دیدار شاعران


آقای حمید سبزواری
مگو که کشتی از این موج بر کران نرود
که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود
در آن سفینه که سکان به دست نوح در است
امید ساحل مقصود از میان نرود
حرامیان ره صد کاروان زدند و هنوز
ز گوش بادیه آوای کاروان نرود
قدم به صدق و صفا نه به راه دوست که جان
اگر ز دست رود بر کسی زیان نرود
مباش در پی دعوی که رهرو ره عشق
بر آستان وفا جز به پای جان نرود
سراب داعیه‌داران به مدعی بگذار
نهنگ لجّه ز عمّان به آبدان نرود
فروغ خلوت روحانیان نیفزاید
چو شمع هر که در این بزم سرفشان نرود
چنین که رهسپران چابکانه می‌تازند
غبار عرصه ز سیمای آسمان نرود
ز بس که خون شقایق به دشت و هامون ریخت
بهار از دمن و دشت و بوستان نرود
اگرچه شب‌پرگان آرزوی شب دارند
سحر به بویه خفاش از جهان نرود
به جز حدیث محبت که جاودان سخنی است
بسا فسانه که از نامه بر زبان نرود
مرید رهبر عشقیم و در گذرگه عمر
حمید را خط عشق است و جز بر آن نرود

 
آقای علی موسوی گرمارودی
منم که می‌رسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسوده‌ام به عمر، دمی
گیاه آبزی‌ام، بی بهار می‌رویم
مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی
در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود
به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی
به کوه نیز نسنجیده‌ام غم خود را
هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی
چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نی‌ام
نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ می‌کوبم
ز پای خویش فراتر نمی‌نهم قدمی

 
آقای کیومرث عباسی قصری
نه شهر دارد نه کوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به کوه و صحرا زنند خارا
تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
که می‌تواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشته‌ها را؟
خدای را ای همیشه حاضر، ولیک غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشکن خمار ما را
در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مکن شفا را
ز داغ هجر تو سینه ما، شده‌ست گل‌گل چو بال طاووس
کسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را
شکستگان درست‌پیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم کز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را
غم‌آشنایان هلاک دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
کنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را
زبان سرخ غزل‌سرایم، ندارد اندیشه سر سبز
کسی که از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را
غزل برای غزل‌سرایان، چنان نماز شب است قصری
وضو نکرده به کف نگیری، قلم به قصد غزل خدا را

 
آقای غلامرضا شکوهی
سلام فاتح آیینه‌های قاب‌شده
بدون هسته خورشید، آفتاب‌شده
***
به تماشای قدت آینه‌ها کوتاهند
ماه‌ها پشت نگاه تو شبیه ماه‌اند
هرچه نی روی لب دشت عطش می‌خواند
همه مدیون دم گرم تو یعنی آه‌اند
ابر را مات کن از صفحه شطرنجی روز
ذره‌های دل خورشید تو را می‌خواهند
روی تن‌پوش تو موسیقی باران لغزید
ابرها تشنه یک ضربه به این درگاهند
***
پا به پای ستاره‌ها بنشین، دست در دست آسمان بگذار
گاه‌گاهی هوایی خود باش، خاک را بهر خاکیان بگذار
دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینه گذشته خویش، تیر غیبی در این کمان بگذار
مثل فریاد رعد در دل کوه، صخره‌های ستبر را بشکن
آشنا با تبار طوفان باش، بادها را به این و آن بگذار
ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری کن
گریه را جمع در نگاهت کن، خنده در ضرب ناودان بگذار
می‌رود ساعت از برابر ما، خسته از لحظه‌های اندوهیم
ایستگاهی برای یک لبخند، در سراشیبی زمان بگذار
در هجوم تفکری مسموم، یک دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نکنند، روی لب‌های خود نشان بگذار
همه رنگ‌ها عوض شده‌اند، تو ولی در اتاق بی‌رنگی
سفره‌ای ساده نذر مهمان کن، عشق را هم به جای نان بگذار

 
آقای حمید مبشر(افغانستان)
مرا پیمانه و خم می‌شناسد
شریک درد مردم می‌شناسد
مرا با این دوبیتی‌های غمگین
تمام مردم قم می‌شناسد
***
بهار آمده در کوچه، چتر گل بر سر
نوشته عید مبارک به روی حلقه در
گذشته از همه شهرها و آورده
ستاره‌های قشنگی ز شهر پیشاور
بهار حال خوشی دارد و پر از خنده‌ست
میان سبزه، کنار درخت، زیر گذر
سبد سبد گل سرخ و سفید آورده
لباس تازه به تن کرده است کوه و کمر
خدا کند که بیاید شبی به کلبه من
بگیرد از من دلخسته و نزار، خبر
خدا کند که بماند همیشه در ده ما
مباد آن که از این ده کند خیال سفر
مباد آن که دلش بشکند از این مردم
مباد آن که دلش بشکند از این کشور

