بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم در روز پانزدهم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۰ ه.ق

پس از اقامه‌ى نماز ظهر در حسینیّه‌ى امام خمینى (قدّس سرّه الشّریف)

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمد لله‌‌ ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام على سیّدنا و نبیّنا ابى‌‌القاسم محمّد و على آله الاطیبین الاطهرین المنتجبین سیّما بقیّة ‌‌الله‌‌ فى الارضین.

اگر [کسى] در روز ماه رمضان عمداً بخورد و بیاشامد، هم روزه‌‌ى او باطل است و باید قضاى آن را بعد از ماه رمضان به جا بیاورد و هم باید کفّاره بدهد. کفّاره عبارت است از ۶۰ روز روزه که ۳۱ روز آن باید پى‌‌درپى باشد؛ و اگر نتواند این مقدار روزه بگیرد، ۶۰ مسکین ــ یعنى فقیرِ بشدّت فقیر یا فقیرِ ازپاافتاده ــ را باید اطعام بکند؛ این کفّاره است. این در صورتى است که عمداً بخورد و بیاشامد؛ امّا اگر فراموش کرد که روزه است و از روى نسیان چیزى خورد، روزه‌‌ى او باطل نیست، چیزى هم به گردن او نیست.

اگر در روز ماه رمضان پیش از ظهر از وطن یا محلّ اقامه سفر کردید، روزه‌‌ى آن روز شما باطل خواهد شد. اگر پیش از ظهر سفر کردید، امّا همان پیش از ظهر هم برگشتید به وطن یا به محلّ اقامه، اگر چیزى نخورده باشید در حال سفر، بعد از برگشتن میتوانید نیّت روزه کنید و آن روز را روزه باشید. مثل اینکه شما پیش از ظهر از تهران حرکت کنید بروید کرج، بعد برگردید به تهران، در حالى ‌‌که هنوز پیش از ظهر است، چیزى هم در این خلال نخورده باشید و نیاشامیده باشید و دیگر مُفطِرات(۱) را انجام نداده باشید، بعد از برگشتن به تهران اگر نیّت روزه کردید، روزه‌‌تان درست است. البتّه در حال سفر نیّت روزه نمیشود کرد؛ در حالى ‌‌که میروید و برمیگردید، شما روزه نیستید؛ روزه در سفر حرام است. اگر چیزى هم خواستید بخورید، در سفر میتوانید و اشکالى هم ندارد؛ لکن اگر برگشتید و چیزى نخورده بودید، میتوانید روزه‌‌تان را بگیرید.

کسانى که روز ماه رمضان به دلیلى ــ یا بیمارى یا سفر و امثال اینها ــ روزه نیستند، مناسب است و مقتضى است و شاید مستحب است که سیر غذا نخورند، شکمشان را از غذا در روز ماه رمضان پُر نکنند، مگر اینکه از لحاظ بیمارى احتیاج به این معنا باشد. بهتر این است که در روز ماه رمضان حتّى کسانى هم که روزه نیستند، به ‌‌قدر ضرورت بخورند و بیاشامند و نه بیشتر؛ تا حیثیّت ماه رمضان از این جهت هم حفظ بشود. صلوات بفرستید.

امروز روز پانزدهم ماه مبارک رمضان و روز ولادت امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) است و در این مجلس ما هر سال عادت بر این جارى شده است که مثل امروزى، بنده راجع به امام مجتبىٰ (علیه ‌‌السّلام) و غالباً راجع به مسئله‌‌ى صلح صحبت کنم. و بنده هم مکرّر درباره‌‌ى این مسئله، از جمله در همین جلسات صحبت کرده‌‌ام و از ابعاد گوناگونى این حادثه‌‌ى عجیب و عظیم را مورد بررسى قرار داده‌‌ام. اگر ما امسال بخواهیم حرفهاى گذشته را تکرار نکنیم، خوب است که یک بُعد جدیدى از این مسئله را به ‌‌قدر گنجایش وقت بررسى کنیم؛ و آن، این است که دوران امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) و حادثه‌‌ى صلح آن بزرگوار با معاویه یا آن چیزى که به نام صلح نامیده شد، یک حادثه‌‌ى سرنوشت‌‌ساز و بى‌‌نظیرى بود در کلّ روند انقلاب اسلامى در صدر اوّل؛ دیگر نظیر این حادثه را نداشتیم. یک توضیح کوتاهى راجع به این جمله عرض کنم و وارد اصل مطلب بشوم.

