لشکری از خوبان عالم

لشکر خوبان

آن روز که به طبقه دوم سینما قدس تبریز رفت، نمی‌‌دانست زندگی‌اش در آستانه یک تقدیر بزرگ قرار گرفته است. بسته‌‌ای که از دفتر ادبیات و هنر مقاومت آذربایجان تحویل گرفت چند نوار کاست شصت دقیقه‌ای بود. معصومه سپهری که آن وقت‌ها هر چیزی را به سادگی نمی‌پذیرفت، هرگز فکر نمی‌کرد آن نوارها مسیر زندگی‌اش را تغییر بدهد. اهل کتاب و شعر بود و به خاطر همین شعرها وارد فضاهای روشنفکری شده بود.

سال ۷۳ بود که ‌به اشارت‌های مربی مورد علاقه‌اش در کانون پرورش فکری، برای پیاده کردن چند نوار خاطره تمایل نشان داد. کاری که فکر می‌کرد موقتی‌ست و به تجربه کردنش می‌ارزد. می‌شنید و جلوی هر خاطره‌ای که از انقلاب اسلامی و جنگ می‌شنید یک علامت سوال می‌گذاشت. او آنقدر سوال داشت که همان سال‌ها رشته‌ی فلسفه را برای تحصیل انتخاب کرد و آنقدر کلمه در دست و بالش پیدا می‌شد که یک پیاده‌کننده‌ی نوار باقی نماند.

پیاده‌سازی که تمام شد، سپهری متن‌های شسته و رفته‌ای تحویل داد، طوری که مسئول وقت دفتر ادبیات و هنر مقاومت تبریز، سید قاسم ناظمی به خود او پیشنهاد نگارش "کتاب خاطرات مهدیقلی رضایی" را داد. او با شوقی غریب کار را پذیرفت. می‌خواست دنیای تازه‌ای را بشناسد. دانشجوی فلسفه، کار بزرگی را پذیرفته بود، اما هنوز شک و تردیدهایش در مورد چیزهایی که شنیده بود، برطرف نشده بود. مدام فکر می‌کرد چطور چیزی را که نه دیده و نه کاملا باور کرده، می‌تواند روی کاغذ بنشاند؟! چندین ماه گذشت. او بین کتاب‌های فلسفه و شعر، خاطرات جنگ یک بسیجی و سوالاتش از دین و دنیا متحیر بود...  
https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/19097/C/13901201_0319097.jpg
خانم سپهری با بسیج دانشگاه تبریز به اردوی از دانشگاه تا دانشگاه  رفت. برخورد خوب مسئولان اردو که خود از رزمندگان و فرماندهان بودند و به سوالات او به دقت جواب می‌دادند، بکر بودن برخی مناطق و خاطرات و وصیتنامه شهید مهدی باکری او را به حال و هوای دیگری برده بود. اتفاق دیگری افتاد؛ در اردو  دفتر خاطرات شهیدی به دستش رسید که پازل خاطرات مهدیقلی رضایی را کامل‌تر کرد.

بهار ۷۵ بعد از اردوی جنوب، نگارش کتاب را آغاز کرد. کتابی که با همه وجود می‌خواست آن را کامل و زیبا بنویسد، این را حق شهدا می‌دانست. از آن جا بود که همراهی‌اش با راوی خاطرات که هنوز او را ندیده بود، آغاز شد. ماجرا از اعزام مخفیانه یک نوجوان تبریزی به جبهه آغاز می‌شود. بعد از حضور در عملیات فتح‌المبین و مسلم‌بن عقیل، مهدیقلی رضایی با یک اتفاق ساده وارد واحد اطلاعات لشکر 31 عاشورا می‌شود. از اینجاست‌ که پرده از کار نیروهای اطلاعات در بخشی از جنگ کنار می‌رود و  شرحی از شناسایی‌ها و جزییات نابی از عملیات‌های والفجر مقدماتی، بدر، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵، بیت المقدس ۲ و ۳ و مرصاد بر کاغذ می‌نشیند. کتاب از بیست و هفت فصل تشکیل می‌شود که به ترتیب زمانی چیده شده‌اند. روایت از تبریز شروع می‌شود. قرار است نویسنده، حس و حال و دیده‌های کسی را به بند کلمات بکشد که با ۷۰ ماه حضور در جبهه، جانباز هفتاد درصد است.