 
آقای عزیز مهدی(هندوستان)
بوی نارنج آمد از آرامگاه پیر ما
شد دعای صبحگاهی ناله شبگیر ما
از قضا باد صبا بر تربت لیلی وزید
زلف‌ها بر باد داد از قصه زنجیر ما
دوستان! این داستان آوازه آفاق شد
خواجه شیراز هم آگه شد از تقدیر ما
خواجه حافظ را قسم دادم به آن فال عزیز
بلکه از مسجد سوی میخانه آید پیر ما
در ازل ایزد بت من را دلی سنگ داد
لااقل ای کاش بر سنگی نشیند تیر ما
لولیان فارس می‌گویند صیاد دل‌اند
قدر این زحمت نمی‌ارزد مگر نخجیر ما
در همین سامان مگر سامان پذیرد تا ابد
درد بی درمان ما و کار بی تدبیر ما
یار شیرین‌کار من! آن کیمیای تلخ‌وش
کنج شیراز شما یا گوشه کشمیر ما؟

 
آقای رستم وهاب‌نیا(تاجیکستان)
قسم به روح قلم ناروا نخواهم گفت
هر آن سخن که نخواهد خدا نخواهم گفت
قسم به جان سخن تا زمان قطع نفس
اگر هوا ندهند از هوا نخواهم گفت
همیشه در نظرم روی دوست جلوه‌گر است
به روی آینه حرف ریا نخواهم گفت
ضمیر ماست چو خود دفتر مصور دوست
حضور مدعیان مدعا نخواهم گفت
به روز حادثه هم بد ز من امید مدار
که در حریم وفا از جفا نخواهم گفت
جهان گرفته ندای الست سرتاسر
میان موج بلا جز بلا نخواهم گفت
چو از قلمرو مهرم سفیر خورشیدم
تو از کجایی و من از کجا نخواهم گفت
اگرچه در همه آفاق قحط مهر و وفاست
به جز حکایت آن آشنا نخواهم گفت

 
آقای قادر طهماسبی(فرید)
صبر باید ورنه این‌جا میوه شیرین عشق
قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند
مست تقوا عاشقی باشد که در بزم شهود
ساغرش در دست بگذارند و پرهیزش دهند
درد عالمگیر ما بیدار شد ای عاشقان
همچنان بیدار اگر باشد دوا نیزش دهند
***
هر که در حلقه ما سست بود پیمانش
عین لطف است اگر خاک کند پنهانش
***
زیبای من چو بوی گل از راه می‌رسد
چون مژده طلایی دلخواه می‌رسد
از انتظار آمدنش خسته چون شدم
تا می‌روم که شب شوم آن ماه می‌رسد
ای دل صبور باش که زیبا صبور نیست
تا تن زدی به دوری‌اش از راه می‌رسد
بی‌طاقتی مکن که اگر عمر اجازه داد
آن قسمت پری‌شده ناگاه می‌رسد
کاری که اسم اعظم امید می‌کند
تیر نظر به دست نظرگاه می‌رسد
گل می‌دهد به دست من امید تا مرا
پای نفس به گلکده آه می‌رسد
چشمم اگر ادامه دهد کار گریه را
آب حیات من به لب چاه می‌رسد

 
آقای محمدکاظم کاظمی
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
این‌سان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
آن طاق‌های گنبدی لاجوردگون
این‌گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حله‌های بافته از تار و پود جان
بندی که می‌نشست به گردن درست شد
آن حوض‌های کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن لایه‌های گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم قزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد
سازی بزن که دیر زمانی‌ست نغمه‌ها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که گرچه به دنیا امید نیست
شاید پلی برای رسیدن درست شد
 
شاید که باز یک نفر از بلخ و بامیان
با کاروان حله بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده‌ست
بویی عجیب می‌رسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده‌ست بال و پر
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
ما شاخه‌های توام سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توامان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوض‌های کاشی گلدار باستان
بر نقشه‌های کهنه خطی تازه می‌کشیم
از کوچه‌های قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست هموطن!
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
 
 
آقای حافظ ایمانی
چه خطی می‌نویسد سرمه بر بادام طولانی
کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی
جلاجنگ سم اسبان، خراج چشم‌زخم تو
بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی
رسولان سر زلفت پریشانند از هر سو و
به بعثت می‌رسد هر سوی این گیسوپریشانی
چه سرخی می‌کند خنجرخرامی‌های رگ‌هایت
انارت را دو قسمت کن، شهید اول و ثانی!
برقص ای آتش هندو! دوات روی کاغذ را
که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی
فراوان کرده حسنت، رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی
سپاه سیب غلتید از طواف کعبه چشمت
که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی
چه می‌گویم؟ نمی‌گویم! که خاموش‌اند درویشان
که خاموش‌اند هنگامی که تو تورات می‌خوانی
سلامم را به دار آویز و در بگشا به تکفیرم
مسیحای جوانمرگ من از ترس مسلمانی
 