انقلاب اسلام، یعنى تفکّر اسلام و امانتى که به نام اسلام، خداى متعال براى مردم فرستاد، در دوره‌‌ى اوّل، یک نهضت بود؛ یک حرکت بود؛ در قالب یک مبارزه، یک نهضت عظیم انقلابى خودش را نشان داد و آن در هنگامى بود که رسول خدا (صلّى الله‌‌ علیه و آله و سلّم) این فکر را در مکّه اعلام کردند و دشمنانِ تفکّر توحید و اسلام در مقابل آن صف‌‌آرایى کردند براى اینکه نگذارند این فکر پیش برود؛ و پیغمبر با نیرو گرفتن از عناصر مؤمن، این نهضت را سازمان‌‌دهى کرد و یک مبارزه‌‌ى بسیار هوشمندانه و قوى و پیشرو را در مکّه به‌‌ وجود آورد و این نهضت، این مبارزه سیزده سال طول کشید؛ این دوره‌‌ى اوّل.

بعد از سیزده سال با تعلیمات پیغمبر، با شعارهایى که داد، با سازمان‌‌دهى‌‌اى که کرد، با فداکارى‌‌اى که شد، با مجموع عواملى که وجود داشت، این تفکّر تبدیل شد به یک حکومت، یک نظام سیاسى، به نظام زندگى یک ملّت و یک امّت، و آن هنگامى بود که رسول خدا تشریف آوردند به مدینه و آنجا را پایگاه خودشان قرار دادند و حکومت اسلامى را در آنجا گستردند و اسلام از شکل یک نهضت تبدیل شد به شکل یک حکومت؛ این دوره‌‌ى دوّم. و این ادامه پیدا کرد تا دوران زندگى نبىّ اکرم و ده سالى که آن بزرگوار حیات داشتند و بعد از ایشان دوران خلفاى چهارگانه تا زمان امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) و تا خلافت آن بزرگوار که شش ماه تقریباً طول کشید؛ اسلام به شکل حکومت ظاهر شد. همه چیزِ یک نظام اجتماعى را هم داشت: حکومت داشت، ارتش داشت، کار سیاسى داشت، کار فرهنگى داشت، کار قضائى داشت، روابط اقتصادى مردم را تنظیم میکرد. و اگر به همان شکل پیش میرفت، قابل [این] بود که گسترش پیدا کند و تمام روى زمین را هم بگیرد؛ یعنى اسلام نشان داد که این قابلیّت را هم دارد.

در دوران امام حسن، یک جریان مخالف آن‌‌‌‌چنان رشد کرد که به‌‌ صورت یک مانع توانست ظاهر بشود. البتّه این جریان مخالف در زمان امام مجتبىٰ به‌‌ وجود نیامده بود؛ سالها قبل به‌‌ وجود آمده بود. اگر کسى بخواهد یک قدرى دور از ملاحظات اعتقادى و صرفاً متّکى به شواهد تاریخى حرف بزند، شاید بتواند ادّعا کند که این جریان حتّى در دوران اسلام به‌‌ وجود نیامده بود، بلکه ادامه‌‌اى بود از آنچه در دوران نهضت پیغمبر، یعنى دوران مکّه وجود داشت؛ زیرا بعد از آنکه خلافت به دست بنى‌‌امیّه رسید، یعنى زمان عثمان ــ چون عثمان از بنى‌‌امیّه بود ــ تواریخ سنّى و شیعه هر دو نقل کرده‌‌اند ــ اینها مسائل اعتقادى نیست و از دیدگاه اعتقادى اصلاً ما بحث نمیکنیم؛ یعنى من خوش ندارم از آن دیدگاه مسائل را بررسى کنم؛ فقط [از دید] تاریخی ــ در یک مجلسى ابوسفیان که آن‌‌ وقت نابینا هم شده بود، با دوستانش دُور هم نشسته بودند؛ ابوسفیان پرسید چه کسانی در جلسه هستند؟ گفتند: فلانى، فلانى، فلانى؛ بعد از آنکه خاطر‌‌جمع شد که در جلسه آدم بیگانه‌‌اى نیست و فهمید همه خودى هستند، خطاب کرد به آنها و گفت: تَلَقَّفوها تَلَقُّفَ الکُرَة؛(۲) مثل توپ، خلافت را به هم پاس بدهید و نگذارید از دست شما خارج بشود. البتّه ابوسفیان آن وقت مسلمان بود، اسلام آورده بود، منتها اسلامِ بعد از فتح یا مشرف به فتح؛ اسلامِ دوران غربت نبود، اسلامِ بعد از قدرت اسلام بود، نه اسلامِ زمان ضعف. خب، این جریان در زمان امام حسن مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) به اوج قدرت خود رسید؛ و همان جریانى بود که به شکل معاویة‌‌بن‌‌ابى‌‌سفیان در مقابل امام حسن مجتبىٰ ظاهر شد. این جریان، معارضه را شروع کرد و راه را بر حکومت اسلامى ــ یعنى اسلام به شکل حکومت ــ بُرید و قطع کرد و [آن قدر] مشکلات فراهم کرد تا آنجایى که عملاً مانع از پیشروى آن جریان حکومت اسلامى شد.