مهدیقلی رضایی یکی از هزاران رزمنده‌‌ای‌ست که در شانزده سالگی به زور دست‌کاری شناسنامه راهی جبهه می‌شود و آنجا به معنی کامل کلمه بزرگ می‌شود. به عنوان یکی از نیروهای اطلاعات، حضور موثر و کار مهم و طاقت فرسای نیروهای واحد اطلاعات را در مراحلی که شاهد بوده، باز ‌می‌گوید، از خاطرات ناب سردار لشکر عاشورا شهید مهدی باکری و ده‌ها شهید دیگر. سپهری برای نوشتن این کار سنگین ۴ سال با راوی همراه می‌شود. آن سال‌ها هر دو دانشجوی فلسفه بودند، کار مداوم پیش نمی‌رفت. گاهی حال خوب نوشتن به خاطر برخی مسائل کم می‌شد و گاهی سنگینی حس یک خاطره، روزها نویسنده‌ی جوان را در خود نگه می‌داشت و گاهی بیماری راوی در ادامه مجروحیت‌های جنگ...  ‌

"لشکرخوبان" اسمی بود که سیدقاسم ناظمی پیشنهاد داد. این کامل‌ترین اسمی بود که فکر کردند می‌توانند برای آن کتاب بگذارند. لشکر خوبان روایتی داستانی از حوادثی بزرگ بود که راوی‌اش، مهدیقلی رضایی در آن از بیش از چهار صد همرزمش یاد کرده بود که اغلب آنها به قافله شهدا پیوسته بودند. خاطرات رضایی و قلم سپهری بدون رودروایستی «جنگی که بود» را به تصویر کشیدند. علاوه بر جزییات فراوان شناسایی‌ها، آموزش‌ها و عملیات‌ها، شوخی‌ها، اشتباهات، انتقادات صریح از تغییر روحیه‌ها در اواخر جنگ گفته شده است. مثلا این لحظه یکی از مجروحیت‌های مهدیقلی رضایی درکتاب است:

«لحظه‌های بیکاری در منطقه هلالی قامیش در قرارگاه تاکتیکی گاهی با برف‌بازی و سرخوردن روی پستی بلندی‌های اطراف مقر پر می‌شد. نشاط و سر و صدای بچه‌ها در برف‌بازی، همه را برای تماشا هم که شده از سنگرها بیرون می‌کشید. آن روز من هم در حالی که اورکتم را روی دوشم انداخته و جلوی سنگر ایستاده بودم، بچه‌ها را که محوطه قرارگاه را پر از گلوله‌های برفی کرده بودند، نگاه کردم. بچه‌ها حتی به تماشاچی‌ها هم   رحم نمی‌کردند و به این ترتیب، همه  ناخودآگاه وارد این بازی برفی شده بودند. جلوی سنگر دست به کمر ایستاده بودم که ناگهان چیز سفتی به سینه‌ام خورد! خیلی دردم آمد. دستم را روی سینه گذاشتم و داد زدم: «بی انصافا، چرا به این محکمی می‌زنین؟» بازی متوقف شد.

والله، ما فقط به تو یکی گلوله برفی ننداختیم ....
این جواب مشترک بچه‌ها بود. یکی دو نفر که کنارم بودند نیز پرتاب گلوله برفی به سوی مرا انکار کردند اما سینه‌ام همچنان درد می‌کرد و من تازه متوجه شدم چیزی گرم دارد به دستم می‌خورد. نگاه کردم و خون را دیدم که از لای انگشت‌هایم بیرون می‌زد.

یعنی چی؟!...
همه دور مرا گرفتند. کریم عظیمی و اکبر ترمان لباسم را بالا زدند و ازچیزی که دیدیم، همه به خنده افتادیم. گلوله‌ای بعد از سوراخ کردن آنچه در جیبم داشتم، وارد سینه‌ام شده و همانجا نشسته بود!...»



دومین روز عملیات والفجر ۸ - پایگاه موشکی عراق .
از راست یوسف صارمی ـ مهدیقلی رضایی ـ محمد پورنجف


نویسنده کتاب هنگام نگارش کتاب از روی نقشه‌های موجود به کلیات مناطق و عملیات‌ها آشنا می‌شد و سپس در نقشه‌ها و توضیحات ریزی که از راوی در قبال سوالاتش می‌گرفت، چنان توجیه می‌شد، گویی در آن زمان و زمین به سر می‌برد. همین هم دلیلی برای نگارش متنی جزئی‌نگر و دقیق از جنگ شد. او در همه شرایط دنبال کشف حالات و مسائل انسانی رزمندگان بود. در همین راستا بود که اوراق درخشانی از احوال رزمندگان غواص که در همه جنگ الگوی شجاعت و ایمان بودند، خلق شد. زندگی گروهی از زبده‌ترین نیروهای جنگ یعنی بچه‌های اطلاعات اگر برای مخاطب جوان نسل بعد از جنگ قابل تصور است، شاید به خاطر این است که نویسنده کتاب هم نه تنها جنگ را ندیده بود بلکه صدها سوال و انتقاد داشت که جواب‌شان را یک یک می‌گرفت و می‌نوشت.