آقای امیر سیاهپوش
حق می‌شود انکار و من انگار نه انگار
منصور سر دار و من انگار نه انگار
بر گرده ادراک حقیقت‌طلبان باز
باطل شده آوار و من انگار نه انگار
در چنگ هوس‌های خیابانی اشباح
عشق است گرفتار و من انگار نه انگار
در قدس و هرات و حلب و موصل و کشمیر
اردو زده تاتار و من انگار نه انگار
کشتند و دریدند شکم‌های زنان را
گرگان میانمار و من انگار نه انگار
فریاد از این عصر تماشاگری مرگ
خورشید، سر دار و من انگار نه انگار

 
آقای علی عباسی
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
شاهی که شکسته‌ست مصیبت کمرش را
پروانه به هم ریخته گهواره خود را
تا باز کند از پر قنداق، پرش را
تلخ است پدر گریه کند، طفل بخندد
سخت است که پنهان بکند چشم ترش را
دور و برش آن‌قدر کسی نیست که باید
این طفل در آغوش بگیرد پدرش را
مادر نگران است، خدایا! نکند تیر
نیت کند، از شیر بگیر پسرش را
هم چشم به راه است که سیراب بیارند
هم دلهره دارد که مبادا خبرش را...
ای وای از آن تیر و کمانی که گرفته‌ست
این بار سپیدی گلویی نظرش را
 
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی که شکسته‌ست مصیبت کمرش را

 
خانم سارا سادات باختر
راه عشق است، اگر همسفری، بسم‌الله
اگر از غربت ما باخبری، بسم‌الله
عشق، صاحبدل بی‌نام و نشان می‌خواهد
تو اگر پیرو صاحب‌نظری، بسم‌الله
جبل‌النور به اعجاز تو دل خوش کرده‌ست
راه طور است، اگر شعله‌وری، بسم‌الله
شهر از قصه بت‌های دغل، پر شده است
هر که در قافله دارد تبری، بسم‌الله
«کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش»
ای که از قافله جامانده‌تری! بسم‌الله

 
خانم فاطمه سلیمان‌پور
در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تاچه حدی دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن کاری
من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری
هر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردم
شد قصه آغامحمدخان قاجاری
آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو می‌رسی روزی که دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری که از من چشم برداری

 
خانم حمیده ‌سادات غفوریان
در سختی و در بلا نگه می‌دارد
نامرئی و بی صدا نگه می‌دارد
تو جانب اهل حق نگه دار و ببین
دستان خدا تو را نگه می‌دارد
***
چشم‌ها را به روی هم مگذار
که سکون نام دیگر مرگ است
دشمنانت همیشه بیدارند
خواب گاهی برادر مرگ است
 
گوش کن؛ در سکوت مبهم شب
پچ‌پچی موذیانه می‌آید
گربه بی‌حیای همسایه
نیمه‌شب‌ها به خانه می‌آید
 
پسرم! خواب گرم و شیرین است
اینک اما زمان خواب تو نیست
تا زمانی که حیله بیدار است
چه کسی گفته وقت لالایی است؟!
 
گوش کن؛ دشمن از تو و خاکت
پرچمی بادخورده می‌خواهد
از تمام غرور اجدادی‌ت
قهرمانان مُرده می‌خواهد!
 
دشمنت مار خوش خط و خالی است
که فقط خون تازه می‌نوشد
هر کجا قابل شناسایی است
گرچه چون ما لباس می‌پوشد!
 
به درستی نگاه کن پسرم
هر کمان‌برکفی که آرش نیست
هر پدرمُرده‌ای که پیرهنش
بوی آتش دهد سیاوش نیست
 
چشم وا کن که دشمنت هر روز
با هزار آب و رنگ می‌آید
تو بزرگش نبین اگر کفتار
در لباس پلنگ می‌آید
 
پسرم! ممکن است در راهت
دشمن از دوست بیشتر باشد
گاه دنیا دسیسه می‌چیند
که پدر قاتل پسر باشد!
 
تو ولی شک نکن به راه و برو
مرد با درد و رنج مأنوس است
پشت پرهای کوچک گنجشک
قدرت بال‌های ققنوس است!
 
دست‌های تو مکر دشمن را
به جهنم حواله خواهد کرد
نفس آتشین این ققنوس
کرکسان را مچاله خواهد کرد!
 