در باب صلح امام حسن (علیه‌‌ السّلام) این مسئله را بارها گفته‌‌ایم و در کتابها نوشته‌‌اند که هیچ کس، [حتّى] اگر خود امیرالمؤمنین هم به جاى امام حسن مجتبىٰ بود و در آن شرایط قرار میگرفت، ممکن نبود کارى بکند غیر از آن کارى که امام حسن کرد. هیچ ‌‌کس نمیتواند بگوید امام حسن فلان گوشه‌‌ى کارش سؤال‌‌برانگیز است؛ نه، کار آن بزرگوار صددرصد منطبق بود بر استدلال منطقىِ غیر قابل تخلّف. در بین آل رسول خدا (صلّى الله‌‌ علیه و آله و سلّم) پُرشورتر از همه کیست؟ شهادت‌‌آمیزترین زندگى را چه کسى داشته است؟ غیرتمندترین آنها در مقابل دشمن براى حفظ دین چه کسى بوده؟ حسین‌‌بن‌‌على (علیه ‌‌السّلام) بوده دیگر؛ حسین‌‌بن‌‌على (علیه ‌‌السّلام) با امام حسن در این صلح شریک بودند. تنها امام حسن که صلح نکرد؛ امام حسن و امام حسین [صلح] کردند؛ منتها امام حسن جلو بود، امام حسین پشت سر او بود؛ و امام حسین (علیه ‌‌السّلام) جزو مدافعین ایده‌‌ى صلح امام حسن بود. وقتى که در یک مجلس خصوصى یکى از یاران نزدیک، از این پُرشورها و پُرحماسه‌‌ها، یک اعتراضى به امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) کرد، امام حسین با او برخورد کردند؛ فَغَمَزَ الحُسَینُ فى وَجهِ حُجر.(۳) یعنى هیچ‌‌ کس نمیتواند بگوید که اگر امام حسین به جاى امام حسن بود، این صلح انجام نمیگرفت؛ نخیر، امام حسین با امام حسن بود و این صلح انجام گرفت. و اگر امام حسن (علیه ‌‌السّلام) هم نبود و امام حسین (علیه ‌‌السّلام) تنها بود، در آن شرایط باز هم همین کار انجام میگرفت و صلح میشد. صلح عوامل خودش را داشت و هیچ تخلّفى و گزیرى از آن نبود. آنجا آن روز شهادت ممکن نبود. مرحوم شیخ راضى آل‌‌یاسین (رضوان الله‌‌ تعالى علیه) در این کتاب صلح الحسن که بیست سال پیش بنده آن را ترجمه کردم و چاپ شده، ثابت میکند که اصلاً جا براى شهادت نبود. هر کشته شدنى که شهادت نیست؛ کشته شدن با شرایطى شهادت است؛ آن شرایط در آنجا نبود. و اگر امام حسن (علیه ‌‌السّلام) آن روز کشته میشدند، شهید نشده بودند؛ کشته شده بودند. امکان نداشت کسى آن روز بتواند در آن شرایط، حرکت مصلحت‌‌آمیزى را انجام بدهد که کشته بشود و انتحار نباشد و اسم آن شهادت باشد؛ لذا صلح کرد.