سپهری در فاصله سال‌های ۷۵ تا ۷۹ که کتاب را می‌نوشت هیچ راهنمایی برای نگارش خاطرات یک رزمنده نداشت. به تنها چیزی که فکر می‌کرد این بود که آیا کلمه‌هایش و زبانی که برای روایت برگزیده، این قدرت را دارند تا حق مطلب را ادا کنند و آیینه‌ای برابر آن روزها بگذارند؟ روزهای بسیار زیادی به طرح سوالات و رسم نقشه و توضیح عکس و ... می‌گذشت. همسر و بچه‌های خردسال آقای رضایی آن ایام به حضور سپهری در خانه‌شان عادت کرده بودند. خوشبختانه مهدیقلی رضایی آن قدر ذهن آماده و حافظه قوی داشت که خاطرات را با جزئیات دقیق و بیانی رسا توصیف نماید و سوالی را بی‌جواب نگذارد. گاهی توصیف‌هایش شاعرانه هم می‌شد و همین دست نویسنده را در توصیف طبیعت و روحیات راوی در کتاب باز می‌گذاشت. سپهری همه اوراق دست‌نویس را در مراحل مختلف به دست راوی می‌رساند و تایید او را می‌گرفت تا ماحصل کار درست و کامل باشد. به این ترتیب یکی از بچه‌های اطلاعات جنگ که «نگفتند بگید!» و «گفتند نگید!» شگرد ثابت‌شان بود، قسمت عمده‌ای از ناگفته‌ها را تا جایی که می‌توانست بازگفت؛ تا پیام رشادت و مظلومیت دوستان شهیدش را به مقصد برساند. ‌

نگارش کتاب سال هفتاد و نه تمام شد اما تا رنگ چاپ به خود بگیرد، چهار سال طول کشید. سوره مهر در سال 84 کتاب را چاپ کرد. علیرغم موفقیت کتاب در دهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس (سال ۸۵) و برگزیده شدنش در بخش خاطرات شفاهی تا چاپ دوم چهار سال دیگر طول کشید. در این مدت هم راوی و نویسنده و هم دوستان راوی که کتاب را خوانده و نظرات‌شان را دریغ نکرده بودند، اصلاحاتی اعمال کرده و کتاب را کامل‌تر کردند که این نسخه در چاپ چهارم منتشر شد. اما چاپ کتاب آن اتفاق بزرگ زندگی معصومه سپهری نبود. حتی برگزیده شدن "لشکر خوبان" در جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس (مهر ۸۸)  هم آن اتفاق بزرگ نبود.

https://farsi.khamenei.ir/ndata/news/22199/01.jpg

اتفاق بزرگ این بود که نویسنده "لشکر خوبان" قبل از پایان نگارش کتاب به خواستگاری یکی از خوبان لشکر عاشورا پاسخ مثبت داده بود؛ یکی از بسیجیانی که از غواصان کربلای ۴ و ۵ بود و آخرین گام‌هایش را بر خاک شلمچه گذاشته بود. راوی کتاب می‌گوید: «خانم سپهری از من مشورت خواست. من سختی زندگی با همرزم قطع نخاعی‌ام را توضیح دادم. او مدتی بعد گفت جنگ آزمایش شما بود، این هم آزمایش من...» شاید همه‌ی اینها ـ و خیلی بیشتر از این‌ها ـ دست به دست هم داد تا رهبر انقلاب در حاشیه یکی از دیدارهای‌شان بفرمایند: «این کتاب "لشکرخوبان" پر است از اعجاب و عظمت ناگفته‌ی رزمندگان غواص و اطلاعات عملیات جنگ. در ایامی که این کتاب را می‌خواندم بارها و بارها متاثر شدم

مهدیقلی رضایی همچنان آدم رازآمیزی است. از کتابش که پرسیدیم با لحن مردانه‌ی بی‌لرزشی گفت: «ما وسیله بودیم. همه این‌ها کار شهدا بود.»