقوط نرود. یعنی اگر میخواهید درست حرکت کنید، راه حرکت این طرفی است که من ایستاده‌ام.

 برادران! امیرالمؤمنین میگوید زندگی به سمت زهد باید برود. امروز در جمهوری اسلامی، اگر ما احساس بکنیم که زندگی به سمت اشرافی‌گری میرود، بلاشک این انحراف است؛ بروبرگرد ندارد. ما باید به سمت زهد حرکت بکنیم. نمیگوییم هم زهدهای آن‌چنانی، که متعلق به اولیاءالله است؛ نه، مسؤولان درجه‌ی یک، مسؤولان درجه‌ی دو، تا آن مسؤولان درجات بعد هم باید در حد خود زهد داشته باشند؛ بعد هم به عامه‌ی مردم میرسد. عامه‌ی مردم هم نباید اسراف و تجمل‌گرایی بکنند. این‌طور نیست که زهد فقط مخصوص مسؤولان باشد. این مهریه‌های گران‌قیمت که برای عقدهای دخترهایشان میگذارند، خطاست. نمیگویم حرام است، اما پدیده‌ی بد و زشتی در جامعه است؛ زیرا ارزشهای انسانی را تحت‌الشعاع ارزش طلا و پول قرار میدهد. در محیط و جامعه‌ی اسلامی، قضیه این نیست. همین کار حلال را پیامبر نکرد. بعضی میگویند پیامبر حلال کرده، اما شما حرام میکنید؟! نه، ما هم حرام نمیکنیم. پیامبر نخواسته که محدود کند؛ محدود هم نکرده است. شما برو، هرچه میخواهی بکن. اصلاً همه‌ی زندگیت را روی هم بگذار و جهیزیه‌ی دخترت بکن، یا مهر عروست بکن. بحث سر این است که این کار، صحیح و عاقلانه و منطبق بر خواست و مصلحت اسلامی نیست.

 پیامبر، دختر خودش را؛ امیرالمؤمنین، دختران خودش را؛ و خانواده‌ی پیامبر، با همان بیست‌وپنج اوقیه - مثقال نقره‌یی که در آن زمان بوده - به خانه‌ی بخت فرستادند. دو، سه سال قبل که حساب کردیم، این میزان نقره، تقریباً در حد دوازده هزار تومان فعلی میشود.

 این وضع زندگیهای تجمل‌آمیز، این روزبه‌روز افزودن بر ظواهر تجملاتی، در زندگیهای شخصی غلط است. گاهی اوقات ممکن است لازم باشد مظاهر عمومی - مثل یک خیابان یا یک میدان - را خیلی هم قشنگ و زیبا درست بکنند؛ آن محل بحث نیست؛ بحث سر شخص من و شماست.

 این، زندگی امیرالمؤمنین(ع) است؛ یاد هم میداد. حضرت یک وقت کسی را که میخواست احتمالاً به عنوان فرماندار به شهری بفرستد، به او گفت: فردا بعد از نماز ظهر پیش من بیا. حالا هم تقریباً معمول است که اگر میخواهند فرماندار یا استانداری را به جایی بفرستند، آن حاکم یا آن مسؤول، او را میخواهد و اگر سفارشاتی دارد، به او توصیه میکند. آن شخص نقل میکند که فردا بعد از نماز ظهر، به همان جایی رفتم که امیرالمؤمنین مینشستند؛ یعنی دکه‌یی که حضرت برای این کار در کوفه معین کرده بودند. دیدم که در مقابل امیرالمؤمنین، یک کاسه‌ی خالی و یک کوزه‌ی آب هست. یک خرده که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته‌ی من را بیاور. گفت دیدم بسته‌ی سربه‌مهری را آوردند. این کیسه مهر و موم شده بود، تا کسی نتواند آن را باز کند. این شخص میگوید با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و میخواهد گوهر گرانبهایی را به من نشان بدهد، یا به من امانتی را بسپرد، یا چیزی درباره‌ی آن بگوید. میگوید حضرت مهر را شکست و درِ کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، سویق - آرد الکنکرده و نخاله‌دار - وجود دارد. بعد حضرت دست کرد، یک مشت از این آردها را درآورد، داخل کاسه ریخت، یک خرده هم آب از کوزه روی آن ریخت، اینها را به هم زد و به عنوان نهار خورد؛ یک مقدارش را هم به من داد و گفت بخور. میگفت من حیرت‌زده شدم، گفتم: یا امیرالمؤمنین! شما این کار را میکنید؟! این عراق با این‌همه نعمت در اختیار شماست، این همه گندم و جو وجود دارد؛ این کارها برای چیست؟! شما چرا این‌طوری درِ این کیسه را میبندید؟! حضرت فرمود: «والله ما اختم علیه بخلا به»(۱۱)؛ سوگند به خدا، من که درِ این کیسه را مهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم می‌آید از این آرد الکنکرده کسی بخورد. «ولکنّی ابتاع قدر ما یکفینی»(۱۲)؛ من به قدر حاجت شخصی خودم، از این آردها - که پست‌ترین آرد است؛ آرد الکنکرده - میخرم. «فاخاف ان ینقص فیوضع فیه من غیره»(۱۳)؛ میترسم که این کیسه را کسی باز کند و از غیر از آن آردی که خود من خریده‌ام، چیزی داخل این کیسه بریزد. «وانا اکره ان ادخل بطنی الّا طیبا»(۱۴)؛ و من خوش ندارم که در شکم خود غذایی وارد کنم که طیب و پاکیزه نباشد. میخواهم غذای پاکیزه بخورم؛ غذایی که از پول خودم و مال خودم است و مال کسی در آن نیست.