راجع به صلح از ابعاد مختلف صحبت کرده‌‌ایم؛ حالا مسئله این است که بعد از صلح امام حسن مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) کار به شکلى هوشمندانه و زیرکانه تنظیم شد که جریان اسلامى وارد کانال آلوده‌‌اى که به نام خلافت ــ و در معنا سلطنت ــ به‌‌ وجود آمده بود نشود؛ این هنر امام حسن مجتبىٰ (علیه‌‌السّلام) بود. امام حسن مجتبىٰ کارى کرد که جریان اصیل اسلام که از مکّه شروع شد و به حکومت اسلامى رسید و به زمان امیرالمؤمنین و به زمان خود او رسید، در یک مجراى دیگرى جریان پیدا بکند، منتها اگر نه به شکل حکومت ــ زیرا ممکن نیست ــ لااقل دوباره به شکل نهضت. این دوره‌‌ى سوّم اسلام است. اسلام دوباره شد نهضت؛ اسلامِ ناب، اسلامِ اصیل، اسلامِ ظلم‌‌ستیز، اسلامِ سازش‌‌ناپذیر، اسلامِ دور از تحریف و مبرّا از اینکه بازیچه‌‌ى دست هواها و هوس‌‌ها بشود، باقى ماند؛ منتها در شکل نهضت باقى ماند. و از زمان امام حسن (علیه الصّلاة و السّلام) تفکّر انقلابى اسلامى که یک دوره‌‌اى را طى کرده بود و به قدرت و حکومت رسیده بود، دوباره برگشت و شد یک نهضت؛ البتّه در این دوره کار این نهضت بمراتب مشکل‌‌تر بود از دوره‌‌ى خود پیغمبر. چرا؟ زیرا شعارها در دست کسانى بود که لباس مذهب را بر تن کرده بودند، در حالى ‌‌که از مذهب نبودند. مشکل بودن کار ائمّه‌‌ى هدیٰ (علیهم ‌‌السّلام) اینجا بود.

البته بنده از مجموعه‌‌ى روایات و زندگى ائمّه (علیهم ‌‌السّلام) این‌‌‌‌جور استنباط کردم که این بزرگواران از روز صلح امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) تا آخر یا تا اواخر، دائماً در این صدد بوده‌‌اند که این نهضت را مجدّداً به شکل حکومت دربیاورند. روایاتى هم داریم؛ ائمّه (علیهم‌‌ السّلام) هم طبق تشخیصى که بنده دادم ــ ممکن است بعضى دیگر این را این‌‌جورى نبینند؛ جور دیگرى ملاحظه بکنند ــ احساس میکنم که این بزرگواران همیشه در صدد بودند تا حکومت را، حکومت علوى را، حکومت اسلامى را مجدّداً بر سر پا کنند؛ میخواستند که نهضت مجدّداً تبدیل بشود به حکومت و جریان اصیل اسلامى؛ آن جریان اسلامى که دور از آغشته شدن و آمیخته ‌‌شدن و آلوده ‌‌شدن به آلودگى‌‌هاى هواهاى نفسانى است، روى کار بیاید؛ ولى خب، این کار، کار مشکلى است.

در این دوران دوّم نهضت ــ یعنى دوران خلافت خلفاى سفیانى و مروانى و عبّاسى ــ مهم‌‌ترین چیزى که مردم احتیاج داشتند، این بود که اصالتهاى اسلام را، جرقّه‌‌هاى اسلام اصیل و قرآنى را در لابه‌‌لاى حرفهاى گوناگون و پراکنده ببینند و بشناسند و اشتباه نکنند؛ هوشیارى. بىخود نیست که ادیان این همه بر روى تعقّل و تدبّر تکیه کرده‌‌اند؛ بىخود نیست که در قرآن کریم این همه روى تفکّر انسانها، تعقّل انسانها، تدبّر انسانها تکیه شده؛ آن هم درباره‌‌ى اصلى‌‌ترین موضوعات دین، یعنى توحید. توحید فقط این نیست که بگوییم: خدا یک است و دو نیست؛ خدایى هست و آن هم یکى است. این، صورت توحید است؛ باطن توحید یک اقیانوس بی‌‌کرانه‌‌اى است که اولیاى خدا در آن غرق میشوند. توحید وادى بسیار باعظمتى است امّا در چنین وادى باعظمتى، باز از مؤمنین، مسلمین، موحّدین خواسته‌‌اند که با تکیه‌‌ى به تفکّر و تدبّر و تعقّل پیش بروند. واقعاً هم عقل و تفکّر میتواند انسان را پیش ببرد. البتّه در مراحل مختلف عقل تجهیز میشود و تغذیه میشود به نور وحى و نور معرفت و آموزشهاى اولیاى خدا، لکن بالاخره عقل است که پیش میرود؛ بدون عقل نمیشود هیچ جا رفت.