آسمان فتح می‌شود وقتی
شوق پرواز در سرت باشد
در مسیر حفاظت از این خاک
مرگ باید برادرت باشد!
 
شک ندارم به این حقیقت که
تو شبی پرستاره می‌سازی
و اگر خون سرخ لازم بود
کربلا را دوباره می‌سازی
 
مادرت هم رسالتش این است
نگذارد هر آن چه شد باشی
من به تو یاد می‌دهم که چطور
قهرمان جهان خود باشی
 
پسرم! قهرمان کوچک من!
نقش خود را درست بازی کن
هر کجا دور، دور خاموشی است
با سکوتت حماسه‌سازی کن!
 
دشمن از دست‌های کوچک تو
مثل برگ از تگرگ می‌ترسد
تو فقط کوه باش و پابرجا
مرگ تا حدّ مرگ می‌ترسد!
 
من برای دلیر کوچک خود
تا قیامت چکامه می‌خوانم
توی گوشت به جای لالایی
بعد از این شاهنامه می‌خوانم...

 
خانم حسنا محمدزاده
صدایت می‌کنم در ظهر مردادی عرق‌ریزان
صدایت می‌کنم در گیر و دار باد پاییزان
به لحن سربه‌داران و به سوز بی‌قراران و
به یاد قلب‌های در هوای سینه آویزان
ورق خورده‌ست تاریخ از رضاخان‌ها و برگشته
به نادرها، به افغان‌ها، به خواب تلخ چنگیزان
به چشمم می‌کشم با سرمه این خاک مقدس را
که دیگر نیست حتی لحظه‌ای پامال شبدیزان
بیا و استخوان‌های سر دلداده‌هایت را
شبی از خواب بازوی پر از مهرت برانگیزان
برای خالی آغوش دخترهای بی بابا
عروسک‌های خون‌آلود را از خاک برخیزان
چه آتش‌ها که افتاده‌ست روی دامن صحرا
کنار رود رود تو، کنار فصل گلریزان
فقط می‌آید از این عرصه بوی نامرادی‌ها
که بازار رقیبان خورده بر پست کسادی‌ها
تمام خشت‌هایی را که می‌چینند روی هم
به ویرانی مبدل می‌شود از کج‌نهادی‌ها
هلا خانه‌خرابان! آتش‌افروزان این میدان!
که می‌کوبید بر دف‌هایتان با شور و شادی‌ها
اگر گلدسته‌ها را باز هم ویران کند طوفان
پر از الله اکبر می‌شود بغض منادی‌ها
قلم بردار همسنگر بزن در جوهر جانت
که ظلمت گم شود پشت مداد بامدادی‌ها

 
خانم ندا هدایتی
انگار نمی‌گفت به من پر بی‌راه
از هیچ کجا رسیده‌ام ناآگاه
با هر نفسی که می‌گویم
لا حول و لا قوة إلا بالله
***
همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
سلام کشور من! ای وطن! طلوع امید!
قدم قدم غزلم را ستاره می‌بندم
مسیر آمدنت را سپیده‌ای که دمید
چگونه بین غزل‌ها تو را بگنجانم
به حجم تنگ غزل جا نمی‌شود خورشید
غروب، رفتن تو، اشک‌های ما، قرآن
سحر و آمدنت نور شد، به دل تابید
به خون پاک شهیدان تا ابد آباد
اگرچه سخت ولی سر رسید این تبعید
تو آمدی و دوباره زلالی از باران
به خاکی در و دیوار کوچه‌ها بارید
تو پیر میکده مسلمین تاریخی
و حکم بعد خدایی همیشه جاوید

 
خانم زهرا حسین‌زاده(افغانستان)
افتد گذرش سمت دوراهی که منم
باران بدهد دست گیاهی که منم
با طرح محرم به خیابان بزند
این چادر کشدار سیاهی که منم
***
عجب تحویل می‌گیری نماز نابلدها را
به شور آورده‌ای در من هوالله أحدها را
دِهم را جنگ با خود برد آهی در بساطم نیست
برایت مو به مو گفتم حدیث آن جسدها را
پدر پیوسته گاری را نصیب سد معبر کرد
و پنهان خانه آورد آخرین مشت و لگدها را
کسی با نان افغانی نمک‌گیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته کردم این سبدها را
همین امضای سروان رد مرزم می‌کند فردا
به شهرت باز دعوت می‌کنی ما نام‌بدها را؟
چه کیفی دارد آب از حوض‌تان برداشتن آقا
اجازه؟ بشکند بادام چشمم جزر و مدها را؟