 امیرالمؤمنین با کار خود میخواهد به این فرماندار درس بدهد. ببینید، این فرماندار را به این‌جا کشانده، برای این‌که همین منظره را به او نشان بدهد، برای این‌که همین حرف را به او بزند؛ والّا میشد در مسجد هم به فرماندار توصیه کند و بگوید برو؛ اما کشانده او را به این‌جا آورده، برای این‌که به او بفهماند تو که داری میروی و بر شهری مسلط خواهی شد و یک عده مردم در اختیار تو قرار دارند - مالیات آنها، پول آنها، جان آنها، مال آنها، عرض آنها - مواظب باش که این قدرت، قدرت مطلقه نیست و تو به عنوان حاکم، مطلق‌العنان و افسارگسیخته نیستی؛ حواست جمع باشد، بفهم که چه کار داری میکنی. بعد فرمودند: «فایّاک و تناول ما لم تعلم حلّة»(۱۵)؛ مبادا چیزی که حلال بودن آن را نمیدانی، تناول کنی؛ بخوری یا بگیری. تناول، فقط خوردن نیست؛ او را در اختیار نگیر، مگر یقین کنی که حلال است. این، وضع زندگی امیرالمؤمنین و زهد و درس اوست.

 یک نفر میگوید، دیدم در جایی - در یکی از جنگها یا یکی از مسافرتها - حضرت خوابیده، و چون هوا هم سرد بوده، زیر قطیفه‌ی نازکی میلرزد؛ «یرعد». آمدم گفتم یا امیرالمؤمنین! چرا شما میلرزید؟ هوای به این سردی، چیزی رویتان بیندازید. فرمود که من دوست نمیدارم از اموال شما چیزی بردارم؛ همین قطیفه را با خودم از مدینه آورده‌ام و مایل نیستم که چیزی از اموال شما را استفاده کنم. این، وضع امیرالمؤمنین است. او سر قله قرار دارد و حال آن که ما چهار، پنج هزار پا از آن قله پایینتر هستیم. ما باید بالاخره در جهت او حرکت کنیم؛ این درس امیرالمؤمنین به ماست. خلاصه این‌که هرچه ما بخواهیم ابعاد زندگی این بزرگوار را دنبال بکنیم، همین‌طور آموزنده و درس‌دهنده است.

 ماه رمضان تمام شد. این ساعات پُربرکت، این حالات خوب، این معارف باارزشی که یک ماه در این‌جا نشستیم و شنیدیم، نیز به پایان رسید. امیدوارم که این حالات و این معارف، از ذهن و حافظه و خاطره‌ی ما نرود و در عمل ما منعکس بشود.

نسئلک اللّهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم یاالله‌

 پروردگارا! ما را مؤمن زنده بدار و مؤمن بمیران؛ در راه خودت زنده بدار و در راه خودت بمیران. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ما را در عمل، پیروان و دنباله‌روان واقعی امیرالمؤمنین قرار بده. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد، ما را به حق جمهوری اسلامی واقف کن و گزارنده و اداکننده‌ی این حق قرار بده. پروردگارا ! اعمال ما را برای خودت و در راه خودت قرار بده و به فضل و کرمت آنها را از ما قبول کن. پروردگارا! از آنچه میگوییم، از آنچه میکنیم، از حرکات ما، از سکنات ما که مورد رضای توست، سهم و توشه‌یی برای روح مطهر و منور امام و قائد عظیم‌الشأن ما قرار بده؛ او را در درجات عالی با اولیا و مخلصان و صالحان محشور بفرما و روحش را از ما راضی کن. پروردگارا ! قلب مقدس ولىّ‌عصر را از ما خشنود بگردان، ما را از یاران و شهدای راه آن بزرگوار قرار بده. پروردگارا ! گرفتاریها را از میان مسلمانان برطرف کن؛ امور مسلمین را اصلاح فرما؛ مشکلات جامعه‌ی ما را برطرف بفرما و به ما صبر و بصیرت عنایت نما.

و عجّل فی فرج مولانا صاحب‌الزّمان‌


۱) بحارالانوار، ج ۲۱ ، ص ۳۸۵
۲) نساء: ۸۸
۳) الاصول‌من‌الکافی، ج ۲ ، ص ۱۹
۴) ۲ و ۳ و ۴ و ۵. نهج‌البلاغه، خطبه‌ی ۱۷۳
۵)
۶)
۷)
۸) نهج‌البلاغه، خطبه‌ی ۱۷۳
۹) نهج‌البلاغه، خطبه‌ی ۱۷۳
۱۰) زمر: ۹
۱۱) ۱ و ۲ و ۳ و ۴. بحارالانوار، ج ۴۰ ، ص ۳۳۵
۱۲)
۱۳)
۱۴)
۱۵) بحارالانوار، ج ۴۰ ، ص ۳۳۵