ملّت اسلامى در تمام دوران چندصدساله‌‌اى که چیزى به نام خلافت بر آنها حکومت میکرد ــ [یعنى] تا قرن هفتم که خلافت عبّاسى بود؛ البتّه بعد از انقراض خلافت عبّاسى، باز گوشه ‌‌و کنار یک چیزهایى به نام خلافت وجود داشت؛ [مثل] زمان ممالیک در مصر و تا مدّتها بعد هم در بلاد عثمانى و جاهاى دیگر ــ آن چیزى که احتیاج داشتند بفهمند، این بوده که عقل را قاضى کنند تا بفهمند آیا آنچه در قرآن ــ کتاب الهى ــ و احادیث مسلّمه راجع به اسلام و اولیاى امور از نظر اسلام هست، تطبیق میکند با واقعیّت موجود یا تطبیق نمیکند. این خیلى چیز مهمّى است. به نظر بنده امروز هم مسلمانها همین را کم دارند.

امروز جوامع اسلامى و مسلمانان متعهّد این جوامع ــ با آنهایى که لاابالى‌‌اند و آنهایى که به فکر حاکمیّت دین نیستند و تعهّدى براى خودشان قائل نیستند، فعلاً در این بحث کارى نداریم ــ آن کسانى که گمان میکنند تعهّدى دارند نسبت به اسلام در نظامهایى که امروز در دنیا به نام مسلمان وجود دارد، [مثل] بسیارى از علما، بسیارى از متدیّنین، بسیارى از توده‌‌ى مردم، مقدّسین و غیر مقدّسین، اگر اینها فقط فکر کنند، ببینند آیا آن نظامى که اسلام خواسته، آن مدیریّتى که اسلام براى نظام اسلامى خواسته ــ که این دوّمى آسان‌‌تر است ــ با آنچه آنها با آن روبه‌‌رو هستند تطبیق میکند یا نه، مسئله برایشان روشن خواهد شد.

دوران خلافت مروانى و سفیانى و عبّاسى دورانى بود که ارزشهاى اسلامى از محتواى واقعى خودشان خالى شدند؛ یک صورتهایى باقى ماند؛ محتواها تبدیل شدند به محتواهاى جاهلى و شیطانى. آن دستگاهى که انسانها را عاقل، متعبّد، خاضع عندالله‌‌ و متکبّر در مقابل متکبّرین، مؤمن، آزاد و دور از آلایشها میخواست بسازد و تربیت کند ــ که همان دستگاه مدیریّت اسلامى بود و بهترین [شکل] آن در زمان پیغمبر بود ــ تبدیل شد به دستگاهى که انسانها را با تدابیر گوناگون، اهل دنیا و اهل هوا و اهل شهوات و اهل تملّق و اهل دورى از معنویّات و انسانهاى بى‌‌شخصیّت و انسانهاى فاسق و فاسدى میساخت و رشد میداد. در تمام دوران خلافت اموى و عبّاسى متأسّفانه این‌‌جور بود. چیزهایى در کتابهاى تاریخ نوشته‌‌اند که [اگر] بخواهیم آنها را بگوییم، خیلى طول میکشد. از زمان خود معاویه هم شروع شد. معاویه معروف است ــ یعنى مورّخین و تاریخ‌‌نویس‌‌ها معروفش کردند ــ به اینکه آدمى بوده حلیم و باظرفیّت؛ اجازه میداده که مخالفینش در مقابلش حرف بزنند؛ هر چه میخواهند بگویند. البتّه در یک برهه‌‌اى از زمان و در اوایل همین‌‌‌‌جورها هم شاید بوده، لکن ابعاد دیگرِ شخصیّت او را در کنار این بُعد کمتر نوشته‌‌اند؛ این را که او چطور وادار میکرد اشخاص را، رؤسا را، وجوه(۴) را، رجال را به اینکه از عقاید خودشان و ایمان خودشان دست بکشند و در راه مقابله‌‌ى با حق حتّى تجهیز بشوند، خیلى‌‌ها ننوشتند. البتّه چرا، باز هم در تاریخ ثبت است؛ همینهایى که الان ما میدانیم، همینها را هم باز یک عدّه‌‌اى نوشته‌‌اند. مردمانى که در آن دستگاه‌‌ها پرورش پیدا میکردند، عادت داده میشدند به اینکه هیچ چیزى را بر خلاف میل و هواى خلیفه بر زبان نیاورند. خب این چه جامعه‌‌اى است؟ این چه جور انسانى است؟ این چه جور اراده‌‌ى الهى و اسلامى در انسانها است که بخواهند مفاسد را اصلاح کنند و از بین ببرند و جامعه را جامعه‌‌ى الهى درست کنند؟ چنین چیزى ممکن است؟