 
آقای اصغر عظیمی مهر
گهی رحمان، گهی جبار می‌شد
گهی غفار و گه قهار می‌شد
عبایش را که می‌پوشید مولا
خودش یک کعبه سیار می‌شد
***
جهان در آستان انفجار است
بیا دیگر که وقت کارزار است
به جای ده نفر می‌جنگم آقا
اگر در لشگرت کمبود یار است
***
بخشی از قصیده‌ای در نعت پیامبر اکرم(ص)
از روی توست ماه اگر این‌سان منور است
از عطر نام توست اگر گل معطر است
آن چهره مشعشع و آن دیده پرآب
شأن نزول سوره والشمس و کوثر است
جن و پری سپاه سلیمان اگر شدند
روح‌الأمین به بیت تو هر آن مسخّر است
بال و پر فرشته آمین به راه توست
امر محال اگر تو بخواهی میسر است
دارد به سمت نام تو نزدیک می‌شود
آغاز هر اذان اگر الله اکبر است
نامت دو بار در صلوات آمد و مدام
«از هر زبان که می‌شنوم نامکرر است»
حرفی تفاوت صلوات و صلات نیست
اجر صلات با صلواتت برابر است
کی می‌شود که در غزلی جا دهم تو را
مدحت نیازمند غزل‌های دیگر است
 
با تو مدینه قبله حاجات دیگری است
نهج‌الفصاحه جلوه آیات دیگری است
بی معرفت به حق تو هر کس که زنده است
حین حیات نوعی از اموات دیگری است
بت‌ها شکسته‌اند ولی این جهان چرا
همچون گذشته گستره لات دیگری است
این قوم، سربه‌راه به فرمان نمی‌شوند
موسی به طور در پی تورات دیگری است
نامت مبارک است ولی گوش ما چرا
وقت اذان به جانب اصوات دیگری است
دنیا منظم است ولی در نماز تو
ترتیب دیگری است، موالات دیگری است
در چشم اهل دل به یقین هر مصیبتی
فرصت برای حال و مناجات دیگری است
در وصف تو اگر که غزل چون قصیده شد
بی شک نیازمند به ابیات دیگری است
 
پیغمبران قبل تو هر یک جدا جدا
آورده‌اند نام تو را در کتاب‌ها
در آب نوح گفت و در آتش خلیل گفت
موسی به کوه طور و مسیجا به جلجتا
 
خورشید بی تو مشعل خوف و هلاک شد
اول به کوه زد، پس از آن در مغاک شد
از نیمه ربیع نخستین دو شب گذشت
ذکر فرشتگان همه روحی‌فداک شد
کس انتظار معجزه از سنگ‌ها نداشت
تا این که سنگ در قدمت تابناک شد
از جلوه تو بود تب بت‌پرستی‌اش
مشرک اگر که مرتکب اشتراک شد
آورده‌اند کافر در حال احتضار
بر لب دو بار نام تو آورد و پاک شد
شق‌القمر که معجزه‌ای نیست، چون که ماه
روی تو را که دید خودش سینه‌چاک شد

 
آقای محمدحسین مهدویانی
ای نوبهاری‌ترین شبنم من
هم‌بوی یاس ای گل مریم من
لحن بهاری‌ای کز آن غنچه گل
در مثنوی ریخت شور تغزل
ای عشق تو اتهام دل من
باشد حلالت تمام دل من
ای خلسه چشم تو شاعرانه
اوج غزل‌مثنوی تا ترانه
تا از نگاهت عسل می‌تراود
از من غزل در غزل می‌تراود
***
در جواب فیلم موهنی که در توهین به پیامبر اکرم(ص) ساخته شد
او را که جهان گم شده در حلقه میمش
جبریل کند فخر که بوده‌ست ندیمش
زانو زده پیشش ادب و مهر و کرامت
تا درس بیاموزند از خلق کریمش
هر آینه پیداست خداوند تجلی
در آینه خنده رحمان و رحیمش
شاید که شفاعت کند از مؤمن و کافر
در روز جزا گستره لطف عمیمش
غرق است شکیبایی و محو است تساهل
در ژرفی دریاصفت خوی حلیمش
زد خاتمه بر خاتم دیرین نبوت
شق‌القمر از شعشعه دُرّ یتیمش
آن همت والا که جهانی نتوانست
هرگز بفریبد به متاع زر و سیمش
هم‌بال بهار است، که گل بشکفد از گل
در باغ روان‌ها، وزش نرم نسیمش
تابنده‌تر از مهر، ببین شمسه نامش
مهتاب، غباری که فشانده‌ست گلیمش
شاهد شده شعرم را، سوگند «لعمرک»
آن مدح که فرموده خداوند علیمش
کرده‌ست اگر ابهلی از جهل، جسارت
جاوید محمد، که مبراست حریمش

 
آقای پدرام پاک‌آیین
شعری برای مالک اشتر
نامه را بگیر مالک
چشم‌ها در انتظارند
زود می‌رسی اگرچند
جاده‌ها نمی‌گذارند
 
کوفه کوفه از عبایم
خستگی تکاندی امشب
بوی غربت مرا داشت
نامه‌ای که خواندی امشب
 
شهری از غریب مالک!
مانده بی‌نصیب مالک!
تا به کی سخن نگویم
از غم، از فریب، مالک!
 