جاحظ یا شاید ابوالفرج اصفهانى نقل میکند که معاویه داشت در مکّه در دوران خلافتش با اسب میرفت، یکى از رجال آن روز هم در کنار او بود، با هم میرفتند. معاویه سرگرم صحبت بود با آن شخص؛ پشت سر اینها هم عدّه‌‌اى مى‌‌آمدند. معاویه داشت نقل میکرد که بله، در جاهلیّت اینجا این‌‌‌‌جورى بود، آن‌‌‌‌جورى بود، پدر من ابوسفیان چنین کرد، چنان کرد؛ مفاخر اموى جاهلى خودش را داشت نقل میکرد. بچّه‌‌ها بازى میکردند، ظاهراً سنگ مى‌‌انداختند، یک سنگى خورد به پیشانى این کسى که کنار معاویه اسب میراند و حرکت میکرد؛ و خون جارى شد. او هیچ چیزی نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمّل کرد. خون ریخت روى صورت و روى محاسنش. معاویه همین‌‌ طور که سرگرم صحبت بود، ناگهان برگشت طرف او دید عجب! خون روى صورت او است. گفت: خون میریزد از پیشانى تو! آن طرف در جواب معاویه گفت: خون؟ از صورت من؟ کو؟ کجا؟ وانمود کرد که خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانى و ریختن خون را نفهمیده، از بس مجذوب صحبت معاویه بوده! معاویه گفت عجب، تو نفهمیدى سنگ خورده به پیشانى‌‌ات؟ گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد، گفت: عجب! خون! بعد قسم خورد به جان معاویه یا به مقدّسات، که من تا وقتى تو نگفتى، شیرینىِ کلام تو نگذاشت که بفهمم! معاویه گفت: عجب! بعد پرسید سهم تو، عطیّه‌‌ی تو در بیت‌‌المال چقدر است؟ گفت: مثلاً فلان قدر؛ گفت: عجب، به تو ظلم کردند؛ این را باید سه برابر کنند. این فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت است!

کارها دست کسانى که در این دوران تملّق رؤسا و خلفا را میگفتند بود؛ کار به صلاحیّتشان، شایستگى‌‌شان [نداشتند]. عرب به اصل و نسب خیلى اهمّیّت میدهد که فلان کس از کدام خانواده است و پدرانش چه کسى بودند؛ [امّا] حتّى رعایت اصل و نسب را نمیکردند. خالدبن‌‌عبدالله‌‌ قسرى در زمان عبدالملک حاکم کوفه و عراق بود؛ خیلى هم ظلم و سوء استفاده و کارهاى زیادى در عراق کرده که در کتابها نوشته‌‌اند. این یک آدم بى‌‌سروپایى هم بود؛ کسى نبود که او را به ‌‌خاطر اصل و نسبش بر این کار گماشته باشند؛ امّا صرفاً چون نزدیک بود [فرماندار شد]. درباره‌‌ى این خالدبن‌‌عبدالله‌‌ قسرى نوشته‌‌اند کسى بود که میگفت خلافت از نبوّت بالاتر است: کانَ یُفَضِّلُ الخِلافَةَ عَلَى النُّبُوَّة.(۵) استدلال هم میکرد؛ میگفت شماها وقتى مسافرت بروید، یک کسى را به‌‌ عنوان خلیفه و جانشین خودتان میگمارید که به کارهاى خانه‌‌تان، دکّانتان رسیدگى کند؛ این خلیفه است. بعد که رفتید مسافرت، یک کاغذى هم میفرستید، یک پیغامى هم مثلاً میدهید که یک نفرى مى‌‌آورد، او رسول است؛ حالا کدام بالاترند؟ کدام به شما نزدیک‌‌تر است؟ آن که شما گذاشتید در رأس خانواده‌‌تان یا آن که یک کاغذ دادید بیاورد براى شما؟ ببینید؛ استدلال عوامانه‌‌ى ابلهانه که میخواست با این ثابت بکند که خلیفه از پیغمبر بالاتر است! خب، یک چنین آدمى را که یک چنین ایده‌‌اى را تبلیغ میکند، پاداش میدهند!

یک نفرى را مدّتهاى مدید در زمان عبدالملک و بعضى پسرهاى عبدالملک گماشتند بر عراق، به نام یوسف‌‌بن‌‌عمر ثقفى؛ سالها حاکم و والى عراق بود. یک آدم عقده‌‌اى بدبختى بود که از عقده‌‌اى بودن او چیزهایى نقل کرده‌‌اند. مرد کوچک‌‌جثّه و کوچک‌‌اندامى بود، عقده‌‌ى کوچکى جثّه‌‌ى خودش را داشت. وقتى که پارچه‌‌اى میداد به خیّاط تا بدوزد، میگفت آقا، این پارچه‌‌اى که میخواهى لباس بدوزى، براى ما بس است؟ اگر خیّاط نگاه میکرد به پارچه و به او میگفت که بله، زیاد هم مى‌‌آید، پارچه را از این خیّاط که میگرفت هیچ، دستور میداد خیّاط را مجازات هم بکنند! خیّاط‌‌ها فهمیده بودند؛ وقتى پارچه‌‌اى را به خیّاط عرضه میکرد، میگفت براى من بس است یا نه، نگاه میکردند، میگفتند: نه، این ظاهراً کم بیاید براى شما؛ این پارچه‌‌، و هیکل شما و جثّه‌‌ى شما؟ خوشش مى‌‌آمد؛ این ‌‌قدر او احمق بود؛ با اینکه خب میدانست که خیّاط دارد دروغ میگوید؛ خب، مثلاً براى او دو متر پارچه کافى است؛ پارچه‌‌ی سه مترى را عرضه میکند به خیّاط، خیّاط میگوید: گمان نمیکنم [کافى باشد]، باید زحمت بکشم تا دربیاورم براى شما. او لذّت میبرد! او همان کسى است که زیدبن‌‌على (علیه الصّلاة و السّلام) را در کوفه به شهادت رساند. سالها یک چنین کسى را مسلّط بر جان و مال و عِرض مردم گذاشته بودند، چون وابسته‌‌ى به رأس قدرت بود؛ نه یک اصل و نسب درستى، نه یک سواد درستى، نه یک فهم درستى. اینها آفت است؛ اینها بزرگ‌‌ترین آفتها است براى یک نظام.

این جریان همین‌‌طور ادامه پیدا کرد و [در مقابل]، جریان مسلمانىِ اصیل، جریان اسلام ارزشى، جریان اسلام قرآنى ــ که هیچ‌‌ وقت با آن جریان حاکم امّا ضدّ ارزشها کنار نمى‌‌آمد ــ هم ادامه پیدا کرد که مصداق بارز آن، ائمّه‌‌ى هدیٰ (علیهم الصّلاة و السّلام) هستند و مسلمانان بسیارى که بودند و این جریان ارزشىِ نهضت اسلامى به برکت امام حسن مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) اسلام را حفظ کرد. اگر این صلح را امام مجتبىٰ انجام نمیداد، آن اسلام ارزشىِ نهضتى باقى نمیماند و از بین میرفت؛ چون معاویه بالاخره غلبه پیدا میکرد و وضعیّت، وضعیّتى نبود که امکان داشته باشد که امام حسن مجتبىٰ (علیه ‌‌السّلام) غلبه پیدا کند؛ همه‌‌ى عوامل در جهت عکس غلبه‌‌ى امام مجتبىٰ (علیه ‌‌السّلام) بود. دستگاه تبلیغات در اختیار معاویه بود و چهره‌‌ى او در اسلام، چهره‌‌اى که نتوانند موجّه کنند و نشان بدهند نبود؛ تمام ارکان خاندان پیغمبر را از بین میبردند و کسى را باقى نمیگذاشتند که حافظ نظام ارزشى اصیل اسلام باشد و بکل همه چیز از بین میرفت؛ و ذکر اسلام برمى‌‌افتاد و نوبت به جریان عاشورا هم نمیرسید. یعنى اگر بنا بود امام مجتبىٰ (علیه ‌‌السّلام)، جنگ با معاویه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پیغمبر منتهى بشود، امام حسین هم باید در همین ماجرا کشته میشد؛ اصحاب برجسته هم باید کشته میشدند؛ حجربن‌‌عدی‌‌ها هم باید کشته میشدند؛ همه باید از بین میرفتند. کسى که بماند و بتواند از فرصتها استفاده بکند و اسلام را در شکل ارزشى خودش باز هم حفظ کند، دیگر باقى نمیماند. این حقّ عظیمى است که امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) بر بقاى اسلام دارد.