لحظه‌های هجرت تو
مانده در ادامه من
ای نگاه مهربانت
در خطوط نامه من
 
بر نهالی از گلویم
میوه‌های کال گریه‌ست
 
ای شکوه بغض! بشکن
لحظه محال گریه‌ست
***
آتشی آویخت از رعد نگاهت ناگهان
ماه را دزدید لبخند سیاهت ناگهان
آن کمین سبز، آن افعی که در نامه تو بود
خنده زد بر شانه بی‌تکیه‌گاهت ناگهان
ای نگاه بی‌جهان! ای روبه‌روی گم‌شده
یک جهان آیینه ابری شد ز آهت ناگهان
کفش‌هایت رد پا شد، گام‌هایت راه شد
ایستادی تا به پایان برد راهت ناگهان
دوش کشکول تو کشتی بود بر دریای خون
بیخ و بن برکند صبح از خانقاهت ناگهان
از عدم جوشید اندوه قدح‌فرسای تو
با زوال آمیخت شوق گاه‌گاهت ناگهان

 
آقای قادر طراوت‌پور عقیق
ای کعبه بی‌حاجی و ای قبله غایب!
تو «لیله قدر»ی و جهان «لیل رغایب»
یا اُمِّ هَنا! اُمِّ وِلا! اُمِّ ابیها!
هرگز به مقامت نرسیدند مناصب
در کتم زمان، مادر سترِ کلماتی
وحیِ فَیَضان در حرمِ روح تو راهب
«قوسین دَنا» مرتبه فاطمی توست
فاطر شده با رتبه نامت متناسب
در منزل «اَدنا» به سریرِ ملکوتی
بعد از تو نشسته‌اند ملائک به مراتب
در کون و مکان سوی تو سوسوی حیات است
پیدایی و نزدِ تو فقیرند جوانب
می‌ترسم اگر فاش بگویم که چه هستی
جانم بِسِتانند بزرگان مذاهب
با احمد مختار به یک جانی و یک جسم
با حیدر کرّار به یک روح و دو قالب
بینِ علی و آینه بین‌الحرمینی
اُمُّ الحسنینی تو، چرا اُمِّ مصائب!؟
آداب و مراعات، همه مستحبات‌اند
مُشتی کلمات‌اند، که در عشق تو واجب
ای اشرف اسماء خدا در تو درخشان
ای سیّد اولاد بشر با تو مُصاحب!
در پرده حق نام تو را «نور» نهادند
تا آینه‌ها از تو بگیرند مواجب
قدرِ تو غدیر است و نصابِ تو نبوّت
معراج تولّایی و میقات مناقب
تو مادر آبی و علی هم پدرِ خاک
آب و گِل ما مهر تو بانوی مواهب!
از ریشه نبی هستی و بر شاخه امامی
در مرتبتِ تو چه حقیرند عجایب
وقتی که تو را روح قُدُس مُصحف حق داد
بر سینه در، شعله آتش شده کاتب
بینِ در و دیوار نشستی و شکستی
تا سرِّ خدا را برسانی تو به صاحب
بعد از تو چه نحس است میانِ در و دیوار
بعد از تو چه نفرین شد بر واژه ضارب
تشییع شبانگاه تو بر دوش ملائک
تدفین تنِ پاک تو با دست کواکب
در روح سخن، سوخته نام تو توصیف
در ذهن قلم، مست طواف تو مطالب
با روح عفیف تو سرشته‌ست مقامات
در لوح عقیق تو نوشته‌ست مراتب