این هم یک بُعد دیگر از زندگى امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام) و صلح آن بزرگوار که امیدواریم خداوند بصیرتى به همه‌‌ى ما عنایت کند و ما بتوانیم این بزرگوار را بشناسیم و نگذاریم پرده‌‌ى جهالت و غبارِ بدشناختى‌‌اى که تا مدّتها بر چهره‌‌ى آن بزرگوار بوده، باقى بماند. یعنى حقیقت را باید همه بفهمند و بدانند که صلح امام مجتبىٰ (علیه الصّلاة و السّلام)، همان ‌‌قدر ارزش داشت که شهادت برادر بزرگوارش امام حسین (علیه الصّلاة و السّلام)؛ و همان‌‌ قدر که آن شهادت به اسلام خدمت کرد، آن صلح هم همان‌‌ قدر یا بیشتر به اسلام خدمت کرد.

نسئلک اللّهمّ و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا الله‌‌ یا الله‌‌ یا الله‌‌ ... پروردگارا! به محمّد و آل محمّد ما را در زمره‌‌ى تابعان و پیروان این خاندان قرار بده؛ ما را قدردان اسلام و قرآن قرار بده. پروردگارا! مروّجان اسلام و حامیان اسلام و قرآن در هر نقطه‌‌اى از نقاط عالم که هستند، پیروز و موفّق بدار. پروردگارا! این نظام مقدّس را که نظامى قرآنى و اسلامى است و آرزوى برآورده‌‌شده‌‌ى اولیاى خدا در این زمان است، به ظهور ولیّ‌‌ات و حجّتت (عجّل الله‌‌ تعالى فرجه) متّصل بفرما. پروردگارا! روح مطهّر بنیان‌‌گذار این نظام و این دستگاه را با ارواح مطهّره‌‌ى انبیا و اولیا محشور بفرما. پروردگارا! این ملّت را که سخت‌‌ترین امتحانها را در راه تو و براى حفظ دین تو داده‌‌اند، همواره مؤیّد و منصور بدار؛ فضل و رحمت خودت را بر این مردم نازل کن؛ دشمنان آنها را سرکوب و منکوب بگردان. پروردگارا! مشکلات آنها را یکى پس از دیگرى حل بفرما. پروردگارا! به محمّد و آل محمّد دلهاى ما را با یکدیگر متّصل‌‌تر و وابسته‌‌تر بگردان. پروردگارا! به حقّ محمّد و آل محمّد دستها و سرانگشت‌‌هاى دشمن را از میان ما قطع کن. پروردگارا! ما را در راه خودت ثابت‌‌قدم بدار؛ قلب مقدّس ولىّ‌‌عصر (ارواحنا فداه) را از ما راضى و خشنود بگردان. پروردگارا! آنچه گفتیم و شنیدیم و کردیم و انجام خواهیم داد، در راه خودت و براى خودت قرار بده؛ آنها را مقبول درگاه خود قرار بده.

رحم الله‌‌ من قرأ الفاتحة مع الصّلوات


چیزهایی که روزه را باطل میکند.
مروج‌الذّهب، ج ۲، ص ۳۴۳
ابن ابى‌الحدید. شرح نهج‌‌البلاغه، ج ۱۶، ص ۱۵؛ «حسین (علیه‌ السّلام) حجر را شماتت کرد» [صحّت ترجمه] (با اندکی تفاوت)
شخصیّت‌های برجسته، سرشناس‌ها
تاریخ طبری، ج ۶، ص ۴۴۰ (با اندکی تفاوت)