 
آقای خلیل ذکاوت
گم شده‌ام بس که زدم پرسه به پستوی خودم
چه کنم تا بروم یک قدم آن سوی خودم
گوشه گوشه همه جا گشتم و گشتم گویا
خلوتی گم‌شده‌ام پشت هیاهوی خودم
چند هفته‌ست که از چارطرف بابت یک
پنجره دربه‌در کوچه نه‌توی خودم
شرمسارم، همه عمر به جای پرده
گرده برداشتم ای آینه از روی خودم
همه را یک‌سره سنجیدم و یک بار نشد
که خودم را بکشم پای ترازوی خودم
قهرمان‌بازی‌ام آخر به سر آمد اما
باز با برد خیالی سر سکوی خودم
دائماً دعوی دریادلی‌ام داغ و دریغ
یخ زدم قطره پس قطره پس جوی خودم
خواستم ناز و نیازی بکنم وقت نماز
خود گرفتار شدم در خم ابروی خودم
کفش عقل از پی‌ات از پای درآمد ای عشق
من دیوانه ولی گرم تکاپوی خودم
آرش دیگری از من تو بسازی، ورنه
من خودم باخبر از سستی بازوی خودم
این همه شانه مینداز به بالا، پس از این
می‌گذارم سر خود را روی زانوی خودم
هرچه از دوست رسد نیکوی نیکوست بیا
بنشین دشنه غربت‌زده پهلوی خودم
تو ببخشای اگر مستم و مغرور ای صبح
شمعم و سرخوشم از نم‌نم سوسوی خودم
شعله‌ام پر بگشاید که برآید شاید
باطل‌السحر خودم از پس جادوی خودم
من به چشم همگان قیمتی‌ام غیر از خود
شیشه عطرم و خود بی‌خبر از بوی خودم
چمن‌آرای سر زلف تو ای شعرم و شکر
نزدم برگ گلی گرچه به گیسوی خودم
به غزل‌مثنوی موی تو سوگند امروز
منم و شعر سپیدم خودم این موی خودم
نوش‌ها هست به نیش قلمم اما حیف
نچشیدم خودم از شربت کندوی خودم
 

آقای مهدی مظاهری
آمدم ای عشق! تا جایی که می‌دانی به خیر
حال غمگین مرا از بد بگردانی به خیر
مثل شب در خلوت دلخواه تنهایی به نور
چون سفر تا گریه شب‌های بارانی به خیر
راستی ای عشق! آه ای عشق! ای نور شریف!
صبح لبخند تو بر یار خراسانی به خیر
یاد تو در سختی و آسانی دنیا خوش است
وقت دشواری مبارک، وقت آسانی به خیر
یا مرا دلبسته شب‌های گیسویت مخواه
یا دعا کن بگذرد روز پریشانی به خیر
فتنه گرداب و عهد دشمنان با دوستان
یاد اعجاز تو در دریای طوفانی به خیر
در ندامت نیز مغرورند با یوسف، دریغ!
با برادرها بگو وقت پشیمانی به خیر
دیر فهمیدند خورشیدی‌ست پشت ابرها
ظهر تابستان شده، خواب زمستانی به خیر!
فکر باطل بود سحر بسته افسونگران
تا ابد باقی‌ست این ملک سلیمانی به خیر

 
آقای غلامعلی مهدی‌خوانی
به باغ‌مان دم اردیبهشت جان بدهد
اگر خزان به درختان‌مان امان بدهد
خزان درخت جوان را شبانه کرد عصا
که مزد کوری و پیری به باغبان بدهد
تو هم درخت جوان! در کنار شاعر باش
که با غزل به تو آرامش روان بدهد
نمی‌شود که چشیدن ز میوه‌ات آسان
مگر اشاره تو راه را نشان بدهد
چکد ز کاسه چشمان تو شراب نگاه
کجاست قسمت من دستم استکان بدهد؟
نشسته‌ام سر راهت چنان درخت کهن
مگر غرور نگاهت مرا تکان بدهد
تو می‌روی و پس از تو همیشه تنهایم
خدا نخواست به ما وصل جاودان بدهد

 
آقای محمد مرادی
تشنه‌ای؟ سر بکش از جام زلالی که منم
سیر شو از عطش خون حلالی که منم
به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟
به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟
یک نفس زنده شدم، یک نفس افسرده شدم
یک نفس مرده...، شگفتا به مجالی که منم
خواب دیدم که خیال تو مرا با خود برد
در خیالم من از این خواب و خیالی که منم
عمر من، بالِ به هم بسته؛ نگاه تو، قفس
به کجا کوچ کند بی‌پروبالی که منم؟
برگ‌ها بر تن من بار گران غم توست
پس چرا خم نشود پشت نهالی که منم؟
آسمان خیره به معراج رسولی که تویی
دو جهان گوش به آوای بلالی که منم
چه قَدَر فاصله مانده‌ست میان من و تو
از جنوبی که تویی، تا به شمالی که منم
 
به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟
به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟

 
آقای هادی سعیدی کیاسری
به یاد استاد محمد قهرمان

به زیرکان برسان مشت این دکان خالی است
ز جنس عربده کشکول شطح‌مان خالی است
سبوی زمزمه از شرم و شوکران لبریز
بهار میکده از باده مغان خالی است
شبی‌م، شب، شب محروم از ترانه و تاک
شبی که از نفس ماه مهربان خالی است
نه از ستاره نصیب و نه شعله‌ور گل سیب
زمین فسرده، زمان مرده، آسمان خالی است
دلی که محرم اسرار آفرینش بود
ز هرچه غیر از سودای آب و نان خالی است
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که باغ از آتش آواز و ارغوان خالی است
طفیل هستی عشق‌اند آدمی و پری
اگرچه زین هر سه آخرالزمان خالی است
بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش
که این هنر چو نباشد جهان و جان خالی است
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
بر آن دیار که از رند نکته‌دان خالی است
بگو به هدهد هادی که آخرین سیمرغ
ز قاف بال‌فشان رفت و آشیان خالی است
اگرچه میدان گسترده، مدعی بسیار
در این میانه ولی جای قهرمان خالی است
ز قند پارسی آخر نشان نخواهد ماند
چنین که چنته آواز طوطیان خالی است

 
آقای مرتضی امیری اسفندقه
برای استاد زنده‌یاد محمد قهرمان
چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمی‌شد
یک دو بیتی گفتم اما سست با اکراه گفتم
امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش
یک رباعی، یک قصیده، یک غزل دلخواه گفتم
شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بی‌تاب
چند بیتی مثنوی هم زیر نور ماه گفتم
نیمه‌شب شد شب‌به‌خیری گفتم و اشکی فشاندم
وقت رفتن یک غزل هم با ردیف آه گفتم
بازمی‌گشتم به خانه مست از افسون شعرت
مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم
قطعه‌ای را هم که می‌خوانی همان شب مست و بی‌خود
خواب بودم، خواب می‌دیدم تو را ناگاه گفتم
***
مثل درخت تازه‌نشانده، جوان بمان
دور از هجوم و حمله باد خزان بمان
طبع بهاری تو، زمستان ندیده است
ای باغ پر شکوفه! همیشه جوان بمان
برگشته‌ای دوباره به پنجاه سالگی
هشتاد و چند سال دگر هم‌چنان بمان
پیری و از جوانی حافظ جوان‌تری
ای صائب زمانه! کلیم زمان! بمان
می‌خواهم از خدا که هزاران هزار سال
ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!
دریا که هیچگاه به پیری نمی‌رسد
پرجوش و پرخروش، کران تا کران بمان
از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است
ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان
روی زمین فرشته شدن کار مشکلی‌ست
ای بهتر از ملائک هفت آسمان! بمان
اسفند دود می‌کندت عشق، هر سحر
از چشم‌زخم مدعیان در امان بمان
 
آقای سید محمد حسینی(وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی)
چو ماه چاردهی رهبرا به نیمه ماه
گرفته‌ام من از این شب به صدق گفته گواه
دراز باد شب بیدلان در این محفل
دروغ باد اگر صبح صادق است پگاه
بساط شعر بسیط است از عنایت دوست
که شاعران صله خواهند یک کرشمه نگاه
شرافتی که به شعر و ادب کرم کردی
نگر به جوهر تیغش نگر به خیل سپاه
غرور شعر شده غیرتی که بخشیدی
امید شعر نباشد به جز در این درگاه
به جد اطهرتان رحمتی است «لنت لهم»
کرم نموده شما را کریم مهر گیاه
اگر قبول کنی خادمانه می‌گویم
که بی قبول شما اجر رنج گشته تباه
نشانه‌ای است ز «بالأخسرین أعمالا»
که در ولایت عشقت نمی‌شوم گمراه
قسم به حُسن حَسن کاین شب ولادت اوست
نصیب خصم مبادا به غیر روز سیاه
دلی که آینه‌سان وقف امتت کردی
خطاست گر که مکدر شود ز هاله آه
کنون که چشمه و طالوت و یک کف آب است
به امتحان همه آماده‌ایم بسم الله
نشانه‌ای که ز «کم من فئه» نشان دادند
بصیرت است و وفا ای زعامت آگاه
درازگویی‌ام از فرط شوق دیدار است
ز بخل وقت شما قصه می‌کنم کوتاه

 
آقای غلامعلی حداد عادل
آسمان چشم من ابری است، بارانی است امشب
دیده‌ام دریاست، دریایی که طوفانی است امشب
قطره‌های اشک در چشم تر من می‌درخشد
خانه چشمم به یاد تو چراغانی است امشب
می‌برد از جا مرا طوفان غم، سیلاب گریه
این بنای کهنه را آهنگ ویرانی است امشب
سهم من در کنج خلوت گر نباشی گر نیایی
گه پریشانی است امشب گه پشیمانی است امشب
آفتابا کی شود روشن کنی کاشانه‌ام را
در گشودم تا بیایی، وقت مهمانی است امشب
کاروان عمر پیموده‌ست ره منزل به منزل
این کتاب داستان در فصل پایانی است امشب